cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

" قُقنوس "

"جــانــانِ روحـــــم" "ققنوس Phoenix " نــاشــنــاس "آساره" = @tobeginagain_bot https://t.me/HarfinoBot?start=f9c68bfdca15a3f

نمایش بیشتر
إيران203 775فارسی189 915دسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
206
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

حمایت؟🥹🤍 (یه فیک حامجیده که برای خوندنش باید معرفی شخصیت رو بخونید تا داستان رو بفهمید و معرفی شخصیت توی چنل هست) https://t.me/hamjid_risa/689
نمایش همه...
Aurora

Name:L'amour a gagné Writer:Nick Part1 Read امیدوارم این آخرین بار نباشه آلن عزیزم #Shot

7
تصدقت میشم 🫂 +چقدر خوشگله 🩵(:
نمایش همه...
11🐳 1
Repost from 🎼Hamjid Symphony
Photo unavailable
- 🎼🪴 -
نمایش همه...
12🐳 1
بی فکر بنویس: قُقنوس⁶⁵ •• •راوی "هر لحظه، آغازی دوباره است. هر ثانیه ای که به پایان می‌رسد سرآغاز ثانیه ای دیگر است. سرآغاز فرصتی دوباره. دوباره زیستن. همهء ما ققنوسیم؛ همهء ما لحظاتِ زیادی آتش گرفته و خاکستر شده و دوباره از نو متولد شدیم. ققنوس بودن و انسان بودن، هر دو یک معنا می‌دهند؛ پیوستگی مرگ و زندگی! رشتهء نامتناهیِ زمان برای موجودیت و وجود داشتن. همهء ما ققنوسیم!" دقایقی میشد که به راه افتاده بودند.‌ در سکوتِ کامل. مجید و حامد سوار بر نیوار. علیرضا و پوریا سوار بر میرنا. ماهورا شنل دوباره به تن کرده و شمشیر دوباره بدست گرفته قدم بر میداشت و گرگِ سیاه رنگ نیز همقدم با او. ذهنِ تک به تکشان پر بود از حرف های‌ نگفته و سوال های نپرسیده. قلبشان مملو بود از احساساتِ متناقض بیان نشده و چشم هایشان پر بود از نگاه هایی که از سر همین عواطف و احساسات، نثارِ یکدیگر نکرده بودند. زمان گذشت، پنج دقیقه، ده دقیقه، بیست دقیقه، یک ساعت، دو ساعت؛ ماهورا طاقت نیاورد. ماهورا آتش بود و دیگر طاقت خاموش ماندن را نداشت، به قدم هایش سرعت داد و رو به حامد لب باز کرد." ماهورا: کجا میریم؟ حامد: خونه. ماهورا: ولی از کلبه خیلی دور شدیم! حامد: داریم میریم به سرزمین من. ماهورا: کی می‌رسیم؟ حامد: عجله داری؟ ماهورا: هممون عجله داریم برای تموم شدنِ این مسیرِ بی صدا! حامد: اذیتت میکنه؟ ماهورا: سکوت تو رو اذیت نمیکنه؟ "حامد، نیم نگاهی به مجید کرد و جواب داد." حامد: چرا، مخصوصا اگر سکوتِ معشوقه ات باشه؛ ولی سکوت نیست که تو رو اذیت میکنه! "ماهورا اخم کرد و نگاه از حامد گرفت، به پاهایش سرعت بیشتری داد تا از حامد دور شود اما صدایِ حامد به گوشش رسید." حامد: منم وقتی اولین بار یه نفر و کشتم صدایِ ریختن خونِش توی گوشم موندگار شد! "دوباره سکوت فرمانروا شد تا ساعتی بعد، وقتی به نزدیکیِ درختِ بیدِ رسیدند. باد به بید اصابت میکرد و بید با صدایِ برخورد شاخسار هایش به یکدیگر سکوت را میشکست. حامد از اسب