cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

لبخندتورابه‌دنیاندهم!🕯🤍

لبخندتورابه‌یک‌دنیاندهم‌،معشوقه‌ی‌پنهان‌من!:)🕯🤍 باافتخار،فن‌فیکشن: #علیرضا‌طلیسچی 🎶🎤 عاشقانه،انتقامی،هیجانی،تخیلی!🪄🎭 هرگونه‌کپی‌ممنوع🚫❗ ارتباط‌بانویسنده:👇☕ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-106561-KzY4auT

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
198
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Photo unavailableShow in Telegram
تاریـخِ‌انتشارمشخص‌شد؛ جمعه،هفتِ‌مهر‌ِهزاروچهارصدو‌دو، منتظرِ"رهایم‌کن"باشید🤍 #آبان_دخت 📖 @abandkht_talischi
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
منتظرنظراتتون‌هستم؛بابت‌این‌همه‌تاخیر ببخشید🫂🩵 بات‌نویسنده👩🏻🍂 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-106561-KzY4auT چنل‌ناشناس🫂✨ https://t.me/nshns_abandkht گپ‌چنل💜👀 https://t.me/abandkht_talischigp پیج‌اینستاگرام(محل‌اصلی‌انتشار)🌝🤍 https://instagram.com/abandkht_writer?utm_medium=copy_link
نمایش همه...
#لبخندتورابه‌دنیاندهم #Part398 #آبان_دخت ****راوی:روبه روی دخترک نشست و با لبخند گفت:از من نترس دخترم؛نگران نباش،قرار نیست اذیتت کنم! و به موهای پسرش دستی کشید و گفت:ببین،این پسرمه؛'برسام'! آوا نگاهی به برسام انداخت و گفت:مامان من مریضه،میخوام برم پیشش! من از تو و این آدما میترسم! رکسانا:من بهت آسیب نمیزنم،باشه؟! من خودمم یه مامانم،قول میدم اذیتت نکنم! حتی،به بابات زنگ میزنم تا بیاد ببرتت؛باشه؟! تا اون موقع،باید صبر کنی؛حالام با برسام بازی کن دختر خوشگل! و دستی به صورتِ آوا کشید.. از جا بلند شد و شروع کرد به تماس گرفتن؛بعد از شنیدنِ صدای علیرضا با لبخند گفت:سلام؛چطوری عزیزم؟! صدای خشمگین علیرضا از پشت خط شنیده شد:میکشمت رکسانا،میکشمت! رکسانا:چرا؟! چیکار کردم؟! دخترت داره با پسرم بازی میکنه؛البته اگر بخوام بهتر بگم،با داییش! علیرضا:اگر نمیخوای به سرنوشت سامی دچار بشی،بچمو صحیح و سالم بهم برمیگردونی؛والا مجبور میشم دستمو به خون کثیفت آلوده کنم! رکسانا:خیله خب،حرص نخور عشقم؛چند روز دیگه برات آدرس میفرستم،تنها بیا تا دخترتو بهت بدم! و منتظر جواب نماند و قطع کرد.. با لبخند به آوا و برسامی که در حالی بازی کردن بودند خیره شد و زمزمه کرد:ببینم چیکار میکنی طلیسچی؛ببینم میتونی دخترتو ازم بگیری یا نه!...**** عـلـیـرضـا:یک روز از دزدیده شدن آوا گذشته بود و پریناز آرام و قرار نداشت؛تازه از بیمارستان مرخص شده بود و بهش حرفی در مورد رکسانا نزده بودم. وارد خانه‌ی محتشم‌ها شدم و خطاب به خدمتکار خانه گفتم:پریناز خانوم تو اتاقشه؟! +/بله اما خیلی بی قراری میکنه؛نمیتونیم آرومش کنیم! آهی کشیدم و از پله‌ها بالا رفتم؛وارد اتاق پریناز شدم که با دیدنم،نزدیکم شد و گفت:پیداش کردی؟! _نه،اما پیداش میکنم! پریناز:به خاطر تو دخترمم از دست دادم،به خاطرِ تــو! _پریناز قول میدم پیداش کنم؛به خدا پیداش میکنم قول شرف میدم بهت! میدونم به خاطر من اون روانی دخترمونو دزدیده اما من هیچ گناهی ندارم! کپی🚫 قول میدم پیداش کنم،تورو خدا آروم باش! بی حال زمزمه کرد:دیگه تموم شد.. صبر من،آرامش من،سکوت من..