cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

roman_saray.maryam

رمان عاشقانه و واقعی تب آخرین بوسه اینجا پارتگذاری میشه.جوین شید،به دوستان تون هم اطلاع بدید .

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 057
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت 287 «پس خودت چی ، خودتم طفل یه روزه ت رو رها کردی به امون خدا، اونم الان مثل این طفل ، گریه می‌کنه ، برات بی‌قراری می‌کنه . » لبم رو گزیدم. _ الهی بمیرم براش ! یعنی الان پیش مامان بزرگش حالش خوبه ؟ و انگار برای اون طفل درد دل میکنم . _ منم یه پسر کوچولو اندازه ی تو دارم اما ندیدمش . نه اینکه نخوام ، مگه میشه پاره ی تنم رو نخوام فقط ، فقط باباش آدم نا اهلی بود. کاش می تونستم بچم رو بردارم و فرار کنم برم یه جای دوری که دست مامان بزرگش یا هیچ احدی بهمون نرسه . اون بچه سهم من بود از این زندگی. منی که همه چیزم رو پای اون حس دیوونگی باخته بودم . و اشک، چشمام رو نیش زد _ میرم دیدنش ، درسته شاید بهم احتیاج نداشته باشه اما .... باز با خودم گفتم این نوزاد هم از لباساش و اون ماشین مدل بالایی که باباش سوار بود معلومه از خونواده مرفهی یه اما بازم می بینی که یه نوزاد بدون مادرش یتیمه. بزرگترین ثروت یه نوزاد مادرشه ، پدرشه و دلم لرزید؛ بچه ی من نه پدر داشت نه مادر . چشمام رو به صورت نوزاد دوختم و باز دست کوچولوی سرخش رو توی مشتم گرفتم و با پشت انگشتم ، نرم نوازشش کردم . خدا خدا میکردم عمه ی بی خیالش کمی دیرتر برسه تا نوزاد سیر بشه . می دونستم وقتی بیدار بشه بیشتر بی تابی می‌کنه اما دلم نمی اومد سیر نشده از دهانش جدا کنم . دعام اثر کرد . نوزاد غرق خواب آروم گرفت و سینه ام از بین لباش جدا شد . دو تا دکمه مانتویم رو بستم و آروم از جایم بلند شدم . زن از فاصله ی چهار پنج متری می اومد سمتم . نوزاد رو آروم و با احتیاط توی بغلش جای دادم . با صورت باورنکردنی گفت : خدایا خوابش برده ! عزیز دلم ممنونم ازت چطوری خوابوندیش ،چقدم آروم خوابیده . انگار معجزه کردی. شرمگین سر پایین انداختم و خودم رو با مرتب کردن لباس نوزاد مشغول کردم. _ من خودم پرستار بیمارستانم ، این نوزاد فقط یه سرماخوردگی کوچولو داره ، اصل بیقراریش واسه مامانشه . اون رو طلب می‌کنه . اگه یه بار بغلش کنه و این بچه بوش رو حس کنه دیگه از هم جدا نمیشن . زن با غصه نگاهی به نوزاد غرق خواب انداخت . _ باباش بنده خدا تا همین چند روز پیش گرفتار بود الان تازه گرفتاریش برطرف شده میخواد بره دنبال زنش که برگردونه اما تا بخواد راضیش کنه زمان می‌بره . شما گفتی پرستار بودی ، نمیشه یه لطفی بکنی به ما و این طفل معصوم ، چند روزی به عنوان پرستارش بیای خونه مون و آرومش کنی تا خیال باباشم از سمت این بچه کمی راحت بشه و بره دنبال زنش ؟ اگر به من بود که اون لحظه دلم نمی خواست نوزاد رو به احدی بدم . از شیره ی جونم مکیده بود و
نمایش همه...