پایین آمد و به سمتِ بید رفت. نگاهی که داشت با نگاهِ چند لحظه قبل متفاوت بود؛ چشمانش پر بود از غرور. قدم هایش نیز. به بید که رسید، دست بر روی تنه اش گذاشت و به دقیقه ای بعد، بید ریشه هایش را از زمین در آورده و با گردنی خم شده، گویی که به حامد تعظیم کرده باشد از او فاصله گرفت و باعث نمایان شدنِ درِ بی در شد. همگی حیرت زده و مبهوتِ قدم گذاشتنِ بید بودند که با دیدنِ قدم گذاشتنِ حامد به داخلِ در و بعد هم ناپدید شدنش متحیر تر از لحظهء قبل شدند. پوریا که عقب تر از بقیه ایستاده بود از اسب پایین آمد و ابتدا همگی را راهی کرد و در آخر با کشیدنِ نفسِ عمیقی پا به درونِ سرزمینش گذاشت. سرزمینی که به میزان و بزرگیِ اقیانوس دلتنگش شده بود." •• •مجید "سکوت؛ بهترین راهِ ابراز برای غمگین بودند بود؟ شاید آره، شاید هم نه. اما تنها راهِ من بود. تنها راهی که میتونستم انتخابش کنم تا در عینِ تحمل عظیم ترین دردِ جهان، کنارِ باعث عظیم ترین درد جهان بمونم. احمقانه است، اما عشق همیشه باعث حماقت بوده و هست؛ حتی اگر ولیعهدِ یه سرزمین باشی. عشق جایگاه و منصب نمیشناسه و نمیفهمه. عشق هیچ چیزی رو درک نمیکنه جز خواستهء معشوق، جز کنارِ معشوق بودن. عشق عظیم ترین غمِ جهانه، عظیم ترین... اونقدر عظیم که لحظه ای که معشوقه ات خنجر روی سینه ات گذاشته و مدام میفشردش، تو نگرانِ انگشت هایِ قرمز شده و درد گرفتهء دورِ خنجرش هستی. اونقدر عظیم که وقتی معشوقه ات، تو رو به اسارت میگیره نگرانِ اینی مبادا به دست کسایی که برای نجات دادن تو اومدن زخمی و یا کشته بشه! اونقدر عظیم که متنفری ازش اما بوییدنِ عطرِ تنش آرومت میکنه و هُرمِ نفس هاش تو رو سرمست. عشق عظیم ترین غمِ جهانه. غمی که تو با اون میمیری و دوباره متولد میشی. •• •ماهورا "بچه که بودم برای فرار از آدم ها و جهانِ زشتی که ساخته بودن دست به خلق جهانِ دیگه ای میزدم. جهانی که هر چند کوچک و بی شباهت به یک باغِ مخفی پشتِ دیوار های بزرگ نبود اما در اون میتونستم خودم باشم، ماهورایِ سرخ چشمِ بازیگوشِ دیوانهء رویا بین. ماهورایی که با ماهورایِ قاتل، کیلومتر ها فاصله داشت. من چند نفر رو کشته بودم و این که اون ها آدمِ بدی بودن دلیلی نمیشد تا از گناهِ من کم بشه. حالا من هم آدمِ بدی بودم. ...با اشارهء پوریا، به دنبال حامد با کمی ترس، چشم بسته و از چهارچوبِ سنگیِ در گذشتم. با استشمامِ بویِ خوبی نفسِ عمیقی کشیدم و با لبخندی که بی خبر از سرچشمه اش بودم، پلک برداشتم.
نمایش همه...
25
