ߊܝߊܩࡑۛ ܩࡇߺ🦋ࡅ࣪ߺ❟عٔݺ࣮|ساحل گودرزی
رمان آرامش مصنوعی|درحال تایپ... ژانر:عاشقانه،درام نویسنده ساحل گودرزی جمعهها پارت نداریم کپی ممنوع❌
نمایش بیشتر1 211
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-207 روز
-5430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
_زنم شو
به چیزی که شنیده ام شک میکنم ، میپرسم «چی ؟ »
سرش را تا نزدیک ترین حالت ممکن به من جلو میکشد
_زنم شو تا دنیا رو برات به آتیش بکشم
زمزمه میکنم
«میفهمی داری چی میگی ؟»
مطمئن سر تکان میدهد و انگشتانش پوست گلویم را نوازش میکنند
_پشتت میشم ، اسم من بیفته پشت اسمت دیگه کسی نمیتونه زمینت بزنه ، نمیذارم آب خوش از گلوی دشمنات پایین بره ، زنم شو و انتقامت و از اون حرومی بگیرم ، زنم شو تا به دنیا نشون بدم تنها ملکه ی این جهان تویی ...
زن نامدار شو تا همه بدونن تو ملکه ی منی ، افعی خوش خط و خال منی ، مال منی ... زن من شو ملکه ...
https://t.me/+ETiJKcssyl43N2Q0
https://t.me/+ETiJKcssyl43N2Q0
روزی که به او نزدیک میشدم برای اینکه به من در انتقام گرفتن کمک کند هیچ گمان نمیکردم که به این نقطه برسیم .
من قرار بود ملکه ی بازی نحسی مان باشم نه ملکه ی او ...
او قرار بود یک دوست باشد، یک شریک نه معشوق دیوانه و یاغی ملکه ...
22پاک
100
میانبر پارتهای رمان آرامش مصنوعی
https://t.me/c/1729729983/6891
نظرتون درباره رمان🦋
https://t.me/c/1729729983/432
300
🔥 اهنگ جدید امیرحسین و فاتح
──・──・──
𓏲ִ @IvaMusic_ir ✦
Amirhosein & Fateh - Bi Marefat.mp37.37 MB
300
#پارت_241
#آرامش_مصنوعی🦋
کامیار انگار در این دنیا نبود...انگار تمام جان و دلش در جایی حوالی سی سال پیش پیاده شده بود.
کسی در دلش غم و درد را شخم میزد و او برگشته بود به آن زمانی که از ترس هادی و فریادهایش پشت گیلا پنهان شده بود.
آن زمان گیلا کتک خورده بود اما تا آخرین ثانیهای که از شدت درد بیهوش شده بود از کامیار محافظت کرده بود.
بعد از بیهوش شدن گیلا او مانند گنجشک باران خورده گوشه اتاق جمع شده بود اما هادی رحم نکرده بود...او هم مورد سیلاب فحش و کتکهایش قرار داده بود و بعد رفته بود.
تمام آن روز را بالای سر مادرش اشک ریخته بود و به او برای بلند شدن التماس کرده بود...با دستان کوچکش بارها و بارها پلک او را باز کردهبود و از خدا خواسته بود که وقتی دستهایش را برداشت چشمان گیلا بسته نشود.
اما نه خدا صدای التماسش را شنید و نه هادی به اشکهایش بها داد.
گیلا حامله بود و بچهاش در اثر کتکهای هادی سقط شده بود...خونی هم که کف پارکتها را رنگین کرده بود حکایت از چنین روایت غمانگیزی داشت اما سن کامیار به فهمیدن این چیزها قد نمیداد...آن زمان فقط میدانست که از هادی متنفر است.
تا صبح فردا در همان اتاق مانده بود...بالای سر گیلا اشک ریخته بود و صورت درد کشیدهاش را بارها و بارها بوسیده بود.
کامیار آن شب بالای جنازه گیلا قد کشیده بود...بزرگ شده بود و قد یک عمر کینه و نفرت در وجودش ریشه دوانده بود.
دقیقا فردا شب هادی آمده بود در آن اتاق و بینیاش را از بوی افتضاحی که در اتاق پیچیده بود چین داده بود...پتک ناباوری بر سرش خورده بود و فهمیده بود که اشکهای دیشب کامیار مانند همیشه نبوده...سر و تهش میرسیده به درد بی درمانی که ماهیتش را جنازه گیلا پر کرده بود.
