🦋کانال رسمی آزاده مظفری 🦋
رمانهای داخل کانال «سایه روشن» و «نجواهای گرگ و میش» نویسنده: آزاده مظفری گرفتن اسکرین شات و پخش این رمان ممنوع میباشد، در صورت مشاهده دسترسی فرد خاطی مسدود خواهد شد🙏❤️ لینک گروه گپ سایه روشن: پیج اینستاگرام نویسنده:azadeh_mozaffari@
نمایش بیشتر8 895
مشترکین
-2924 ساعت
+27 روز
-10430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
تابوت ماه
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی
«تابوت ماه»Aydawriter
بقول افشین یداللهی یک روز میآیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»
3400
Repost from N/a
_ارزش فروختن من و دلمو چقدر بود؟ چند شب بودن باهاش بود؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
2200
Repost from N/a
#شیب_شب
🔥🔥🔥
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
🔥🔥🔥
به ساعت ماشین نگاه کردم از دوازده گذشته بود
جاده ی بیابانی و بی آب و علف اطراف تهران
که هیچ نوری به جز چراغ اتومبیل های گذری روشنش نمی کرد ترس به دلم انداخته بود.
این وقت شب، اینجا چه می کردیم
قصدش را نمی دانستم و آنقدر اخمش سنگین بود که جرأت پرسیدن نداشتم
ماشین از جاده خارج و در امتداد مسیر تپه های کوتاه و بلند پیش می رفت
- رستان......؟؟!!!!
کجا داریم می ریم؟؟؟؟
صدای پوزخندش بلند بود
ترسیده جیغ کشیدم
- کجا می ریم؟؟؟.
ماشین با ترمز شدیدی ایستاد و به جلو پرت شدم
اگر کمربند نبسته بودم حتما سرم به شیشه برخورد می کرد
خاک اطراف ماشین که خوابید
سرش به طرفم برگشت
- پیاده شو....
- چی؟؟؟
- کری؟؟؟؟ پیاده شو.... یالا.....
- رستان؟؟؟!!
- پیااااااده شووو.....
با صدای عربده اش هول شده در ماشین را باز کردم به محض پیاده شدن دست دراز کرد و دستگیره را کشید و در بسته شد
صدای قفل مرکزی شبیه ناقوس مرگ بود که در گوشهایم طنین انداخت
به شیشه کوبیدم
- دیوونه شدی ؟؟ عوضی !!! چیکار می کنی؟؟؟.
تنها به اندازه ای که صورتش را ببینم شیشه را پایین کشید
- صدای سگ و شغالها را می شنوی ریرا....؟؟؟
امشب براشون ضیافت ترتیب دادم.
قراره جوری از هم دریده بشی که استخوناتم پیدا نشه!!!!
اشک از چشمان ترسیده ام لبریز و روی گونه ها می ریخت
هق زدم؛
- چرا اینطوری می کنی؟؟؟ من رو نترسون!!!! در و باز کن!.....
-رستان؟؟؟؟؟........
- برو بمیر ریرا.....
آوردمت اینجا یه جوری بمیری جنازه تم پیدا نشه
میان گریه سکسکه امانم را بریده بود
- چرا...؟؟..
- وقتی نگارین رو از بالای پله ها هول می دادی باید فکرش رومی کردی!!!!
- من هولش ندادم......خودش پرت شد
- خیلی احمقی دختر!!!! فکر کردی این دروغای چرندت را باور می کنم
- رستان به خدا تقصیر من نبود، خودش دو سه شب پیش ما رو با هم دید و حرف هام رو شنید اینکار رو با من نکن به خدا پشیمون میشی
- هیچوقت، میشنوی ریرا ، هیچ وقت از کار امشبم پشیمون نمی شم ، از همون اول فقط یه طعمه بودی هنوز انقدر بدبخت نشدم که تو پاپتی رو به نگار ترجیح بدم
صدای پارس سگ و زوزه شغال نزدیک تر می شد
رو که برگرداندم
سایه ی چند حیوان را بالای تپه دیدم
روح از بدنم پر کشید
مضطرب دستگیره را چسبیده بودم
- تقاص کاری که با نگار کردی و پس می دی نامرد پا روی گاز گذاشت
دستم به دستگیره بود ومی دویدم .
پاهایم دیگر یاری نمی کرد که چنان بر ترمز کوبید که به جلو پرتاب و نقش زمین شدم
ماشین دقایقی مکث و سپس دنده عقب گرفت و در سیاهی دور شد
حالا من مانده بودم در بیابانی که تنها
روشنایی اش نور ماه بود.