و با دو پلک برداشته شده، چشم هام بی اینکه مرگ رو تجربه کرده باشم، پاداشِ دیدنِ بهشت رو هدیه گرفتند. شاید هم پاداشِ دیدنِ باغِ مخفیِ دورانِ کودکیم رو؛ اما این بار دور از خیال. درهء بزرگی که دور تا دورِ اون رو کوه هایِ سرسبز احاطه کرده بود و در پایین کوه ها کلبه های بزرگ و کوچکی جا گرفته بود. درست وسطِ دره راهِ آبی قرار داشت که در نهایت به قصرِ بزرگی که انتهای دره جا گرفته بود، منتهی میشد. در بینِ سرسبزیِ درخت ها، شکوفه هایِ بعضی درخت ها و گل هایی که بی نظم اما شگفت انگیز روییده بودند این بهشت رو زیباتر از قبل میکرد. آسمون آبیِ آبی بود و زمین سبزِ سبز. عطرِ گل ها با هر نسیمی که وزیده میشد بیشتر و بیشتر آدم رو مست میکرد. و نور. و خورشید، می‌تابید و گرم میکرد. و من فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. اما این ها تنها گوشه ای از زیبایی هایِ سرزمینِ دورگه ها بود. زیباترین بخش، دورگه هایی بودند که به محضِ پا گذاشتن به داخل سرزمین، با دیدنِ حامد با خوشحالی می‌دویدند و فریاد می‌زدند که پادشاه برگشته! زیباترین بخش، دورگه هایِ کودکی بودند که با وجودِ تفاوت در کنار هم ایستاده و همونطور که به ما نگاه می‌کردند در لحظه دمِ گوشِ هم چیزی می‌گفتند. دورگه هایی که با وجودِ تفاوت دوست بودند و لحظه ای دست از دستِ همدیگه جدا نمی‌کردند. به دنبالِ حامد، از پله های سنگی که در اونجا قرار داشت پایین اومده و با دیدنِ دختربچه ای شاید عجیب اما دوست داشتنی، لبخندی زدم که متقابل لبخندی بهم زد و قدمی بهم نزدیک شد اما با دیدنِ شمشیرم، نگران به عقب قدم برداشت. شمشیر رو روی زمین گذاشته و این بار من به دختر بچه نزدیک شدم و برای هم قد شدن باهاش روی زانوهام خم شدم. لبخندی بهم زد و بهم نزدیک شد و بعد از دستی که نوازش وار روی گونه ام کشید، شاخه گلی که با دستِ دیگه اش پشتِ کمرش پنهان کرده بود رو پشتِ گوشم و لایِ موهام گذاشت. این بار با لبخند عمیق تری به دختر بچه خیره شدم. چشم های سبز رنگ داشت و پوستِ تنش، به رنگ زرد نزدیک بود و برق میزد. موهای بهم ریخته ای داشت و بی اینکه پلکی بزنه بهم خیره باقی مونده بود و لحظه ای بعد، با شنیدنِ صدایِ ناقوسی که به گوش رسید، بال‌هایی که پشتِ کمرش پنهان بود و باز کرد و در ثانیه از جلوی چشمام دور شد و من مبهوت ایستادم. و وقتی خوب به جایی که بودم نگاه کردم تنها یک چیز رو احساس کردم؛ اینکه برگشتم خونه...
نمایش همه...
23💊 4
Photo unavailable
✨🧚‍♂🩵
نمایش همه...
15
فقط خواستم بگم مراقب باشید جو گرفتتون توی زدن یه سری حرف ها دقت کنید. 😔🤲😂
نمایش همه...
🌚 5
چاکریم 😔🩵😂
نمایش همه...
6
هر لحظه، آغازی دوباره است. هر ثانیه ای که به پایان می‌رسد سرآغاز ثانیه ای دیگر است. سرآغاز فرصتی دوباره. دوباره زیستن. همهء ما ققنوسیم؛ همهء ما لحظاتِ زیادی آتش گرفته و خاکستر شده و دوباره از نو متولد شدیم. ققنوس بودن و انسان بودن، هر دو یک معنا می‌دهند؛ پیوستگی مرگ و زندگی! رشتهء نامتناهیِ زمان برای موجودیت و وجود داشتن. همهء ما ققنوسیم!"
نمایش همه...
😭 14 1
بذارید از پارت بعد براتون اسپویل بذارم، من و خوشحال کردید 🥹🩵
نمایش همه...
4
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.