cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

✨زندگی در جنگل ✨

به نام خداوند دل های پاک🌱🍓 که نامش بود در دلت تابناک🌱🍓 به نام کسی که تو را آفرید🌱🍓 سر آغاز عشق است و نور و امید 🌱🍓 تمامی بنر ها واقعی هست❌‼️❌ https://t.me/romantakhauli جهت تبلیغ👇 @admenRM80 به قلم : رز مشکی🥀 ❌((6 پارت در هفته🥰)) ❌‼️

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 313
مشترکین
-124 ساعت
-197 روز
-8530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

برای خرید ادامه رمان به مبلغ 30 هزار به آیدی ادمین پیام بدین @admenRM80
نمایش همه...
👍 1
👍 2
سلام عزیزان🌹 ممنون که تا پایان رمان با من همراه بودید امیدوارم که دوست داشته باشید و لحظات خوشی رو گذرونده باشید اگه جایی کم گذاشتم پارت دیر گذاشتم یا در رمان اشتباهاتی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید🙏☘️ پارت ها فقط تا آخر هفته هست بعد اون پاک می شه فعلا رمان جدیدی رو شروع نمی کنم ایده رمان جدید دارم ولی شرایط استارت زدنشو ندارم اگه دوست داشتید توی همین کانال بمونید تا اگه روزی رمان جدیدمو شروع کردم بتونید بخونید دوستون دارم خیلی زیاد شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم شبتون خوش خدانگهدار ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ #رز_مشکی 🥀
نمایش همه...
🥰 13 2
Repost from N/a
#part_376🍒 اشکم چکید ولی این دفع نه از غم.. بلکه اشک شوق بود... اون برگشته بود... گرگ نقره ای من... زنده بود... خندیدم... بلند و از ته دل خندیدم.... تموم شد.... سختی ها تموم شد.... !!! بلند خندیدم و از صدای قهقهه های بلند من در اتاق باز شد و دایه، آرمان، آرمین مهلا، توماس، مینا، مامان وارد اتاق شدن دایه اولین نفر بود که رایان و صدا کرد و به طرفش دویید حالا همه خوشحال بودیم.. تک به تک بهم تبریک می گفتن... طولی نکشید خونه شلوغ شد و همه جا پر از صدای خنده های بلند ما بود.. **** خیلی زود مهلا و آرمان جشن عقد و عروسی با هم گرفتن مامان برگشت کنار همسرش و هر از گاهی به ما سر می زد رابطم با پدر خوندم بهتر شده بود.. اونقدر ها هم مرد بدی نبود... خون گرم و مهربون بود و مامان و خیلی دوست داشت با رایان عقد کردیم و قرار شد جشن کوچیکی بگیریم... و بعد بریم سر خونه زندگی مون دایه هم بالاخره ازدواج کرد.. اونم با جفت واقعیش خدا می دونه اون لحظه ما از خجالت و لپ های سرخ دایه چقدر سر کیف اومدیم و باهاش شوخی کردیم 6ماه گذشته توماس پدرش در اومد إنقدر که مسیر گله اش و اینجا رو سپری کرد ولی مینا ناز می‌آورد و قبول نمی کرد تا کاملا فکر امیر از سرش بیرون بره چهره درمانده و حرصی توماس دیدنی بود. و آرمان هم نامردی نمی کرد و خوب توماس و اذیت می کرد اما بالاخره بعد 6 ماه مینا رضایت داد و توماس و از بدبختی نجات داد عمه ماهرو هم بالاخره رضایت داد تا با سام ازدواج کنه... مامان و عمه کلی با هم وقت می گذروندن و با هم جور بودن حالا آرامش به گله برگشته بود آخرین صفحه کتابمو هم نوشتم این بود پایان زندگی من.... دختری که شروع ماجرا هاش از زندگی در جنگل شروع شد تا آشکار شدن حقایق گذشته و ماجرا های عجیب هرچند تلخ و شیرین اما به پایان رسید رایان : دل آ... کجایی؟ _اینجام... الان میام سریع کتابمو بستم نگاهی به اینه کردم وقتی مطمعن شدم همه چیز خوبه سریع دویدم بیرون رفتم با نزدیک شدنم رایان برگشت و دستاشو باز کرد دویدم و پریدم بغلش بغلم کرد و یه دور، دور خودش چرخوند جیغ زدم و بلند خندیدم اول سخنی که بین ما بود 🍒 از نام خدای رهنما بود 🍒 پایان سخن به ختم دفتر 🍒 زینت بدهم به نام حیدر 🍒 پایان❤️ شنبه 27 آبان 1402 ساعت 17:8 دقیقه نویسنده :رز مشکی 🥀
نمایش همه...