همش تموم شد! من همینجا این موضوعو تموم میکنم! و به سمت میز آرایشش حرکت کرد؛اسلحه‌ای بیرون کشید و نزدیکم شد که شادی و جیران سعی کردند مانع شوند. جیغ کشید:ولم کنین! و خواست از کنارم رد شود که مانعش شدم؛بدون اینکه نگاهم کند گفت:برو اون ور! _نمیزارم با این اسلحه جایی بری! پریناز:خیله خب،پس به جای رکسی خون تورو میریزم! و‌اسلحه را به پیشانی‌م چسباند.. خندیدم و خیره به چشم‌های هزار رنگش زمزمه کردم:دیوونه بازی درنیار پریناز.. کمی اسلحه را فشرد و گفت:دیگه نمیتونم..نمیتونم! _به جان خودت که تو این دنیا هیچی جز تو و بچم ندارم،پیداش میکنم! در حالی که اشک میریخت گفت:من خیلی خیلی خسته شدم؛نمیتونم.. واقعا نمیتونم! نفسم را فوت کردم و گفتم:من اگر بمیرم تو حالت خوب میشه؟! اگر با مرگ من همه چیز درست میشه بکش! یالا! منو بکش تا همه چیز درست شه! هق‌هق کنان نگاهم کرد.. اسلحه را انداخت و درمانده نگاهم کرد؛خواستم بغلش کنم که جیغ کشید:اصلا بهم دست نزن؛اصلا! گمشو برو،یالا! با اندوه نگاهش کردم و خطاب به شادی و جیران گفتم:خیلی مواظبش باشین؛نزارین دیوونگی کنه! و از اتاقش بیرون زدم...*** نگاهی به ساختمانِ مقابلم انداختم و وارد شدم. وسط طبقه‌ی همکف ایستادم و فریاد زدم:کجایی عوضی؟! کجایی مارصفت؟! در حالی که از پله‌ها پایین می آمد گفت:خیله خب! این همه سروصدا واسه چیه؟! بچه‌ها میترسن! نزدیک شدم و گفتم:این دفعه دیگه میکشمت بی شرف؛شک نکن! رکسانا:تو آدمی نیستی که آدم بکشی طلیسچی؛تو آدمش نیستی! _انقدر حالم بده که حاضرم خونتو بریزم؛دارم دیوونه میشم! رکسانا:دخترت این چند روزه جاش امن بوده،نه گرسنه مونده،نه تشنه؛تنها هم نمونده.. این چند روزه با برسام بازی کرده! _تو چی میخوای از جونِ من؟! نزدیکم شد و گفت:خودتو! من حاضرم برای دخترتم مادری کنم؛فقط ازت میخوام با من باشی.. تو میدونی من چقدر دوست دارم،مگه نه؟! _بچه‌ی من خودش مادر داره! رکسانا:تو خودتم خوب میدونی پریناز حتی برای دخترتم نمیتونه مادری کنه! اون نه لیاقت تورو داره،نه لیاقت دخترتو! _شماها پرینازو به این حال درآوردین! هرچی کشیدیم تقصیر شما احمقاست! یه مشت مافیای روانی به بهونه عشق دورهم جمع شدین تا زندگی مارو خراب کنین و موفق هم شدین! اما اینو بدون رکسانا،اینجا دیگه آخر خطه! رکسانا:من این بازی رو میبرم،خودت خوب میدونی! _فکر کردی آخر این بازی منو تصاحب میکنی و پرینازو کنار میزنی؟! چرا توهماتت انقدر احمقانس رکسانا؟! اینجا دیگه تهشه،دیگه ته خطی!... 📖 @abandkht_talischi
نمایش همه...
پارت جدید به زودی تقدیمتون میشه،صبور باشین🤍🫂
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
منتظرنظراتتون،هستم؛مثل‌همیشه:)))🫂🤍 بات‌نویسنده👩🏻🍂 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-106561-KzY4auT چنل‌ناشناس🫂✨ https://t.me/nshns_abandkht گپ‌چنل💜👀 https://t.me/abandkht_talischigp پیج‌اینستاگرام(محل‌اصلی‌انتشار)🌝🤍 https://instagram.com/abandkht_writer?utm_medium=copy_link
نمایش همه...
