cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

❤️امپراطور دلها❤️

 🥀بسم الله الرحمن الرحیم ،، #به_کانال_ما_خوش_آمدید #کلیپ،!👀💚، #عکس℡ᴖ‌💜✨⋮ #پروفایل℡ᴖ‌❤️✨⋮ #شعر،🌼🖤) ء #بــہیو،🥀 #عشقاته🦋❤ #رمــان💋

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
418
مشترکین
+324 ساعت
+27 روز
+3830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_75 لیلا که دم به دم چشمایو از گپا مه کلونتر می شد با دهن باز طرفم دیده گفت لیلا: ایشته به تو جا می گیره؟؟؟😳 مه: عدلی بمو صفی که مه و روانگیز و ریحانه شیشته ییم باز خودیو به همو صف از سمت بچه ها شیشته یه ، چوکی بیخی ریزرف می کنه که حتی روانگیز و ریحانه هم نتونستن بشینن ... چی رقم به تو بگم .... لیلا: ها متوجه شدم یعنی چوکی پهلو خو بری تو می گیره مه: ها دقیقاً! لیلا: ووییی خو چری؟؟ با کلافه گی گفتم مه: خو عصاب مرم همی چیزا خراب می کنه! لیلا: بابیلا صنفی ها تو هیچی نمیگن؟ مه: نوچ ... نه بابا اصلاً ...! هنوز اونا میگن ای رفتارایو کاملاً نورماله باید در مقابلیو جنبه دیشته باشیم لیلا: عجیبه ولله _ ولی خوبه ای به نفع تونه مه: خیلی چشمک می زنه ! لیلا: چشمک می زنه....؟؟؟؟😳 مه: لیلا آهسته! ای بار صدا خو پائین تر آورده گفت لیلا: ایشته چشمک می زنه؟؟؟ به جلو همه؟😱 مه: البته ای عادتیونه یکه طرف مه نمی زنه طرف همه دخترا و بچه ها میزنه! لیلا: بااا ایشته آدم جالبیه بخدا...!!😂 مه: رو مخیه جالب نیه! لیلا: خووو دگه چی کار می کنه! "فکر کنم خوهرک مه هم خوشیو آماده از اختلاطا مه" مه: هیچی دگه ، همینا! لیلا: او دختره دگه چی کار شد ریحانه بود اسمیو چی بود؟ با یاد آوری ریحانه و کار امروزیو که شونه به شونه خودی باهر با خنده داخل صنف شد با تعجب گفتم مه: الاااااا نگو که او ایشته بی عقل و تابلوی بیرون شد ، بتو بگفتم ریحانه باهره مایه؟ لیلا: ها... ها...خبرم مه: خدا نکنه باهر یک لحظه مر مخاطب قرار بده " که از خدا خو مام صد سال سیاه ای کاره نکنه " _ از ریحانه خلاصه دگه ، همیته تابلو به باهر و مه خیره میشه که نپرس ، به صنف شیشته بودم باهر و ریحانه هردوتا خرامان و غمزه کرده خودی نیشا باز خو داخل شدن ، جالب اینه که هم زمان هردوتا چشمینا به مه افتاد ، مرم که میشناسی کاملاً بی تفاوت لیلا: اونا بخاطر حسادت تو ایته کردن! مه: ریحانه ها ... ولی باهر نی او خودی همگی همیتنه ، ولی ازی رفتاریو که با همه یک قسمه دلم جمع میشه حدی اقل مه نمونه صنف نمیشم! لیلا: خو به ریحانه هم جا می گیره؟ مه: نی! لیلا: خب دگه ، تو فرق می کنی خوهر! عصبی شده گفتم مه: چی فرق می کنم؟؟ تو هم مثل ازو گپ‌نزن لیلا ، بی ازو تمام آبرو و حیثیت مه ، هم پیش برار صدف و هم پیش بچه ها برفته تو دگه خواهشاً ای جمله نگو که بد رقم حساسیت پیدا کردم! لیلا: اَاااه آروم باش ، چری ایته جوش آوردی دگه کی به تو گفته؟ ایبار کمی آرام تر شده با لحن کمی نرم تری بدون ای که به لیلا ببینم گفتم مه: چیزه ... او روز که تو شفاخونه رفته بودی مه هم دیر رفتم ..... و تمام اتفاقات او روزه بریو تعریف کردم ایبار خود لیلا هم اخم کرد. لیلا: ایشته دختر بازیه ای ، دگه خودیو هم کلام نشو ... مه: اگه به دست مه باشه نمام حتی اتفاقی هم اور ببینم ولی نمیشه ، خودیو زمینه مساعد می کنه بریو جواب بدم! لیلا: توووبه خدایاااا .... اگه پاه خو از گلیم دراز تر کرد به فواد ... به تماسی که به گوشیو آمدطرف مبایل دیده لبخند زده گفت لیلا: حلال زاده هم هست بچه لطیفه "خوشویو"😂 مه: لیلااا بده...!🤦‍♀
نمایش همه...
