cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

همبند آتـــش🧡

﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 نویسنده: همتا♡ همبند آتش(آنلاین) پارت‌گذاری همه روزه به جز جمعه ها🧡 #هرگونه_کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
11 544
مشترکین
-1524 ساعت
-1027 روز
-29530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
00:08
Video unavailable
🎁 کد مخفی 1.000.000.000 سکه همستر آموزش کد مخفی 🎁
نمایش همه...
IMG_6814.MP41.53 MB
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
نمایش همه...
IMG_6814.MP41.53 MB
sticker.webp0.15 KB
Repost from N/a
-این رابطه از پایه اشتباهه اقا حسام الدین...!!! مرد بی تفاوت نگاهش کرد... حرف نمی زد ولی توی ذهنش داشت بوسیدنش را تصور می کرد... دخترک لب زیر دندان کشید و از نگاه سنگین مرد دوست داشت فرار کند... -آقا حسام الدین متوجه حرفم شدین...؟! مرد اینبار با مکثی سر کج کرد... نگاهش از روی لب های دخترک کنده نمی شد. -لبات خوشمزن...! دخترک وا رفت. -چی...؟! مرد بلند شد و سمتش قدم برداشت. -لب هات طعم خوشی دارن... آدم ازش سیر نمیشه...!!! گلی ابرو درهم کشید و قدمی عقب رفت. از خجالت گونه هایش سرخ شدند. این مرد چرا به او می رسید حیا را قورت می داد و یک آب هم روش... -آقا حسام خواهش می کنم. حسام دست در جیب با نگاهی عمیق و براق گفت: خواهش چی دخترجون وقتی کار منو تو از این حرفا گذشته...؟! گلی بغض کرد. -نباید می گذشت... تقصیر من نبود و مقصرش شمایی که متاهلی...!!! من هیچ وقت نخواستمت...!!! حسام حرص کرد اما خودش را کنترل کرد... -الان از چی ناراحتی...؟! اشک های گلی ریختند... هق زد و مظلومانه توی چشمان حسام خیره شد. -دخترونگیمو ازم گرفتی...!!! حسام اخم کرد و نگاه تندی به گلی کرد که دخترک نفس در سینه اش حبس شد. -یادت که نرفته زنم بودی...!!! گلی از این حجم از محق بودنش حیرت کرد. اشکش را پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: مستم کردی و به زور ازم گرفتی... رابطه من و تو ابتدا و انتهایی نمی تونه دلشته باشه، بفهم این رابطه از پایه درست نیست و ممنوعه اقای محترمی که متاهلی ولی متعهد نیستی...!!! مرد پوزخند زد و ابرو بالا انداخت... -بس کن گلی کدوم تاهل و تعهد وفتی زنم خودش خراب عالمه...!!! در ضمن فاز الکی برندار که نه تو دختر خواهرمی نه من داییت... تو حتی باباتم نمی خوادت...!!! غرور دخترک جریحه دار که هیچ نابود شد... شکسته دل و غریب به مرد خیره شد. دوست داشت فرار کند ولی نای راه رفتن نداشت. اشک هایش گوله گوله از صورتش می ریختند و مرد پشیمان از حرفش چشم بست و لعنتی نثار خود کرد... دخترک قدم عقب گذاشت. با خنده تلخی زمزمه کرد. -حق داری حسام خان وقتی پدرو مادر بالای سرت نباشه همه صاحابت میشن و بزرگتر... اونوقته همه برات تصمیم می گیرن، مثل تو که تموم داراییمو به تاراج بردی حسام...! مرد قدمی سمتش برداشت. -من هرکاری کردم تهش این بود که می خواستمت... پاش بیفته و به عقب برگردم بازم تو رو به هر طریقی باشه مال خودم میکنم و حق نداری مخالفت کنی...!!! دخترک نگاه تاسف باری بهش کرد... -از این به بعد دیگه هیچی بین ما وجود نداره...!!! حرفش را با جدیت بیان کرد و عقب گرد کرد که برود اما حسام با دو قدم بلند دست دور کمر دخترک پیچید و او را سمت خود کشید که بیچاره از ترس نگاه حسام لال شد... حسام با عصبانیت فکش را چنگ زد و با قدرت فشار داد که چشمان دخترک به اشک نشست... -به ولای علی گلی یه بار دیگه فقط یه بار دیگه زر مفتی یا حرف رفتن بزنی آتیشت میزنم... جوری آتیشت می زنم و به این زندگی پابندت می کنم که مجبور شی با زنم زندگی کنی و تحمل کنی...!!! از فشار دستش کم کرد... -شیر فهم شدی یا یکی بکارم تو رحمت که زر یا مفت تحویلم ندی...؟! https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 سید حسام الدین فتاح مردی ۳۹ ساله متاهل ولی بدون هیچ تعهدی عاشق دختر ناتنی خواهر میشه که هیچ حسی بهش نداره و پسش میزنه اما... این پس زدن برای حسام زیادی ناخوشاینده که تصمیم می گیره توی مستی بتهاش بخوابه و می خوابه و با گرفتن بکارتش....