#لبخندتورابه‌دنیاندهم #Part397 #آبان_دخت _لطفا برین مامان،همین الان برین! و دوباره چشم بستم؛بعد از چند دقیقه،آیلین کنارم روی زمین نشست.. دستم را گرفت و گفت:دیگه نمیدونم باید چی بگم بهت.. _دارم میمیرم.. وجودم در حال فروپاشیه! آیلین:اما درست میشه،قول میدم بهت! _نه،درست بشو نیست.. درست نمیشه؛دیگه اعتقادمو به آخرش قشنگه هم از دست دادم! و پریشان،دستی به موهام کشیدم و به مقابلم خیره شدم...!*** آرام،وارد اتاقش شدم؛با دیدنم،شروع کرد به اشک ریختن.. با بغضی که داشت خفه‌ام میکرد،نزدیکش شدم و در حالی که روی تخت دراز کشیده بود،بغلش کردم. در حالی که هق هق میکرد گفت:نمیخواستمش اما،جونم به جونش بسته شده بود.. نتونستم نگهش دارم،نتونستم! سروصورتش را بوسه‌باران کردم و گفتم:همین که تو خوبی بسه،گریه نکن عزیزم! و بوسه‌ی طولانی‌ای روی سرش زدم. با غم نگاهم کرد:آوا خوبه؟! _پیش شادیه؛خیلی بهونتو گرفت اما آرومش کردم! پریناز:دارم دیوونه میشم.. دلم میخواد بغلش کنم تا یکم آروم بشم! روی صندلیِ کنار تختش نشستم و گفتم:اگر بتونم حتما میارمش،باشه؟! غصه نخور قربونت برم! پریناز:باشه.. علیرضا،سامی بازم فرار کرد؟! با حرص نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم و گفتم:نه.. دیگه هیچ وقت نمیتونه فرار کنه! پریناز:پلیس گرفتش؟! سری به نشانه‌ی نفی تکان دادم:نه،به درک واصل شد! مانی بهش شلیک کرد! در حالی که میلرزید گفت:مانی.. مانی برادرشو کشت؟! سری تکان دادم که دوباره شروع کرد به اشک ریختن؛آرام لب زد:مانی زندانه؟! _مانی فرار کرد پریناز،برای تو یه یادداشت هم گذاشت که دلم نمیخواد بخونی! کپی🚫 پریناز:چرا؟! _چون دلم نمیخواد! با بغض خندید:خیلی بدجنسی! سرم را به سرش چسباندم و گفتم:تو اگر چیزیت میشد من چیکار میکردم؟! پریناز:هیچی! _هیچی؟! من بدونت میمیرم! و پیشانی‌اش را بوسیدم.. آرام گفت:نتونستم بچمونو نگه دارم،من اصلا مادر خوبی نیستم! _اینجوری نگو،بهتر از تو نیست برای بچه‌های من! منم حالم بده پریناز،قطعا حالم به اندازه‌ی تو بد نیست اما درکت میکنم عزیزجونم! همین که خودت خوبی بسه،باشه؟! سری تکان داد که با لبخند نگاهش کردم و گفتم:سعی میکنم امروز آوا رو بیارم پیشت! با لبخند نگاهم کرد که خندیدم و بوسه‌ای روی سرش زدم!...