cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

༺ تسـڪـین/𝐓𝐄𝐒𝐊𝐈𝐍 ༻

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
196
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

📚#داستان_کوتاه 🙍‍♂ #چهره ✍ #آلیس_مونرو 🫧#قسمت_هشتم تمام این مدت نانسی بهت‌زده بود و هیچ صدایی ازش در نمی‌آمد. ولما از یک طرف، و من از طرف دیگر، سعی می‌کردیم مادرم را ببریم داخلِ خانه. دیگر آن صدای وحشتناک را از خودش در نمی‌آورد. کمرش را صاف کرد و با صدایی که به‌شکلی خیلی غیرِطبیعی خوشحال بود و تا آن سر کلبه هم شنیده می‌شد گفت: «ولما می‌شه اون قیچیِ باغبونی رو برام بیاری؟ حالا که این‌جا هستم خوبه گلایل‌ها رو هرس کنم. بعضی‌شون حسابی پلاسیده شدن».  وقتی کارش تمام شد، همه‌جا پُر از شاخه‌های گلایلِ پژمرده و غنچه‌های گُل شده بود. همان‌طورکه گفتم این ماجرا باید شنبه اتفاق افتاده باشد؛ چون مادرِ نانسی خانه بود و ولما هم بود. تا دوشنبه، شاید هم زودتر، کلبه خالی شده بود. شاید ولما پدرم را در باشگاه یا صحرا پیدا کرده بود، و پدرم وقتی که به خانه آمده بود اولش عصبانی بوده و بد و بیراه گفته بود، اما بعد موافقت کرده بود که نانسی و مادرش بروند. فکر نکنم که خود آن‌ها هم اعتراضی داشتند. این واقعیت که دیگر هرگز نانسی را نمی‌دیدم کم‌کم برایم هضم شد. اول آ­ن‌قدر از دستش عصبانی بودم که برایم مهم نبود. بعد وقتی پرسیدم نانسی کجاست، لابد مادرم جوابِ دوپهلویی داده بود و من را دست‌به‌سر کرده بود تا مبادا «آن صحنۀ ناراحت‌کننده» یادم بیاید. همان‌موقع بود که جداً تصمیم گرفت من را بفرستد مدرسه، و شروع کرد دنبالِ مدرسۀ مناسب گشتن. احتمالاً فکر می‌کرد وقتی به مدرسۀ پسرانه عادت کنم، خاطرۀ بازی با هم‌بازیِ دخترم کم‌رنگ می‌شود و به نظرم بی‌ارزش و مسخره می‌آید. روزِ بعد از تشییعِ جنازۀ پدرم، وقتی مادرم از من خواست که برای شام به رستورانی که یک مایل دورتر از خانه‌مان در ساحل دریاچه بود ببرمش، تعجب کردم. گفت: «احساس می‌کنم هیچ‌وقت از این خونه بیرون نرفتم. می‌خوام کمی هوا بخورم». در رستوران با احتیاط اطرافش را نگاه کرد و گفت که هیچ‌کس را نمی‌شناسد. بعد گفت: «یه لیوان شراب با من می‌خوری؟» این‌همه راه رانندگی کرده بودیم و آمده بودیم که در یک جایِ عمومی مشروب بخورد؟! وقتی شراب را آوردند و غذای‌مان را سفارش دادیم، مادرم گفت: «یه چیزی هست که به‌نظرم دیگه باید بدونی». به احتمالِ زیاد این جمله ناخوش‌آیندترین جمله‌ای است که هر کسی در عمرش می‌شنود. به احتمالِ زیاد موضوعِ صحبت ناراحت‌کننده است، و وقتی کسی حرف را این‌طور شروع می‌کند، می‌خواهد نشان دهد که تا حالا داشته بارِ این ناراحتی را به‌تنهایی به دوش می‌کشیده، در حالی که