cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ardiya.novell

http://t.me/HidenChat_Bot?start=447298188 لینک ناشناس 👆

نمایش بیشتر
Advertising posts
189مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-47 روز
-1630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

این یکی به ۹۰ یا ۱۰۰ تا برسه من پارت بعدو تایپ میکنم میزارم
نمایش همه...
همش ۳۱ نفر لایک کردن؟
نمایش همه...
#Irripetibile #PART_78 DIYANA: در اتاقشو باز کردمو با دیدن حالتش لبخندی رو لبام نشست لب تاب همینجوری بره خودش روشن بود و دلوین همونجور ک کلی خوراکی جلوش بود خابش برده بود به سمتمش رفتمو خیلی آروم بقلش کردمو اونطرف تختش گذاشتمش لب تاب و به طرف خودم چرخوندمو از تو کارتونه بیرون اومدمو خاموشش کردم خوراکیارم همرو جم کردم گذاشتم رو میزش و بعد اینکه قشنگ اتاقشو تمیز کردم چراغو خاموش کردمو درو بستمو از اتاقش خارج شدم همونجور ک به سمت حال میرفتم با صدای ارسلان سرجام وایسادمو مشغول گوش دادن به بقیه حرفاشون شدم ارسلان:معلوم هس چی داری میگی.؟؟ کجا بزارم بره مامان..؟ هنوز اونقد بی غیرت نشدم ک.... حرفش تموم نشده بود ک مامانش سریع گفت مهتاب:مگه من میگم ولش کن وسط بیابون..؟ ارسلان پای جون خواهرت وسطه.... حالیته..؟اگه اون روانی بلایی سر عسل و بچش بیاره چی..؟ بابا من میگم دیانا رو بفرس بره این دختره عسل منو برگردونه توعم واس اینکه خیالش راحت باشه باهاش باش مخفیانه با دیانام باش... پوزخندی به این حرفش زدم.. من ک خودم داشتم میرفتم...مخفیانه چرا..؟ راه افتادم سمتشون ک ارسلان با دیدنم گلوشو صاف کرد و این ینی خاتمه دادن به این بحث دست ب سینه رو ب روش وایسادمو گفتم _چرا مخفیانه باهام باشه مامان؟؟ اتفاقا همین چند دقیقه پیش من ک داشتم وسایلامو جمع میکردم میرفتم... پسر خودتون جلومو گرفت نزاشت.. وگرنه من که دیگه آب از سرم گذشته... ارسلان روشو به طرفم برگردوند و گفت ارسلان:گوش وایساده بودی..؟ _چه فرقی میکنه...؟...اون چیزی ک باید میفهمیدمو فهمیدم رضا:اشتباه متوجه شدی دیانا....منظور مامان... مهتاب:اتفاقا منظورم خیلیم واضح بود دیانا... جون بچم...جون دخترم تو خطره...دارم دیوونه میشم... اگه دلوین جای عسل بود تو چیکار میکردی..؟ این دفه ارسلان کلافه داد زد ارسلان:مامااااان.... خاهش میکنم بس کن....پای بچه منو نکش وسط
نمایش همه...