**** راوی:تنها و شکست خورده،از پشت پنجره‌ی خانه‌ی جدیدش کالیفرنیا را از نظر میگذراند.. آرام زمزمه کرد:توام رفتی سامی،منو تنها گذاشتی؛به پرینازت نرسیدی و به دست برادرت کشته شدی.. من موندم و علیرضایی که هنوز مال من نشده؛من چه جوری تنهایی نقشه‌هامو اجرا کنم؟! و شروع کرد به جوییدن ناخن‌هایش؛بعد از گذشت چند دقیقه گفت:چرا نتونم؟! میتونم! من تنهایی هم میتونم؛من تو این بازی شکست نمیخورم! و از جا بلند شد؛به جاسوسی که در عمارت محتشم‌ها گذاشته بود زنگ زد و گفت:بچه رو کِی میخوان ببرن بیمارستان؟! +/قرار شد یک ساعت دیگه ببرنش! _خوبه،هنوز وقت داریم؛آدمارو جمع کن،تو بیمارستان باید بچه رو بدزدین! میارینش پیش خودم،صحیح و سالم؛باهاش اصلا بدرفتاری نمیکنین! وای به حالتون اگر بچه آسیب ببینه! و تلفن را قطع کرد.. در حالی که ناخنش را میجویید زمزمه کرد:اون یکی رو که نتونستی به دنیا بیاری پریناز خانوم؛ببینیم وقتی این یکی رو هم از دست بدی چه حالی میشی!...**** پـریـنـاز:با لبخند کنار تختم ایستاد و نگاهم کرد.. خم شد سمتم و گفت:شادی گفت دارن میان! لبخند زدم و گفتم:خیلی دلم واسش تنگ شده؛خیلی! لبخندش پررنگ شد و پیشانی‌م را بوسید. بعد از گذشت چندثانیه گفت:من میرم ببینم اومدن یا نه! چشم‌هامو به نشانه‌ی باشه باز و بسته کردم؛خواست از اتاق خارج شود که شادی هراسان وارد اتاق شد و گفت:علیرضا،علیرضا! علیرضا:چی شده شادی؟!ها؟! شادی:من و عرفان پیش آوا بودیم؛میخواستیم سوار آسانسور بشیم که یهو دیدیم نیست! در حالی که گردنم به طور وحشتناک درد میکرد از جا بلند شدم و گفتم:یعنی چی که نیست؟!ها؟! شادی گریه‌کنان گفت:به خدا حواسم بهش بود،یهو دیدم که نیست! از روی تخت بلند شدم و سِرم را از دستم کندم؛در حالی که به زور نفس میکشیدم گفتم:یعنی چی که نیست شادی؟! یعنی چی؟! علیرضا وحشت زده گفت:بشین سرجات پریناز،میرم دنبالش! یقه‌ی پیرهنش را چسبیدم و گفتم:اگر..اگر اینم کار اون زنیکه باشه.. اگر بلایی سر بچم بیاد،دیگه منو نمیبینی،نمیبینی! و نزدیک بود بیوفتم که نگهم داشت؛خطاب به شادی گفت:ببرش سمت تختش،زود باش! و به سرعت از اتاق بیرون زد.. شادی روی تخت درازم کرد و پرستار را صدا زد؛در حالی که گریه میکردم آرام لب زدم:بچم..آوام.. دخترم.. اگر تورو هم از دست بدم چیکار کنم؟! من بدونِ تو چیکار کنم؟!... 📖 @abandkht_talischi
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
و،پـایـانِ‌ سامی! منتظرنظراتتون‌هسنم🫂🩵 بات‌نویسنده👩🏻🍂 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-106561-KzY4auT چنل‌ناشناس🫂✨ https://t.me/nshns_abandkht گپ‌چنل💜👀 https://t.me/abandkht_talischigp پیج‌اینستاگرام(محل‌اصلی‌انتشار)🌝🤍 https://instagram.com/abandkht_writer?utm_medium=copy_link
نمایش همه...