9😍 2
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد❤️ #نویسنده اسرا تابش #پارت_74 حسیبا"همبجین": خاله مدام مگری از دست عروسا خو بنالن😂 لیلا: هی خاله از خدا بچه ها شما هم باشه ایته عروسا گلی نصیب مادرینا شده خشو لیلا خندیده با همو خنده حرف لیلا تایید کرده گفت _نی شکر دارم خب عروسا دارم! حسیبا: آزاده جان بگی چایا خو، یخ می شه مه: باشه تشکر ...می گیرم! خشولیلا: آغاجان تو ایشته شدن از تکلیفا خو؟ مه: خوبن شکر بهترن لیلا: ای دوروز که مادر نبودن خوووب دگه دیق آوردن نی؟ مه: هههه مچم هیچی نگفتن، منتها مشتاق دیدار نواسه خو‌ هستن لیلا: برینا بگو یک تحفه هم نیه😒 خشویو نواسه خو بغل گرفته همزمان گفت _ یاری بخدا اگه همی کرایی زاییدن می کرد، خیلی گندهِ یه😒 لیلا: به پیَر خو رفته!🙄 "باااا آدمم ایقذر روک؟؟😳" با عجله طرف خشویو دیدم برخلاف تصورم که حالی باید بدیو میاماد کاملاََ خنثی به مه دیده گفت _هی بخدا پوره نرفته ، فواد جو چیش دیشت پیاله رویو بَرش بَرش می زد از سفیدی! مه: اربت به مه رفته پس🙂 "بلی دگه! فعلاََ تنها کسی که چشمایو خورده به ای جمعیت منوم!" خشوه: نه ....به تو هم نرفته ای یک رقم گنده یه مچم به کی رفته! "پس تایید کرد که مه هم‌گنده یوم!😊" لیلا: خاله مه هم ایته گنده نیوم پس نگین که به مه رفته! حسیبا: ای تا چهل روز چهل چهره می کشه حالی معلوم نمی شه دقایق دگهِ هم ای بحث جریان دیشت تا بلاخره به ای نتیجه رسیدن طفل لیلا به پدر فواد رفته و باز بازار خنده به بین جمع به راه افتاد با رفتن حسیبا و خشویو نفس راحتی کشیده از سر خستگی پا ها خو دراز کرده و تکیه به بالشت دادم لیلا: وخی خوهر برو از ته یخپال هر چی مایی وردار بخور با وجود ای که از گشنگی زیاد دست و پا مه سست شده بود ولی بی خیال گپ لیلا چشما خو بستم لیلا: وخیز دگه می فهمم چیزی نخوردی مه: نی باور کن دلم چیزی نمی شه بلاخره بعد از کشمَکش های خیلی زیاد با بلند شدن لیلا از روی ناچاری دست پیشکی زده و از داخل یخچال برنج پخته کرده گی با ترشی گرفته طرف دهلیز می آمادم که لیلا: تروشی هم به ..... وقتی مرتبان داخل دستمه دید حرف خو نیمه گذاشته لبخندی زد مه: دلجم چاره خو وقت بکردم😂 لیلا: نوش جان تو مصروف خوردن غذا بودم و تمام حواس مه طرف اتفاقات امروز بود لیلا: چی گپا بود پوهنتون؟ شونه بالا انداخته مه: هیچی لیلا: او بچگه چی کار شد؟ حالی هم تو اذیت می کنه؟؟ با عجله طرف دروازه دیده دوباره به خودیو نگاه انداختم مه: هیسس ....