cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

نَسَخ 🫀🌱

آدما شبیهِ فیلترایِ سیگارن، همشون شبیهِ هم اما با ویژگی هایِ مختلف! یامَن‌اِسمهُ‌دوا 🌱 #ماهورابوالفتحی

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
7 711
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-11230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

❤️
نمایش همه...
نمایش همه...
خانم مورفین؛ آرامبَخش!

خانه‌ام ابریست اما در خیالِ روز‌های روشنَم🕊🤍

عضویت وی ای پی 35000 تومان ولی اگر پرداخت این هزینه برای کسی سخته میتونه با مبلغ 30000 عضو بشه❤️ مبلغ رو به بانک صادرات👇❤️ ۶۰۳۷۶۹۷۵۴۴۵۶۳۶۴۳ واریز و بعد شاتتون رو به ایدی زیر بفرستید صبور باشید(تا ۲۴ساعت)تا لینک رو دریافت کنید: @Paeez_1997
نمایش همه...
#نسخ #فصل_پنجم: " کاپیتان بلک  " #قسمت_صدوپنجاه‌ونه بچه‌اش همراه برادرش برگشت خانه. از روز اول غمگینتر به نظر می‌رسید و انگار پیدا کردنِ مکان متعلق به او هم نتوانسته بود کاری از پیش ببرد! انگار آدمیزاد به جایی تعلق داشت که دلش آن جاست و دلِ هدیه اینجا نبود. نگرانِ بابا فرج بود و نمی‌خواست از هما حالش را بپرسد، نگران بود و نمی‌توانست برگردد. سر سفره نشسته بود و غذا نمی‌خورد، قاشقش بی هدف تویِ بشقاب رژه می‌رفت و وقتی قاسم پرسید: - این مرتیکه اذیتت که نکرد؟ تا قاسم سوالش را پرسید، فورا یک لبخند مصنوعی از قبل آماده شده روی لبش نشاند و گفت: - نه، خوش می‌گذره باهاش. محمد پارچ دوغ را برداشت و اول لیوان هدیه و بعد لیوان خودش را پر کرد. لبخند زد، بر خلافِ هدیه لبخند او کاملا واقعی بود. قاسم توقع داشت پسرش از امروز حرف بزند اما با شنیدن صحبتِ محمد شوکه شد‌، برای پسرش سخت بود اما باید به قولِ هدیه به خودش جرئت می‌داد. صدایش را صاف کرد و گفت: - فردا شب بریم خواستگاری! قاشق از دست قاسم ول شد و تویِ بشقاب افتاد. اخم به صورتش نشست و گفت: - چی؟ مادر محمد به صورتش کوبید و گفت: - نگفتم غذاتو بخور حرف نزن؟ - اگه نیاین تنها می‌رم. قاسم از سفره فاصله گرفت و با غیظ گفت: - تنها برو ببین جنازه دختره رو بهت میدن یا نه! - خواهرمم می‌برم! قاسم به محیا نگاه کرد و محیایی که بی توجه به آن ها داشت غذا می‌خورد حرفی نزد. محمد به هدیه اشاره کرد و گفت: - هدیه رو می‌برم! قاسم مثلِ همیشه داد زد: - چرا نمی‌فهمی این همه سینه زدن به خاطر خودته بچه؟! محمد بغضش را قورت داد و گفت: - بابا اون دختر انقدری که من و شما مدام دعوا کنیم وقت نداره!
نمایش همه...
❤️
نمایش همه...
عضویت وی ای پی 35000 تومان ولی اگر پرداخت این هزینه برای کسی سخته میتونه با مبلغ 30000 عضو بشه❤️ مبلغ رو به بانک صادرات👇❤️ ۶۰۳۷۶۹۷۵۴۴۵۶۳۶۴۳ واریز و بعد شاتتون رو به ایدی زیر بفرستید صبور باشید(تا ۲۴ساعت)تا لینک رو دریافت کنید: @Paeez_1997
نمایش همه...
#نسخ #فصل_پنجم: " کاپیتان بلک  " #قسمت_صدوپنجاه‌وهشت مرغ این مرد یک پا داشت! یک دنده و زبان نفهم بود، بهمن کلافه تر از قبل حینی که سعی داشت عصبانیتش را کنترل کند گفت: - می‌گم یارو حالش بده، ممکنه بمیره! می‌فهمی؟ تند و سرد جواب داد: - نه نمی‌فهمم، دیگه دخترمو تقدیمتون نمی‌کنم! از جا بلند شد و به بهمن توپید: - پاشو برو بهت می‌گم! بهمن به چه روزگاری افتاده بود جدا، چپ چپ به این مردکِ روانپریش نگاه کرد و گفت: - نمی‌ترسی اگه بابافرجش بمیره و بفهمه که تو نذاشتی ببیندش؟ چرا، می‌ترسید! خیلی هم می‌ترسید اما از رفتنِ هدیه خیلی بیشتر وحشت داشت. آب دهانش را قورت داد و گفت: - شمارتو دارم، ولی سواد ندارم. هر وقت که خواستم بهت خبر بدم، میدم شماره رو خود هدیه بگیره ولی الان داغم، الان عصبانیم، نمی‌خوام ببینمت و راجعِ بابای بدقولِ نمک به حرومت حرفی بشنوم! به فرج که تمام زورش را برای خوب بزرگ کردن هدیه زده بود می‌گفت بدقول؟! یا می‌خواست وسط این معرکه بهانه‌ پیدا کرده باشد برایِ رفعِ عذاب وجدان؟! زنِ قاسم از خانه با سینیِ پذیرایی بیرون زد و گفت: - کجا می‌ره مهمونمون آقا قاسم؟ قاسم جواب داد: - می‌ره به درک! بهمن گذاشت و رفت ولی نه به قصدِ برگشتن به تهران! همین نزدیکی ها می‌ماند تا هدیه برگردد، تا هدیه را ببیند و با خودش ببرد! به هما قول داده بود که دست خالی برنگردد. بعد رفتنِ بهمن قاسم در حیاط را محکم بست و به زنش گفت: - این پسره اومد اینجا دیگه راش نمی‌دی تو! زن سر تکان داد‌ و قاسم کلافه و عصبی با خودش غر زد: - خدا لعنتم کنه که بچمو آواره کردم از زندگیم!
نمایش همه...
پیس پیس تریبون دست مهدیسه امشب پارت بذارم عشق کنیم دور هم؟ 🤤
نمایش همه...
به مناسبت تولد ادمین❤️ پول یه فایل بده پنج تا ببررر😌👇🏻 فقط تا پایان امرووووز 👇🏻 فروش پرر تخفیف رمانای فروشی " ماهور ابوالفتحی " 😌❤️👇🏻 یه فرصت عالی و به تخفیف پنجاه درصدددی فوق العاده! هر فایل فروشیِ من که معمولا با قیمت ۲۵ تومن فروخته میشه رو تو این عیدونه فقط ده تومن می‌خرید🤤❤️ یعنی فایلِ رمان های " عشق اما نهایتی مجهول " که عاشقانه و خونبسیه و کلی اممم ترکونده 🤤 و رمان " فیاض " که یه شخصیت مرد جذاااب و جنتلمن داره  و رمان " آرایش جنگ" که باهاش وااااقعا قهقهه می‌زنید و رمان مفت باز که هم طنزه هم اجتماعی و آموزنده و گل سر سبدمون رمان " آدمای شهر حسود " که یه سیدرضای جذاااب و دلبر داره رو فقط و فقط پنجاه تومن تو این جشنواره تهیه میکنید❤️ این فرصت ابدا و به هیچ وجه تکرار نمیشه💙 برای تهیه ی هر پنج فایل مبلغ ( پنجاه هزارتومن ) به شماره کارت زیر بفرستین👇 5892101031165364 به نام مجید فلاحی/ بانک سپه و سپس شات رو به این آیدی بفرستید و صبور باشید(تا ۲۴ساعت)تا فایل ها رو دریافت کنید: @Paeez_1997‌‌ ا
نمایش همه...
پول یه فایل بده پنج تا ببررر😌👇🏻 به مناسبت تولد ادمین فقط تا پایان امرووووز 👇🏻 فروش پرر تخفیف رمانای فروشی " ماهور ابوالفتحی " 😌❤️👇🏻 یه فرصت عالی و به تخفیف پنجاه درصدددی فوق العاده! هر فایل فروشیِ من که معمولا با قیمت ۲۵ تومن فروخته میشه رو تو این عیدونه فقط ده تومن می‌خرید🤤❤️ یعنی فایلِ رمان های " عشق اما نهایتی مجهول " که عاشقانه و خونبسیه و کلی اممم ترکونده 🤤 و رمان " فیاض " که یه شخصیت مرد جذاااب و جنتلمن داره  و رمان " آرایش جنگ" که باهاش وااااقعا قهقهه می‌زنید و رمان مفت باز که هم طنزه هم اجتماعی و آموزنده و گل سر سبدمون رمان " آدمای شهر حسود " که یه سیدرضای جذاااب و دلبر داره رو فقط و فقط پنجاه تومن تو این جشنواره تهیه میکنید❤️ این فرصت ابدا و به هیچ وجه تکرار نمیشه💙 برای تهیه ی هر پنج فایل مبلغ ( پنجاه هزارتومن ) به شماره کارت زیر بفرستین👇 5892101031165364 به نام مجید فلاحی/ بانک سپه و سپس شات رو به این آیدی بفرستید و صبور باشید(تا ۲۴ساعت)تا فایل ها رو دریافت کنید: @Paeez_1997‌‌ ا
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.