#لبخندتورابه‌دنیاندهم #Part396 #آبان_دخت توانایی تکان خوردن نداشتم؛سامی از بالای پله‌ها،با پوزخند نگاهم میکرد.. خون از سروصورتم سرازیر بود و بدنم را حس نمیکردم؛با دیدنِ خونی که از شلوارم سرازیر بود،دنیا پیش چشمم تیره و تار شد و از هوش رفتم...!**** راوی:با پوزخند،بالای پله‌ها ایستاده بود و به غلت خوردنِ پریناز روی پله‌ها نگاه میکرد.. با حرص زمزمه کرد:مال من که نشدی،نمیخوام مال اون مرتیکه هم باشی،نمیخوام! و خواست عقب گرد کند که کسی از پشت یقه‌اش را چسبید و سردیِ اسلحه را پشت گردنش احساس کرد.. با شنیدنِ صدای خشمگینِ برادرش پوزخندش پررنگ شد:تو اینجا چه گوهی میخوری؟! سامی:برای اومدن به شرکت خودم باید از شما اجازه بگیرم آقای مدیر؟! مانی هلش داد سمت دیوار و گفت:گند بزنن تو و شرکتتو! پریناز قرار بود بیاد اینجا؛تو برای چی همون موقعی که پریناز قراره بوده بیاد اومدی اینجا؟! کپی🚫 سامی:آره،از آدم فروشیت خبر دارم خان داداش؛اومدم مانع بشم تا زندگیم به فنا نره! اگر طبقه‌ی پایینو نگاه کنی،پرینازو اونجا میبینی! مانی نگاهی به طبقه‌ی پایین انداخت که با دیدنِ پرینازِ غرق در خون،رنگ از رخش پرید.. سیلی‌ای نثار برادرش کرد و شروع کرد به مشت زدن به سروصورت سامی؛در حالی که عربده میکشید گفت:تو یه زنِ حامله رو از پله‌ها هل دادی پایین؟! آره بیشرفِ حروم لقمه؟! سامی در حالی که خون روی لبش جاری بود گفت:به جهنم! اگر قراره بازم بچه‌ی اون یارو رو تو شکمش بزرگ کنه،پس به جهنم! مانی روانی شد و تا سرحد مرگ،به سروصورت سامی مشت کوبید.. در حالی که گریه میکرد گفت:نمیدونم مادرم سرتوی بی ناموس چی خورده که انقدر حرومزاده شدی.. به خدا قسم میکشمت؛به روح مادرم میکشمت.. مـیـکـشـمـت! و اسلحه را سمتِ سامی نشانه گرفت و پی در پی،شلیک کرد.. خنده از روی لبِ سامی محو شد و افتاد روی زمین؛در حالی که به سختی نفس میکشید،به برادرش خیره شد و بعد از چند لحظه،برای همیشه چشم‌های شرورش را بست.. مانی در حالی که گریه میکرد،اسلحه را انداخت روی زمین و فریاد زد:خدایاااا! قاتل برادرمم شدم..خون برادرمم ریختم! و هق هق کنان نشست روی زمین؛بعد گذشت چند ثانیه،بلند شد و دویید سمت جسمِ غرق در خون پریناز. در حالی که میلرزید از روی زمین بلندش کرد و شروع کرد به دوییدن؛به سرعت از شرکت بیرون زد و در حالی که به سمت بیمارستان حرکت میکرد گفت:باید زنده بمونی پریناز،باید زنده بمونی! و عربده کشان روی فرمون مشت کوبید. بعد از رسیدن به بیمارستان،بی حال روی زمین نشست و گریه‌کنان به مقابلش خیره شد!...**** عـلـیـرضـا:از ماشین پیاده شدم و دوییدم سمت بیمارستان؛خطاب به پذیرش گفتم:پریناز محتشم..پریناز محتشم کدوم اتاقه؟! +/باید نگاه کنم؛ اتاقِ۹۵۶! سری تکان دادم و به سمت آسانسور دوییدم؛تند تند دکمه‌اش را فشردم که مامان کنارم ایستاد و گفت:آروم باش پسرم! توانایی جواب دادن نداشتم؛سریع سوار آسانسور شدیم. مقابل دکترش ایستادم و با وحشت گفتم:حال همسرم خوبه؟! دکتر:متأسفانه به سرش ضربه‌ی بدی خورده؛گردنش هم شکستگی داره و،بچه هم سقط شده! دنیا دور سرم چرخید و نشستم روی زمین.. صداهای اطرافم گنگ شده بود؛دکتر از مقابلم رفت و من،بی رمق به روبه روم خیره شدم.. عرفان و علی سعی کردند بلندم کنند اما توانِ بلند شدن نداشتم.. با صدای بابا به خودم آمدم:این دکتر چی میگه؟! چه بچه‌ای پسرم؟! دستم را به دیوار گرفتم و جواب ندادم؛پرستاری از اتاقِ پریناز خارج شد که گفتم:می..