💔🔥❤️🔥
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
🔥💔🔥💔
رستان پاکزاد افسر پرونده قتلی می شه که رازهای پنهان زیادی رو در مورد خانواده اش فاش می کنه
دست سرنوشت ریرای بی گناه رو بازیچه ی کینه ی مردی قرار می ده که قرار ازدواج عاشقانه با نگار خواهر ریرا داره ، حالا چی می شه که به خاطر یه سوتفاهم میون رستان و نگار به هم می خوره؟؟؟ باید دید چه بر سر ریرا میاد؟؟..
رمان شیب شب/آزاده نداییhttps://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
اینستاگرام نویسنده: @anedaee31
https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc23600
Repost from N/a
Photo unavailable
همیشه سر بستن موهام با مامان بحث داشتم.
سر آرایش چشمام و کلاس موسیقی رفتنم!
همیشه میگفت نباید موهامو باز بذارم و خط چشم بکشم. بارها سعی کرده بود از رفتن به کلاس موسیقی منصرفم کنه، اما اون دلیل قانع کنندهای برام نداشت، منم گوش شنوایی برای حرفای اون نداشتم!
حالا اما دلیلش رو فهمیدم، دلیلش سرگرد آیین بود!
پسرعموی جذابم که قبل آفریدنش خدا اخمها و خشمش رو خلق کرده بود، بعد خودش رو!
کسی که همیشه با زخم گلوله و چاغو میاومد خونه و میتونستی روی تنش لکههای زخم رو ببینی، کسی که اصلحه براش مثل مسواک و شونه ضروری بود!
مامانم از این میترسید که من با دلبریهام آیین رو اسیر کنم، ولی ترسش بیهوده بود، چون دل آیین از همون ده سالگیام تو پیچ و تاب موهام گیر کرده بود، همون روزی که رفتم بغلش و گفتم قایمم کنه!
آیین قرار مدار خواستگاری گذاشت اما بی خبر بود از عاشق شدن من، از نامزد کردن پنهونیم!
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
2700
❤️خوش اومدید❤️میانبر پارتها اینجاست
💫رمان سایه روشن
https://t.me/c/1703530532/2744
🐺رمان نجواهای گرگ ومیش
https://t.me/c/1703530532/2743
27900
Repost from N/a
میشه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک و مارمولک گرفتن دستشون، دارن اذیتم میکنن!
آیین بند پوتین هایش را میبندد و میگوید:
-تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو.
درست نیست من بغلت کنم!
برو یه جا دیگه قایم شو، مثل پریسا و بقیه.
یاقوت دوازده ساله لب میلرزاند و یک سیب سرخ و شیرین به آیین میدهد.
-من میترسم آیین! خواهش میکنم...
همین یه بار. تو بغلم کنی جرأت نمیکنن اذیتم کنن.
این سیب رو بابا حاجی از بالای درخت چیده. میدمش به تو.
دارن میان اینجا! لطفا...
آیین روی موهایش دست میکشد و کیفش را برمیدارد تا به محل خدمتش برسد.
-دیرم میشه نور چشم!
باید برم. برو با بقیه بازی کن.
یاقوت به گریه میافتد و سمت ته باغ قدم تند میکند.
-منو بغل نمیکنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟
باشه...
بغل نکن.
منم با کاوان عروسی میکنم که دوسم داره!
آیین رفتنش را با عشق تماشا میکند و میگوید:
-دردت به قلبم...
تا وقتی نشون شده منی، هیچکس نمیتونه دست روت بذاره!
https://t.me/+wurPW4IKKVczYzlk
آیین با خیالی آرام میرود، چون هرگز فکرش را هم نمیکند درست روزی که بعد از سالها برمیگردد، باید شاهد نامزدی نور چشمش با یکی دیگر باشد، یکی که یاقوت را فقط برای انتقام میخواهد، انتقام از خود آیین!
👍 1
11400
Repost from N/a
_بابا نانای بزار
با حرف پناه خندم میگیره و از گوشهی چشم به هامون نگاه میکنم که با اخمهای
درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار میکنه
_بابا نانای......من نانای میخوام
چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خندهام رو کنترل میکنم، فقط نگاه میکنم .
هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من میکنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " میگه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها میشه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند میخندم .
تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دستهای کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل میشینه .
جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خندهی پناه میشه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه میرسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه میایسته دست میبرم و صدای آهنگ رو قطع میکنم و رو به هامون متعجب میگم
_چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته
سری تکون میده و من ادامه میدم
_میدونی چرا .....چون ...
به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون میدم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم
_چون هر دومون فکر میکنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی میکنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمیکنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید
دستش رو بالا میاره ، نگاهش میکنم که میگه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
عاشقانه ای راز الود
زندگی اجباری و همخونه ای
مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل
سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
به قلم : ایدا باقری
18600