در تمامِ این مدت روحِ شنونده هم خبر نداشته و خوش‌حال زندگی‌اش را می‌کرده است. گفتم: «پدرم، پدرِ واقعیِ من نبوده؟! ای‌ول!» «مسخره نکن. دوستِ بچگی‌ت نانسی رو یادته؟» درواقع یک‌لحظه درست یادم نیامد. بعد گفتم: «خیلی مبهم». آن روزها گفتگوهای مادرم و من با نقشه پیش می‌رفت. من خودم را سبک‌روح و شوخ نشان می‌دادم. در صدا و صورتِ او غمی پنهان بود. هرگز دربارۀ گرفتاری‌های خودش صحبت نمی‌کرد، اما در هر ماجرایی که تعریف می‌کرد، همیشه آدم‌های بی‌گناه بدشانسی می‌آوردند.  معلوم بود منظورش این است که من درسِ عبرت بگیرم. اما من رویِ خوش نشان نمی‌دادم. شاید او فقط کمی هم‌دردی می‌خواست، یا ذره‌ای محبت. اما من دل به دلش نمی‌دادم. زنِ باریک‌بینی بود که هنوز گذرِ عمر او را خُرد نکرده بود، اما من طوری از او فاصله می‌گرفتم که انگار ممکن است بیماریِ قارچیِ خطرناکی از او بگیرم. همیشه نگران بودم که اشاره‌ای به «ایرادِ من» بکند؛ ایرادی که او تحسینش می کرد، ایرادی که مثلِ بندِ ناف من را به او وصل کرده بود، بندِ نافی که نمی‌توانستم آن را ببُرم.  گفت: «شاید اگه توی خونه مونده بودی ماجرا رو می‌شنیدی، اما کمی بعد از اون‌که تو رو فرستادیم مدرسه اتفاق افتاد...» نانسی و مادرش رفته بودند و در آپارتمانی که پدرم در میدانِ شهر داشت، زندگی می‌کردند. آن‌جا، یک روزِ زیبای پاییزی، مادرِ نانسی او را در حمام پیدا کرده بوده که داشته با یک تیغ­ گونه‌اش را می‌بُریده. تمامِ کفِ حمام و روشویی و همه‌جا پُر از خون بوده، اما او همین‌طور داشته کارش را می‌کرده و انگار نه انگار که درد می‌کشیده است. مادرم این‌ها را از کجا می‌دانست؟ حدس می‌زنم این ماجرای غم‌انگیز در همۀ شهر نقلِ مجلس شده بوده؛ ماجرایی که خون‌بار بودنش به‌معنیِ واقعیِ کلمه به جزئیاتش ربطی نداشت. مادرِ نانسی حوله‌ای دورِ او پیچیده بود و او را به بیمارستان رسانده بود. آن‌وقت‌ها در شهرِ ما خبری از آمبولانس نبود. احتمالاً در میدان جلویِ ماشینی را گرفته بود. چرا به پدرم تلفن نکرده بود؟! معلوم نیست، به هر حال تلفن نکرده بود. زخم‌ها عمیق نبودند و با وجودِ منظرۀ وحشت‌ناک، خون‌ریزی زیاد نبود و هیچ‌کدام از رگ‌های مهم پاره نشده بودند. ادامه دارد ❀「 @Relief_ts ⃟❄️
نمایش همه...
🎧#کتاب_صوتی 🪩#صد_سال_تنهایی 🎍#گابریل_گارسیا_مارکز 🫧#قسمت_ششم 🪷#فصل_اول ❀「  @Relief_ts     ⃟❄️
نمایش همه...
سنگین دل است هرکه بظاهر ملایم است پنهان درونِ پنبه نگر پنبه دانه را ... ❀「 @Relief_ts ⃟❄️
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
❀「 @Relief_ts ⃟❄️
نمایش همه...
سنگین دل است هرکه بظاهر ملایم است پنهان درونِ پنبه نگر پنبه دانه را ... #غنی_کشمیری ❀「 @Relief_ts ⃟❄️
نمایش همه...