نمایش همه...
Repost from N/a
- عکس برجستگیمو دیدی دختر؟ خجالت زده سرم را در یقه فرو کردم. قدمی عقب رفتم و گفتم: - ن...نه ندیدم. - مگه مادرم نشونت نداد؟ برای چی نگاه نکردی. منو علاف کردی. مقنعه ام را جلوتر کشیدم. حس بدی تمام تنم را گرفته بود و رهایم نمیکرد. آمدنم درست بود؟ صاف نشست و پاهایش را باز کرد. آرام گفتم: - قبل ازدواج دلیلی نبود ببینم. - باید میدیدی. به نظرت من املم که از داهات زن بگیرم؟ این لامصب من بزرگه. هرکی اومده زیرم راهی بیمارستان شده. بهت زده از وقاحتش سر بالا بردم. از سایزش میگفت؟ مثلا هنرپیشه بود، هنر پیشه ای که از پشت تلویزیون عاشقش بودم. بغض کردم. - مجبورم نشونت بدم خودم. واقعا حوصله ندارم زیرم بمیری. توام باید نشون بدی، خنگی یهو الکی میگی باشه. - نه...می خوام برم. رو چرخاندم که با گرفته شدن بازوام خشک شدم. - من کلی پول به خونوادت ندادم که بری. بزرگ بود واست میبرمت دکتر گشاد کنی. نگاش کن یالا تا همین جا نکردمت. از پروییش گریه ام گرفت. مرا چرخاند و شلوارش را پایین کشید که چشم بستم. - من تاحالا عضو جنسی کسی رو ندیدم که نظر بدم نمیدونم باید چقدر باشه. - املی امل! سوراخت رو که دیدی. ببین جاش میشه. بالاخره انگشت کردی خودتو میزان تنگیت دستته. حرف هایش را نمیفهمیدم. بیشتر گریه ام گرفت. چه میگفت، دیوانه بود. تکانی خوردم و گفتم: - نه انگشت نکردم خودمو ولم کن. - لعنت بر شیطون. چشمات توی کونتن که ندیدی؟ خودتو نمیشوری توی دست شویی احمق؟ جوابی ندادم که دستش روی باسنم نشست. جیغی کشیدم و برگشتم عقب که عصبی هلم داد روی مبل. چشم هایم باز شد و... عضو جنسی اش مقابل صورتم بود...بزرگ بود! چشم هایم گرد شد. - ول کن سوراخ اونجاتو، توی دهنت جا شه اوکیه. هنوز به خودم نیامده بودم که سرم را به خودش فشار داد، در ثانیه ی اول عق زدم که محکم تر هلم داد. - چندش ادا تنگا. خشک خشک درت میذارم تا عق نزنی روی من!!! https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk من دختر روستایی هیچی ندیده ای بودم که عاشق هنرپیشه ی معروف شدم. هر روز برنامه هاشو نگاه می کردم تا این که فهمیدم تو روستامون دنبال زن میگرده. نذر و نیازم جواب داد و من شدم زن دامون! سلبریتی محبوب و پولدار... ولی وقتی رفتم به دیدنش فهمیدم که زن های شهری از زیرش زنده بیرون نمیان به خاطر همین روستایی گرفته تا... https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
نمایش همه...