15
Repost from N/a
#part_375🍒 ** یک هفته بعد گل ها رو روی سنگ قبرش پر پر می کردم.... نه گریه می کردم و نه بغض داشتم... تنها ته دلم احساس درد داشتم بغضی که یه هفته بود توی گلوم گیر کرده بود و نمی شکست سعی داشت خفه ام کنه حتی وجود مامان هم باعث نمی شد کمی از دردام کم بشه انجمن بی گناهی پدرمو اعلام کرد و ابراز تاسف کرد دیگه قدرت انجمن مثل قبل نشد و ضعیف شد و در حال متلاشی شدن بود به خاطر جرم بزرگشون علیه بابا.. با مامان کاری نداشتن و نیازی نبود ذهنشو پاک کنن و مامان اجازه داشت آزادانه بهم سر بزنه با اینکه من دورگه هستم و همین دورگه بودن باعث شد اون تیر روی من اثر نکنه... اما دیگه دورگه بودن جرم نبود... همه کم کم داشتن به زندگی عادی شون بر می گشتن... چون هیچ مدرکی وجود نداشت سام هم بی گناه بود با اینکه وینسون گفت اون شریک جرمشه ولی حرفش ثابت نشد بلند شدم... دوباره نگاه آخری به سنگ قبر بابا انداختم و مثل این چن روز با دلی پر برگشتم خونه حتی دایه هم حالش خوب نبود 7 روز بود رایان توی کما بود... 7 روز که کلی دستگاه بهش وصل بود و هر بار با دیدنش جگرم متلاشی می شد هیچ علائمی از بهبود نداشت کنار‌ش نشستم دستشو توی 2 تا دستم گرفتم و بوسه ای به دستش زدم شانس آورده بود تیر با قلبش فاصله زیادی نداشت.. هرچقدر هم بگن امیدی نیست ولی من امیدمو از دست نمی دم اگه سرنوشت این بوده که تیر به قلبش برخورد نکنه پس اون نمی میره... نباید بمیره... سرمو روی دستش گذاشتم _رایان.... می دونی خیلی بی وجدانی.. بدجنس... من اعتراف کردم که دوست دارم.... ولی تو بدون اینکه اینو بهم بگی می خوای ترکم کنی؟ چه طور دلت میاد...؟ قرار نبود رفیق نیمه راه بشی با اینکه تو بهم نگفتی اما من بازم می گم من دوست دارم... اونم از ته ته قلب می فهمی؟... با اینکه من انقدر دوست دارم... بازم می خوای ترکم کنی؟ میشه معجزه بشه و دوباره چشاتو باز کنی و نگام کنی؟ میشه نگام کنی و بگی دوست دارم؟ بعد 7 روز بغضم شکست به خدا که دیگه طاقت نداشتم قلبم مثل گنجشکی که ترسیده و در خطره تند تند می زد و می خواست بترکه با صدای بلند هق هق کردم _نه... به خدا.. این پایان ما نیست... پایان قصه ما باید خوش باشه.... من نمی تونم اینو قبول کنم... نمی تونم حس کردم کسی موهامو نوازش می کنه!!! هنوز از شوک خارج نشده بودم که صدای خش داری کنار گوشم اسممو گفت شوکه سرمو بلند کردم خدای من!!!! چشماش نیمه باز بود؟؟؟ سریع با پشت دست اشکامو پاک کردم درست دیدم... اون.. اون.. به هوش اومده بود.. خیره مات نگاش می کردم حس می کردم لحظات آخر زندگیمه و خدا به خاطر اینکه دلمو شاد کنه کاری کرده چشمای رایان باز بشه لباش خشک و ترک ترک بود به سختی نفس می کشید رایان : دل آ.... دوست دارم و این دفع این من بودم که کیش و مات شدم
نمایش همه...