#چالش‌شات 😈 برید ب رفیق فابتون بگید حس میکنید گرایشتون همجنسگراییه و اگ رفیقتون هم جنس خودتونه بگید بهش حس دارید😔😂 از ری اکشنشون شات بگیرید وبفرستید: 👇 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-245984-An9DfaB خدایی اینگور نکنیدد گوناه دارم🥺💔 اگ چنل نویسی هم فوروارد کنه چنلش خوشحال میشم
نمایش همه...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

ترکیب امواج دریا و صدای پیانو بیکلام قشنگی رو خلق کرده🤍🐚 گوش بدید حالتون خوب میکنه‌‌^^ ❀「 @Relief_ts ⃟❄️
نمایش همه...
منتظرِ آمدنِ همه نباش یک نفر هیچ وقت نمی‌آید... #ازدمیر_آصف ❀「 @Relief_ts ⃟❄️
نمایش همه...
📚#داستان_کوتاه 🙍‍♂ #چهره ✍ #آلیس_مونرو 🫧#قسمت_هفتم وقتی برگشت، تمامِ صورتش زیر لایۀ غلیظی از رنگِ قرمز پوشیده شده بود.  رنگ را با قلم‌مو روی تخته مالید و داد زد: «حالا شبیه تو شدم؟‌ شبیه تو شدم» از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناخت. انگار توانسته بود جادو کند و چیزی را تغییر بدهد. انگار همۀ عمر دوست داشته این کار را انجام بدهد. حالا باید سعی کنم اتفاقاتی که چند دقیقه بعد از آن افتاد را شرح بدهم. اول از همه فکر کردم که قیافۀ نانسی وحشتناک شده است. باورم نمی‌شد که هیچ جای صورتِ من قرمز باشد، و در واقع هم نبود. نصفِ ماه‌گرفتگیِ صورتِ من رنگِ قهوه‌ایِ معمولِ همۀ ماه‌گرفتگی‌ها بود. اما من خودم را در ذهنم این‌طور تصور نمی‌کردم. فکر می‌کردم ماه‌گرفتگی‌ام قهوه‌ایِ کم‌رنگ است. مادرم البته آن‌قدر بی‌عقل نبود که همۀ آینه‌های خانه را جمع کند. اما آینه را می‌توان آن‌قدر بالا آویزان کرد که قدّ‌ِ بچه به آن نرسد. دستِ‌کم توی دست‌­شویی این‌طور بود. تنها آینه‌ای که من واقعاً می‌توانستم خودم را در آن ببینم به دیوار جلوییِ خانه آویزان بود که در طولِ روز سایه_روشن بود و شب‌ها هم فقط کمی نور روی آن می‌افتاد. حتماً به‌خاطرِ همین من فکر می‌کردم که نصفِ صورتم بی‌رنگ یا خیلی کم‌رنگ است؛ سایه‌‌ای تقریباً رنگِ موش. من این‌طور فکر می‌کردم، و برای همین هم نقاشیِ نانسی به‌نظر آن‌طور برخورنده می‌آمد طنزی بی‌معنی. با تمام قدرت هلش دادم طرف کمد و از دستش فرار کردم  و از پله‌ها بالا رفتم. فکر کنم می‌خواستم آینه‌ای پیدا کنم که در آن صورتم را ببینم، یا کسی که به من بگوید نانسی اشتباه می‌کند. آن‌وقت خیالم راحت می‌شد و می‌توانستم دندانم را با نفرت در تنِ او فروکنم. تنبیه‌اش می‌کردم، اما آن لحظه وقت نداشتم که فکر کنم چه‌طور. از کلبه بیرون دویدم. با این‌که شنبه بود، مادرِ نانسی پیدایش نبود. روی مسیرِ سنگ­‌ریزه‌ای که دو طرفش پُر از گل‌های گلایل بود تا خانه‌مان دویدم. مادرم را دیدم که روی صندلیِ حصیریِ بالکنِ پشتی نشسته بود و کتاب می‌خواند. از بینِ بغض و گریه فریاد زدم: «قرمز نیست. من قرمز نیستم» با قیافه‌ای متعجب از پله‌ها پایین آمد. هنوز نفهمیده بود چه خبر شده است.  