cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان تاریخی بزم و رزم پارسیان 🎊🎊🎉🎉♥️🗡⚒🔪🔪نویسنده فاطمه مرادی

نمایش بیشتر
Advertising posts
196مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بزم و رزم پارسیان فصل چهارم- قسمت هشتم مهمانی اولیه م ردم شهر پارسه، که حالا ما آن را با نام تخت جمشید می‌شناسیم، در کنار رودخانه منتظر بودند تا مراسم تیرگان را شروع کنند، دختران نجیب و زیباروی و خوش پوش، با لباس‌های زیبا و رنگ و روی زیباتر و در حالی که  دستبندهایی هفت رنگ و نُه رنگ شبیه رنگین کمان، در دست داشتند، با خانواده نشسته بودند، بعضی ها به امید زیبایی و سلامتی و باران بیش از پیش، آب بر همدیگر می‌ریختند! پسرها هم بودند آنها نیز دزدکی به جمع دختران، نگاه هایی می‌کردند، شاید بتوانند از بین آنها، برای خود یاری بیابند!! پسران خوب چهره و خندان با موهایی بلند بر شانه‌ها و سربندی قرمز، آبی، سبز و با چشمانی که بر قلب بیننده تیر می‌زد و عشق می آفرید، آنجا به دیدار مه رویان نشسته بودند. مراسم تیرگان شروع شد، در این برنامه پسران اسب سواری می‌کردند و گاهی کُشتی می‌گرفتند و جشن را با سر و صداهای مردانه هیجانی می‌کردند. عده ای هم نی می‌زدند و همراه با دختران سازهای مختلف موسیقی و آهنگ های دلنشین می نواختند و پای کوبان، رقصی سرخوشانه آغاز کرده بودند!! بعد از این مرحله نوبت رسید به مراسم ریختن آب و مراسم کوزه!!! دختر کوزه به دست به آنها نزدیک شد کوزه را زیر درخت کاج گذاشتند تا فال بگیرند، فال کوزه را همه دوست داشتند و به عنوان سرگرمی به آن نگاه می‌کردند!
نمایش همه...
بزم و رزم پارسیان فصل چهارم - قسمت هفتم مهمانی اولیه  فردا صبح زود، همه از خواب بیدار شدند و بعد از خوردن ناشتا، خود را برای رفتن به مهمانی آراستند. لباس زیبایشان را به تن کردند، زلف های خود را شانه کرده و گیسوانشان را بافتند، سرمه ای به چشم کشیدند و دلفریب تر از همیشه، به همراه پدر و مادر به محل جشن رفتند. آنها دستبندهایشان را به دست بستند، ضمناً دیروز برای دست یافتن بر آرزوهایشان، انگشتر و سنجاق سرشان را در کوزه آب انداخته بودند! وقتی به رودخانه رسیدند، جوانان زیادی از پسر تا دختر دیدند که همراه خانواده در آنجا حضور دارند، پریماه و خانواده‌اش هم پیش آنها آمدند و جمع دوستانه آنها کامل شد. پریماه گفت: درود بر شما دوشیزگان، خوب هستین؟ آرتمیس و آرامیس همزمان با هم گفتند: درود بر تو دوست نیک سیرتمان، سپاسگزاریم.  خانواده های ایرانی، دور و بر رودخانه نشسته و در حال گفتگو و خنده بودند، زن و مرد، پیر و جوان، بزرگ و کوچک، همه مردم شهر جمع شده بودند و در بزم و شادی همدیگر شریک بودند، و شادی کنان و خنده بر لب، در حالی که میوه های گوناگون می خوردند، اوقات خوشی می گذراندند، دشت را که نگاه می‌کردی پر از حرکت و خروش و جنب و جوش مردم بود.
نمایش همه...
