نگار | آیه سعیدی
نون و القلم🤍 _ گر شود عالم نگارستان نگار من یکیاست. [در دست چاپ]
نمایش بیشتر242
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-37 روز
-1330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
خب، اینم سه پارت دیشب🌚🤍
نظرتون رو توی بخش کامنتها میخونم.
[این بخش به رای خود شما باز شده، نقد و نظری نباشه، دوباره میبندیمش✨]
❤🔥 3👍 2❤ 2
#نگار
#پارت٤۳۷
#آیه_سعیدی
به محض تلاقی نگاههایمان، لرزش دستانش ثانیهای بیشتر میشود اما به سرعت، خودش را کنترل کرده و سینی را روی زمین میگذارد. سرش را تکان میدهد، به معنی "سلام".
سرم را تکان میدهم، به معنی "سلام، غریبهای که یک روز خیلی آشنا بودی".
او دنبالهی این سلام را نمیفهمد و من هم توجهی نمیکنم. نگاه کِش آمدهاش را جمع میکند و دور میشود. به طوری که دیدنش را از یاد میبرم.
من همین چند لحظهی پیش بهار را دیدم؟ یادم نیست. یک نفر آمد، سینی را مثابل من گذاشت و رفت.
دوباره به قرآن خیره میشوم. آیهی چندم را میخواندم؟
برهان انگشت اشارهاش را زیر یک خط میگذارد و کمی، بلندتر به طوری که واضحتر از قبل صدایش را بشنوم، آیه به آیهی سوره را زمزمه میکند.
- رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ[۱۷] فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ[۱۸] مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ[۱۹]...
تا پایان مراسم هیچ تلاقی نگاه و گفت و گویِ طعنه آمیزی اتفاق نمیافتد. من هم اضطراب را از یاد برده و با آرامش خاطر بیشتری یکبار دیگر به همراه برهان، سورهی الرحمن را میخوانم اما این سکوت انتخابی و برنامه ریزی شده، فقط تا زمانیاست که مهمانها در خانه نشسته و حفظ ظاهر از مهمترین اصولیاست که باید، رعایتش کنیم. درست از ثانیهای که آخرین فرد غریبه هم از خاته خارج میشود، یک جنگ نرم شروع میشود. میان چه کسانی؟
من و تمام در و دیوار این خانه و زنی که چون یک شسر زخم خورده مرا نگاه میکند.
- از اینطرفا، دختر چاوش؟!
- مادر پدرم از دنیا رفته، برای اومدن باید از شما اجازه میگرفتم؟
با گفتن "مادر پدرم" به جای "مادربزرگ" موضع خودم را با تمام آذرها مشخص کردهام و انیس، تقلا میکند برای ساکت ماندنِ من.
- نه! تو نیازی به اجازهی هیچ کس نداری!
سرم را تکان میدهم. من صحبتی نمیکنم اما او، چرا!
- ولی بهت گفته بودم دور و بر من نباش... گفته بودم چشمم به چشمت نیوفته!
برهان ابرو درهم میکشد. اما صبوری را در پیش گرفته و فعلاً، همه چیز را به عهدهی خودم گذاشته. چیزی که خودم از او خواسته بودم.
انیس جلوتر میآید. عمو مهرداد هم دستش را مقابل بینیاش میگذارد و به همسرش چیزی میگوید. یحتمل به سکوت دعوتش میکند ولی، فرحِ یکی یکدانهی مامان فاطمه، کِی به درخواست این و آن ساکت شده بود که این دومین بارش باشد؟
- برو کنار مهرداد، میخوام ببینم با چه رویی پاشده اومده اینجا!
دست مشت شدهام را توی جیبم میفرستم و میگویم:
- من الان نفهمیدم! داری جای طلبکار و بدهکار رو عوض میکنی، فرح خانم؟! من واسهی اومدن تو خونهی پدری بابام، باید از تو شرمنده باشم؟ چرا؟ به کدوم گناه نکرده!
- تو چقدر رو داری نگار! پسر دسته گل منو فرستادی زیر خاک دست تو دست این مردک پاشدی اومدی دماغ سوختگی بدی به من؟
👍 3❤ 2❤🔥 1
#نگار
#پارت٤۳۶
#آیه_سعیدی
دستش را مقابلم دراز میکند. وقتی که پوستِ عرق کردهام به دستهای سرداو میچسبد، میفهمم آشفتهتر از من انیسیاست که اگر همینجا رهایش کنم، از سرِ استیصال های های گریه خواهد کرد.
از آمدن من، انقدر عذاب میکشد؟
- این چه حالیه انیس؟ داری پس میافتی.
لبهای رنگ پریدهاش را روی هم فشار میدهد و از آن غنچهی دوست داشتنیِ صورتی رنگ، فقط دو خط باریکِ رنگ پریده باقی میماند. مردمک لرزان چشمهایش را، بندِ نگاه من میکند و یک کلام میگوید:
- کاش نیومده بودی.
- چرا انیس جان؟ مگه مادر بزرگ من نبوده؟!
- عمه فَرَحت امروز...
