cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

اَیاز و ماه

بانوی بارانی (اکرم محمدی) کمی‌نویسنده، کمی‌ویراستار رمان کامل‌شده: «من سیندرلا نیستم» مراحل آخر چاپ «زرخرید» قرارداد چاپ درحال تایپ: «ایاز و ماه» قرارداد چاپ هفته‌ای شش پارت

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
30 127
مشترکین
-4024 ساعت
-2507 روز
-1 23030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت اول رمان جدید گل و تگرگ😍
نمایش همه...
پارت امشب ایاز😍
نمایش همه...
sticker.webp0.22 KB
_زن دکتر مملکتی و زدی دست طرف و شکوندی؟! سرم و زیر انداختم و سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم. پاشا با شدت عصبی بود. _با توعم هلیا‌... این کارت یعنی چی ؟! امروز تو مطب اومدن بهم میگن از زنت شکایت شده... زده دست یه مرررد و شکسته! دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم. منفجر شدم از خنده... _نخند هلیا... جواب منو بده... با صدای عصبیش، خنده ام و خوردم. _خب... خب اون بهم متلک انداخت! پاشا متعجب لب زد‌. _همین؟ بهت متلک انداخت توعم دستش و شکوندی؟! با خنده به صورت حرصی پاشا خیره شدم و دستم و دور گردنش حلقه کردم. _چیکار کنم خب...یادت نمیاد قبلا خودتم مورد ضرب و شتم من قرار گرفته بودی؟! با یادآوری اون روز، هر دو به خنده افتادیم. بوسه ای گوشه لبش زدم که گفت: _الان من این لوندیات و باور کنم... یا قلدر بازیات تو خیابونو...؟ خنده مستانه ای کردم و بی توجه به جملات حرصیش، تاپم و تو حرکت از تنم بیرون کشیدم. _فعلا منو دریاب... چشمای پاشا برقی زد و با نشستن لباش روی پوست گردنم... https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk این رمان کر کر خنده اس...🤣🤣🔥 یه اقا دختر جنتلمن و با وقار داریم که عاشق شده... حالا عاشق کی ؟! عاشق یه دختر که با همه سر جنگ داره و تا کسی بهش بگه بالا چشمت ابروعه باهاش درگیر میشه...😂 https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk https://t.me/+urhDitpQgZliNjRk پارت اول رمان دختره دست یه مرد غول تشن و میشکنه و فرار میکنه😂🔥
نمایش همه...
#پارت_487 _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟  یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟  تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 ‍ ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره. مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست... یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه... اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️ بیش از 800 پارت آماده در چنل! فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
نمایش همه...
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. ایوا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که جاوید اجیر کرده در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی جاوید را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تناس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای ایوا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم جاوید در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست ایوا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی ایوا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. ایوا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن جاوید بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض ایوا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان جاوید ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - ایوا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار ایوا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه ایوا! https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
نمایش همه...
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
نمایش همه...
