تَـ🔥ـبِداٰغِنِگاهـ🔞ـت
912
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
باز هم ممنون از صبوریتون عزیزان ❤️
اینم پنجاه تا پارت تقدیم نگاه زیباتون💋
67310
#پارت۵۷۹
#تبداغنگاهت 💕
لب های لرزون آرسام تکون خورن و قبل از اینکه چیزی بگه تیزی چاقو رو با فشار توی شکمم کرد...
درد عمیقی که توی تموم جونم نشست قابل توصیف نبود...
هقی زدم که همراه با بالا اوردن خون بود...
صدای دادو بیداد بقیه بلند شده بود...
اما آرسام انگار خشکش زده بود...
هنوز نتونسته بود قضیه رو هضم کنه...
با شمای لرزون و ناباور نگاهم میکرد...
سعی میکردم از آخرین توانم استفاده کنم و تا آخرین لحظه ها نگاهش کنم...
با زانو محکم روی زمین افتاد...
اما اتصال چشمیمون هنوز برقرار بود...
دست خونیمو از روی چاقو برداشتم...
چشماش لباب پر از اشک شد...
لبخند محوی روی لبم اومد...
بدون اینکه خودم دنیا جلوی چشمام سیاهو سیاه تر میشد..
تا جایی که دیگه نتونستم چشمامو باز نگه دارم بهش نگاه کنم...
پلک هام روی هم افتاد و ...
«راوی»
باورش نمیشد..
آن جسم غرق خون....
جسم رها باشد...
همان دختر چموشی که زبان درازش را هیچ کس نمیتوانست غلاف کند...
حالا اینگونه...
50220
#پارت۵۸۰
#تبداغنگاهت 😇
حالا اینگونه...
بی جان و با چشمانی بسته...
بدون حرکت روی میز افتاده بود..
پاهایش یاری نمیکرد...
توان نداشت از جایش بلند شود و به سمتش رود...
گویی وزنه ای هزار کیلویی به هر پایش زده بودند...
کوبش قلبش کموکم تر میشد و نفسش به سختی بالا می آمد...
اشک به چشمانش نیش زده یود و هجم این اتفاق برایش از مرگ هم بدتر بود...
میخاست صدایش کند...
میخاست جواب ان دوستت دارم زیر لبی اش را فریاد بزند...
میخاست بگوید که با آن صدای شیرینش صدایش کند...
اما حتی توان تکان دادن زبانش را هم نداشت و هنجره اش یاری نمیکرد...
دو سه نفری که به سمتش رفتند تازه به خود آمد...
آنقدر فریاد کشیده بود ک گلویش زخم بود...
دست یکی از آن کثافت ها که روی دسته چاقو نشست به سرعت به سمتش دوید و نعره بلند بالایی کشید...
678100
#پارت۵۷۸
#تبداغنگاهت 🫠
نگاه از شایان که از دماغش خون اومده بود و کل دهنش خونی بود گرفتم...
همون لحظه نگاهم به چاقوی دسته داری با فاصله کم تر از نیم متر از خودم روی میز افتاد....
ضربان قلبم بالا رفت....
این بهترین کار بود...
من نمیزاشتم قبل از مردنم چنین بلایی سرم بیاد...
نمیزاشتم شایان به هدفش برسه و به وسیلهی مت یه عمر آرسام رو خون به جیگر کنه...
نمیزاشتم جلوی چشمای آرسام باهام این کارو بکنن ....
نمیزاشتم دستای کثیفشون به تنو بدنم بخوره...
این همه درد نکشیده بودم که آخرش این بشه...
همچنان صدای دادو بیداد و بحث بینشون بالا بود...
خوشبخانه کسی حواسش به من نبود....
چند نفر که درگیر نگه داشتن آرسام بودن تا به شایان حمله نکنه و اون چند نفری هم که بالا سر من بودن داشتن به اونا نگاه میکردن...
نگاه کوتاهی به مردی که بالا سرم کنار میز ایستاده بود انداختم.
بر خلاف چند دقیقه پیش که دستامو گرفته بود حالا فقط دستاش کنار سرم بود و داشت به اونها نگاه میکرد...