پارت 286 پشت سرش گفتم : خانوم این نوزاد نیازی به بستری شدن نداره . از سینه ی مادرش شیر بخوره خوب خوب میشه . انگار داشتم برای خودم حرف می زدم . زن ازم دور شده بود. نوزاد رو کمی بیشتر به سینه ام فشردم و رفتم اون طرف محوطه و با قربون صدقه و تاب دادن خواستم آرومش منم اما مشخص بود گرسنشه . هوا کمی گرگ و میش شده بود. در پناه شمشادها نشستم و بی اختیار دو دکمه ی بالایی مانتویم رو باز کردم و نوک سینه ام رو دستمال کشیدم . باز کمی شیر شره کرده بود. نمی دونم انگار اون لحظه خدا از مهربونی و مروتش توی وجودم دمیده بود که وادارم کرد بدون تعلل سینه ام رو توی دهن نوزاد بذارم . خیال می کردم پسش میزنه اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا سینه ام رو گرفت و هق هقش به نفس های عمیق تبدیل شد و تند تند میک زد. وای انگار با هر میک زدنش دل پر التهابم از غم و درد سبک شد و‌ آروم شدم و زخم هام دونه دونه رفو شد . یه جایی خونده بودم مادر شدن خودش یه جور خود درمانی یه. حالا با تموم وجودم درک میکردم چجوری با اون حس عمیق مادرانه میشه از دردای عمیق زندگی جون سالم به در برد‌ اون لحظه شیرین ترین حس دنیا بهم دست داده بود ‌. رگام پر شده بود از حس حمایت و ازخودگذشتگی شیرینی که با هیچی عوضش نمی‌کردم . خیال می کردم به نوزاد خودم شیر میدم . به کسی که نُه ماه توی شکمم پروروندمش . نوزاد کم کم پلکاش روی هم افتاد و سینه ام رو آروم تر مکید . زیر لب جان می گفتم و سرش رو از روی کلاهش نوازش می کردم . اونقدر غرق این معجزه ی الهی شده بودم که زمان و مکان یادم رفته بود. وقتی تلفنم زنگ خورد یکهو شونه ام پرید . نفهمیدم کی پشت خطه فقط همین طور دستپاچه خواستم سینه ام رو از دهان نوزاد جدا کنم که دیدم هنوز توی خواب سینه ام رو با لبای کوچیکش نگه داشته ، سرش رو یه ذره بیشتر به سینه ام نزدیک کردم تا خوابش نپره و با دست راستم که آزادتر بود تلفنم رو نگاه کردم الهام پشت خط بود . نمی تونستم الان جواب بدم ، تموم حواسم و دلم اینجا پیش این موجود نقلی بود . تلفن رو موقتا سایلنت کردم و توی جیبم گذاشتم و باز چشم دوختم به صورت خواب آلود نوزاد و پشت دستش رو بوسیدم. زیر لب براش دعا می‌کردم « مامانت چطور تونسته ترو بذاره، بره ! حتما خیلی باهاش بد تا کردند. وگرنه نمی رفت. حتما بابات دلش رو خیلی شکونده اما بازم نگران نباش آخه دل مامانا از شیشه است ، طاقت نمیارن. هر چقدرم از باباها نامهربونی و بی وفایی ببینند بازم دلشون نمیاد جگرگوشه شون رو رها کنند به امون خدا . » انگار کسی در وجودم پچ زد
نمایش همه...
پارت 285 زن با خیال راحت انتهای نیمکت پا روی پا انداخت و تلفنش رو جواب داد . نگاهم یه لحظه بند صورت کرکی نوزاد شد و ناخواسته آروم به سینه ام فشردمش و مهر مادرانه ام رو که بی جواب مونده بود رو نثارش کردم . نمی‌دونم چرا این همه دلم می خواست تنش رو بو کنم! تلفن زن طولانی شده بود و نوزاد کمی توی بغلم آروم شده بود اما همچون جوجه ی تازه از تخم دراومده ای ، دهان کوچولوش رو برای خوردن شیر باز می کرد . طاقت نیاوردم رفتم روی نیمکت نشستم و بی اعتنا به پچ پچ نامفهوم زن با مخاطب پشت خطش ، سقلمه ای بهش زدم . _ شیرش رو بده ، بچه از گرسنگی هلاک شد. زن با نگاه کوتاه و سرسری دست فرو کرد داخل جیب بغل ساک نوزاد و یه شیشه شیر گرفت سمتم _ زحمتش رو بکش لطفاً ! و باز با تلفنش سرگرم شد . شیشه تا نصفه شیر بود ، درش رو به سختی باز کردم و نوک شیشه شیر رو توی دهان نوزاد گذاشتم. کمی سینه اش خس داشت . جونم می رفت برای خس سینه اش و اشتیاقی که برای خوردن شیر داشت اما دو میک بیشتر نزده بود که باز شیشه رو پس زد و گریه اش اوج گرفت. بلندش کردم و تابش دادم و زن رو صدا زدم _ خانوم چند ساعته با تلفن حرف می زنی این طفلی هلاک شد . همین حرفم باعث شد از مخاطبش خداحافظی کنه و بهم نزدیک شد . _ چیکار کنم تا آروم بشه خدا ؟ _ نترس خانوم این بچه یه کوچولو سرما خورده ، ببر دکتر ویزیتش کنه. باید دارو بخوره . سینه اش خس داره . همزمان که به نوزاد جان می گفت با عحز و لابه گفت :تازه همین چند دقیقه پیش متخصص اطفال ویزیتش کرد ، شربت و قطره داد ، شربتشم یه دوز بهش خوروندم اما آروم نمیشه . نگاه غصه دارم به صورت نوزاد بود که از بی‌قراری اش ذره ای کم نمیشد _ مامانش کجاست ؟ بیاد بهش شیر بده ، بچه سینه ی مادرش رو میخواد ،شیشه رو نمی گیره. زن سری به تاسف تکون داد _ مامان و باباش طلاق گرفتن . مامانش اصلا بهش شیر نداده ، این طفل معصوم نمی دونه مامان چیه. منم هر کاری میکنم از پسش برنمیام . داداشم گفت براش پرستار گرفته اما فردا میرسه که کارش رو شروع کنه ‌. بچه رو سمتش گرفتم. یاد جگر گوشه ی ندیده ی خودم افتادم . زیر لب پچ زدم _ خدا کمکش کنه . و خواستم نوزاد رو به آغوش زن برگردونم و خودم فرار کنم اما دیدم نوزاد باز سرش رو فرو کرده توی سینه ام و گوشه شالم رو توی مشت کوچیکش گرفته . دلم لرزید . سرش رو از روی کلاه نازکش بوسیدم . _ الهی بمیرم برات. زن وقتی بی‌قراری نوزاد رو دید گفت : میشه لطفاً یه کم‌ تابش بدید تا من برم به دکترش بگم آروم نمیشه شاید لازم باشه بستریش کنند . و تند تند به سمت در ورودی بخش اتفاقات دوید
نمایش همه...
پارت 284 میخواستم از کنار فضای سبز بین محوطه و پارکینگ رد بشم یکدفعه صدای گریه نوزادی توجهم رو جلب کرد. نمی دونم چرا ایستادم و اطرافم رو کمی نگاه کردم. گریه ی نوزاد ادامه داشت . نگاهم کشیده شد سمت ماشینی که دست راستم پارک شده بود. همون راهی که به در خروجی متصل میشد ،خانوم تقریبا چهل ساله ای از ماشین پیاده شد ، نوزادش رو توی آغوشش تاب می داد . یکهو دلم خواست برم جلوتر و ملافه ی سفیدش رو از روی صورتش کنار بزنم و کمی نگاهش کنم . از همان فاصله ی شش قدم نگاهشون میکردم که نوزاد بیقرار تر از قبل گریه کرد . انگار بابای بچه پشت فرمون هی به زنش چیزی می گفت . چشمام فقط به نوزاد بود . مادرش توی آغوشش تابش داد _ جان ، جان ، فدات بشم ، خب شیرتم که نمی‌خوری . پس چیکارت کنم . گفت شیر و من اینجا دستم بی اختیار نشست روی سینه ام ، مانتویم نم گرفته بود. داغ دلم تازه شد. خواستم بی تفاوت به راهم ادامه بدم که ماشین با سرعت کمی مسیر در خروجی رو در پیش گرفت و رفت . زن اما هنوز با نوزادش همونجا بود ، نیم نگاهی به من انداخت و دوباره با صورت غصه دار و مستأصل چشم به نوزادش دوخت . یه قدم سمت شون رفتم . نمی دونم چرا صدای نوزاد دلم رو چنگ می زد. زن باز همون طور تابش داد و آروم آروم قربون صدقه اش شد اما بی فایده بود . دلم بیشتر از این طاقت نیاورد . رفتم سمتشون . زن همون کنار ، یه گوشه روی نیمکت سنگی نشست و ساک نوزاد رو هم کنارش گذاشت. حس کردم نگاهش پر از عجز و بیچارگی بود . دو قدم دیگه بهشون نزدیک شدم . حالا زن گردن چرخونده بود سمت من ولی نگاه من به اون ملافه سفید بود و موجود ریزه میزه ای که صورت کوچیکش از گریه سرخ شده بود. بی اختیار دست دراز کردم سمتش _ چشه ؟ از گریه کبود شده؟ چرا شیرش نمی دین ؟ زن با غصه نگاهی به نوزاد انداخت . حالا توی بغل زن با هِه هِه هِه از گریه غش کرده بود. زن دوباره تابش داد _ من عمه شم . یه خورده سرما خورده ، آوردمش بیمارستان. جیگرم کباب شد _ خب چرا مامانش نیومده ؟ بچه از زور گریه غش کرده. همون لحظه تلفن زن زنگ خورد . مصمم بود همون لحظه جواب بده . با خودم گفتم عجب مادر بی فکری . یکدفعه نوزاد رو گرفت سمت من _ بی زحمت چند لحظه نگهش دارید باباش تماس گرفته ، ضروریه ، باید حتما جواب بدم . بی اختیار آغوشم برای بغل کردن نوزاد باز شد و زن نوزاد رو با احتیاط میون بازوهام و سینه ام جای داد‌ . _ هنوز چله اش درنیومده ، لطفا احتیاط کنید کمرش و گردنش آسیب نبینه . سرتکون دادم‌. _ باشه ، مراقبم . و زن کمی فاصله گرفت . خدای من ، یه لحظه حس کردم بوی بهشت توی مشامم پیچید.
نمایش همه...
پارت 283 کاغذ رو تا زدم و رفتم پیش آبا ، توی حیاط با محمدامین گپ می زدند . تا من رو دیدند ساکت شدند. می خواستم برگردم که آبا دست تکون داد _ بیا الهه . پیش محمدامین معذب بودم . آروم به آبا نزدیک شدم و به محمدامین سلام سردی دادم . محمدامین هم با علیک سردی پرسید _ چته ؟ دماغت سرخه ؟ آبا با غصه نگاهم کرد و نگاهش رفت سمت کاغذ تاشده ی توی دستم _‌ اون چیه ؟ کاغذ رو سمتش گرفتم ، سرم توی یقه ام بود _ جواب نامه اش رو دادم . وقت نداره ، نمی دونم چجوری برسونمش دستش ، فکر کنم امروز حکم اجرا میشه . محمدامین بی اعتنا به آبا کاغذ رو از دستم کشید _ بده خودم تا با پست پیشتاز بفرستم برای وکیلش .. نمی دونم از کی محمدامین اینهمه دلسوز شده بود. دیگه نه آبا حرفی زد و نه من کلامی گفتم برگشتم داخل و هر لحظه که گذشت بدنم سست شد . یه گوشه ی اتاق نشستم و زیر لب خدا رو صدا زدم . غروب طاقت نیاوردم از آبا خواستم با هم بریم تا حرم ، تا شاید کمی آروم شدم . آبا مهمون داشت . گفت با گلناز برو . اعتراضی نکردم. با گلناز تاکسی گرفتم و راهی حرم شدیم اما هنوز دو خیابون مونده بود به حرم برسیم که شهناز زنگ زد گفت مامان یکهو قلبش درد گرفته و با اورژانس برده اند بیمارستان. نگرانی برای حال مادرم همه چیز رو از ذهنم پاک کرد . تاکسی گرفتیم و راه اومده رو به عقب برگشتیم . گلناز آدرس بیمارستان رو از شهناز گرفته بود. وقتی از در ورودی بیمارستان داخل شدیم متوجه شدیم بخش آی سی یو طبقه بالاست . زودتر از گلناز دکمه آسانسور رو زدم و در کابین باز شد . وقتی آسانسور طبقه بالا متوقف شد . گلناز رفت پیش مامان اما من رفتم پیش دکتری که مامان رو ویزیتش کرده بود و حالش رو پرسیدم . دکتر داشت می رفت اتاق عمل سرپا دو کلمه گفت : مادرتون تپش قلب شدید داشتند که امشب رو می مونند تا قلب شون اکو بشه و بفهمیم از چیه . و رفت . رفتم پیش مامان ، رنگش پریده بود. پنج دقیقه باهاش حرف زدم و حالش رو پرسیدم. گفت : کمتر خون به دلم بکن تا این آخر عمری به وری نشم بیفتم روی دست اون پیرمرد بدبخت . زیر لب پچ زدم _ خدا نکنه مامان . سری تکون داد _ برو خونه ، گلناز پیشم میمونه، تو به بابات برس ، قرصای قلبش رو گاهی یادش می‌ره بخوره . هنوز رغبتی به هم کلام شدن با من نداشت . سرش رو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم. گلناز توی سالن قدم می زد . تا من رو دید گفت : الی تو خودت رنگ و رخت عین این آل برده هاست ، برو خونه ، من خودم پیش مامان هستم . برو . _ باشه دستت درد نکنه، مراقبش باش. و باز سوار آسانسور شدم و غرق فکر تا داخل محوطه بیمارستان آمدم . وقتی میخواستم
نمایش همه...