بزم و رزم پارسیان فصل سوم - قسمت هفتم آمادگی برای جشن تیرگان آرامیس سرخورده از سر سفره برخاست و پیش مادر آمد و گفت: مادر جان، آخر من  گوشت به تن دارم؟ خوب گرسنه هستم! مادر گفت : نه دخترم! دلگیر نشو! آرتمیس با تو شوخی می‌کند، توهم برو جامه ات را بپوش، می‌خواهم دختران زیبایم را در رخت های نوشان ببینم.گ! آرامیس هم پیراهنش را به تن کرد، جامه او هم پیراهنی بلند از ابریشم به رنگ آبی آسمانی و به رنگ چشمانش بود که گیرایی اش را آشکارتر می‌کرد، پس از آن بالاپوش حریر سفید رنگش را بر روی آن پوشید، او هم برای مادر چرخی زد تا مادر او را بهتر ببیند! در این هنگام پدرشان که هنوز سر سفره نشسته بود، تحسینی برای دخترانش فرستاد و آنها را با درود گفتنش شاد کرد و گفت: دختران زیبای من علاوه بر خوشگلی و دل ربایی، اسب سواران ماهری هم هستند، شرط می‌بندم فردا دل از همه، خواهند ربود!! آرامیس با چشمان خمارش پدر را نگاه کرد و با تفکر و ژرف نگری خاصی گفت: البته اگر همه چشمانی چون چشمان زیبا بین  پدر داشته باشند َو بتوانند جمال زیبارویان را ببینند!!  و به پدرش لبخندی زد. پس از آن آرتمیس و آرامیس نگاهی رد و بدل کردند و با لبخند رخت هایشان  را از تن در آوردند و با دقت و وسواس نگاه داشتند تا برای فردا چروک نشوند. سپس به کمک مادر رفته و در پخت کلوچه ها و نان‌های شیرین،  او را یاری دادند و کلوچه ها را درون جعبه‌ها گذاشته و برای فردا مهیا نمودند. پس از آن نشستند و دستبندهای تیر و باد درست کردند. آنها، هفت یا نه ریسمان را به هم بافتند تا فردا سیزدهم  تیر در مراسم تیرگان بر دستانشان ببندند و نُه روز بعد آن را بر بام خانه‌ها یا بلندای دشت و دمن بر باد دهند و بدین‌سان، غم و غصه و آرزوهایشان را به دست باد بسپرند تا باد غم هایشان را با خود ببرد و شیرینی و شادی جایگزین کند!!!
نمایش همه...
بزم و رزم پارسیان فصل سوم - قسمت ششم آمادگی برای جشن تیرگان آرتمیس و آرامیس داخل خانه شدند و مادر را دیدند که نان شیرینی و کلوچه می پزد، به مادر احترام گذاشته و درود گفتند: درود بر مادر پر مهرمان! بانوی زیبای ایران زمین! تهمینه با خوشرویی درودشان را پاسخ گفت: درودتان باد دخترانم! برای جشن فردا کلوچه آماده می‌کنم شما به پدر شام دهید و خودتان شام بخورید و سپس به کمک من بشتابید. آرتمیس گفت: به روی دیدگانم مادر جان.  سپس آرامیس را صدا کرد، هر دو سفره پهن کردند و دیگ شام را آورده و غذا کشیدند. آرتمیس گفت :من گرسنه نیستم  به کمک مادرم می‌روم. سپس بلند شد و پیش مادر رفت. بوی عطر زعفران کلوچه های دستپخت مادر، در فضای خانه آکنده شده بود. فردا روز جشن تیرگان بود و دخترها، آئین گوناگونی داشتند. دختران ایرانی، لباس زیبایی دوخته و به تن می‌کردند و در جشن حاضر می‌شدند. آرتمیس و آرامیس از چند روز پیش رخت هائی دوخته بودند و با هم نشسته بودند و پولک و مهره و سکه های نقره ای و طلایی بر روی آن ها، آویخته بودند. آرتمیس آن روز لباسش را پوشید، پیراهنش به رنگ قرمز و بالاپوش آن حریری از سفید نازک بود و با پولک ها و آویزهایی نقره ای و طلایی، زیباتر شده بود. او جامه اش  راکه پوشید، برای مادرش چرخی زد و گفت: مادر جان پیراهنم به من می‌آید؟ قشنگ است؟ مادرش گفت :آری دخترم ،خیلی قشنگ است!! آرتمیس غمزه ای آمد و به مادر گفت: مادر جان زیبایی ام چطور است؟ از نگاه شما من فردا از همه مه رویان زیباتر خواهم بود؟ مادرش گفت: آری دخترم، تو از همه خوشگل تر و دل ربا تری!! آرتمیس به طرف مادرش آمد و او را بوسید، آنگاه آرامیس را صدا کرده گفت: آرامیس تو چقدر می‌خوری ؟ به زودی سنگین ترین دختر ایرانی خواهی شد!