حَــوّاٰ(حق‌عضویتی)

❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون... حوّا قصه‌ی دختری از تبار آدم...

Repost from N/a
- خم شو رو میز شلوارتو بکش پایین! با صدایش دخترک ترسیده لب زد - حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه... نعره زد - خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟ دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد می شنید صدای پچ پچ اش را... - آروم مامانی هیچی نیست یکم... حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد - آخ! آروم نامدار... حرکاتش را به عمد تند تر کرد اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود! از اوی عقیم... - ب...به بچه‌ت رحم کن نامرد! غرید - ببر صداتو! دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد - دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید - حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری! گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده... دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک... - پاشو جمع این کثافت و!‌ زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست! گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود. - داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟ با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمی‌خواست بیاید اما عطیه قسم داده بود - خونه ست! - واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟ سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد می شنید پچ‌پچ ها را و عادت کرده بود... که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد - سلام دورت بگردم کو عروسم؟ حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد - والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟ - نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد همه ناباور بودند - حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه... صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت - از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟ چون بچه دار نمی شده... اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد - زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده... داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره... عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود! https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
نمایش همه...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
_مادر جون من پاهام درد میکنه بیا این ظرف صبحونه رو براشون ببر......ماشالله نوه ام بنی اش قویه حتما تا الان عروسش......وااای خاک به سرم منم جلوی تو چی میگم.....ببر قربونت برم اون ریز میخندید و من قلبم از حرفش داشت تیکه تیکه میشد ولی باید باور کنم دیگه محمد طاهایی نیست به زور سه طبقه را بالا رفتم و رسیدم به بام از پشت دیوار شیشه ای اتاق محمد طاها به شیدایی که با یه لباس خواب بی سروته رو تخت خوابیده بود نگاه کردم با فکر دیشبشون تموم تنم یخ کرد به شیشه کوبیدم که چشماشو باز کرد و بهم گفت برم داخل رفتم صدای آب میومد حموم بود _سلام....صبح بخیر _سلام عزیزم ببخشید من دراز کشیدم دیشب محمد خیلی اذیتم کرد هنوز خسته ام چرا فکر کردم داره برای من نمایش بازی میکنه یه نمایش دردناک که تا عمقمو میسوزوند _خو....خواهش میکنم سینی رو گذاشتم رو میز جلوی مبل و خواستم برم که.... _شیدا یه حوله برام بیار صداش از توی حموم اومد و من انگار تو خلسه رفتم....اون نامرد بود یا من اصلا نباید عاشقش میشدم اصلا مگه میشه همه ی اون حرفا و کاراش دروغ بوده باشه _نیا عزیزم صبر کن منم میام پیشت چقدر یه آدم میتونه بیشعور و عقده ای باشه که این حرفا رو جلوی بقیه بزنه _ریحانه جان برو از اتاق حوله بیار برامون به حرفش گوش دادم تا فقط ازشون دور باشم دستمو سمت قفسه ی حوله ها دراز کردم داشت میلرزید محکم پلکامو بستم سعی کردم نفسام منظم بشه ولی مگه میشد برای کسی که عاشقی و زنش...... _آروم....