پارت 282 داغ دلم تازه شد .شیرم هنوز سر می رفت .‌ _ هر چیزی که به اون مرد مربوط بشه رو نمی‌خوام قیدش رو زدم . یک کلمه گفت: مطمئنی؟ سری تکون دادم _هوم . کمرم رو نوازش کرد و لبش روی موهام فرود اومد و پچ زد _ بچه ت گناهی نکرده ، هر وقت آروم شدی تا ببرمت پیشش . همون لحظه مامان هم از پشت سر آبا سرک کشید و آروم خطاب به آبا گفت : چتونه ؟ آبا جوابش رو نداد .‌ حس کردم باز شیرم سر رفته ، با نارضایتی از بغل آبا بیرون اومدم و دستم رو پناه سینه ام کردم تا خجالت نکشم. آبا بی حرف بیرون رفت مامان هم پشت سرش . در رو بستم و با دستمال کاغذی شیر اضافی رو از سینه ام گرفتم و دلم خون شد که پاره تنم از شیره ی جونم محرومه . باز کسی در دلم گفت مامان بزرگش براش همه چیز فراهم می‌کنه . اما درد من فراتر از این حرفا بود . دلم انگار پرستو شده بود و روی نرده های سلول انفرادی برای حال سیاووش در اون لحظه های آخر ، نوحه خوانی میکرد. دیر وقت به حیاط رفتم ،وضو گرفتم و به نماز ایستادم . تا صبح خدا رو صدا زدم که فرجی بیفته به کارش که خدا دلش به رحم بیاد ، ببخشتش به این بچه . صبح روز بعدش پای همون سجاده خوابم برده بود. وقتی گلناز صدام زد یکهو از خواب پریدم و دستم نشست روی سینه ام شیرم تموم بلوزم رو خیس کرده بود. گلناز با دیدن بلوز خیسم هینی کشید _ الهی بمیرم ، ببین هنوز شیر داری ، مامانم میگه شیر یه زن وقتی سر می‌ره بچش گرسنه‌ است . به خدا بچه الان بی تابه سینته . الهه چرا سنگدل شدی ، اون پاره تنته. بالاخره از اتاق بیرون رفتم . هنوز اهالی خونه باهام سرسنگین بودند ، ناز کردنم روی خوشی نداشت . لب به چیزی نزدم . به خودم که دروغ نمیتونستم بگم سیاووش امروز آخرین روز زندگیش بود . انگار راه نفسم کیپ شده بود.‌ دوباره برگشتم به اتاق و جواب نامه ش رو دادم . « حلالت کردم چون فرصتی برات نمونده بود. فقط امیدوارم و دعا کردم خدا به این طفل معصوم یه نظری بندازه و گره از کارت باز کنه . دلم می خواد آزاد بشی و توی این دنیا تاوان بدی . عاشق بشی و بفهمی عشقت با حقه و کلک وارد زندگیت شده . بفهمی تو دل گرو گذاشتی ولی اون روی دل و احساس تو معامله کرده. واسه بی آبرو کردنت بهت نزدیک شده بوده . خدا نگهدارت باشه . هر جا بودی مراقب خودت و اون کوچولو باش. ‌
نمایش همه...