نمایش همه...
بزم و رزم پارسیان فصل دوم- قسمت پنجم جشن تیرگان این جشن باستانی، معمولاً در کنار آب‌ها و رود خانه‌ها انجام می‌گرفت، در این جشن مردم پارسی به همدیگر آب می‌پاشیدند و همدیگر را خیس می‌کردند و معتقد بودند که آب روشنایی است! آیین‌های دیگر این جشن، فال کوزه، خوردن میوه و گندم پخته است. مردم در این جشن، با پاشیدن آب به روی همدیگر، آرزوی آب و باران و دوری از خشکسالی می‌کردند. جشن تیرگان یاد آور روز دیگری نیز هست، یک روز تاریخی! روزی که آرش قهرمان، پهلوان ایرانی، تیر در کمان کشید و پس از نبرد ایرانیان و تورانیان، سرزمین ایران را از دشمن پس گرفت!! همان روزی که آرش پدر ما ایرانیان، برای گرفتن سرزمین ایران و برای ماندن در ایران، و بزرگ زندگی کردن و ساختن آن، دست به کار بزرگی می زند! همان کاری که جانش را هم در لوای آن از دست می‌دهد و قهرمانانه وطن را و سرزمین را حفظ می‌کند! به فرمان سپندار مز( ایزد بانوی زمین) تیری توسط آرش کمان گیر، پهلوان نامدار ایرانی، از بالای کوه دماوند پرتاپ می‌شود و خود او بی جان روی زمین می افتد! تیر پرتاپ شده، پس از گذشت زمان در کناره رود جیحون می‌افتد و همان جا به عنوان مرز بین ایرانیان و تورانیان و جدا کننده دو سرزمین تعیین می‌شود!! https://t.me/+oon6K6cT89NkMTY0
نمایش همه...
بزم و رزم پارسیان قسمت چهارم، فصل دوم جشن تیرگان جشن تیرگان نزدیک بود، در آن هنگام، مردم ایران زمین همه ساله در سیزدهمین روز از تیرماه و در گرامی‌داشت ستاره باران آور (تیشتر) این جشن پیروزی را برگزار می‌کردند: نبرد بین فرشته باران آور تیشتَر با اپوش و دیو خشکسالی. آنها در این روز و در این جشن به کنار چشمه‌ها و رود خانه‌ها می‌رفتند و آب پاشی می‌کردند و برای سال نو از خداوند درخواست باران و آب می‌کردند. این جشن ارزش و جایگاه آب را برای مردم نمایان و هویدا می‌کرد، به همین جهت، جشن آب پاشان و آب ریزگان و یا سرشوران نامیده می‌شد. این جشن در ده روز برگزار می‌شد و ایرانیان در اوان جشن، پس از خوردن نان شیرینی و کلوچه  دستپخت بانوان، بند ابریشمینی که از هفت یا نه ریسمان و رسن به رنگ صورتی، بافته می‌شد را دور مچ خود می بستند و در روز دهم یعنی روز باد، بالای تپه رفته و بند را  از دست خود باز می‌کردند و به دست باد می سپردند تا آرزوهایشان را مثل پیام رسان، همراه خود ببرد و هم زمان، این شعر را می‌خواندند: تیر برو باد بیا! غم برو شادی بیا! محنت برو روزی بیا! خوشه مروارید بیا! جوانان چنگ و بربط  و نی می‌نواختند و آهنگهای زیبایی به همه می بخشیدند و بقیه دختران و پسران با آن آهنگ ها، ترانه ها می‌سرودند و پایکوبان، خوشی و سرزندگی می آفریدند.