13👍 3👏 3
Repost from N/a
#part_374🍒 وینسون با پشت دست روی لب خونیش کشید دندوناش خونی شده بود نیشخندی زد و اسلحه و از ادوارد گرفت و مینا رو کشید توی بغلش و اسلحه رو گذاشت روی سرش. وینسون : تا 3 می شمارم.. اگه به رایان حمله نکنی این میمیره مینا جیغ بلند تری کشید.. حسابی ترسیده بود و صورتش و لباساش کثیف شده بود وینسون: 1..... خیره توماس بودم... 2 راهی بدی بود رایان یا مینا... بلند شدم و ایستادم.... مینا دوست صمیمیم بود ولی گرگم اجازه نمی داد برای رایان اتفاقی بیوفته خر خری کردم وینسون : 2.... توماس درمانده نگاهی به رایان کرد و بعد به مینا.... وینسون قبل اینکه 3 رو بگه به طرفش دوییدم و هم زمان شد با صدای بلند شلیک...!!! . چشمامو بستم اما هیچ دردی احساس نکردم چشمامو باز کردم....... اسلحه اش و به طرف من و گرفت توماس تبدیل شد... و. آرمان فریاد زد _رایااان برگشتنم با تیکه تیکه شدن قلبم یکی شد تیر به قفسه سینه رایان خورده بود و چشماش نیمه باز بود ناخداگاه تبدیل شدم و جیغ زدم رایااان وینسون : برو به درک... پیش جفتت و بعد دوباره صدای تیر.... شوکه خیره وینسون بودم که تیر به شکمش خورده بود مینا آزاد شد و روی زمین افتاد پشت سر هم تیر های دیگه و ادوارد و افرادش هم روی زمین افتادن وینسون دستش روی شکمش بود و خون بالا آورد و... وینسون : آ... یلا... آیلا با چشمایی اشکی و اما با نفرت خیره وینسون بود این دفع لباس هاش تیره بود و هیچ حس زندگی اطرافش پخش نمی شد تنها تاریکی و درد تیر بعدی رو به رون وینسون زد. و پشت سر هم بعدی رو به کتفش آیلا : عوضی...... ازت متنفرم وینسون روی زمین افتاد و خس خسی کرد و تموم کرد آیلا اشکاش جاری شد دستشو به طرف گرگینه ها گرفت و پودری رو پخش کرد و همه از درد راحت شدن آیلا : طلسم شکست... حالا می تونید دوباره تبدیل بشید نگاه غمگینی به من کرد و ناپدید شد توماس به طرف مینا دویید و بغلش کرد پاهام توان نداشت سینه خیز خودمو به رایان رسوندم نمی دونم از کی اشکام صورتمو خیس کرد تنها چیزی که لا به لای اشکام می دیدم رایان بود بالاخره تموم شد... ولی... یه پایان دردناک...
نمایش همه...
12👍 5
Repost from N/a
#part_373🍒 _نگران نباش عروسک.. اگه معامله منو قبول کرده بودی تو الان مال من بودی و شاهد مرگ جفتت نبودی جیغ زدم _چه بلایی سرش آوردی.... وینسون : اون برای همیشه گرگشو از دست داده گرگشو از دست داده!!!!...؟ برای همیشه؟!!... نه این امکان نداره....! توماس آرمان و آرمین به طرفش حمله کردن رایان : فرار کن... دل.. آ... فرار... کن قطره اشکی از صورتم چکید و روی لباش ریخت سرشو آروم روی زمین گذاشتم من فرار نمی کنم... اون لعنتی باید تقاص پس بده... تقاص کاری هایی رو که کرده... حتی اگه منم بمیرم با جون و دل مرگ با رایان و قبول می کنم بلند شدم الان بهترین زمان بود آرمان و آرمین و توماس درگیر بودن وینسون حواسش به من نبود تغییراتی رو در بدنم حس می کردم منم یه گرگینه ام درسته دورگه ام.. ولی گرگ دارم... با تمام سرعت به طرف وینسون دوییدم و ثانیه بعد احساس کردم و جسم و روحم جابه جا شد غرش بلند خودمو شنیدم تغییر چشمام و استخون