پارت 280 بهت نگفتم یه خودخواهی دیگه هم کردم ، همون روز که انگشتر کردم دستت رفتم پیش حاج آقا و   صیغه مون رو ابدی کردم. آخه می ترسیدم از دستت بدم که آخرشم همونی که نباید میشد ، شد . قسمتم نبودی... خیلی  امام رضا رو صدا زدم تا دلت رو آروم کنه ، تا بچه مون رو نندازیش . امید داشتم خونواده ی اون بی ناموس به پول راضی بشه اما نشدند .... میدونی وقتی عکس پسرمون رو دیدم تا چند روز ناباور بودم ، خوشحال بودم ، غصه داشتم . قلبم  درد گرفته بود . اشکام بند نمی اومد ، آخه چجوری من باید از هر دوتون می‌گذشتم . حسرت خیلی چیزا به دلم موند . حسرت از نزدیک دیدنش ، بو کردنش ، لمس کردنش . آخ  قربون اون دماغ کوچولوی فندقیش بشم که از روی دماغ خودت کپی شده. گل میخکم ! کاش برای آخرین بار می دیدمت تا  ازت خداحافظی کنم اما می دونم ازم روبرگردوندی، حق داری. خانوم پاکزاد گفت که حتی حاضر نشدی پسرمون رو ببینی . الهه جان ، من بد ، من بی شرف ، من نا اهل ، من بی صفت ، من نامرد اما قربون اون دل پاکت بچه مون خیلی معصومه . هیچوقت نمی‌فهمه بابا داشتن یعنی چی . بی پدر بزرگ میشه اما اما ترو به جون خودت قسم نذار بی مادر بزرگ بشه. الهه جان ، من بی مادر بزرگ شدم . اما تو این جفا رو در حق بچه مون نکن . این آخرین خواسته من از توئه . وصیت کردم تموم ارث و میراث ام برسه به تو و پسرمون . محبتت رو ازش دریغ نکن . الهه تو باشی پسرمون مثل من عقده ای بار نمیاد . یه مامان رفیق داره که مطمئنم همیشه پشتشه . اگه اشتباه کرد نمیزنه توی گوشش بلکه با زبون محبت اون رو متوجه اشتباهش می‌کنه . ... گل میخکم ! حلالم کن ! دلم می خواست صورت خوشگلت رو یه بار دیگه از نزدیک می دیدم و تموم روزایی که کنارت بودم و دلت رو شکسته بودم رو ذره ای تلافی میکردم اما فرصتم تمومه . به خدا می‌سپارمت . مراقب پسرمون باش . » کلمات نامه زیر قطرات اشکام خیس شده بود . نامه رو تا کردم و روی تاقچه گذاشتم . دلم توی سینه ام بی‌قراری میکرد . آخ سیاووش ! از گناهت نمی‌گذرم ، نمیتونم که بگذرم . من یه دختر تنها توی اون شعر غریب وقتی دلبسته ت شدم خودم رو خوشبخت ترین دختر روی زمین حس کردم. اما تو از بیخ و بن دروغ بودی .اگه مردانگی بلد بودی اینهمه وقت به این بازی کثیف ادامه نمی دادی ....اینا همه اش توجیهه اگه دلت با من بود قبل از اینکه بی آبرو بشم خودت به همه چیز اعتراف میکردی. لا اقل جلوی خیلی چیزا رو می گرفتی . شهناز وقتی اومد هنوز چشمام خیس بود و دلم بار دردش سنگین تر بود. .
نمایش همه...
پارت 281 شهناز کنارم نشست و بی مقدمه گفت :ازت چی خواسته بود ؟ شونه بالا انداختم. دلم حرف زدن نمی خواست . « میگه بیا دیدنم ، با اون گندی که برادر زاده اش به زندگی مون زد و آبرویی که خودش از من ریخت توقع داره برم دیدنش بگم هیچ اشکالی نداره. حالا یه اشتباهی کردی ولی مهم نیست من مثل الاغ عاشقتم . خیره شد به نیمرخم و شونه ام رو فشرد _ مگه نبودی ؟ آهی کشیدم _ خیلی ها با عشق، عاقبت بخیر نمیشن . برعکس عشق، دودمان شون رو هم به باد میده . محاله باز اشتباهات یکسال پیش رو تکرار بکنم . محاله باز به خاطر دلم ، دل آبا رو بشکنم . راه ما از همدیگه جداست . آزاد بشه ، قصا... دلم نیومد بگم قص،،اص بشه .‌ شهناز انگار با خودش عهد بسته بود تمام زخم هام رو به رخم بکشه . _ بچت چی اون که گناهی نداره. از شکم خودت اومده. خودت با اینکه می دونستی باباش چیکار کرده بازم دلت نیومد بندازیش . اشکم از روی تیغه ی بینی ام شره کرد پایین _ مامان بزرگش رو داره ، همون براش کافیه ، توی پول و ثروت غرقش می‌کنه . بهش اسم و رسم میده ، من به چه کارش میام . عقلم می گفت اگه میخوای روزی بتونی سیاووش رو فراموش کنی باید از کوچک ترین نشونه هاش حذر کنی وگرنه تا آخر عمرت گرفتار همون یه جفت چشم جنگلی میمونی . پیر میشی ، فرسوده میشی اما از دلت نمیره . باید مقاومت می کردم. هر طور که شده بود. به هر ریسمان پوسیده ای بود چنگ می انداختم که بگم دلم ذره ای برای اون بچه نمی تپه . بگم به من چه . اونقدر از همه طرف دلم رو به آتیش انداخته بودند که توان کاری رو نداشتم. انگار شهناز اوضاع رو برای مامان و بابا هم شرح داده بود که پاپیچم نمی شدند . موقع شام ، آبا خودش اومد دمدر اتاقم و از لای در سرک کشید _ بیا سر سفره . بلند شدم رفتم پیشش ، الان هیچ چیز جز بغل کردنش دلم رو قوت نمی داد . می ترسیدم پسم بزنه . اما تا نگاهش به چشمام افتاد با هزار درجه نگرانی پچ زد _ چیشده ؟ مثل دختر بچه ی هفت ساله ای که توی مدرسه، خانوم مدیر دعواش کرده یا توی کوچه زمین خورده رفتم بغلش ، حرف نمی زدم فقط بلوزش رو توی مشتم میفشردم و شونه هام از گریه ی بیصدایی می‌لرزید . بالاخره دستش پناهم شد و قهرش رو شکست . _ ای کاش هیچوقت اجازه نمی دادم تنها زندگی کنی . ای کاش از خودم دورت نمی کردم . سرم رو به سینه اش چسبوندم _ آبا ، دلم درد داره .شب و روزم رو نمی فهمم صداش سنگین شده بود . آروم گفت : چرا نرفتی دیدنش.... سکسکه ام بند نمی اومد _ نمی تونم ، بهم بد کرده.... صداش بیشتر از قبل لرز گرفت _ بچت چی ؟
نمایش همه...
پارت 279 و هیچ ردی از من توی وجودت نمونه . وقتی همه چیز برملا شد همه چیز رو رها کردم و راه افتادم مشهد تا برم پیش بابات و قبل از اینکه از کس دیگه ای بفهمه خودم براش ماجرا رو تعریف کنم ، بهش التماس کنم که اجازه بده رسماً بیائیم خواستگاریت. بزنه توی گوشم ولی راضی بشه و توی خونه تون من و راه بده تا حرفام رو بزنم . اما نرسیده به مشهد بهم خبر دادن که اون بی ناموس پنهونی ازمون عکس گرفته بوده ، یکی از رفقای نزدیک دایی نیما بود . همین چند ماه پیش یه روز با همون دایی نیما اومد باشگاه ، ثبت نام کرد. همون بود که وقتی اون شب تولد اون اتفاق ناخواسته افتاد بعدش که یه بار توی باشگاه از خیال اون اتفاقات غمبرگ زده بودم توی فکرم انداخت که این خونواده که از نیما شکایت دارند یه دختر بزرگتر هم داره که مطلقه است . آخ آخ گردنم بشکنه که کار رو به اینجا کشوندم که بهت انگ ناپاکی بچسبونند . که از خونواده طردت کنند . الهی بمیرم که باعث شدم داداشت بیاد سراغت و باعث رعب و وحشتت بشه . وقتی این خبر رو شنیدم . دور زدم که بیام پیشت و اجازه ندم کسی دست روی زنم بلند کنه . خیلی خش،م داشتم . وقتی زنگ زدم به دایی نیما که ببینم کجاست ، میخواستم حسابش رو برسم اون لندهور پیشش بود گفت برای صلاح نیما این کار رو کردم . اون توجیه میکرد و من فقط یه چیز توی ذهنم بود که چرا ناخواسته آبروت رو بردم . چرا همونی که نمی خواستم شد .چرا اینقدر بی فکر بودم که یه عوضی از بوسه و بغل کردنامون عکس گرفته. چرا مراقب نبودم و یه الدنگ جسارت کرده از زنم عکس بگیره. باهاش گلاویز شدم . اون لحظه اگه تموم دور و بریهام رو هم قت،ل عام میکردم بازم آروم نمی گرفتم . آخه ترو واسه همیشه از دست داده بودم . دلت از هزار نقطه شکسته بود . باعث و بانی همه اش هم من بودم . وقتی هلش دادم اونقدر خشم توی وجودم بود که پرت شد عقب و سرش خورد به آسفالت خیابون . الهه دستم نرسید بهت . تا به خودم بیام دستبند به دست توی کلانتری بودم و به جرم ق،تل بازداشت. وقتی دستم از همه ما کوتاه شد مجبور شدم دست به دامان خانوم پاکزاد بشم . خیلی روزای سختی بود . سخت ترش وقتی بود که فهمیدم بارداری و رفتی برای سقط اون آخرین نقطه ی شانس من ، به خانوم پاکزاد گفتم هر چی در حق من مادری نکردی برای الهه مادری کن ، جای من ناز و نوازشش کن . گفتم اگه تو من رو اینقدر یاغی بار نمی آوردی ، اگه باهام رفاقت میکردی هیچوقت پنهون ازت کاری نمی کردم . اگه رفیقم بودی می‌فهمیدی دارم راه رو اشتباه میرم و مانعم می‌شدی
نمایش همه...