میشه..ببینمش؟! پرستار:دکتر هنوز اجازه‌ی ملاقات ندادن. و از کنارم رد شد. به دیوار تکیه زدم و درمانده نگاهی به چشم‌های خیسِ آیلین انداختم.. بابا در حالی که با خشم نگاهم میکرد گفت:تو چیکار کردی پسر؟! _اشتباه بابا..اشتباه.. نزدیکم شد و سیلی محکمی به گوشم کوبید؛عرفان و علی سریع نزدیک شدند و بابا با عصبانیت گفت:دیگه نمیشناسمت پسر،دیگه نمیشناسمت! تو داری چیکار میکنی؟!چیکار میکنی پسرم؟! اون زن محرمت نیست،دیگه زن تو نیست! تو چرا همچین کاری کردی؟! عرفان بازوی چپش را گرفت و گفت:آروم باش قربونت برم،بیا بشین! در حالی که از شدت ناراحتی میلرزیدم،روی زمین نشستم.. بابا روی صندلی نشست و گفت:تو هنوزم تو توهمات به سر میبری پسر؟! این زن چندین ساله که دیگه زنِ تو نیست! تو برای چی همچین کاری کردی؟! چشم‌هامو محکم روی هم فشردم و جوابی ندادم؛صدای مامان به گوش رسید:جلال جان توروخدا آروم باش،عصبانیت واست سمه! آرام زمزمه کردم:عرفان،مامان و بابا رو ببر.. مامان:کجا بریم پسرم؟! وقتی تو توی این حالی کجا بریم؟!... 📖 @abandkht_talischi
نمایش همه...
Photo unavailableShow in Telegram
منتظرنظراتتون‌هستم؛))))🖤🪽 بات‌نویسنده👩🏻🍂 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-106561-KzY4auT چنل‌ناشناس🫂✨ https://t.me/nshns_abandkht گپ‌چنل💜👀 https://t.me/abandkht_talischigp پیج‌اینستاگرام(محل‌اصلی‌انتشار)🌝🤍 https://instagram.com/abandkht_writer?utm_medium=copy_link
نمایش همه...
#لبخندتورابه‌دنیاندهم #Part395 #آبان_دخت نزدیکم شد و گفت:اینکه بفهمی اونی که با خواهرت خوابید و باعث خیانتش به علیرضا شد منم،چه دردی از دردت دوا میکنه عشقم؟! _میدونستم،میدونستم باعث و بانیِ همه‌ی اینا خودتی! سامی:آره،من بودم! همونطور که میدونی،من یه مریضِ جنسی‌ام! با خواهرت که مست و پاتیل بود،خوابیدم و‌ باعث شدم به نامزدش خیانت کنه! من باعث شدم که علیرضا ولش کنه و سروناز خودکشی کنه! آره من باعثش بودم! _خدا لعنتت کنه،خدا ازت نگذره! در حالی که نزدیکم میشد گفت:آره،خدا ازم نگذره.. خدا ازم نگذره که گذاشتم کنار داداشم بمونی و آخرشم برگردی پیش علیرضا! و نگاهی به شکمم انداخت:و حتی،ازش حامله‌ام بشی! در حالی که اشک میریختم به دیوار چسبیدم.. نزدیکتر شد و گفت:نمیزارم از اون اسناد و مدارک علیهم استفاده کنی! نمیزارم به پلیس بگی باباتو من کشتم! مبهوت نگاهش کردم که عربده زد:آره! باباتم من کشتم! بابات آخرای عمرش زیادی حرف میزد! میخواست تمام اسرار من و رکسانا رو فاش کنه،منم برای همیشه ساکتش کردم! رکسی دستور داد،منم کشتمش! من از تمام مافیاهایی که تو آمریکا دیدی وحشتناکترم پریناز؛من از مافیاهایی که تو فیلما میبینی،خیلی کار بلدترم! من مریضم،پستم،روانی‌ام؛من مریض جنسی و روحی‌ام! جوری بهت حس دارم که برام مهم نیست از یکی دیگه حامله‌ای؛دلم میخواد همینج... طاقت نیاوردم و اسلحه‌‌ام را از جیب پشت شلوارم بیرون کشیدم:خفه شو پست فطرت،خفه