دوباره خیره شدم به اون چاقو... تعلل فایده ای نداشت...
بدون نگاه کردن به کسی سریع تو یه حرکت چاقو رو چنگ زدم...
از صدای تکون خوردن میز نگاه آرسام افتاد به منو با دیدن چاقو تو دستم که به سمت شکمم میبردم رنگش بلافاصله پرید....
اشکام دونه دونه روی صورتم میچکید و بغض داشت خفم میکرد...
قبل از اینکه بقیه بتونن جلومو بگیرن سریع چاقو رو بالا بردم...
لب های لرزون آرسام تکون خورد و قبل از اینکه چیزی بگه تیزی چاقو رو با فشار توی شکمم کردم...
41230
#پارت۵۷۷
#تبداغنگاهت ❤️
بعد تمومشدن حرف بلند خندید و گفت...
_امشب شب عیش نوشتونه...محفل رو خوب گرمش کنید..
هنوز حرفش تمومنشده بود که آرسام یهو با قدرت به طرفش حمله کرد...
اون سه نفری که گرفته بودنش چون انتظار این حرکتو نداشتن نتونستن کنترلش کنن و آرسام با اینکه دستاش بسته بود ،سرشو محکم به دماغ شایان کوبوند....
صدای نعره شایان که بلند شد...بقیه سریع به خودشون اومدن و آرسام رو از روی شایان بلند کردن...
دیگه تموم امید من پر کشید...
میدونستم هیچ راه نجاتی ندارم...
میدونستم تهش به بدترین شکل میمیرم...
میدونستم به خاطر مردنمم آرسام همیشه عذاب میکشه چون از قلبش خبر داشتم و میدونستم به خاطر عذاب وجدان از بین میره و دیگه نمیخاستم بیشتر از این داغون شه و این صحنه ها و فیلمی که قرار بود بگیرن بیشتر از پا درش بیاره...
میدونستم سر اون دختری که شایان کشته بودش چقد داغون شده بود و بعد از گذشت چندین سال بازم از یاد آوریش عذاب میکشید...
و اصلا دلم نمیخواست من دلیل حال بده دوبارش باشم...
مردنم از بی عفت شدنم به این شکل فجیح بهتر بود...
مردنم خودش براش ناراحت کننده بود چه برسه به هدفی که شایان داشت....
37920
#پارت۵۷۶
#تبداغنگاهت 💫
سرم به سمت ارسام چرخید....
بغضم ترکید و زدم زیر گریه...
دستاش بسته بود و با این حال سه نفر نگهش داشته بودن ...
بیشتر از قبل تلاش تقلا کرد تا بتونه به سمتم بیاد ولی محکم تر گرفتنش....
دست مرد داخل کمر شلوارم رفت و آرسام فریاد کشید
_حـــرومزاده ولــــــش کـــــن.....
هق هق گریم بیشتر شد و بیشتر از قبل دستو پاهامو تکون دادم تا ولم کنن...
مردی که دوربین دستش بود و داشت فیلم میگرفت مثل خاری بود توی چشمم....
شایان پا روی پا انداخته بود و با خنده نگاهمون میکرد...
نکاه خیره و پر تز نفرت منو که دید گفت...
_ببخشید عروسک...
نمیتونم همینجوری ولت کنم... این فیلم نیازه تا هر روز دیده بشه...
+ت...تو ...بد..بدبخت ترین..و ضع..ضعیف ترین...آ..آدم ...روی ... زمینی...
همین یه جمله رو تا بگم جونم در اومد و اون رنگ نگاهش کدر تر شد...
از حاش بلند شد و فریاد کشید...
_زود باشید دیگه پس منتظر چی هستید....
بعد همون جوری ک به سمت آرسام میرفت گفت...
_مواظب باشید زیرتون نمیره..بقیه بچه ها هم کارش دارن...
36820
#پارت۵۷۵
#تبداغنگاهت ❤️
اولین چیزی که دیدم چهره سه تا مرد بالا سرم بود..
اولش فکر کزدم خاب میبینم و خیالاتی شدم..
