رمانهای داغ نانیا/کلوب خانومبازهای شهوتران
♤کانال رمانهای نانیا♤ ◇فرضیه عشق(فایل کامل) ♧مجموعه شکار (آنلاین) در کانال زیر: https://t.me/joinchat/Vfx3YDv7zL3bE2-L ☆شیطان جذاب: (فایل کامل) ¤مجموعه کلوب خانومبازهای شهوتران(آنلاین) پارتگذاری روزانه
نمایش بیشتر1 565
مشترکین
-124 ساعت
-87 روز
-4430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
چه مامان کولی!
و چه نامادری کولتری
نامادریها یاد بگیرن😕
👍 7❤ 2🥰 1
17500
♨️🔞📛🚫
🔞♨️🚫
♨️🔞
🚫
#مجموعه_کلوپ_خانومبازهای_شهوتران
#جلددوم_چشمچرون
#پارت_232
#فصل_سی
«خب، بهتره خودت رو آماده کنی چون من به خاطرت دروغ نمیگم. اگه پاول چیزی که من امروز دیدم ببینه، اونم میفهمه»
نگاهی بهش میندازم و میبینم که هنوز با آرامش خروپف میکنه. احساس میکنم به نوعی به اعتمادش خیانت کردم.
«میا خیلی وفاداره، گرت. بیش از حد. و سرسخت. من میدونم که اون تو هر چیزی کنارته، اما من میخوام حتما قبل از شروع چیزی که میتونه این خانواده رو از بین ببره، به دقت در مورد این موضوع فکر کنی.»
سرم میفته و به دستهای به هم چسبیدهم خیره میشم در حالی که حرفهاش در حال هضم شدنه.
«من نمیخوام بهش صدمه بزنم»
«پس نزن. باهاش صادق و رک باش. اما اگه فریبش بدی یا بهش دروغ بگی، به پای خودته. و اون هیچوقت تو رو بابتش نمیبخشه.» دوباره اون صاعقه اصابت میکنه، این بار منو درست به جایی که درد میکنه میرسونه.
«چرا فکر میکنی من بهش صدمه میزنم؟ انقدر کم بهم ایمان داری؟»
«من تو رو میشناسم، گرت. میدونم که نبردها و شیاطین خودت رو داری و دارم بهت میگم این چیزها رو ازش پنهان نکن چون اون با تو هر طوفانی رو پشت سر میذاره ، اما اگه پنهان نگهش داری و اونو فریب بدی، از دستش میدی.»
وقتی انگشتامو لای موهام میکشم، سکوت برقراره و صحبتی رو که قبل از اومدن داشتیم به یاد میارم. چه حس خوبی داشتم امروز صبح وقتی تو بغلم بود.
تو چشماش خیره میشم «عصبانی نیستی؟»
«من پدرش نیستم» چشماش به مردی که بینمون خوابیده میره. «اگه من جای شما بودم، قبل از اینکه اون مثل من بفهمه پیش قدم میشدم. اون این رو دوست نداره.»
«همینکارو میکنیم» با تکون سر جواب میدم.
«جدیه؟» میپرسه و من بلافاصله جواب نمیدم. چیزهای کمی وجود داره که من جدی میگیرم، و راستش هرگز فکر نمیکردم میا یکی از اونا باشه.
https://t.me/nania_novels
👍 14🔥 3🥰 3😢 1
17600
♨️🔞📛🚫
🔞♨️🚫
♨️🔞
🚫
#مجموعه_کلوپ_خانومبازهای_شهوتران
#جلددوم_چشمچرون
#پارت_231
#فصل_سی
تو سکوت منتظر میمونم، به صورتش در حالی که صحبت میکنه نگاه میکنم، انقدر آروم که پاول رو بیدار نکنه. و باید خودم رو مجبور کنم نفس بکشم.
اگه بپرسه قراره چی بگم؟ شرم و گناه به خاطر کاری که با میا انجام دادم یهو تو خط مقدم ذهنم قرار میگیره. این میای کوچیک اوناست، دختری که مادر خودم اونو به فرزندی قبول کرده. نور چشمی. دختر بیگناه و شیرینی که اخیرا تو دو هفته گذشته به روشهای مختلف آلودهش کردم.
میدونم که گفتم اونا به این که ما با هم باشیم عادت میکنن، اما اگه نکنن چی؟ نه اینکه بتونم سرزنششون کنم. من یه مرد مجرد صاحب کلوب و خوشگذرونم که سیزده سال ازش بزرگتره، و این حتی مشکلات دیگهمم شامل نمیشه.
مادرم دستش رو جلو میاره و دستمو لمس میکنه، صداهای جنونوار تو سرم ساکت میشه.
«صد سال دیگه حدس نمیزدم که تو باشی، گرت» و بفرما. مثل یه صاعقه، با دقت دقیق برخورد میکنه و همه چیز رو تغییر میده. حالا انکارش فایدهای نداره. وقتی مامانها میدونن، فقط میدونن.