#پارت۴ مثل فرشته عذاب بالای سرم و می‌ایستد. اگر سردی چشمانش یا ته ریش بلندش نبود میشد گفت که آدم زشتی نیست. آرام‌تر از قبل، نزدیک صورتم حرف می‌زند. _ اگه مجبورم کنی... انگشت به گونه‌ام می‌چسباند و من از تنفر سر عقب می‌کشم. _ این تن آفتاب مهتاب ندیده رو... انگشتش حالا به قفسه سینه سوزان از نفس‌نفس‌زدن‌های دردناکم رسیده... _پاره پوره‌ت می‌کنم، حالام مثل دخترهای گوگولی و حرف گوش کن به مامانت زنگ می‌زنی...‌ گوشیت کجاست.؟! دست درازی به تنم. سرم توان هضم همه اینها را ندارد و چشمم سیاهی می‌رود. دست روی گلوی بی نفسم می‌گذارم. لحظه‌ای چشم می‌بندم، به امید اینکه این کابوس عذاب‌ آور تمام شود، ولی بوی تند سیگار سینهٔ دردناکم را پر می‌کند و پلک‌هایم را باز می‌‌شود. دوباره همه‌چیز برایم تکرار شد... من... تنها... با یک مرد پر از خشم، وسط خانه اسیر شده‌‌ام. سیگار به دست و ابرو پایین کشیده به من اشاره می‌زند. صورت گرد و پهنش کمی رنگ راحتی به خودش گرفته، ولی می‌دانم که این آرامش قبل از طوفان‌‌ست. _برو موبایلتو بیار. از جایم بلند نمی‌شوم، حس ناشناخته‌ای درونم شکوفه زده... حس حفاظت از مادر ژنتیکی‌ام، زنی که هیچ‌وقت از من مواظبت نکرده. آرام و خونسرد سیگار روشن و سرخ را نزدیک چشمم می‌آورد و شمرده‌شمرده و بی‌رحم تهدیدم می‌کند... _برو... گوشی....بیار... وگرنه کاسهٔ چشمت رو زیرسیگاری می‌کنم. پلک می‌بندم، اما حتی از پشت پلک‌های بسته گرمای سیگار را حس می‌کنم. وحشت‌زده، منتظر سوختنم، ولی دستم میان انگشتانش‌ فشرده می‌شود و من مثل مار زخم خورده به خودم می‌لولم. _ آخخ!! باشه... باشه... می‌رم... تن بزرگ سیاه ‌پوشش را عقب می‌کشد و من با پاهایی که توان راه رفتن ندارد می‌ایستم، اما صدای زنگ تلفن خانه هر دو مارا شوکه می‌کند. مرد یکه‌خورده سر به دنبال صدا می‌چرخاند و من مثل تیری که از چلهٔ کمان رها شده باشد به نزدیک‌ترین اتاق خواب فرار می‌کنم. به‌ محض بستن در، تند کلید می‌چرخوانم و پشت در اتاق تاریک می‌نشینم. اینکه چطور و با چه توانی دویده‌ام نمی‌دانم، تنها چیزی که مغز به هم ریخته‌ام درک می‌کند، صدای فریاد‌های پر از خشمی‌ست که خانه را به لرزه در آورده. _ بی پدر مادر! عین مادرت موذی و آشغالی. ضربه‌های محکمی به در می‌خورد و من عصبی می‌خندم و گریه می‌کنم. صدایش نزدیک نزدیک است و می‌دانم فقط یک تکه‌چوب مرا از او جدا کرده...
نمایش همه...
#پارت۵گل‌وتگرگ _با زبون خوش می‌گم درو باز کن گوش میدی؟! وقتی شکستمش، قول نمیدم یه بلایی سرت نیارم حالا گفته باشم. دست روی گوش‌هایم فشار می‌دهم. این سوال که چرا در این منجلاب ترسناک اسیر شده‌ام مدام در آشوب ذهنم تکرار می‌شود. ضربه‌ها و فحش‌ها تمامی ندارد. دست به صورت پر از اشک و آبم می‌کشم. نفس‌های عمیقی به سینهٔ سوزانم می‌فرستم. سرم را محکم به اطراف تکان می‌دهم، باید ترس را پس می‌زدم و فکر به هم ریخته‌ام را سروسامان می‌دادم. انگار که اولین بار است که اتاق پدرم را می‌بینم. تخت یکنفره گوشه اتاق ،یک میز مطالعه و فقط یک تابلو از جمله‌های فروید و دیگر هیچ، دوباره دوباره به گوشه گوشه‌اش نگاه می‌کنم ولی چیزی برای ضربه زدن نیست.