آموزش زبان
113
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+17 روز
+130 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
اگر کسی خواست ملحق بشه به گروه اصلی لطفا داخل کامنت پیام بگذارید تا ملحق شوید و زبان خود را با ما گسترش دهید.
هزینهای گرفته نمیشود.
بعد از مدتهایی که نبودم و بعد از مدتی که اعلامیه بازنشستگی هم زدم اما میدونم سخته براتون تا برای کاری پولی بدید البته ایرانی جماعت همینه🫠
لذا تصمیم بر چند کار دارم که امشب براتون میگم.
اولین کاری که میخوام و یحتمل انجامش بدیم اینکه تنها بازیکن رو ترجمه و ادیت کنم و یحتمل شروع کارای دیگه...
دوم یا اولویت اصلیم اینکه آموزش زبان برگزار کنم.
سومین کار بعدا میگم...
❤ 3
بعضی مواقع لازم نیست کاری که میکنی رو به دیگران توجیه کنی فقط کافیه اون کار رو انجام بدی اینطوری شما موفق خواهید شد.
#پادشاه_بدون_پادشاهی
#قسمت_اول
شروع داستان:
-از خوابی سنگین داشت بیدار میشد و سرش را چرخاند و دور و بر را دید میزد، او در جایی سرسبز با آسمانی آبی بود، گیج شده بود.
[آه، اینجا دیگه چه جاییه؟ من کیم؟ من چطوری اینجام؟]
-کمی به اطراف نگاه کرد و ناگهان در سرش یه درد کوچیکی حس کرد.
[آره، الان یادم اومد، من آریا هستم، یادمه داشتم یه مانهوا موریمی میخوندم، تو نیمههای شب بودش ولی بعدش یادم نیست، شاید به یه مانهوای موریمی ایسکای شدم؟]
-در روبروی آریا نوشتههایی در حال پدیدار شدن بودند و آریا به اون نوشتهها نگاهی انداخت اما واضح نبودند، تا اینکه صدایی در حال وزوز کردن در سرش بود.
[آریا پسر سوم یک خانواده فقیر کسی که در تمام طول زندگی ناامید نشد و تلاش فراوان کرد اما در نهایت همهجا پارتی بازی بود و هیچوقت نتوانست به آن آرزویی که میخواست برسد، حالا به جهان جدید خوش آمدی]
-آریا با صورت بهت زده مونده بود این چه صدایی هست و با صدایی گرفته و ترسان ازش پرسید.
[ت-تو کی هستی؟ چ-چی از جون من میخوای؟ آیا تو من رو به این دنیا آوردی؟ یعنی میگی ایسکای شدم؟]
-نوشتههای جدیدی در حال ظاهر شدن بودند و دوباره آن صدا آمد.
[کسی که کلی مانهوا خوانده اما هیچ وقت به قدرت نرسیدی، برو، برو ای آریا و در این جهان قدرتی که همیشه میخواستی رو بدست بیار، قدرتی که بدون پادشاه شدن، پادشاه جلوت سر خم کنه، برو و در این سرزمین بزرگ جولانی بپا کن که تمام دنیا شاهدش باشه و بدان که اگه مردی فاتحت خوندست، به دنیای جدید خوش آمدی]
-آریا با صورت عصبانی در حال نگاه کردن نوشتهها میباشد که دارند محو میشوند و با فریادی پر از اشک صدایش را به دنیا باز میکند.
[لعنتی، لعنت بهش، هیچی نگفت و رفت، بدون هیچ راهنمایی گذاشت و رفت، آخه مگه اینطوریم میشه، ولش خودم راهمو تو این دنیا باز میکنم.]
-آریا شروع به حرکت میکند و در سرزمینی سبز قدم میگذارد سرزمینی که تا چشم کار میکند سرسبز است اما در آنجا هیچ درخت و آبی وجود ندارد.
-آریا بعد چند ساعت پیادهروی یه استراحت کوتاه میخواد ولی او گرسنه است و تشنه است و با استراحت هم نمیتوان اینها رو رفع کرد، او یکمی حرکت میکنه که یهویی پای چپش از ناحیه مچ به سنگی برخورد میکند و در میره و با دردی به شدت وحشتناک، رنگ صورتش بنفش میشود.