چوپ شو ....آهسته😨! لیلا: مرض چی گفتم مه؟ مه: خب بلند جیق می کشی خشو تو بشناوه خا گفت بچگه کینه لیلا: برو بابا، خوب؟ مه: چی‌خب؟ لیلا: سنگین نشده هنوز؟ مه: نه بابا ....بخدا ابرو به مه نگدیشته لیلا،‌یک رقم کارا می کنه بی دلیل به مه جا می گیره هیچ کسه نمیگذاره رو چوکی مه بشینه ام از صنف بیرون شم کیف خو به جا مه میگذاره گپ بی مورد و بی ربط خیلی می زنه بیخی به خدا مر رنج کرده عدلی ..... #ادامه_دارد......
نمایش همه...
8🥰 3
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_73 و از صندلی بلند شده طرفِش رفتم که سوالی به مه می دید مه: بیا بیرون گپ می زنیم وقتی جدی بودنِ مه فامید ابروهای شه بالا انداخته از پشتِم بیرون آمد مه: دروازه ره بسته کو باهر: انشالله که خیر است!😕 مه: بلی خیر است دروازه ره بسته با گنگی طرفم دید یک دست مه بین جیبیم مانده نگاه خشم آلودی مه بریش انداخته گفتم مه: او گپ چی مانا می داد؟؟ باهر: کدام گپ؟؟🧐 مه: همو که داخل صنف بری آزاده گفتی! باهر: آزاده کی است؟؟🙄 مه: حاشیه نرو باهر! باهر: نی جداََ آزاده کیست؟؟؟ مه: لطفاً یک ذره جدی باش!! باهر: هموتو صحیست😡 ...؟؟ 😁 و اخمای شه به روخ کشید کهِ عصبی نامِ شه صدا زده گفتم مه: باهررر؟؟😡 کوتاه خندیده کم کم جدی شده گفت باهر: او گپ مهمی نبود! مه: به تو خو هیچ چیز مهم نیست می فاموم، شک ندارم ولی به آزاده یک کلمه هم ممکن است درد سر بریش جور کنه! باهر: نی بری مه مهم بود نی هم بری او ، تو ای ره جدی گرفتی! مه: یعنی چی آزاده فرق می کنه؟ باهر: خو فرق می کنه دِگه ... او دوست خواهر مه است باید لیازِشه می کدی! "باز پیش خود دلایل بی ربطِشه داره" مه: ای ره فقط مه می فامم و تو! باهر: همی هم کافیست !😊 و همچنان با خندِش مره بیشتر عصبانی ساخت. مه: آدم شو لطفاً!!!! باهر: کوشش می کنم به خواهِشت رسیده گی کنم!🙏 دست مه سه بار به سینِش زده گفتم مه: بار آخرِت باشه ایقه بی پروا و بی تفاوت مخصوصاً درباره ای دختر .... باهر: کدام دختر؟🙃 مه: باهررررر؟😡 باهر: آهااا مموشه میگی؟؟ مه: منظورم نظامیار است! باهر: از رسمی بودن خوشم نمیایه مه: کسی به علایق تو نمی بینه! باهر: بازام مهم نیست!