اتاق بوی بدی میداد اما کامیار هرگز آن بو را استشمام نکرده بود...گیلا را بغل کرده بود و تنها و تنها بوی عشق و مادرانگی را حس کرده بود.
هنگام بردن جنازه گیلا از اتاق کامیار مقاوت کرده بود...اشک ریخته بود و گفته بود حق ندارد مادرش را جایی ببرد.
اما هادی تن کوچک او را گوشه اتاق پرت کرده بود و بعد از بردن گیلا درب اتاق را قفل کرده بود
هادی حتی نگذاشته بود که کامیار برای لحظه آخر با گیلا خداحافظی کند...نزاشته بود خاکش را ببوسد و ببوید اما به جایش در همان اتاق و با همان سن کمش عزاداری کرده بود...لب به چیزی نزده بود و شال مادرش را که گوشه اتاق افتاده بود را بوییده بود.
بعد از آن شب وجود کامیار زیر و رو شد...تمام مهر و عطوفت بچهگانهاش با خاک یکسان شد...محبت در او مرد که حال ایستاده بود و به چهره رنگ پریده شهرزاد نگاه میکرد...
سالها پیش سر مردانگیاش را بریده بود که به تن بیجان شهرزاد خیره شده بود و کاری نمیکرد.
300
#پارت_240
#آرامش_مصنوعی🦋
از پلههای عمارت پایین رفت و در حالی که دستش را به کمرش چسبانده بود با لحنی که هیچ گونه نرمشی نداشت گفت؛
- چیه؟چیکارم داری؟
- بیا بشین اینجا
کنار کامیار نشست و سعی کرد تا حد ممکن فاصله را حفظ کند؛
- میخوام یه چیز خوب بهت نشون بدم.
دست و دلش لرزید و فرزندش با شدت لگد کوبید
- چ...چی؟
کامیار لب تاپش را برداشت و پوشهای که اسم عجیب غریبی داشت را باز کرد؛
- ببین و لذت ببر.
لحظهای قلبش از تپش ایستاد...لحظهای نفسش بالا نیامد...اصلا لحظهای تمام علائم حیاتیاش از کار افتادند.
این دیگر چه مصیبتی بود؟
- کار من بود شهرزاد...تو این دنیا چیزی نیست که نشه با پول خریدش.
دستانش را بند گلویش کرد و روی پارکتهای قهوهای عمارت تمام دل و جانش را بالا آورد.
- یه دختر با صورت سوخته و با وسایلی که دقیقا مثل مال توعه...یه حلقه تک نگین با یه دستبند که...
- خفه شووووو....صداتو ببرررر.
مرگ در همان حوالی قدم میزد و ترس و وحشت در وجود شهرزاد به جریان افتاده بود
- نفساشو قطع کردم...مننن قلب کامران ارجمند و از کار انداختم...کامران و از نقطه ضعفش زدمم.
شهرزاد دستانش را روی گوشهایش گذاشت و به صفحه لب تاب خیره شد که تن بیجان کامران را به نمایش درآورده بود.
- در حال مرگه...اگه پیوند قلب نشه میمیره...اوم بزار فکر کنم
گروه خونیش چی بود؟
اهااا...Rhnull
یه گروه خونی کمیاب که فقط ۴۳ نفر تو کل جهان دارن...
جیغ شهرزاد ستونهای عمارت را لرزاند و لب تاپ را با دستانی لرزان بست و با شتاب به سمت دیوار پرت کرد
- من میخواستم یه طور دیگه اذیتش کنما...رادمهر نذاشت....همون شبی که بردمت تو تخت و ...
- بسههه...خدا لعنتت کنه بسههه.
بغض شکست...غرور دیگر معنای خود را از دست داد و حال شهرزاد دقیقا جلوی پای کامیار زانو زده بود
- تروخدا یه کاری کن نمیرهههه...هرکاری میخوای با من بکننن تروخدا نذار کامران چیزیش بشه.
پای او را گرفت و التماس کرد...این وسط حاضر بود از همه چیزش بگذرد...حاضر بود جانش را فدا کند یا بدنش را به حراج دردهای بیشمار روزگار بگذارد
- تروخدا نذار کامران بمیره کامیار.
عجیب بود....اما این زمان کامیار هم اشک میریخت
شاید برای اینکه شهرزاد را مانند گیلا دیده بود...شاید برای زخمهای خودش...یا اصلا شاید برای کامرانی که هیچوقت برادری کردن بلد نبود اما او در کودکی دوستش داشت.
شهرزاد میخواست دوباره التماس کند برای جان کامران که یک آن دردی شدید در دلش پیچید و خیسی چیزی را حس کرد.