«مامان-»
«وقتی دیدمش احساس کردم خیلی احمقم که زودتر متوجه نشدم. من فکر نمیکنم که اون حتی سعی کرده پنهانش کنه. متوجه شدم که شما دو نفر با هم چقدر طبیعی به نظر میرسین.»
«مسیح» در حالی که صورتمو بین دستام میندازم زیر لب میغرم.
«اوه آروم باش» جواب میده «این جور نیست که خواهر واقعیت باشه. و موقع دیدار باهاش بیست و یک ساله بودی، بنابراین اینطور نیست که باهاش بزرگ شده باشی. من فقط فکر میکردم... تو اونو دوست نداشتی.»
«نمیدونم برای این گفتگو آمادهام یا نه» جواب میدم، نگاهمو از زمین بالا نمیارم.
https://t.me/nania_novels
🔥 8❤ 3👍 2😁 1
16500
♨️🔞📛🚫
🔞♨️🚫
♨️🔞
🚫
#مجموعه_کلوپ_خانومبازهای_شهوتران
#جلددوم_چشمچرون
#پارت_229
#فصل_بیست_نهم
در حالی که آغوشش رو ترک میکنم، به سمت تخم مرغها برمیگردم و قبل از اینکه دوباره به هم زدن ادامه بدم، مقداری پنیر و ژامبون از یخچال بیرون میارم. با نگاهی بهش، برای یه لحظه احساس آرامش میکنم و احساس گناه از بین میره.
اون اواسط بعد از ظهر اینجا تو آپارتمان منه و من براش آشپزی میکنم، و هیچ چیز عجیب و غریب یا اشتباه به نظر نمیرسه، و برای من معلوم شده در حالی که سعی داشتم بگم دوست دختر نمیخوام، انگار چیزیه که به هر حال بدست آوردم.
چند لحظه بعد، املتشو روی بشقاب میندازم و براش میذارم روی میز. اون باید اشتهاش زیاد شده باشه، چون هر لقمه رو میخوره، و من اونو تماشا میکنم، احساس غرور حین کارش وجودم رو فرا میگیره.
در حالی که دارم آشپزخونه رو جمع و جور میکنم خمیازه میکشه و دفعه بعد که برمیگردم، رفته. وقتی وارد اتاق میشم، اون تو تختم جمع شده و خوابیده. تو آستانه در میایستم، خوابیدنش رو تماشا میکنم و هر لحظه از ماه گذشته رو که منجر به این شده، دوباره مرور میکنم.
پونزده ساله که میا رو میشناسم. و در حالی که من اونو تمام مدت به روش عجیب و غریب خودم دوست داشتم، هیچوقت چیزی بیشتر از این وجود نداشت. هیچی برای یه زمان طولانی. بعد یهو همه چیز وجود داشت.
درست همینطوری.
اونجا میایستم و تماشاش میکنم، خیلی آروم و راضی، به خودم میگم که واقعا میتونم این کار رو برای اون انجام بدم. میتونم کنترل همه چیزو به دست بگیرم. میتونم خوب باشم- شاد باشم. ازش در برابر تاریکی محافظت کنم، تا وقتی همه چیز محو شه. مردم به بدتر از اینا هم غلبه کردهن.
با این حرف، کنارش تو تخت میخزم. همونطور که ملافه رو بالا میارم، برمیگرده و بدنشو تو سینهام فرو میکنه. نفسش سنگینه در حالی که من بوسهای رو پیشونیاش فشار میدم.
«عاشقتم پیشی» زمزمه میکنم، اما اون جواب نمیده، در حال حاضر بیش از حد تو خوابهاش غرق شده.
https://t.me/nania_novels
👍 10🥰 5❤ 3
20200
♨️🔞📛🚫
🔞♨️🚫
♨️🔞
🚫
#مجموعه_کلوپ_خانومبازهای_شهوتران
#جلددوم_چشمچرون
#پارت_230
#فصل_سی
فصل سی
قانون شماره سی: مامانها همه چیو میدونن.
گرت
وقتی شام رو برای مامانم میبرم، روی صندلی کنار تخت پاول خوابیده. ساعت تقریبا نهئه، و از اونجایی که میا هنوز خواب بود، فکر کردم که میتونم برای مدت کوتاهی بیرون بیام، فقط برای بررسی اوضاع تو بیمارستان.
«سلام مامان» بعد از گذاشتن ساب ساندویچ*۱ که تو اغذیه فروشی براش گرفتم، به آرومی شونهاش رو تکون میدم. بیدار میشه و با وحشت به پاول نگاه میکنه، اما اون هنوز آروم خوابیده.