😊 کلافگی مره با ای بی پرواییش زیادتر ساخت مه: مقصد اگه وژدان داری کمی خوده جمع کو ، اگه نی سر او دختر به بلا میره! و دوباره داخل تدریسی شدم، رفتارم سرِش تاثیر نکد هیچ ، با ای بی خیالیش عصاب مه هم زیادتر نارام ساخت. یادم از رفتار آزاده آمد از ای که او قسم از خود دفاع نِشان داد زیاد خوشِم آمد لااقل با ای کارِش تانست اوضاع صنفه جمع بسازه و اجازه نده بعد ها کسی به شخصیتِش توهینی کنه! * * * "آزاده" زنگ دروازه خونه لیلا فشرده منتظر پاسخیو موندم فکر کنم خوشویو بود که دروازه باز کرد و مه هم داخل شدم بین سرویس فواد تماس گرفت تا از راه به درخواست مادر راساً خونه لیلا برم دو روز از روز زایمانیو گذشته فقط تونستم یک بار بچه یو ببینم و امروز بار دومه که قراره اور ببینم، داخل خونه شده بعد از سلام علیکی با خشو و همبجینیو با خودیو رو بوسی کرده نزدیک بچه یو شیشتم و به صورت معصوم طفلک که غرق خواب بود دیدم. لیلا: مونده نباشی دده! گوشنه یی؟ طرف خشویو نگاهی انداخته دوباره به خودیو دیدم مه: نی پوهنتون بخوردم ، مادر برفتن؟ لیلا: ها خاطری بابا ، دیرتر پس میاین! مه: تو ایشتنی؟ لیلا: خیلی بی خاوم دیشو تا صبح به یک نفس توله فواد گریه کرد به همبجین لیلا که چای آورده بود دیده و تشکری گفته گوش به خشویو سپردم. _ فواد تا چهل روزه گی خو شو تا صبح گریه می کرد ای هم به خودی رفته لیلا که خیلی روک و بی پروا صحبت می کنه با لحن خیلی جالبی رو به خشو خو گفت لیلا: باااابیلا خاله مه مگری تا چهل شو پِلک نزنم؟؟ خشویو خندیده گفت _ ها چری؟ باشه کمی از دلا ما پیرزالا هم آگاه شین که بچه به چی سختی کلون می کنی آخرم میدی دست عروس
نمایش همه...
9🥰 2🎉 2👍 1
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_72 به جوابِش کوتاه خندیده گفتم مه: پس ای استعدادِ شه بری شما هم نِشان داده باهر که فکر می کد خطایش با ای تعریفا بخشیده می شه با خیال آسوده روی دسته کوچ شیشته بیشتر به بحث کشش ایجاد کد. باهر: استاد از مه زیادتر طنزی است مثل شما ادبی و علمی نیست! رسولی: فرق نمی کنه غالب شعری چی باشه مهم بیانیو است که اورم خوب می تونی مخاطب خو تحت تاثیر قرار بدی. خانم تیموری که با کتاب خودِش مصروف بود سرِ شه بلند کده با تعجب به رسولی گفت تیموری: استاد شما شعر می گین؟؟ باهر: اووه اووه او هم چی شعرای ، شُما کتابای شانه نخواندین؟ تیموری: نی بخدا مه حالی فهمیدم ، شما مطالعه کردین؟ باهر: بلی همیشه مطالعه می کنم!