شو! نمیدونم تو،رکسی یا شوهرعمه‌ی عوضیم که تو زندون داره آب خنک میخوره دقیقا با بابام چه ارتباطی داشتین؛اما اینو خوب میدونم که هر غلطی کردین،باهم کردین! همونطور که بابام مُرد،توام باید بمیری! درسته بابام بد بود،خیلی‌ام بد بود.. کپی🚫 بابام این همه سال یه دختر به نام شادی داشت و ما نمیدونستیم؛بابام هزاران بار به مامانم خیانت کرده بود.. بابام با مافیاهایی مثل شما همکاری میکرد و حتی از اون رکسانای خراب هم صاحب بچه شد! همون بچه‌ای که رکسانا به عنوان بچه‌ی علیرضا معرفی کرد! آره،بابام خیلی بد بود اما تو گوه خوردی کشتیش! تو غلط کردی خواهرمو گول زدی و باعث شدی خودشو‌ بکشه! تو باعث مرگ مامانم و عمم هم شدی! بسته سامی،بسته.. همین امروز به پلیس تحویلت میدم! و اسلحه‌ام را روی شقیقه‌ش فشردم که عقب عقب رفت؛در حالی که دست‌هاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا برده بود خندید:نمیتونی عشقم،نمیتونی! و تا به خودم بیام،اسلحه را از دستم کشید؛به شدت هلش دادم سمت میز و به سرعت از دفتر بیرون دوییدم.. در حالی که دنبالم میویید تیر هوایی شلیک کرد و داد زد:راه فراری نداری پریناز! حالا که مال من نمیشی،یا من میمیرم یا تو! حیران نگاهی به اطرافم انداختم؛دکمه‌ی آسانسور را تند تند فشردم اما باز بشو نبود.. به ناچار دوییدم سمت پله‌های اضطراری که با احساسِ سردی اسلحه‌ روی سرم،بالای پله‌ها متوقف شدم؛برگشتم سمتش که قهقهه زد:بازم افتادی تو دامم! _تو آدم نیستی..تو حتی مریضم نیستی؛تو یه موجود پست و بی شرفی! تو حتی وجود هم نداری؛نه ناموس داری،نه شرف نه آبرو! تو هیچی نداری..هیچی! بعد از اون همه اتفاق هنوزم سعی میکنی عشقِ مزخرفتو بهم تحمیل کنی با اینکه میدونی عاشق یه مردِ دیگه‌م و صاحب دوتا بچم! اینو هم میدونی که حتی بدِ علیرضا هم،از خوبِ کل دنیا واسم با ارزش‌تره؛تو اینو هم میدونی،خوبم میدونی! اما انقدر روانت مریضه،انقدر احمقی که ولم نمیکنی.. مانی و اشکان به خاطر خودخواهیشون منو میخواستن اما تو،به خاطر وجدان مریضت! تو انقدر پست بودی که اون کارو با خواهرم و مادرم کردی تا زندگیمو ول کنم و از آمریکا پاشم بیام اینجا تا نزدیکت باشم! تو همینقدر عوضی‌ای سامیِ علوی! حالام زود باش؛یا منو‌ بکش،یا بزار برم و دیگه هم نیا دنبالم! قول میدم به پلیس تحویلت ندم،به شرطی که دیگه دوروبر خودم و خانوادم نبینمت! و با جسارتِ تمام به چشم‌های شرورش خیره شدم.. اسلحه را از روی پیشانی‌ام برداشت و گفت:من نمیکشمت.. مبهوت نگاهش کردم که دستش دور کمرم حلقه شد؛تقلا کردم که گفت:فقط یه بار.. فقط یه بار بزار تجربت کنم،اون وقت قول میدم دیگه منو نبینی! با وحشت به صورت مشمئز کنندش خیره شدم؛دستم بالا رفت و سیلی محکمی به صورتش کوبیدم.. خندید و با پوزخندِ ترسناکش نگاهم کرد؛صورتش را نزدیکم کرد و از فاصله‌ی چند میلی متری گفت:حالا که به خاطر اون مرتیکه منو نمیخوای،منم تورو از اون مرتیکه میگیرم! و کمرم را رها کرد و به شدت،به عقب هلم داد.. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و افتادم روی پله‌ها؛در حالی روی پله‌ها غلت میخوردم،سرم محکم به لبه‌ی یکی از پله ها خورد و متوقف شدم...! 📖 @abandkht_talischi
نمایش همه...