"دُر" مریم پیروند
نمایش بیشتر
8 080
مشترکین
-924 ساعت
-737 روز
-26430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from "سیاهنمایی" مریم پیروند
فرصت زیادی نمونده دوستان، اگه هنوز این بازی رو نصب نکردید فقط ۲۰ روز مهلت دارید تا سکههاتونو افزایش بدید و حدود چند میلیون درآمد کسب کنید...
14300
Repost from مریم پیروند| حسِ اشتباه 📖
https://t.me/hamstEr_kombat_bot/start?startapp=kentId5724870878
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
Hamster Kombat
Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!
29400
Repost from مریم پیروند| حسِ اشتباه 📖
https://t.me/hamster_Kombat_bot/start?startapp=kentId35337949
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
دوستان سریعتر تو این بازی شرکت کنید و سکههاتونو ببرید بالا تا کارتها براتون باز بشه و بتونید ۵ میلیون سکهی امروز رو ددیافت کنید...
5900
Repost from N/a
_ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
11000
Repost from N/a
#پارت🎁
-یقه لباستو درست کن همه دار و ندارتو انداخته بیرون همه باید بفهمن رنگ لباس زیراتو ...؟!
گُونههایش گُل میاندازد و صُورتش سُرخ میشود.
با خجالت لب میزند:
-ببخشید !
اخمهای مرد جوان سایه چشمانش میشود.دستی به سینه دَاغش میکشد.باید میگفت "آتش به جانش انداخته است و هوس لَمسش به تنش افتاده "
آن هم به دختری که پناه دادهبود ولی گُرگرفته و عصبی میگوید:
-ببخشید که نشد حرف ،اینجا کلی مرد غریبه و محافظ است میدونی اگر نگاهشون روی یکی از این قشنگی....
حرف در دهانش خفه میماند.داشت چه میگفت.
دخترک لب های غنچهایش نیمه باز مانده و چشمهایش گشاد شده.
سیبک گلویش میلرزد:
-لباساتو درست کن وگرنه مجبور بخاطرت هر روز دست به یقه بشم تو که اینو نمیخوای ؟
آهو با لبخند سرتکان میدهد.یکهو چیزی یادش میآید و ابروهای نازکش جمع میشود.
چه کسی را جز او محرم میدانست مگر ؟
باید میگفت ؟
-من باید چیزیو بهتون بگم !
مرد جوان منتظر نگاهش میکند و او با تپش های تند و صورتی گُلگون آرام میگوید:
-دیشب از اتاقم فرار کردم چون....
آهیل سیبک گلویش میلرزد.میترسد از اعتراف دخترک با گونههای سُرخ و غم چهرهاش...
به بیرون اشاره میزند.
-یکی از اون آدمهاتون میخواست بهم تجاوز کنه...!
نفس در سینه آهیل حبس میماند.عضلات صورتش منقبض میشود و فکش سفت.
صدایش از خشم میلرزد:
-گورش کنده...بگو فقط کی بوده...کاری که نکرده؟
اشاره واضحی میکند و بغض دخترک آب میشود.
-نکرد ولی من کسیو ندارم...همه فکر میکنن بیپناهم اجازه میدن هرکاری....
تا به خودش بیاید سرش روی سینه مرد جوان مینشیند و بازوهایش دور تن ظریفش می پیچد.
موهایش را بو میکشد.
-من پناهت میشم...غلط میکنه کسی نگاه چپ بندازه...اصلا از امشب بیا اتاق من...
جان از تن دخترک میرود ولی پچ میزند:
-آقا نامحرمیم....!
لبهای مرد جوان رو گردنش مینشیند و یقهاش را کنار میزند.
-صیغت میکنم....🔞
https://t.me/+K23hJ5xcHnE2Yzc8
https://t.me/+K23hJ5xcHnE2Yzc8
توصیهی ویژه♨️
12200
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم!
👍 2
27200
Repost from N/a
باز هم تلخ شده بود! عمیق نفس کشید! بوی عطری محو زیر بینی اش پیچید!
شیوا اغلب "شنل" می زد. عطرش آن قدر مرغوب و اصل بود که هر بار از هم جدا می شدند بوی خاص آن تا ساعت ها زیر بینی اش بود!
یاد شیوا عصبی اش می کرد! اصلا نمی فهمید چرا با بوی عطر محو و ملایمی که مشخص بود نه مثل عطر هایی که شیوا استفاده می کرد اصل بود و نه حتی آن قدر شیرین و غلیظ و وسوسه کننده باید یاد شیوا بیفتد! دختری که ماه ها پیش پرونده ی رابطه شان را برای همیشه بسته بود!
چراغ قرمز شد و پایش را محکم روی ترمز کوبید! ترمز تیز و ناشیانه اش باعث شد تا دختری که کنارش روی صندلی نشسته بود کمی به سمت جلو متمایل شود. شالش از روی موهایش سر خورد و رادمهر نگاهش را از موهای پریشان نورا برداشت و دوباره به جلو و چراغ راهنمایی و رانندگی خیره شد تا دخترک در تلاشی ناموفق خرمن موهایش را زیر شال نازکش پنهان کند.
ثانیه شمار روی عدد صد و بیست گیر کرده و قصد حرکت نداشت که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و با دیدن اسم رویا روی صفحه بی اختیار و با عجله دستش را روی آیکون سبز کشید و جواب داد:
-جانم رویا؟
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
10400
https://t.me/hamstEr_kombat_bot/start?startapp=kentId5724870878
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
Hamster Kombat
Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!
23300
Repost from "سیاهنمایی" مریم پیروند
فرصت زیادی نمونده دوستان، اگه هنوز این بازی رو نصب نکردید فقط ۲۰ روز مهلت دارید تا سکههاتونو افزایش بدید و حدود چند میلیون درآمد کسب کنید...
28200