cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

گناهِ لیـــلی

پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
47 694
مشترکین
-10324 ساعت
+1 5027 روز
+97830 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐 🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم ❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️‍🔥 💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان 🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍 🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜 👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇 🆔@seyed_ahmadhashemi 📞09057936026 @telesme1 همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹¹v https://t.me/telesme1 لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2 7941Loading...
02
⭕️
1 3890Loading...
03
سلام سلام خوبین؟ بچها یادتونه یه بازی معرفی کرده بودم که کلیک میکردی سکه جمع میکردی میگفتن قراره به ارزش برسه؟ رسید و چقدرررر آدم از همین بازی به پول رسیدن حالا تلگرام دوباره یه بازی معرفی کرده که فقط و فقط باید کلیک کنی و سکه جمع کنی همه ی سکه ها هم برای خودتونه... گفتن این بازی هم قراره ارزشمند بشه اگه از قبلی جا موندی بجنب شاید دور هم پولدار شدیم باز 😍👇🏻 https://t.me/hamster_kombat_boT/start?startapp=kentId835807295
1 1190Loading...
04
Media files
8370Loading...
05
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
10Loading...
06
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
5950Loading...
07
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
10Loading...
08
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
10Loading...
09
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
10Loading...
10
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
10Loading...
11
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
320Loading...
12
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
10Loading...
13
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
10Loading...
14
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
2120Loading...
15
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1 5394Loading...
16
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برجستگیهای تنش از زیر لباس‌ هم به راحتی قابل لمس بود. چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندام‌ زنونه‌ت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس خودتو بهم می‌مالی نمی‌ذاری بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0 https://t.me/+FJFMDobJOVs5ZWQ0
2 9412Loading...
17
#part_560 -سینه‌تو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه. با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم. -من که شیر ندارم حاج خانوم! از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار می‌زنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره. -گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره. میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه. -طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا... در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند. -اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه! تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف می‌زد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟ -شیشه شیر... گرفتم... صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه. -شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو! دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم. -اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی! از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمی‌کرد. پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد. -بذار کمکت کنم. سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی می‌کرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد. -این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه. گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره. -اونم از نوع سفید و بزرگش! پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود! -شیشه رو نمیگیره حاج خانوم. بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده: -مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو. میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمی‌خواست! این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند. -کاش منم میتونستم باهاش شریک شم! نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده. انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟ - از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟! https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!! https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 https://t.me/+aghBsSYJAfk4YzQ0 ❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯 #باور_نداری_خودت_بسرچ