دوباره چشمتمو بستم و اینبار با مکث طولانی تری چشمامو باز کردم...
به محض باز کردن چشمام یکب از اون مرد ها خم شد و زبونشو روی شکم لختم کشید...
بی جون فقط خیره شدم بهش و قدرت تکلم و تکون خوردن نداشتم..
صدای داد ارسام از سمت راستم باز بلند شد...
دادو بیداد میکرد و فحش میداد و تقلا میکرد تا ولش کنن..
اینقدر داد زده بود ک حس میکردم یه ذره دیگه ادامه بده از گلوش خون میاد...
مکیده شدن پوست بالای سینم توسط یکی دیگه از مرد ها باعث شد به خودم بیام و از ترس لرزیدم...
یه لحظه حجوم افکار این که این مردها میخاستن با من چیکار کنن توی سرم و احساس کردم و ثانیه ای بعد تموم تنم لرزید....
من....
من دیگه ظرفیتم پر شده بود...
من دیگه طاقت این یکیو نداشتم....
با صدای لرزون داد زدم نکن...
ولی اینقدر صدام ضعیف بود ک خودمم نشنیدم...
سرمو با دستامو از بالای سرم گرفته بودن و نمیتونستم تکون بخورم...
دستی که به سمت شلوارم رفت باعث شد تمام انرژیمو جمع کنم و اینبار با تمام توانم جیغ بزنم....
36320
#پارت۵۷۴
#تبداغنگاهت 🖤
دستی روی بدنم حرکت میکرد...
سینه هامومحکم میفشرد و پایین تر میرفت...
حالم داشت از این لمس به هم میخورد...
میدونستم که یه اتفاقی داره میفته..
ولی هیچ کاری نمیتونیم برای جلوگیریش انجام بدم...
انگار که چند سالی نخابیده بودم و حالا نیاز شدید به خاب داشتم جوری که اگه بمب هم بغل گوشم میترکید نمیتونستم از جام بلند بشم...
حرکت دست ها بیشتر شد...
دوباره احساس حالت تهوع اومده بود سراغم...
بالا تنم به شدت فشرده شد و اینبار حتی نتونستم از دردش ناله ای کنم...
کمی بعد احساس خنکی ای روی بالا تنم احساس کردم....
اینبار که جسم سردی رو ،روی سینه هام احساس کردم کمی هوشیار شدم....
انگار که یهو به بدنم ولتاژ برق قوی وصل مرده باشن...
کم کم از اون خلسه بیرون اومدم و اینبار صدای فریاد های بلند ارسام باعث شد به سختی لای پلک هامو باز کنم...
35820
#پارت۵۷۳
#تبداغنگاهت 🌞
_باشه... هر کاری میکنی.. هر نفرتو کینه ای داری.. سر من خالی کن...
این دختر کاره ای نیس.. یه نگاه به سرو روش بنداز ببین حالش خوب نیس...
اون چه گناهی کرده وسط ما؟؟
_دِ نه دِ ... من که نمیتونم بلایی سر همخون خودم بیارم...
ناسلامتی پسر عموی منی... شوهر خاهرمی..
ازم نخاه داداش...
مردن که حال نمیده..
زندگی کردن در حالی که روزی صدبار میمیری جذابه...
چشمامو نمیتونستم باز کنم...
جونی تو تنم نمونده بود..
بقیه مکالمشون رو ضعیف میشنیدم هر وند که تُن صدای اون ها تغییری نکرده بود...
این نشون دهنده این بود که اون یه ذره جوتی هم که تو تنم بود کم کم داشت از بین میرفت..
حتی وقتی دستی روی شونه هام نشست هم نتونستم چشمامو باز کنم...
تنم از روی زمین کنده شد و من فقط دردی که توی بدنم پیچید رو با تک تک استخونام حس کردم....
دوباره محکم بدنم روی جسم سختی فرود اومد و صدای آخ ضغیفی توی گوشم پیچید که ناخودآگاه از دهنم خارج شده بود....
صدای همهمه و دادو بیداد هر لحظه انگار بلند تر از قبل میشد و من هر لحظه ضعیف تر میشنیدم...
35120
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.