نمایش همه...
بزم و رزم پارسیان " قسمت سوم " دختران پارسی جواهراتی از طلا و یاقوت بر گوش و مچ بندهایی از جواهرات نیز بر دست دختران فارسی، زیبایی آنان را، دوچندان کرده بود. دختران پارسی همچون پسرانشان، اسب سواران ماهری بودند. آنها معمولاً بعد از تولد، اسب هدیه می‌گرفتند و از همان ابتدای زندگی با فنون اسب سواری، آشنا می‌شدند. پریماه بلند شد و گفت: دخترا، بیایید برویم به زودی شب فرا خواهد رسید و هوا تاریک خواهد شد . آرتمیس و آرامیس بلند شده و سراغ اسب‌هایشان رفتند، زمان کمی را صرف نوازش سر اسب‌ها کرده، سپس به چالاکی، سوار شده و راه شهر را در پیش گرفتند. ابتدا به در خانه فریماه رسیدند و فریماه از دوستان خداحافظی کرده و داخل خانه شد. پس از آن هم آرتمیس و آرامیس به سوی خانه خود رفتند. وقتی وارد شدند، پدرشان هم رسیده بود و در حال شست وشوی دست و صورت بود به پدرشان درود گفتند:  درود بر سردار شجاع پارس ... مانده نباشی پدر جان!! نریمان گفت :درود برشما دختران عزیزم، شما هم مانده نباشید!
نمایش همه...
بزم رزم پارسیان "قسمت دوم " پریماه دختری از دختران زیبای پارس بود، ابروان پیوندی پرپشت، دماغ کوچک و زیبا،  چشمان سیاه و درشت و مژه‌های بلند و آن لب‌های سرخ برجسته، نشان از اصالتی ایرانی داشت، موهایش را در یک طرف صورتش بافته و آن را جلوی سینه آورده بود. گیسوی زیبایش، بلند و پر پشت و همچون ریسمانی سیاه یک طرف چهره اش را در بر گرفته بود.  دختران پارسی، لباس‌هایی زیبا و بلند برتن داشتند، لباس‌هایشان سه لایه بود. لایه اول لباس، پیراهنی بلند بود که آستین بلند داشت، گاهی از کمر چین داشت و گاهی به صورت کلوش یا ساده، دوخته می‌شد و آستین‌های بلند تا سر مچ داشت و سر مچ کاملا گشاد و راحت بود و جنس آن هم معمولاً کتان بود. بالای این لباس، یک بالاپوش، پوشیده بودند که قسمت یقه آن به شکل هفت بود و پایین آن در جلو، آزاد بود و از کنار ناف رها و افتاده بود. روی مچ دستها و پایین لباس، آویزهای طلا و نقره داشت. لباس بلندی که بلندای آن به مچ پاها می‌رسید و یک لنگ به کمر می بستند که از جنس ابریشم بود. در ایران آن زمان، ابریشم را از چین وارد می‌کردند و استفاده از ابریشم در لباس‌ها،  کاربرد فراوانی داشت. شلوار هم جزء لباس‌های مردان و زنان در دوره هخامنشی بوده است، شلوارهایی از جنس کتان، با دوختی بلند و گشاد که بدن در آن کاملا راحت بود. کفش‌های آنها دوختی مثل جوراب امروزی داشت که البته پاشنه ای داشته که از بیرون مشخص نبود و رنگ کفش‌ها معمولاً به رنگ زرد ،حنایی و ارغوانی بود. پریماه کفش حنایی به پا داشت که از جلوی آن زبانه ای بلند داشت و رویه کفش به وسیله بند به هم وصل می‌شد. بر روی سر هرکدام از دختران، پارچه‌ای بلند چون چادر بود که بیشتر مایل به پشت سر بود و جلوی بدن را نمی پوشاند، چادرشان هم از جلوی سر، با قطعاتی از طلا و پولک، آذین شده بود. جواهراتی از طلا و یاقوت بر گوش و مچ بندهایی از جواهرات نیز بر دست دختران فارسی، زیبایی آنان را، دوچندان کرده بود.