اتاق بسته و خفه‌ای که پنجره‌ای ندارد. _ فقط بیا به اون ننه بی‌همه‌چیزیت زنگ بزن! به مولا شرم‌و کم می‌کنم. چشم‌هایم از تعجب شنیدن حرف‌های جدید مهاجمم به عقب روی در بسته قفل می‌شود. _ ببین، به مولا نمی‌خواستم بزنمت، فقط خون جلو چشممو گرفته بود. شک به دلم می‌نشیند و خیال رفتن ندارد، شاید اگر زنگ می‌زدم می‌رفت!! صدایش خش‌دار و مستأصل است. _ به ابلفضل من فقط دنبال زنم می‌گردم... بدون نغمه می‌میرم، مگه دلت از سنگه، من مرد گنده، دارم التماست‌و می‌کنم فقط می‌خوام بدونم کجاست، الله وکیلی نه به تو نه به مادرت کاری ندارم، فقط می‌خوام یه چندتا سوال ازش بپرسم، همین... سست و بی‌توان از فرش دست بافت قدیمی بلند می‌شوم، قدم نامتعادلی سمت در برمی‌دارم ولی دوباره عقب گرد می‌کنم. خودنویس سیاه فلزی پدرم را از روی میز چنگ می‌زنم. دستم ناخواسته روی قفسهٔ سینه‌ٔ دردناکم مشت می‌شود. آب دهانم را پایین می‌دهم و به جایی نامعلومی روی گره‌های چوب خیره می‌شوم دوباره صدای تلفن... درجا حرکت می‌کنم عرق راه گرفته روی صورتم را پاک می‌کنم... دیر یا زود پدرم می‌آمد. مقابل در می‌ایستم و خودنویس را چندبار در دست خیس از عرقم جا‌بجا می‌کنم _ باااا...بام، هر روز... چچچند بار... بهم زنگ می‌زنه... اااالان که جواب ننندادم میاد... انگشت روی دهان لکنت گذاشته‌ام فشار می‌دهم و ناله می‌زنم... _ شماره... مو‌بایلتو بزار. برو ...به جون بابام... جان می‌کنم تا حرف بزنم. _ قسم می‌خورم... بهت خبر بدم. به ثانیه نکشیده صدایش در سرم اکو می‌شود. _ باشه، شماره‌مو پشت در می‌زارم‌ و می‌رم.
نمایش همه...
#پارت1 ناباور جیغ می‌کشم در را هول می‌دهم ولی پا لای در می‌گذارد - گم‌شو! وگرنه جیغ می‌کشم همسایه‌ بریزن این‌جا. خنده زشت و عجیبی لب‌هایش را به‌هم می‌پیچاند و ته قلبم به یکباره خالی می‌شود. سعی می‌کنم در را با هل دادن ببندم که دست‌های قوی و مردانه‌اش قبل از هر عکس‌العملم در را تا آخر باز می‌کند. صدای جیغ خفه‌ام با هجوم ناگهانی مرد و گذاشتن دست روی دهانم در نطفه خفه می‌شود. زیر گوشم باحرص و تنفر زمزمه می‌کند: _ مادرت نامزد منو فراری داده، اگه جاشونو نگی تو باید تقاصشو با بکارتت پس بدی. وحشت‌زده تقلا می‌کنم و کلمه بکارت در سرم بازتاب می‌شود و هزاران سؤال بی جواب در سرم هوهو می‌کند. چشم‌هایم تا آخرین حد ممکن باز می‌شود، بی هدف به هر طرف حرکت می‌کند. با پایش در را می‌بندد آخرین امیدم در سینه متلاشی... بازوی قوی و کلفتش دور کمرم می‌پیچد و مرا چفت تنش می‌کند. مانند خرگوشی افتاده به دام مار پیتون توان تقلا ندارم، آن‌هم وقتی که کشان‌کشان مرا از پله‌ها بالا و تا وسط پذیرایی خانه‌ می‌‌برد. به‌محض کنار رفتن دستش از روی دهانم، وحشت‌زده التماس می‌کنم: _ تو رو خدا ولم کن... من.. صورتش، چسبیده به صورتم، به شکل مسخره‌ای به لبخند باز می‌شود. قلبم دیوانه‌وار از ترس می‌کوبد، طوری که انگار بخواهد قفسهٔ سینه‌ام را بدرد و بیرون بیفتد. _ ولت کنم شلنگ‌خانوم من که تازه پیدات کردم، می‌دونی چند نفرو پاره کردم تا اینجا رو پیدا کنم. چشم‌های وق‌زده از ترسم به‌دنبال ردی از آشنایی تمام صورتش را می‌گردد. من حتی مهاجمم را نمی‌شناسم. تشرش مرا از جا می‌پراند: _ مادرت کجاست؟! غرش از روی خشمش را که می‌شنوم تته‌پته کنان می‌گویم: _ ته‍...ران.... تهران...
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.