- ای...این خون چیه؟
چرا فرزندش دیگر لگد نمیکوبید؟
- واییییییی....خداااااااا
فریاد خش دارش غمانگیز و تلخ بود...تلخیاش بر جانت میشست و تمام وجودت را خاکستر میکرد.
- خدایا بچممم.
دستش را به شکمش گرفت و اشک ریخت...فریادش زنی زجر کشیده را روایت میکرد که قلبش از دردهای روزگار جای خالی نداشت...که بدنش از گلولههای روزگار و تقدیر زخمی و خونین بود.
800
#پارت_239
#آرامش_مصنوعی🦋
دستش را بندِ قلبش کرد و نفس کشید...اما هوا وارد ریههایش نشد و صورتش بیشتر رو به کبودی رفت
- آقا شاید هم خودش نباشه...صورتش کاملا سوخته...اصلا غیر قابل تشخی...
دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و زانوهایش دقیقا پشت دیوار سردخانه خم شد و روی زمین افتاد
همه چیز گواهی میداد که آن دختر شهرزادش است...
از دستانش بگیر تا آن وسایلی که از او به جا مانده بود.
یک حلقه تک نگین با دستبندی که حرف انگلیسی (A) رویش بود.
- آقا؟
درد حجوم برد به سینهاش و مرگ پشت چشمانش نقش بست...خندههای شهرزاد پشت چشمانش نقش بست و قلب دیگر تحمل نکرد.
مسکوت شد و از حرکت ایستاد...نفس دیگر تلاشی برای بیرون آمدن نکرد و پلکهایش بسته شدند.
- آقااااا؟
علی وحشت زده تن بیجان کامران را گرفت و فریاد زد...
- آقا تروخدا بیدار شو...آقااا.
***
شهرزاد با شتاب از خواب پرید و دستش را به پیشانی عرق کردهاش کشید...قلبش در گلویش میزد و محتویات معدهاش تا پشت گلویش بالا آمده بود
در پنجره را باز کرد و دستانش را محکم به دیوار گرفت...فرزند کوچکش با بیرحمی لگد میکوبید و گویی او هم چیزی را حس کرده بود.
خوابی که دیده بود ماورای وحشت و ترس بود...
در خوابش کامران غرق خون بود و عدهای با صورتهای پوشیده داشتند او را خاک میکردند.
سرش را محکم تکان داد و قطره اشک درشتی از چشمانش پایین ریخت
- خدایا کامرانم و برام نگه دار.
《راوی》
شهرزاد و کامران کیلومترها از یکدیگر فاصله داشتند اما خواسته هر دویشان قبل از رسیدن به یکدیگر تنها سلامتی طرف دیگر بود.
آنان خوب بلد بودند رسم عاشقی را...قلب و جانشان چنان بهم پیوند خورده بود که هیچ تبری قدرت قطع کردنش را نداشت.
اما سرنوشت و تقدیر با دیدن عشق آنان حریصتر از قبل میشدند...تاس میانداختند و همه چیز را طبق خواسته خودشان پیش میبردند.
1400
Repost from N/a
فکر میکنه دوست پسرش بهش خیانت میکنه و…
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
آب #دهنمو قورت دادم #آروم گفتم: به جون خودم #دروغ میگه.
با #داد گفت: خفه شو #هرزه،یه بلایی سرت بیارم #آیکان،بلایی سرت بیارم که حتی کسی نگاهت نکنه،چه برسه باهات بیاد روی تخت!
با دیدن یه #بطری،با ترس گفتم: اون چیه،اون، اون #اسیده؟
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
https://t.me/+RQoQQYc1a585OWRk
17 پاک
100
میانبر پارتهای رمان آرامش مصنوعی
https://t.me/c/1729729983/6891
نظرتون درباره رمان🦋
https://t.me/c/1729729983/432
1300
#پارت_238
#آرامش_مصنوعی🦋
شهرزاد سرش را کج کرد و دستش را دور بدنش حلقه کرد:
- رسم دنیا نامرده...مثل هادی.
جملهاش را با اندوهی فراوان بیان کرده بود...اندوهی که تحت تاثیرش قلب راهی را انتخاب میکرد که ختم میشد به قطع شدن تپشهایش و مرگ تمامی احساساتش.
- فکر میکردم کامیار خیلی بهت سخت بگیره
- اون در اصل میخواد به کامران سخت بگذره...انتقامش از کامرانه اما همونطور که میبینی دودِ این آتیش تو چشم منم داره میره.