آروم باش....چیزی نیست _آروم باش با شنیدن صداش ترسیده برگشتم تمام تنش خیس بود و فقط یه شلوار پاش بود نمیخوام بیشتر از این چشمش بهش بیوفته.خواستم برم بیرون که راهمو سد کرد _تو این عمارت به این بزرگی تو باید برام صبحونه بیاری؟ اینکه دیشب تن یه زن دیگه رو لمس کرده بود ازش بدم میومد و اصلا نگاهش نمیکردم _به خاطره عروسیه دیشب همه تو خواب نازشونن مادر جونم به من گفتن بیارم _نباید قبول میکردی..‌‌.من که دیروز بهت گفته بودم تا چند ماه حق نداری بیای بام..... حتما به خاطره ندیدن این وضعشونه با حرص بالاخره رومو برگردوندم و به چهره ی خونسردش زل زدم تار میدیدمش و این یعنی بازم اشکام بدون اجازه میخواد بریزه _گفتم که کسی نبود الانم برو کنار میخوام برم عین یه دوئل به همدیگه زل زده بودیم که یه دفعه صدای شیدا بلند شد _بیا دیگه محمد طاها تنهایی کیف نمیده من با صداش نگاهم کشیده شد سمت در حموم ولی اون انگار نه انگار نه خودش تکون خورد نه چشماش ذره ای از صورتم کنار رفت دستشو آورد بالا تا اشک گوشه ی چشممو پاک کنه که صورتمو عقب کشیدم و با طعنه گفتم _زنت صدات میکنه نمیخوای بری با هم کیف کنید لبخند زد از اون لبخندای معروف خودش که حالا حالا مهمون لباش نمیشد انگشتشو دوباره بالا آورد و کشید کنار چشمم و مست اون لمس کوچیک انگشتاش که همیشه برای آروم کردنم پیش قدم میشدن _اینو فقط به تو میگم نه هیچ کس دیگه.....هیچ چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست _من چیزی که میبینمو باور میکنم اینکه زنت همین الان صدات کردبرای...... نتونستم ادامه بدم و یه نفس عمیق کشیدم تا خودمو جمع و جور کنم _اون صیغه ام که برای راحتیه من خونده بودی رو باطل کن نمیخوام فردا بگن من خراب شدم رو زندگیه یه نفر دیگه..... لحن خونسردش جدی شد _تو باید اون چیزی که من بهت میگمو باور کنی چون هیچ وقت بهت دروغ نمیگم.....اون صیغه هم میمونه بینمون..... کنار رفت _الانم میتونی بری.....یادت نره تا یه مدت این بالا نیا دوست ندارم اذیت بشی اذیت بشم؟میرم ولی شهر خودمون پیش مادرم نمیتونم بمونم و عشق بازیا این دوتا رو ببینم..... https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0 https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0 پارت واقعی رمان❤️
نمایش همه...
اگه به رمان نویسی علاقه داری و می‌خوای رمان بنویسی و رمانت رو یه جای مطمئن انتشار بدی، بهترین گزینه برای شما رمان نود و هشته! فقط این نیست، رمان ۹۸ کلی خدمات دیگه هم داره. مثل: - کلاسای آموزش نویسندگی کاملا رایگان! - طراحی جلد، عکس نوشته، تیزر، نقد - همراهی جهت بالارفتن سطح رمان شما تا آخرین کلمه‌ی رمان - ویرایش حرفه ای رمان توسط ویراستار - چاپ آثار برگزیده به صورت رایگان - تبدیل اثر به ۴ فرمت مختلف اعم از pdf, Apk و...  خیلی مزایای دیگه😍🌠 رمان ۹۸ یه فرصت استثنائی برای شماست... https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA
نمایش همه...
قلمت خوبه و کسی نیست که حمایتت کنه؟رمانت نیاز به تبلیغ و ویراستاری داره ولی وقت و هزینه‌ش رو نداری؟ میخوای براش یه کاور و جلد قشنگ بزنی ولی بلد نیستی؟ حتی دوست داری رمان بنویسی و نیاز به کمک، راهنمایی و آموزش داری؟می‌دونستی انجمن  #رمان_۹۸ تمام این امکانات رو به صورت رایگان داره؟هم توی نوشتن رمان و فروش الکترونیکی و هم توی چاپ کتابت و مشهور شدن کمکت میکنه؛ اونم بدون هیج هزینه یا دردسری...کتابت رو صوتی و به زبون‌های مختلف ترجمه می‌کنه و بهترین تیزرا و عکس‌نوشته‌ها رو برای رمانت درست می‌کنه...خودت بیا و ببین😉👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFDVkqHYPALBeHwNVA نوشتن حس خوبیه که هرکسی نمیتونه تجربه‌ش کنه، پس‌ تا دیر نشده،‌ تو این حس با هزاران نفر دیگه شریک شو🩷
نمایش همه...
sticker.webp0.14 KB
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.