🙄 تیموری ابروی بالا انداخته " آهانی" گفته با صورت گنگ به قد و بالای باهر نگاه انداخت "حتماً خانم تیموری هم باورِش نشده که دلقکی مثل باهر اهل مطالعه باشه🤦‍♂ " هر کی نفامه مه خوب می فاموم که آدمی مثل باهر اهل مطالعه نیست او فقط سرِ شه با رمان خواندن و شعر ساختن گرم می سازه ولی حیرانم چطو تانسته استاد فهمیده و بزرگی مثل رسولی ره با چرب زبانی هایش بازی بته! طرفِش دیده با افسوس سری مه بریش تکاندم که او هم مثل همیشه با چشمک جواب مه داده به رسولی دید. باهر: استاد چی گپ است امروز بیشتر از همه خوشتیپ کدین؟ رسولی: از ما دگه حالی گپ از خوش تیپی و استایل زدن گذشته تیموری: استاد همیشه خوش پوش بودن باهر جان! باهر: او خو صد البته ولی امروز بیشتر از هر روز دِگه برخود رسیدن. رسولی که از چاپلوسی های باهر خوشِش آمده بود خنده کوتاهی کده گفت رسولی: مر شرمنده می سازین! و رو به سمت تیموری کرده ادامه داد رسولی: تشکر دخترُم! باهر:ولی استاد بهتر است بریتان یک راپور از کلِ اوضاع محیط بتم! رسولی: باز چی راپور داری جوان؟ باهر: به گذارِش واحد مرکزی فضولان جُک ، نیمی از محصلان دختر به علت تپِش قلب بیش از حد بر سرِ صنوف آقای رسولی از آنها بخاطر مصرف بیش از حد لوازم آرایشی و اشتباه گرفتن حشره کش بجای اسپری خشبو کننده در همان ثانیه اول به ابدیت پیوستن روحِ شان خندان و یادشان دل به نشاط باد🤲🏻 به پایان گذارش باهر از مه تعجب و از استاد تیموری و رسولی هم خنده قهقه بود که به تمام تدریسی پیچید خانم تیموری که کلاً اشکایش ریخته بود از دستمالی که باهر به سمتِش گرفته بود یکی برداشته با همو خنده اشکای شه پاک می کد استاد رسولی با همو لحن خنده بریده بریده با چهره که از شدت خنده سرخ گشته بود به باهر دیده گفت رسولی: مه .... نمی فهمم یکباره گی اینا از کجا به ذهن تو .... می رسه! باهر: زبانم به گپ حق هیچ وقت بند نمی مانه استاد! رسولی: ما هم به کف همی زبان تو بموندیم! و هم زمان طرفم دیده گفت رسولی: اصلاً برادر تو به خودتو نرفته باسط جان بیش از حد چرب زبانه! مه: ای به هیچ کس نرفته ولد خودِش است! باهر: همی مره به تشویش می سازه ، نکنه مره از کس به فرزند خوانده گی گرفته باشین! مه: شایدام د شفاخانه تعویض شده باشی! باهر: و حتماً تو ای کاره کدی!😂 و باز همه ما خندیدیم باهر از جا بلند شده گفت باهر: خوو با اجازه تان مه باید برم! و رو به سمت استاد رسولی ادامه داد باهر: خدا کنه شوخی هائیم دور از ادب نبوده باشه استاد! رسولی: اتفاقاً محصل های خوش صحبت مثل تور دوست دارم باهر: بزرگی می کنین استاد! _ با اجازه تان! تا خواست از تدریسی بیرون بره گفتم مه: باش یک بار کارِت دارم
نمایش همه...