پارت 278 زن منی و کسی خیال خواستنت رو نکنه اما وقتی شنیدم چقدر دیر کردم بدون برنامه انگشتر رو به دستت کردم . الهه ی نازم همون لحظه ای که انگشتر کردم دستت ، من از خیالات زشتم رد شدم . تموم ذهن و قلبم شدی تو و دل خودم که ترو می خواست. قبلش هم بی خیال شده بودم اما قرار نبود بفهمی من با چه هدفی وارد زندگیت شدم اما از اون روز به بعد با خودم عهد بستم ببرمت خونه و نرم، نرم همه چیز رو بهت بگم تا هیچ حرف نگفته ای بین مون نباشه . از واکنشت خیلی ترس و واهمه داشتم اما پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم. پرطااووس می خواستم باید مرارت می کشیدم تا دلت باهام صاف بشه . کاش! کاش! کاش! همون شب، خبر دستگیری نیما رو بهم نمی دادند . تموم برنامه هام به هم ریخته بود. اون بچه خیلی بهم وابسته بود . تکیه گاه امنش من بودم . آخه یه بار شوک از دست دادن باباش مغزش رو داغون کرده بود . الهه شب آخری شب مرگ بود برای من . عذاب شب اول قبر رو من همون شب با تموم سلول هام حس کردم. یادته پرسیدی چرا تب کردی ، اون شب جگرم داشت می سوخت . از درون آتیش گرفته بودم . خدا کنه هیچ کسی اون حال من رو تجربه نکنه . اون شب دلم گواهی می داد دیگه نمی بینمت ، دلم گواهی می داد بین مون جدایی سختی می افته . دلم پیشاپیش عزا گرفته بود . چند بار خواستم بهت بگم اما ترسیدم بذاری بری ، فرداش هم که من گرفتار بودم . باید می افتادم دنبال کارای نیما ، باید کنارش میموندم ، کنار خونواده ام تا خوف نکنند ، ولی پشیمونم . خیلی پشیمونم که همون شب آخر ، همه چیز رو بهت نگفتم. اون شب مثل مار گزیده ها توی خونه گشتم و خدا رو صدا زدم تا رحمی بکنه به حالم ، تموم غصه ام از این بود که دل کوچیکت این مصیبت رو دووم نمیاره . حق هم داشتی . الهه ی نازم به خودم قول داده بودم تا نیومدم خواستگاریت و ازدواج مون رو رسمی نکردم بهت دست نزنم . آخه می دیدم با تموم علاقه ت به من چقدر معذبی. اما اون صبح رفتن، تنها راهی که ب ذهنم رسید همین بود که باردارت کنم . می دونم خیلی ظالمانه بود . خدا مرگم بده. خیلی خودخواهی بود . اما خانومم برای منِ بدبخت بیچاره ، تنها راه ممکن بود که ذره ای امیدوار بشم به موندنت . به اینکه شاید به اندازه یه درصد دلت بند بچه مون بشه . اینم یه فرضیه ی دور بود . آخه از کجا ممکن بود با همون یه بار باردار بشی ، بعدش اصلا فرداش شاید یادت میموند و قرص ضد بارداری میخوردی که باردار نشی . اصلا بالفرض فراموش هم میکردی اما وقتی یک ماه بعد متوجه بارداریت می‌شدی بی برو برگرد سقطش می کردی تا
نمایش همه...