اُردویِ سرنوشت ساز🎒🤍
نظرتو اینجابگو☺️👇🏻 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-730379-BBalxb8 " کپی از رمان ممنوع❌ " Tab : @ordo_robot 🩵
نمایش بیشتر1 011
مشترکین
-324 ساعت
-37 روز
-2230 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#اردوی_سرنوشت_ساز
#پارت_383
خلاصه امتحانات تموم شد و من راحت شدم..
دیگه از فردا میرم سرکار و شغل مورد علاقمو دنبال میکنم..
دیشب ساناز یه سر اومد پیشمون و بعدش رفت
از اینکه خونه رادمهر میموندم خجالت میکشیدم..
درسته خودش دعوتم کرده اما خب ما که صنمی باهم نداریم
فقط یه حسی بینمون هست.
ولی خب کجا برم؟ درواقع کجارو دارم که برم؟!
مگه میشه آدم انقدر بیکس باشه؟
نه! اینبار دیگه به خدا شکایت نمیکنم!
قطعا حکمتی داشته که اینجوری شده ..
صبح طبق ساعت همیشگی به آرایشگاه رسیدم و وارد شدم ؛
یه دختره رو صندلی نشسته بود که با دیدنم بلند شد
_ سلام، مهناز کجاست؟
_ رفته قهوه بگیره، اگه کاری دارین بشینید الان میاد..
متعجب سرمو تکون دادم
_ نه کاری ندارم. من اینجا کار میکنم
اونم مثل من تعجب کرد
_ مهناز نگفته بود کسی دیگه هم اینجا کار میکنه! این بیست روز که اومدم شمارو ندیدم..
مکث کردم
تازه دوزاریم افتاد
_ مهناز تورو استخدام کرده؟!
_ خب آره..
مهناز وارد شد
با دیدن من اخمی کرد و گفت:
_ گل آرا..! چرا اومدی؟
از تعجب چشمام گرد شد
_ یعنی چی! خب اومدم سرکارم
_ پس این یک ماه کجا بودی؟
_ من که بهت گفته بودم امتحان دارم و بعداز امتحانات میام!
نشست رو صندلیش و نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد
_ شرمنده دیگه نمیتونستم یک سال صبرکنم تا امتحانات جنابعالی تموم بشه!
باورم نمیشد!
فکر نمیکردم انقدر بد باشه که این بدی رو حقم کنه! اما کرد!
ترجیح دادم بیشتر از این خودمو کوچیک نکنم
_ باشه
برگشتم برم که دختره تازه وارد خطاب به مهناز گفت:
_ من میرم.. بزار ایشون اینجا بمونه
مهناز سریع مخالفت کرد
_ نه!
دیگه نموندم به حرفاشون گوش بدم، از آرایشگاه بیرون زدم ..
مستقیم به اولین جایی که به ذهنم خطور کرد رفتم…
رفتم پیش مامان بابام و کلی باهاشون درد و دل کردم..
بعدش به خونه رفتم و خوابیدم ..
وقتی بیدار شدم نمیدونستم صبحه، ظهره، شبه..
با دیدن ساعت که هفت رو نشون میداد فهمیدم غروبه..
_ اوه چقدر خوابیدم!
پاشدم خودمو جمعوجور و مرتب کردم.
اصلا حوصله نداشتم غذا درست کنم..
چای گذاشتم و یه استکان چای خوردم..
رادمهر هم از سرکار اومد و رفت دوش بگیره
منم نشستم پای تیوی که یکم حواسم پرت بشه..
برای شام الویه آماده گرفته بود
میز رو براش چیدم و از اونجایی که خودم اشتها نداشتم نخوردم..
شامشو خورد و انگار متوجه پکر بودنم شده بود پرسید:
_ چیزی شده؟
این پا و اون پا کردم
_ خب راستش.. من امروز رفتم آرایشگاه پیش مهناز. اما نگو رفته یکیو بجای من آورده! با طعنه بهم گفت نمیتونم یک سال منتظر بمونم تا تو بیای! منم دیگه چیزی نگفتم و برگشتم..
قاشقشو گذاشت تو بشقاب و گفت:
_ من که گفتم نرو
نفسمو فرستادم بیرون
_ ولش.. تو چهخبر؟ کارا خوب پیش میره؟
کمی فکر کرد و گفت:
_ نگران نباش. اگه این شغل رو دوس داری ساناز آشنا داره میگم بهش ببینم چی میگه..
لبخندی بهش زدم
همیشه به فکر من بود..
چجوری دوسش نداشته باشم این مرد رو آخه..؟
ادامه دارد ..🫱🏿
❤ 87❤🔥 10👌 5🥰 2👍 1😍 1
یه ربات تو چنل ادد هست ک راحت بن میکنه حتی اگه لفت داده باشید
👍 37
بعضی از دوستان ک هی جوین میشن لفت میدن
اگه ادامه بدین برای همیشه از چنل بنتون میکنم.
👍 37🤣 1
ممنون میشم از تبلیغ حمایت کنید🥲خودتون میدونید ک خیلی دیر ب دیر تبلیغ میزارم تا اذیت نشید♥️
👍 6