هامو حس کردم همون زمان وینسون به طرفم شلیک کرد و من روش پریدم برای چن ثانیه با برخورد تیر به قفسه سینم سرم گیج رفت و دوباره نگاهم به حالت عادی برگشت اما کتف وینسون با قدرت بین دندون هام گرفتم و به طرف تنه درخت پرتابش کردم فریاد بلند و گوش خراشی زد و به درخت برخورد کرد تمام صدا ها برای چن ثانیه قطع شد هیچ اهمیتی یه وینسون ندادم و تنها برگشتم و درمونده به رایان خیره شدم رایانی که حالا چشماش برق می زد و به سختی ایستاد و به طرفم اومد خیلی خسته بودم خسته تر از چیزی که روی پاهام بایستم ولی یک چیز این وسط درست نبود؟!، چرا با برخورد تیر من هنوز گرگ بودم؟؟! نشستم و رایان هم کنارم اومدو سرمو توی بغلش گرفت چیز زیادی از گرگینه ها نمونده بود وینسون ناله می کرد و سعی داشت به سختی بلند بشه آرمان سریع تبدیل شد و تفنگ و از روی زمین برداشت و کنار ما اومد توماس غرشی کرد و به وینسون نزدیک می شد بالاخره تموم شد... دوست داشتم تبدیل بشم و خودمو بیشتر توی بغل رایان جا بدم اما....! صدای جیغ بی نهایت آشنایی شوکه ام کرد نه تنها من بلکه توماس هم خشکش زد و برگشت به طرف صدا آلفای 5(ادوارد ) درحالی که با 2 تا از افرادش از موهای مینا گرفته بودن و اونو می کشیدن از لابه لای درختا بیرون اومدن وینسون از فرصت استفاده کرد و بلند شد به طرفشون رفت ادوارد : اگه جون این کوچولو برات ارزشمنده و نمی خوای بلایی که سر خواهرت اومد سرش بیاد تسلیم شو و سر رایان و برام بیار
نمایش همه...
👍 8 4
Repost from N/a
#part_372🍒 سریع به طرف 4تا از افراد رایان که تبدیل شده بودن شلیک کرد و همه روی زمین افتادن و دوباره انسان شدن روی زمین دراز بودن و از درد به خودشون می نالیدن وینسون بلند خندید وینسون : دیدین... چه اسباب بازی جالبیه؟.. با این من تک به تک آلفا های قدرت مند و به انسان تبدیل می کنم تا دیگه نتونن تبدیل بشن شما ها بدون گرگ هیچی نیستین و فقط یه مشت بی خاصیت هستین من حکومتی می سازم که تنها آلفای قدرتمندش خودم باشم با این حرف افرادش از بین درختا بیرون پریدن و حمله رو شروع کردن حتی اعضای انجمن و بقیه که شوکه شده بودن حالا تبدیل شدن و به وینسون حمله کردن ولی وینسون یکی یکی هر کسی که به طرفش می رفت بهش شلیک می کرد و اونا انسان می شدن آلفای 17..14..20 و چن تا از متحد هاش کنارش ایستاده بودن و افرادش دورش حلقه زده بودن تا ازش محافظت کنن یه گله گرگ درنده که به جون هم افتاده بودن توی جمعیت دنبال رایان گشتم که درحال مبارزه بود تقریبا 1/3 جمعیت دیگه گرگ نبودن و روی زمین افتاده بودن به وینسون نگاه کردم و ماتم برد خدای من.!! لوله تفنگشو طرف رایان گرفته بود و رایان متوجه نشده بود با 3 تا گرگ همزمان درگیر بود آرمین و آرمان هم درگیر بودن سریع به طرفش دوییدم و داد زدم رایان مواظب باش!.... برگشت رایان مساوی شد با برخورد تیر به گردنش و ثانیه بعد با درد روی زمین افتاده بود و دست و پا می زد جیغ زدم و دوییدم طرفش کنارش افتادم و با اشک خیره بهش بودم صورتش از درد جمع شده بود و توی خودش می پیچید سرشو روی پام گذاشتم و با بغض صداش کردم صدای وینسون و چن متریم شنیدم
نمایش همه...