«اون خوبه. فقط برات یه چیزی آوردم بخوری»
«اوه ممنون عزیز دلم. میا چطوره؟»
«خوبه. تو خونهام چرت میزنه. دکتر چی گفت؟»
«اوه، اون داره به خوبی حالش خوب مشه. اونا میخوان یه روز دیگه زیر نظر داشته باشنش، بنابراین به نظر نمیرسه فردا خونه بره»
«اوه لعنتی. متاسفم» جواب میدم. روی صندلی خالی نزدیک تختش میشینم. اونم مثل من پامو نوازش میکنه.
«مشکلی نیست. حداقل حالش خوبه. باید به جنبه خوب ماجرا نگاه کرد.»
«آره...» من واقعا قصد نداشتم مدت زیادی اونجا بمونم. مشتاقم پیش میا برگردم، اما همچنین نمیتونم مادرمو اینجا بذارم. «مامان میخوای بری خونه بخوابی یا دوش بگیری یا هرچیزی؟ من میتونم پیشش بمونم.»
«نه من خوبم.» با حلقههای سیاه زیر چشم جواب میده. بعد نگاهش به صورتم میفته، و میتونم بگم که میخواد حرف جدی بزنه. از پیشبینی حرفش منقبض میشم. «میا خیلی ناراحت بود. خیلی ترسیده.»
«میدونم.»
«و اون بهت زنگ زد. قبل از اینکه حتی من فکر کنم با تو تماس بگیرم، اون این کار رو کرد.»
«خوشحالم که این نزدیکیا بودم» جواب میدم، منتظر میمونم تا به اصل مطلب برسه.
«میدونم که میا یکیو میبینه. از وقتی که از دریاچه برگشتیم، اون تقریبا هر شب بیرون رفته. مثل یه دختر مدرسهای میخنده. همیشه پای موبایلشه»
*۱: sub sandwich
یه برند معروف ساندویچ تو آمریکا
https://t.me/nania_novels
❤ 12🥰 5👍 4🔥 2
21100
📛لیستی از بهترین رمانهای تلگرام:
یه رمان با تم قرار صوری و کلکلی
یه رمان با تم اختلاف سنی زیاد و دختر باکره
یه رمان با تم اختلاف سنی، بی دی اس ام و رابطه ممنوعه
اگه میخواین اوقات فراغتتون رو با داستانهای جذاب پر کنین، خوندن این لیست رو از دست ندین🔥
👍 2
22900
آخه چه اشکالی داره. من یه سری چیزا رو درک نمیکنم💁♀
👌 7😱 4👍 1
21800
♨️🔞📛🚫
🔞♨️🚫
♨️🔞
🚫
#مجموعه_کلوپ_خانومبازهای_شهوتران
#جلددوم_چشمچرون
#پارت_227
#فصل_بیست_نهم
«تا بیمارستان دوئیدی؟» در حالی که تخم مرغها رو هم میزنم میپرسه.
«آره»
«چقدر؟»
شونه بالا میندازم «چندمایلی. من از قبل داشتم نزدیک خلیج میدوییدم.»
«میتونستی سوار تاکسی شی یا برای تعویض لباس خونه بری. چرا باید انقدر سریع به اونجا میرسیدی؟»
وقتی بهش خیره میشم حرکتم متوقف میشه. «چون به من نیاز داشتی. چون میخواستم... اونجا با تو باشم»
با جدیت سر تکون میده انگار از این جواب راضیه. «گرت... ما چی هستیم؟»
نفس عمیقی میکشم و خودم رو برای جواب آماده میکنم. همونی که از قبل میدونم.
«چون میدونم وقتی از حال بابام مطلع شدم، فقط یه نفر هست که میخوام باهاش تماس بگیرم. به یه نفر اون لحظه نیاز داشتم. بنابراین، فکر میکنم تو آدم منی، اما نمیخوام اگه من مال تو نیستم، مال من باشی.»
«میا...» زیر لب میغرم، سوالها و شکها تو سرم شناورن.
«دیشب گفتی من مال تو هستم. فقط میخوام بدونم... هیچکدوم از حرفات واقعی بود.»
«واقعی بود» زمزمه میکنم، مثل یه احمق که دایره لغات لازم رو نداره تا یه جمله کامل رو برای بیان احساسم به درستی اعلام کنم.
با حالتی عصبی بهم خیره شده، و من کاسه توی دستم رو میندازم و کف دستمو به گرانیت سرد پیشخوان فشار میدم. میخوام سراغش برم، اما وقت لمس کردن نیست. وقت صحبته و من به اندازه کافی توش گند میزنم، بنابراین بهتره یه مقدار فاصله رو حفظ کنم تا حواسم پرت نشه.
«میا، من مدت زیادیه که تو یه رابطه نبودم، و اشفتهام. تو باید قبول کنی-»
https://t.me/nania_novels
👍 13❤ 5👌 5
21200
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.