#Irripetibile #PART_87 DIYANA: بلافاصله بعد از اتمام حرفم صورتش از عصبانیت سرخ شد… به تندی از روی تخت پایین اومد و خودشو بهم رسوند… رو به روم ایستاد و با عصبانیت گفت: ارسلان:الان واقن فکر میکنی بری همه چی به خیر و خوشی تموم میشه؟ معلومه که نه...! تو بری و اون آدم پاشو بزاره تو این خونه خودم میشم بلای جونش.. یکی دیگه از لباسامو داخل چمدون پرتاب کردم و گفتم: _کوری؟نمیبینی؟این همه آدم دست به یکی کردن ما به هم نرسیم! کل چرخه‌ی حیات مخالف رسیدن ما به همدیگه‌ان ارسلان:) اتفاقن من اگه نباشم همچی به خیر خوشی حل میشه:) عسل برمیگرده سر خونه زندگیش غزل به عشقش میرسه... توعم... کلافه موهاشو چنگ زد و پرید وسط حرفمو با ناراحتی گفت: ارسلان:فک کردی اگه بری چه بلایی سر منِ عاشق میاد:)؟ دیانا انقد سخته بفهمی من نفس کشیدن بدون تو برام سخته:)؟ اون دوماهی ک با اون دیوونه زیر ی سقف زندگی کردم واسم اندازه دوسال گذشت خواهش میکنم ازت دیوونه بازی درنیار نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم: _میگی چیکار کنم؟وایسم دو نفر بخاطر من بمیرن؟! اونوقت من میشم آدم بده دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو تو بغلش کشید… روی موهامو بوسید و گفت: ارسلان:جونِ خودمو میدم ولی نمیزارم شما یه خط روتون بیوفته:) هرجور شده عسلو نجات میدم اما نمیزارم تو بری… جونِ دلوین حرف رفتنو نزن که قلبم میگیره دنیا برام تار میشه:) نمیدونستم چی بگم و به نوعی لال شده بودم… حرفای ارسلان بغض توی گلومو شدید تر کرده بود… دلم میخواست با تمام وجود گریه کنم تا حالم خوب بشه… اما الان وقت گریه و زاری نبود… باید یه راهی برای نجات عسل از دست اون غزل دیوونه پیدا میکردیم… به آرومی از ارسلان جدا شدم و گفتم: _خب ارسلان الان باید چیکار کنیم؟!جونِ عسل در خطره! ارسلان:میشینیم کنارِ هم فکرامونو میریزیم رو هم یه راه پیدا میکنیم… نه میزارم تو اذیت بشی نه میزارم عسل آسیب ببینه:) نفس عمیقی کشیدم و چشامو محکم بستم… قطره اشکِ سمجی از گوشه‌ی چشمم سر خورد… ارسلان:توروخدا گریه نکن!گریه میکنی من داغون میشم:) سری تکون دادم و با دستم گونه‌مو پاک کردم… نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _میرم یه سر به دلوین بزنم ببینم داره چیکار میکنه. بدون صبر برای جواب از اتاق خودمون بیرون زدم و به سمت اتاق دلوین رفتم…
نمایش همه...
31
ندارییییین بچه هاااا
نمایش همه...
#Irripetibile #PART_86 ARSLWN: بدون هیچ حرفی رو مبل نشسته بودمو پامو ضرب گرفته بودم رو زمین مامانم پایین پام نشسته بود و مدام ازم سوال میپرسید مامان:ارسلان باتوعم....چه زری میزد این دختره..؟ عسل پیششه..؟...دِ زر بزن دیگه.. با چشایی پر از اشک و شرمندگی نگاهمو به سمت دیانا بردمو با بغض لب زدم _عسل پیش غزله... گفتش اگه عسل و صحیح و سالم میخاینش دیانا باید وسایلشو جمع کنه بره و من به جاش خانوم خونت بشم اگرم قبول نکنم عسلو میکشه... اینو گفتمو از رو مبل بلند شدمو راه افتادم سمت اتاقمون درو باز کردمو پشت سرم بستمش و وارد اتاق شدم مستقیم به سمت تخت رفتمو خودمو پرت کردم روش ساعدمو رو چشام گذاشتم تا برای چند لحظه بتونم فکر کنم ک چ غلطی کنم طولی نکشید ک در اتاق باز شد اولش توجهی نکردم...فک کردم اومدن دنبال من اما با صدای باز شدم در کمد ساعدمو از رو چشام برداشتمو چشمم ب دیانایی خورد ک از تو کمد چمدونو انداخت رو زمین و لباساشو از تو کمد برداشت و پرت کرد تو چمدون نشست رو زمین و شرو کرد به تا کردن لباساش سریع بلند شدمو رو تخت نشستم _ایشالا...؟ جوابی بهم نداد ک دوباره گفتم _با توعم....چمدون چرا جم میکنی...؟ دیانا:ارسلان... منو و تو آخرش...به هم نمیرسیم... ینی قسمت نمیشه ک برسیم... بهتره بکشیم کنار...بهتره همو فراموش کنیم اون بیرون هم مامان تو و هم داداش من دارن از غم دوری عزیزترین کسشون دیوونه میشن ارسلان من باید برم.. مجبورم ک برم...با موندن من اینجا جون دو نفر تو خطره پس بهتره نباشم..!
نمایش همه...