👍 13 5
Repost from N/a
#part_371🍒 تو حتی به خاطر اینکه آلفای 11 مدارکی بر علیه تو داشت با جون دخترش تهدیدش کردی و درست زمانی که آلفای 11 به خاطر جون دخترش مدارک و بهت داد بهش قول دادی باهاش کاری نداشته باشی اما در همون زمان افرادتو فرستاده بودی تا دخترشو زجر کش کنن و فیلم شو برای پدرش فرستادی توعه لعنتی یه قاتل عوضی هستی آدمی که پشت این مرگ مصنوعی قائم شدی تا بیشتر به کثافت کاری هات برسی هرکس و که برعلیه تو مدرک داشت و می کشتی و زن و دخترشو به عنوان برده جنسی می فروختی جوری ظاهر سازی می کردی که انگار در آتش سوزی مردن همه در شوک و حیرت سکوت کرده بودن حتی اعضای انجمن هم قدرت تکلمشو از دست داده بود اصلا باورم نمی شد که در این حد کثیف باشه ناگهان وینسون بلند قهقهه زد و دست زد وینسون : براوو... خوشم اومد... موشی که بعد این همه سال به حرف اومده و از لونه خودش بیرون اومده کسی که خودش توی بیشتر کار های مثلا کثیف من شریک بوده جای تحسین داری سام ولی.... یه نکته رو فراموش کردی زمانی که من اون ساحره رو شیدای خودم کردم و اون احمق عاشقم شد من بهترین نفع و ازش بردم و اون... جعبه بزرگ و سیاهی که روی دوش آلفای 17 (جیک ) بود جعبه رو سریع باز کرد تمام افراد رایان آماده باش ایستادن یه تفنگ بزرگ از جعبه خارج کرد تفنگی که ظاهر عجیبی داشت مثل تفنگ آب پاش بچه ها دیده می شد افراد رایان تبدیل شدن و منتظر دستور رایان بودن وینسون : اوه فراموش کردم دستگاه کوچیکی از جیبش خارج کرد فک کنم ردیاب بود وینسون : توماس.. توعه احمق فک کردی می تونی با این شنود و دریاب هات از نقشه های ما باخبر بشی؟ با خودت فکر نکردی شاید نصف اطلاعاتی که با اینا به دست آوردی اشتباه بوده؟ من به دنبال زن ماهان باشم؟ یا دخترش؟ اینا همش بهانه بود تا همه آلفا ها رو یک جا جمع کنم و بعد از این کوچولوی دوست داشتنی استفاده کنم و بعد....
نمایش همه...
🤔 7 5👍 2
Repost from N/a
#part_370🍒 رایان : بسیار خب.... حالا که اینا رو قبول نداری برات شاهد میارم به طرف افرادش برگشت و گفت _بگین بیاد بعد از چن دقیقه سام از خونه خارج شد و اطرافش محافظین رایان بودن به وینسون نگاه کردم مات و مبهوت به سام نگاه می کرد وینسون: تو!!! خیلی ها با کنجکاوی سام و نگاه می کردن و بعضی ها انگار اونو می شناختن رایان گفت : مطمعنم آلفا های قدیمی تر سام و یادشونه رفیق صمیمی ماهان ایزدی وینسون : شوخیت گرفته؟ این مسخره بازی رو تمومش کن سام : مسخره بازی؟... ماهان متوجه شده بود تو چه کار های کثیفی انجام می دی درست وقتی که با آلفای 11 دنبال مدارک بودن تا ثابت کنن تو چه آدم کثیفی هستی تهدیدش کردی که اگه ادامه بده اونو می کشی تو با وجودی که آلا بهت گفت جفت ماهانِ و نامزدی رو به هم زد فکر کردی ماهان برای لجبازی با تو این کارو کرده و با هم درگیر شدین وقتی آلا و ماهان فرار کردن آلا بعد چند روز نتونست طاقت بیاره و برگشت تا به همه ثابت کنه ماهان بی گناهه ولی تو و وینسون اونو به بدترین شکل ممکن کشتین و ازش فیلم گرفتین من در اون زمان اونجا حضور داشتم ولی به خاطر ترس از تو جرعت نمی کردم چیزی بگم تو و ویلیام کاری کردین که ماهان و مقصر مرگ آلا جلوه بدین من... نزاشتم ماهان بفهمه آلا مرده اما متاسفانه بعد 1 سال شما با استفاده از خواهرش ردشو زدین و اون فیلم کذایی رو براش فرستادین و ازش خواستین به مکانی که گفتین بیاد ماهان إنقدر سراسر از خشم بود که فورا خودشو رسوند و شما اونو گرفتین انجمن در کمال نامردی فرصتی برای اثبات بی گناهی ماهان نداد
نمایش همه...
👍 8 2