بعد نانسی دنبال من از کلبه بیرون دوید، با صورتی درخشان و متعجب. آن‌وقت مادرم فهمید. با صدایی که من در عمرم نشنیده بودم سر نانسی داد زد: «شیطانِ کثیف» صدایش وحشی و بلند بود و می‌لرزید. «نزدیک نیا. جرأت داری بیا جلو. تو دخترِ خیلی‌خیلی بدی هستی. یه‌ذره رحم و مهربونی توی وجودت پیدا می‌شه؟ هیچ‌کس بهت یاد نداده که..» مادرِ نانسی که موهای خیس‌اش روی صورتش ریخته بود از کلبه بیرون آمد. حوله‌ای دستش بود. «ای خدا، توی این خونه آدم سرش رو هم نمی‌تونه بشوره؟»  مادرم سرش داد زد: «جلوی من و پسرم این‌طوری حرف نزن» مادر نانسی ناگهان گفت: «چه‌خبره، چه‌خبره، نگا کن چه‌طور صدات رو انداختی رو سرت» مادرم نفسِ عمیقی کشید: «من صِدام رو روی سرم ننداختم. فقط می‌خواستم به این دخترِ بی‌رحمِ تو بگم که دیگه نمی‌تونه پا توی خونۀ ما بذاره. دخترت خیلی بی‌رحمه. اون‌قدر بی‌رحم که می‌تونه یه پسربچه رو به‌خاطر اتفاقی طبیعی که اصلاً دستِ خودش نبوده مسخره کنه. ادب و تربیت نداره. حتا بلد نیست که وقتی من با خودمون می‌برمش ساحل تشکر کنه، حتی «ممنون» و «لطفاً» هم بلد نیست. معلوم هم هست با مادری که تمومِ روز یه ملافه دُورِ خودش می‌پیچه و این‌ور اون‌ور می‌ره..» تمامِ این‌ها مثلِ سیلابی از خشم، عصبانیت و درد و رنجی تمام‌نشدنی از دهانِ مادرم بیرون می‌ریخت. با این‌که دیگر تا آن موقع من پیراهنش را می‌کشیدم و می‌گفتم: «نکن، نکن» بعد همه‌چیز حتی بدتر شد؛ اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و حرفش در بغضش نامفهوم شد و بدنش می‌لرزید. مادرِ نانسی موهای خیسش را از روی صورتش کنار زده بود و ایستاده بود و نگاه می‌کرد. گفت: «بذار یه چیزی بهت بگم. اگه همین‌طوری پیش بری می‌ندازنت توی دیوونه‌خونه. تقصیر ما چیه که شوهرت ازت متنفره و صورتِ بچه‌ت داغونه؟» مادرم سرش را دودستی گرفت و فریاد زد: «آخ... آخ... آخ...» انگار که داشت دردِ شدیدی می‌کشید. «ولما»، زنی که آن‌موقع برای‌­مان کار می‌کرد، به بالکن آمده بود و می‌گفت: «خانم.. خانم.. بسه دیگه» بعد صدایش را بلندتر کرد و رو به مادرِ نانسی گفت:‌ «برو... برو... تو برو توی خونه‌ت. از این‌جا دور شو» «حتماً می‌رم، نگران نباش. فکر کردی کی هستی که این‌طور با من حرف می‌زنی؟ اون‌قدر واسۀ این جادوگر کار کردی که مثلِ موشای توی برجِ کیسا پررو شدی». بعد به‌طرفِ نانسی برگشت و گفت: «‌آخه من چه‌جوری این‌همه رنگ رو از سروکله‌ت پاک کنم؟» بعد صدایش را بلند کرد تا مطمئن شود من می‌شنوم: «یه پسربچۀ مزخرف. نگاش کن چه‌جوری از دامنِ ننه­‌ش آویزون شده. دیگه حق نداری با این بچه‌ننه بازی کنی» ادامه دارد... ❀「 @Relief_ts ⃟❄️
نمایش همه...
🎧#کتاب_صوتی 🪩#صد_سال_تنهایی 🎍#گابریل_گارسیا_مارکز 🫧#قسمت_پنجم 🪷#فصل_اول ❀「  @Relief_ts     ⃟❄️
نمایش همه...