- وضعیتت خوبه؟درد نداری؟
- ندارم.
- اگه چیزی میخواستی خبرم کن باشه؟
- میشه گوشیتو بهم بدی؟
- به کامران نمیشه زنگ بزنی شهرزاد.
- به اون زنگ نمیزنم.
- نمیشه شهرزاد...همه چیز و بدتر نکن.
بغض است دیگر...یهو میترکد و غرورت را همچون ظرف چینی خرد و خاکشیر میکند.
حال او در این نقطه به قدری خسته شده بود که لیوان صبرش لبریز شد و اشکهایش با یکدیگر مسابقه گذاشتند.
سرنوشت و تقدیر به تماشا ایستادند و شیطان ایستاده برایشان کف زد.
- خستهام رادمهر...خیلی خستم.
به همان نقطهای رسیده بود که دیگر هیچ چیز هیچ ارزشی برایش نداشت...
- تو دختری قویای شهرزاد.
- دیگه نیستم رادمهر...
- برای بچت باید قوی باشی.
در آن سویِ مرز آمریکا کامران سرش را با دستانش گرفته بود و مردانه میگریست.
دختری با مشخصات شهرزاد چندین روز پیش مرده بود و او همراه با علی به سردخانه آمده بودند تا مطمئن شوند.
در این ساعات او هزاران بار مرده بود...از خدا خواسته بود که شهرزادش را برایش نگه دارد...خواسته بود که وطنش را حفظ کند.
1500
#پارت_237
#آرامش_مصنوعی🦋
نوشتههای گیلا با وجود دردی که داشتند زیبا بودند...انقدر همه چیز را واقعی شرح داده بود که خودت را به جای گیلا میگذاشتی و دلت میخواست روزها برایش گریه کنی
- میتونم بیام تو؟
رادمهر بود...شاید علاوه بر آن نطفه و آن دفترچه همدم دیگرش همین رادمهر بود.
نمیدانست از زور بی کسیست یا چه...اما در این روزها برخلاف قاعدهای که در مغزش چیده بود انقدر به رادمهر اعتماد کرده بود که شاید دیگر هیچ پردهای میانشان نبود.
او را مانند برادر نداشتهاش دوست داشت...در این روزها به مهر و محبتهای او عادت کرده بود.
انگار او شده بود همان چسب زخمی که روی زخمهایش را میپوشاند
- حالت خوبه شهرزاد؟
- خوبم.
لایههای درد و غم پوشیده شده بود در همان تک جمله.
- داشتیم؟ به منم دوروغ میگی؟
- دوروغ نمیگم...گفتن این جمله خیلی بهتر از اینه که بخوام بگم حالم بده و دیگه دارم نفس کم میارم...اگه بگم حالم بده هیچی عوض نمیشه رادمهر.
کامیار از انتقام دست نمیکشه...من از این خراب شده بیرون نمیرم...هیچی درست نمیشه.
پس چه بهتر که بگم خوبم.
- گفتن اینکه حالت خوبه چیزی رو تغییر میده مگه؟
- نمیدونم...شاید میخوام حداقل تو حرف حتی تو لفافه دوروغ بگم حالم خوبه...
رادمهر تنها سرش را تکان داد؛
- خاطرات گیلا هنوز تموم نشدن؟
- خاطرات گیلا هیچوقت تموم نمیشن...همش درده...همش غمه
درد و غم هیچوقت نقطه نداره رادمهر.
میدونی گاهی به کامیار حق میدم...هادی بد کرد در حق گیلا.
- خودتو بزا...
- نزن این حرف و رادمهر...خودم و بزارم جای هادی و بهش برای بدبخت کردن گیلا حق بدم؟
بهش حق بدم برای زنی مثل میترا زندگی کامران و کوهیار و کامیار و خراب کرد؟
پس این وسط کی به گیلا حق میده؟ کی دل میسوزونه واسه اون زنی که با نفرت هادی تمام عشق و علاقش خاکستر شد؟
- نمیدونم چی بگم....ولی اینو میدونی وقتی داری اینطوری از گیلا طرفداری میکنی یعنی باید به کامیار هم حق بدی؟
- موقعی حق میدادم که از هادی انتقام بگیره.
- اتفاقا الان باید حق بدی...هادی هم انتقام میترا رو از گیلا گرفت...همیشه آدمای بیگناه تقاص آدمای گناهکار و میدن...رسم دنیا تا بوده همین بوده شهرزاد.
1200
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.