نمایش همه...
به نام خدای جهان آفرین رزم و بزم پارسیان فصل اول: جشن ها و کیش ایرانیان باستان قسمت اول دختران پارسی عصر شده بود، خورشید آرام آرام به مغرب‌ترین کرانه آسمان می‌رسید و رنگ آسمان، نارنجی می‌نمود. سکوت دشت، جریان آرام آب رود خانه و صدای پرندگان، صحنه ای بسیار زیبا و عاشقانه به وجود آورده بود، قورباغه ها همدیگر را صدا می‌کردند و صدای واک واک آنها، آرامش دشت را به هم می‌زد، نغمه زنجره ها آرام گرفته بود، غروب از پس خورشید می‌آمد، حیوانات و پرندگان به لانه‌هایشان رفته بودند تا شبی آرام بگذرانند و بخسپند به امید روز زیبای دیگر! گاه گاهی صدای کلاغی، سکوت دشت را می‌شکست! آرتمیس و خواهرش آرامیس به همراه دوست صمیمی شان پریماه، روی صخره‌های کنار رودخانه نشسته بودند و خیره به دوردستها، افق را می‌کاویدند. اسب‌هایشان در سبزه‌زار کنار رودخانه، در حال چریدن بودند و خودشان کمی دورتر، گرد هم نشسته و با هم صحبت می‌کردند و می‌خندیدند. آرتمیس و خواهرش آرامیس دختران نریمان، و پریماه دختر فرخ، از فرماندهان کمبوجیه بودند. آرتمیس با اینکه از خواهرش آرامیس بزرگ‌تر بود ولی قد و قواره اش نسبت به او کوچک‌تر ونحیف تر بود، چشمان درشت و سیاه و دماغ کوچک و لب‌های درشت داشت. صورت گرد و پوست شفاف و سبزه روشن و موهایی زیبا، به رنگ شب داشت که به کمرش می‌رسید، آنها را بافته  و بر روی شانه‌هایش رها کرده بود. مژه‌های بلند و برگشته و ابروان تاب دارش، تا قلب و روح بیننده نفوذ می‌کرد و دل‌ها می‌ربود. چشمان جذابش را به روی پریماه دوخت و گفت : انگار در این وادی نیستی پریماه جان؟ تو را چه می‌شود؟ در کجا سیر می‌کنی دوست من؟ پریماه که همچنان رو به سوی کوه‌های دور دست خیره شده بود، چیزی نگفت. این بار آرامیس پرسید: پریماه کجایی؟ دنبال اسب سفید بال دار می‌گردی؟  و هر دو دست را بهم زد که پریماه متوجه‌اش شد و رویش را به طرف او گردانده و گفت: آرامیس جان چیزی گفتی؟ آرامیس گفت : آری... ولی به گمانم تو در قعر اندیشه هایت دست و پا می زنی و کلا در این دنیا نیستی!!  سپس با لحنی پر از شیطنت گفت: نکند ذهنت پیش کسی است؟ آیا یاری یافته‌ای که مدام چشمانت به سویش می گردد؟ پریماه گفت: آه آرامیس جان تو که بهتر مرا می‌شناسی، آخر این چه سوالی است که می‌کنی؟ آرامیس گفت: آخر چنان رو به سوی کوه‌ها کرده بودی که هر آن انتظار داشتم یار شیرینت بر اسب آرزوهایت به زودی برسد و تو منتظرش هستی! او آن چنان دست‌هایش را بالا و پایین می‌برد و چشمان زیبایش را با آن مژه‌های بلند و سیاهش می چرخاند که انگار آن شاهزاده با اسبش، به زودی خواهد رسید و خود، او را دارد می بیند! صدای خنده های آرتمیس و تعجب و شگفتی پریماه، آرامیس را هم به خنده واداشت و هر سه دختر با صدای بلند خندیدند.
نمایش همه...