2 4526Loading...
18
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
1 3631Loading...
19
پارت جدید
1540Loading...
20
پارت جدید
10Loading...
21
پارت جدید
10Loading...
22
پارت جدید
1630Loading...
23
https://t.me/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId835807295
5682Loading...
24
بچه‌ها این ربات برای تلگرامه اگر دوست داشتید یکم بازی کنید بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه
6111Loading...
25
-با شکم ۷ ماهه کجا میخوای فرار کنی یغما؟ شوهر دیوونه ت و نمیشناسی؟ فین فین کنان به عاطفه نگاه کرد. -استرس ننداز به جونم آبجی...باید برم زن حامله ی فراری به سر کوچه نرسیده درد زایمان می‌گیرتش! الکی کوروش و دیوونه نکن یغما! زیپ ساک دستی سبک و مختصرش را کشید و هن هن کنان از جا بلند شد. هنوز ۷ ماهه بود و مانده بود تا بند دلش پا به دنیا بگذارد. باید تا به دنیا آمدن میران برای خودش سرپناهی پیدا می‌کرد. -کوروش تا من گم و گور بشم هیچی نمی‌فهمه اگه تو زیپ دهنت و ببندی عاطی ! عاطفه شبیه اسپند روی آتش بالا و پایین می‌پرید و حریف این زن نمیشد. -من به درک ! اصلا کوروش داداش من نیست‌ من طرف توام بی‌شعور! به خدا کوروش پیدات میکنه. نصف شهر آدمای کوروش اسفندیاری ان یغما! تو یادت رفته زن کی شدی! -من زنش نیستم! -باشه آبجی ! تو زنش نیستی‌ ولی بچه ی کوروش تو شکم تو هست یا نه؟ زایمان که کردی ... بغض دخترک برای هزارمین بار از نو منفجر شد. -بمونم سر سلامتی بدم به داداشت؟ بگم مرسی که با زن داداشم رفتی تو تخت... لگدی که جنین ۷ ماهه به شکمش کوبید کلامش را در جا برید‌ -آخ ! چه مرگته یتیم مونده.... عاطفه از جا بلند شد. -انقد حرص خوردی تو این حاملگی من موندم قراره چه جوری بزایی به خدا ... بی جواب به عاطفه دسته ی ساکش را کشید. -حلالم کن عاطی! ولی تورو به جون همون کوروش قسم... -قسمم نده یغما...کوروش داداشمه... -تا رگ خواهر برادری بینتون بجنبه خودم و گم و گور میکنم آبجی ! قول میدم. اون وقت دیگه عذاب وجدانم نداری... عاطفه خواست چیزی بگوید که با صدای نعره ی مردانه ای از حیاط لال شد. -عاطی یغما کجاست؟ زن بیچاره وحشت زده دور خودش چرخید. -یا صاحب وحشت. کوروش اومد یغما‌ . اگه تورو اینجوری ببینه سر منم میبره. گفته بود حق نداری پات و بیرون بذاری... هراسان خودش را به شکاف بین کمد و دیوار رساند. -برو دست به سرش کن عاطی...تورو جون کوروش...بذار من برم... تازه هن و هن کنان جاگیر شده بود که در اتاق با صدای وحشتناکی ب هم کوبیده شد. -کجاست این دختره ؟ چی گه میخوره زن داداشش؟ -باز رفتی سراغ ترگل ؟ تو آدمی بی غیرت؟ -جواب من و بده عاطی ! زنم کجاست؟ کجا قایمش کردید؟ -زنت رفت! گفت مردی که بغل زن داداشم خوابیده رو نمیخوام. صدای سیلی محکم کوروش به عاطفه ی بند جانش هوش از سر یغما هم پراند . مثل بید می‌لرزید و جنینش یک لحظه از لگد زدن باز نمی‌ماند. -ترگل زن شوهر داره ! منم یه مرد زن دار...این و زدم تا دیگه دری وری نشنوم از دهنت... عاطفه هق هق کرد. -ترگل پیام فرستاده که بچه ی تو شکمش از توئه! یغما افتاد به خونریزی.  حریفش نشدم کوروش . سر گذاشت به بیابون با همون شکم... -دردی که زیر دلش در رفت و آمد بود را نمی‌توانست تحمل کند اما توان فریاد کشیدن هم نداشت. باید خفه خان می‌گرفت تا کوروش پیدایش نکند. شوهری که با زن برادر خودش خوابیده بود دیگر شوهرش نبود . بلای جانش بود. کسی محکم به در کوبید. صدای احمد باغبان عمارت را خوب تشخیص می‌داد. -آقا دستم به دامنت. برادر زنت با یه مشت لات و لوت با قمه ریختن دم عمارت...میگن میخوان شمارو بکشن... عاطفه هراسان جیغ کشید. -برو زنگ بزن پلیس... این طرف تر یغما در همان شکاف بین دیوار و کمد با راه گرفتن مایع گرمی از بین پاهای لرزانش .... https://t.me/+8ZQt8zUcRI80NTI0
920Loading...
26
آنلاینی؟؟ تا حالا بازی کردی پول دربیاری؟ منم فکر میکردم دروغه تا این که سری قبل چندتا سکه بیشتر جمع نکردم و حالا همه میلیونی فروختن ولی مال من خیلی کم شد اگه توام مثل من جا موندی بیا این بازی جدید و بازی کنیم خیالت راحت سکه های هرکس مال خودشه این بازی هر ۱۰۰۰ سکه‌ش ۵ میلیون ارزش داره😍 https://t.me/hamster_kombat_boT/start?startapp=kentId835807295
1700Loading...
27
https://t.me/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId835807295
4720Loading...
28
بچه‌ها این ربات برای تلگرامه اگر دوست داشتید یکم بازی کنید بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه
4680Loading...
29
😏
6311Loading...