🎉 4😍 1
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_71 مه: استاد کمی دیر شد ، ساعت دوم آمده میگه کمی دیر شد ای بی انصافی نیست؟ باسِط برای ساکت کدنم چشم و ابرو رفته بری مموش اجازه ورود داد از آزاده هم که هیچ نگویوم بهتر است چون باز با شنیدن صدای نا به هنگامِم خون خونِشه خورد، آرام و سر به زیر به معنای ای که رفتار و شخصیت سنگین و با مرامِ شه به کُلِ صنف نمایش بته آمد تا سر جایش بشینه اما با کیف مه رو به رو شد ایجه خواستم باز به گپِش بگیرم که متاسفانه طبق معمول به حرفم توجه نشان نداد. _ خب استاد آزاده فرق می کنه! "اولین قدم برای موخ زنیم بود" " خواستم اوره خاص بسازم که او مره خاص ساخت!😊" بدون ای که بریم فرصت دِگه ره بته برای اولین بار مستقیم طرفم دیده به جلو تمام صنف با جدیت و غرور کامل جواب مه داد بر علاوه ای که حیران ماندم جوابِ شه هم داده نتانستم " البته نی که نتانم خودم نخواستم پیش ایقه جمیعت اوره ضایع ساخته بیشتر از خود دور بسازمِش هر چی باشه فعلاً شرطِم مهم تر است😉 بلی ها!😁!" _ قبول کو جواب ندیشتی بدی! با غضب طرف سهراب دیده گفتم مه: داشتم ، نخواستم! طارق: او وقت چری؟ نواب: راست میگه ، وقتی که تو تا حالی پیش هیچ کس کم نمادی چری پیش ازی کم آمدی؟ با دِست محکم پشت سرِش زده گفتم مه: شرررط مهم است شرط! سهراب: ای به شرط چی ربط داره؟؟ مه: شرطی ما به ای بین چی بود؟ وقتی سهراب سکوت کد طارق پاسخگو شد طارق: ای که موخ بزنی!🙄 مه: خب اگه جوابِ شه می دادم او وقت چی می شد؟ نواب: خودی تو بدتر می شد دوباره با دست پشت سریش زده گفتم مه: امی قدوگک از همه شُما هوشیار تر است!!! نواب: باهر بقرآااان خیلی حوصله می کنم ...!😐 مه: خب ای هام از هوشیاریت است!😂 زیر زبانِش کلمه شه خوانده عصبی سریشه دور داد طارق: اگه بمی رقم پیش بری حاضرم شرط ببندم که تو می بوری! نواب: ها بیا مه و تو هم شرط بزنیم خودی هم😍 طارق: باشه و با همدیگه دست به گردن شده سخن زنان از ما دور شدن با خنده سوی سهراب دیدم مه: اسکولا ره بِبی! سهراب: باز یکی مایه شرط ازینار جمع کنه ههههه " باسِط " مبایلِ مه از جیبم کشیده برِش مسج کدم _ عاجل بیا تدریسی! بعد از حدوداً ده دقیقه تاخیر که با استاد سهیلا تیموری و استاد رسولی داخل تدریسی مصروف کار های خود بودیم جناب باهر سرِ شه از دروازه داخل کد باهر: اجازه هست! تا پیش از ای که مه چیزی بگویوم استاد رسولی دِست پیشکی زده با چشمان روشن که شک ندارم از دیدن باهر است بریش گفت رسولی: بیا جوان بیا داخل! باهر با کمال ادب و احترام همراه با همان لحنِ صمیمیش کتی هردوی شان احوال پرسی کده طرف مه دید باهر: تو خوب هستی؟؟ با وجود ای که سرِش قار بودم فقط سری مه تکانده زیر لب تشکری گفتم رسولی: باسط جان عجب استعدادی داره ای برادر تو! مه: بلی ، چطو؟ رسولی: مه در مقابل شعرایو کم آوردم او روز! "بلی درباره شعرایش بِگی زبان چربِشه بگی شیطنت هایشه بگی ... از هرچی بگی ماشالله پوره است😒"
نمایش همه...
9👍 1🎉 1
دوستان عزیز از این ب بعد داخل کانال چن پارت رومان بزارمAnonymous voting
  • پنج پارت
  • ده پارت
0 votes
9🥰 4🎉 2
5.49 MB
5.62 MB
👍 1
01:51
Video unavailableShow in Telegram
15.07 MB
8🥰 2😍 2❤‍🔥 1👍 1🎉 1
00:14
Video unavailableShow in Telegram
استوری 😍😘
نمایش همه...
2.77 MB
8🥰 3🎉 3😍 1
00:38
Video unavailableShow in Telegram
3.87 MB
8😍 3👍 2🎉 2
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.