41
رمان مافیایی چی دارین؟
نمایش همه...
#Irripetibile #PART_85 ARSLWN: هممون ساکت دور هم نشسته بودیم و هیچ کاری به ذهنمون نمیرسید و گه گاهی همدیگرو نگا میکردیم تا اینکه صدای زنگ گوشیم سکوت بینمونو شکست ی نگاهی به شماره ناشناس انداختم آشنا بود برام... مامان:چرا ماتت برده...؟...جواب بده شاید عسله.. رضا:بزارش رو اسپیکر... توجهی ب حرف رضا نکردمو تماس و اکسپت کردم از رو مبل بلند شدمو یکم از جمع فاصله گرفتم _الو... با شنیدن صدای غزل هوف کلافه ای کشیدم غزل:سلام عزیزم... خوبی...؟ _به تو ربطی نداره.. غزل:عه زشته...آدم با ی خانوم محترم اینطوری حرف میزنه...؟ دیانا:کیه ارسلان..؟ دستمو رو بلندگوی گوشی گذاشتمو به طرفش برگشتم _هیشکی.. دوباره گوشیو دم گوشم گذاشتمو پشتمو کردم بهش _چی میخای تو..؟ببین من الان تو وضعیت خوبی نیسم...خواهشا بیخیالم شو...! غزل:چرااا...؟..خواهر جونت گم شده ناراحتی..؟ زنگ زدم از نگرانیت کم کنم بگم جاش امنه... پیش منه... گوشیو تو دستم جا به جا کردمو با لحن تندی لب زدم _عسل پیش توعه...؟ طولی نکشید ک صدای مامانم از پشت سرم اومد و بعدشم صدای رضا مامان:کیه ارسلان..؟...عسل پیش کیهههه..؟ رضا:باتوعیم...برگرد اینور ی دقیقه... _کثافت حروم زاده یه خط و خش روش بیوفته زندگیتو به آتیش میکشم.. غزل:نظرت چیه یه معامله کنیم..؟ که هم بره من یه سرش برده هم بره تو..؟ من خواهرتو صحیح و سالم تحویلت میدم ولی از اون طرفم دیانا باید وسایلاشو جمع کنه از اون خونه بره بیرون و من بشم خانوم خونت.. _خیلی کثیفی غزل...خیلی... مامان:غزل...؟ غزل:تا سه روز بهت وقت میدم فکر کنی جوابت مثبت بود ک آبجیتو مثل دسته گل تقدیمت میکنم اگرم قبول نکردی لوکیشن میفرسم بیای جنازنشو از تو خیابون جم کنی...فعلا در ضمن...بفهمم پای پلیسو کشیدی وسط قبل از دستگیر شدنم دخلشو میارم... پس آدم باش و نزار جون خواهرت و بچش به خطر بیوفته
نمایش همه...
37
#Irripetibile #PART_84 GHAZAL: با پیچیدن صدای عسل توی اتاق دست از حرف زدن برداشتم… بی توجه به چهره‌ی متعجب سعید به تندی از اتاق بیرون رفتم… با دیدنش که داشت دست و پا میزد پوزخند تلخی روی لب هام نشوندم… به دیوار کنارم تکیه زدم و گفتم: _داد نزن…! اینجا ته دنیاست،کسیم نیست که صداتو بشنوه و بیاد کمکت صدام باعث شد به کل خفه بشه و متوجه بشه من اینجام…‌ به سرعت به سمتم چرخید و با چشمای اشکی نگاهی بهم انداخت… تکونی به بدنش وارد کرد و با بغض گفت: عسل:توروخدا بزار من برم… ببین من باردارم،هرچی بخوای بهت میدم ولی بزار برم خنده‌ی شیطانی‌ای سر دادم و گفتم: _بزارم بری…؟ تو خوابِ شب ببینی!هر وقت به چیزی که خواستم رسیدم؛ میزارم تو بری،حالا دیگه اینکه کِی از اینجا میری رو نمیدونم...البته یه طرفشم بستگی به چیزی ک میخام داره نفس عمیقی کشید و گفت: عسل:خیله خب…! چی میخوای؟هرچی که بخوای از همین الان قبوله _داداشت ارسلانو میخوام! عسل:چی…؟ تو هنوز بیخیال نشدی؟چرا نمیفهمی اون زن و بچه داره؟ عسل:برام مهم نیست! فک میکردم چون عاشقی حس و حالمو درک میکنی...پس نگو اشتباه میکردم...! _درکت نمیکنم! چون از رو عشق زندگی سه تا آدمو به گوه نمیکشم _زیادی داری حرف میزنی. کاری نکن همینجا هم خودتو بکشم هم بچه‌ی تو شکمتو به عبارتی لال شد و دیگه هیچ حرفی از دهنش بیرون نیومد… با یکم مکث گفت: عسل:التماست میکنم غزل! من تایم زیادی به زایمانم نمونده،همین الانشم درد دارم به آرومی کنارش نشستم و دستی روی شکم برجسته‌ش کشیدم… برای یه لحظه تمام خاطرات دوران بارداریم اومد جلوی چشمم… اما نمیشد چشم ببندم و دلسوزی کنم حالا که تا اینجا اومدم پا پس بکشم… _دختره یا پسر…؟ نفس عمیقی کشید و گفت: عسل:دختره:) _اسمشو چی میخوای بزاری؟ عسل:دلارام _معنیش چیه…؟ عسل:آرامش دهنده‌ی دل _قشنگه سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت _منم یه دختر دارم...اسمش پناهه.. همسن و سال همین دلوینه...برادرزادت.. یه دفه با تعجب نگاهی بهم انداخت عسل:تـ....ـو...تو بچه داری..؟ ینی...شوهر داریو چشمت دنبال ارسلانه..؟ چرا نمیچسبی به زندگیت..؟چرا فراموشش نمیکنی..؟ جوابی بهش ندادمو از کنارش بلند شدم… _خوب گوش بده مامان کوچولو…! من ارسلانو دوس دارم،تا حد مرگ عاشقشم میمیرم براش… تا زمانیم که مال من نشه و من نشم خانوم خونه‌ش و مادر بچش تو پیش من میمونی!
نمایش همه...
35
#Irripetibile #PART_83 DIYANA: جلوی در اتاق وایساده بودمو به مکالمشون گوش میدادم بعد اینکه فهمیدم گوشیو قطع کرده خاستم فاصله بگیرم ک یهو در باز شد و نگاهمون قفل هم شد گوشیمو جلوم گرفت و با همون عصبانیتش لب زد ارسلان:بگیر گوشیتو _ارسلان باور کن...خودش زنگ زد در جواب حرفم پوزخندی زد و گفت ارسلان:توعم از خدا خواسته جوابشو دادی.. _میخاسم بهش بگم دیگه بهم زنگ نزنه.. چون میدونستم تو بفهمی شر میشه به خدا فقط همینه...! یه دفه ضربه ای به کتفم زد که از پشت با خوردم به دیوار و آخ آرومی گفتم ارسلان:آخه...من چی بگم به تو..؟ مامانمو از همه مهمتر داداشت نشستن دارن از درون نابود میشن بعد تو اومدی تو اتاق بیخیالِ وضعیتی ک پیش اومده داری با این یارو لاس میزنی ..؟ خجالت نمیکشی دیانا..؟ با دستام یکم به عقب هلش دادم و در جوابش گفتم _خجالتو تو باید بکشی که اندازه سر سوزن به من و حرفایی ک دارم بهت میزنم اعتماد نداری..! اینو گفتمو بدون توجه بهش راه افتادم سمت حال تا برم پیش بقیه ---------------------------------------------- ASAL: چشمامو آروم آروم باز کردمو با نور زننده ای ک خورد به چشمم دوباره سریع بستمشون سعی کردم چشمامو به نور عادت بدم که بلخره موفقم شدمو پلکامو آروم آروم باز کردم خواستم دستمو تکون بدم ک متوجه بسته بودنش شدم با یادآوری اتفاقی ک واسم افتاد ی لحظه خشکم زد....غزل...ماشین...در آخرم که...بیهوش شدنم... من...من باردارم... اتفاقی واس بچم نیوفته... طولی نکشید ک با صدای بلندی داد کشیدم _کمکککککک.... یکییی کمکککک کنهههه.... ارسلاااااان..؟؟؟؟..رضاااااا...؟...دیاناااااااا
نمایش همه...
29