30
‍ -میگن دختره لاله پرستار این را آرام در گوش همکارش زمزمه کرده بود ولی فرهاد شنیده که لب روی هم فشرد و از کنار آن دو دختر پرستار که نگاهش می‌کردند گذشت و وارد اتاق شد. نگاهش روی دختری که روی تخت خوابیده بود چرخید. دیشب انگار به یکباره از آسمان نازل شده بود و فرهاد نتوانسته بود که موتورش را کنترل کند و با او برخورد کرده بود. دختر فقط یک بار چشم باز کرده بود و بدون اینکه در جواب سوال های دکتر چیزی بگوید دوباره به خواب رفته بود و این ظن را به وجود آورده بود که توانایی حرف زدن ندارد فرهاد پرده اتاق را کشید و با افتادن نور در صورت دختر، دستش را مقابل چشمانش گرفت. -خوبی؟ دختر فقط نگاهش کرد و فرهاد خودش را بالای سرش رساند و نگاهش در صورت دختر چرخ خورد. برخلاف لباس های کهنه و قدیمی اش چهره زیبایی داشت. -نمیتونی حرف بزنی؟ با نگرفتن واکنشی از دختر دستی در موهایش کشید سرش شلوغ تر از آنی بود که در این بیمارستان منتظر زبان باز کردن دختر باشد. قصد رفتن کرد که دست دختر دور مچش قفل شد و نگاه فرهاد روی صورتش نشست -منو از اینجا ببر دختر می‌توانست حرف بزند و تمام دیروز تا به حال را چیزی نگفته بود و او را علاف خودش کرده بود؟! -خواهش میکنم منو از اینجا ببر دست فرهاد چنگ لباس صورتی رنگ بیمارستان شد و دختر را بالا کشید -بازیت گرفته؟ -خواهش میکنم همین! میخواست او را از اینجا ببرد اما به کجا؟ یقه اش را رها کرد و سمت در رفت -منو ببر با خودت اگه پیدام کنه منو میکشه با کلمه آخر دختر فرهاد ایستاد و به سمت دختر چرخید -کی! -سورن،سورن آریا! https://t.me/+PFmZzZEvPs03OWE8 https://t.me/+PFmZzZEvPs03OWE8 با صدای زنگ موبایلش لب های به کام گرفته بهارش را رها کرد و بوسه ریزی در زیر گلویش کاشت. نگاهش روی صفحه موبایل چرخید و با ناشناس بودن شماره تماس را وصل کرد -بفرمایید -جناب آریا؟سورن آریا ؟ -خودم هستم -جناب آریا من از مرکز روانی فردوس تماس میگیرم خیلی متاسفم ولی باید بگم که مهتا فتحی دیشب از آسایشگاه فرار کرده https://t.me/+PFmZzZEvPs03OWE8
9332Loading...
31
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+MZPDALWe6wg1NWNk https://t.me/+MZPDALWe6wg1NWNk https://t.me/+MZPDALWe6wg1NWNk پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
4324Loading...
32
قشنگای من، امروز سه تا رمان عاشقانه‌ی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمی‌شید😍 توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️ 1⃣ عروس بلگراد - کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد. جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت: - فرار کن. عروس اما تکانی نخورد. مرد یقه‌ی داماد را گرفت و کشید. - گورت رو گم می‌کنی و برمی‌گردی به همون خرابه‌ای که ازش اومدی. و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت: - یا بی‌سروصدا با ما میای یا اینو می‌کشیم. عروس جیغ کشید. - ولش کنید گفتم. صدا شلیک گلوله‌ی آمد وعروس دوباره جیغ کشید. - نزن... نزن.... میام. https://t.me/+s6QB9-41tLVlZDlk 2⃣ اوتای دختر این قصه یه جنگجوئه! تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونواده‌ن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا! یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار می‌ذاره و باعث یه کینه عمیق می‌شه. بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه! اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن. تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست! https://t.me/+vNRgMbWo4MM2MzY0 3⃣ ریسک من آرادم! مردی مقتدر که آوازه‌ی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه... نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه! گذشته ای که بوی خون و حسرت می‌ده.... به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم! دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...! https://t.me/+2hwnLCyhq-s4Yjhk
4121Loading...
33
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
3630Loading...
34
بچه‌ها این ربات برای تلگرامه اگر دوست داشتید یکم بازی کنید بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه
10Loading...
35
https://t.me/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId835807295
3191Loading...
36
بچه‌ها این ربات برای تلگرامه اگر دوست داشتید یکم بازی کنید بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه
3171Loading...
37
https://t.me/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId835807295
2160Loading...
38
بچه‌ها این ربات برای تلگرامه اگر دوست داشتید یکم بازی کنید بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه
2100Loading...
39
https://t.me/hamsTer_kombat_bot/start?startapp=kentId835807295
2384Loading...
40
بچه‌ها این ربات برای تلگرامه اگر دوست داشتید یکم بازی کنید بزودی تموم میشه و ارزش پیدا میکنه فعلا هر هزارتاش ۵ میلیونه
1911Loading...
⭕️
نمایش همه...
سلام سلام خوبین؟ بچها یادتونه یه بازی معرفی کرده بودم که کلیک میکردی سکه جمع میکردی میگفتن قراره به ارزش برسه؟ رسید و چقدرررر آدم از همین بازی به پول رسیدن حالا تلگرام دوباره یه بازی معرفی کرده که فقط و فقط باید کلیک کنی و سکه جمع کنی همه ی سکه ها هم برای خودتونه... گفتن این بازی هم قراره ارزشمند بشه اگه از قبلی جا موندی بجنب شاید دور هم پولدار شدیم باز 😍👇🏻 https://t.me/hamster_kombat_boT/start?startapp=kentId835807295
نمایش همه...
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
نمایش همه...
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
نمایش همه...
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
نمایش همه...
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
نمایش همه...
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
نمایش همه...
پارت جدیدمون رسیدددددد 😍😍😍
نمایش همه...