[لعنتی، بدون هیچ اطلاعاتی دارم دور خودم میچرخم، حالام که مچ پام شکست تازه کم کم داره گرسنم میشه باید یکاری کنم و گرنه قبل اینکه داستانم شروع بشه تموم میشه، فعلا باید مچ پام رو جا بندازم.]
-آریا چند تکه سنگ برمیداره و شروع میکنه تا پاش رو جا بندازه که ناگهان درد شدیدی به مغزش وارد میشه و در نتیجه آریا ناکام موند برای جا انداختن پاش اما اون ناامید نشد و چندین بار امتحان کرد اما بازهم بخاطر درد شدیدی که بهش وارد میشد نمیتونست.
[هععب، اینجوری نمیشه باید یه فکری کنم]
-آریا با خودش فکر کرد، بازهم فکر کرد، بازهم فکر و بعد از ۱ ساعت با خودش فکر کرد که چگونه پای پیچ خوردشو درست کنه که فکری در ذهنش جاری شد.
[یافتم، برای اینکه درستش کنم نیازه تو چند ثانیه جاش بندازم ولی من احمق تا الان داشتم با قدرتی ضعیف این کارو میکردم پس الان راه حل اینکه تکهای از لباسم رو بزارم روی پام و بین دو تا سنگ تا تکون نخوره پام و جا بشه ولی اگه اینکار نشد دیگه باید با همین پای پیچ خورده بخزم تا به یه جایی برسم، هعیی، خدا خودت به دادم برس.]
-آریا سنگهایی که قبلا پیدا کرد بود رو کنار هم گذاشت و پیراهن خودش را درآورد و دور پاش پیچوند بعدش با تمام قدرتش پاش رو جا انداخت اما دردی که از جا انداختن بهش وارد شد باعث شد که بیهوش سر جای خودش بیفته.
-کم کم داشت شب میشد و آریا چشماش رو باز کرد.
-او چپ و راست را نگاه کرد و دید که خورشید از سمتی که بالا سرش بوده خیلی تغییر کرده.
[یعنی این همه مدت خوابم برده بود حالام بخاطر گرسنگی بیدار شدم، حداقل خوبه یه خواب خوب داشتم فعلا بیا یکم حرکت کنیم تا به یه آبادی برسیم.]
-آریا داشت با پای راستش بلند میشد که ناگهان صدایی شبیه به صدای زوزه گرگ به گوش میپیچید، آریا دستپاچه شد و افتاد زمین با صدای این زوزهی گرگها اما او نمیتوانست تسلیم بشد.
[باید خیلی زود یجا پیدا کنم، اگه گرگها به تورم بخورند منو زنده زنده میخورند، اینجوری نمیشه باید سریع بدوم و زود یجا مخفی بشم، ولی اینجا همش یه مکان صافه، ولش فعلا بیا از دست گرگهای گرسنه یجا مخفی بشیم.]
-آریا داشت با سرعت بلند میشد که ناگهان پای چپش رو برای دویدن روی زمین گذاشت، چنان دردی به آریا وارد شد که برای چند دقیقه از شدت درد نمیتونست راه بره یا حرفی بزنه.
[باران نمیباره ولی وقتی بباره پشت سرهم میباره، راست میگفتند بزرگان، اون موقعها این حرف رو مسخره میکردم اما الان بهش پی بردم دیگه کارم زاره...]
پایان قسمت اول
این داستان کاملا تخیلی بوده و هیچ گونه واقعیتی نداشته و تصوری از ذهن نویسنده میباشد پس آگاه باشید خداوند در همه جا و هر لحظه وجود دارد.
خلاصه داستان: خیلیها به دنبال قدرت هستند و خیلیها هم به دنبال با سنگ انداخت جلوی پای دیگران این قدرت را میخواهند اما این تنها در صورتی ممکن است که در دنیای مدرن پول داشته باشی و تو قدرتمند خواهی شد، اما اگر در جایی که خیلی از فرهنگ و صنعت مدرن فاصله داشته باشه چگونه میتوان قدرتی فراتر از همه بدست آورد.
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.