- اون زن واقعاً عمه فرح من نیست که بابتش نگران چیزی باشم انیس! من خیلی محترمانه اومدم مجلس ختم مادر بزرگم... ملمان فاطمه! اگر کسی هم بخواد دنبال دعوا بگرده اون هم توی این وضعیت، شعور نداشتهی خودش رو به بقیه نشون داده! تو نگران چی هستی قربونت برم؟
نگاهش آرام که نمیشود هیچ، توفانیتر میشود! اما دیگر لب به سخن باز نکرده و تنها سر تکان میدهد. دلشوره و دلنگرانیاش را میفهمم و درک نمیکنم.
اگر کسی هم این میان باید شرمنده باشد، مطمئنم که آن یک نفر من نیستم. گفته بودم که جای طلبکار و بدهکار را عوض کردهاند.
جایی نزدیک به اتاق، کنار هم روی زمین نشسته و تکیه به دیوار پشت سرمان میدهیم. نگاهم را میکُشم تا به چند متر آن طرفتر خیره نشود... فکر اضافه برای من نسازد چرا که امروز، آن نیمِ خالیِ من هم لبریز فکر شده و توهم این را دارد که این زمین این خانه، موکت و فرشهایش همچنان رنگ و بوی خون، به خود دارند!
برهان خم میشود و از توی سبد، یک قرآن برمیدارد. جلد سبز رنگش چند لحظهای تلاطم نگاهم را آرام میکند. وقتی که صفحهی مورد نظر را پیدا میکند، قبل از اینکه قرائت را شروع کند، دست راستش را روی زانوام میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند، "بسماللهالرحمنالرحیم" را گفته و شروع به خواندَن میکند.
نمیفهمد که با همین حرکت کوچک، یک کِشتی دریا زده را به ساحلی امن و آرام میرِسانَد.
سنگینی نگاهها هم اثری بر حال خوشم ندارد. هیچ نگاه پر طعنهای مرا وادارِ به اینکه سر از صفحهی قرآن بالا بیاوردم و دل به دل خاله زنک بازیهایشان بدهم، نمیکند ولی، یک صدایِ آشنا و سرد، هنوز هم میتواند تیغهی کمر مرا بلرزاند.
- از مهمونامون پذیرایی کردی بهار؟
دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و وقتی که بازشان میکنم، وسط خانهی رنگارنگ خودم باشم. به دور از خانوادهی پر حاشیهی آذر و با چند کیلومتر فاصله از این خانهی نفرین شده.
اما مشکل اینجاست که مدتیاست تصمیم میگیرم و بعد پشیمان میشوم. آن هم درست در موقعی که در وسطِ ماجرا قرار گرفتهام.
در حال حاضر هم پشیمانم! دلم میخواهد به خانهام برگردم و هیچ صحبتی مبنی بر آمدن به این خانه، نه با برهان داشته باشم و نه با، بابا چاوش!
صدایی از بهار نمیشنوم. اهمیتی هم ندارد. خواندن قرآن را ادامه میدهم و وقتی که به آخر آیهی هفدهم رسیدهام، دو دست لرزان یک سینی چوبی را تا کمی پایینتر از صورتم، پایین میآورد.
نگاهم از چایی، قندان، خرما و حلوایی که درون سینی چیده شده گذر میکند. دنبالهی دستهی شال سیاهی را میگیرد و از شانهای ظریف بالا میرود و میرسد به چشمهایی دو دو زن و... شاید دلتنگ.
❤ 3❤🔥 1👍 1
وقتتون به خیر.
۲ پارت امشب علل حساب تقین شما.
ما بقی پارتها فردا تبدیل و آب میشن🤍
❤ 4👍 1
#نگار
#پارت٤۳۵
#آیه_سعیدی
ولوم اصوات توی ذهنم کم و زیاد میشود اما قطع، نه!
پلهها را بالا میرویم و صدای قدمهایی بی جان و مردی که تلو تلو میخورد، نبض سرم را بیشتر میکند.
یک مرد کنار در ایستاده، یک مرد که با دیدنش خون توی رگهایم یخ میزند. موهاش سفید شده و ابروهاش، نقرهای رنگ. قدش اما هنوز بلند است. هنوز هم به کت و شلوار به او میآید. بهار همیشه پز بابایش را میداد.
" بابای من همیشه مثل مردای باکلاس توی فیلمهاس. ببین کت و شلواراش چه خوشگله؟! خیلی هم بهش میاد. مثل داداش بهزادم."
مردی که روبهرویش ایستاده را میشناسم. یعنی در این یازدهسال تغییری نکرده که برایم غریبه باشد. زندگی به هر کدام از ما سخت گرفته بود الا عمو میکائیل. بابا همیشه حرص بی خیالیش را میخورد و میگفت:"بیعار تر از میکائیل توی عمرم ندیدم!"
ولی گویا من بیش از آنچه که فکرش را میکنپ تغییر کردهام که آنها نا شناخته نگاهم میکنند.اما فقط برای چند دقیقه... چرا که نگاه آشنایشان به برهان و گشاد شدن مردمکهایشان و تحیر در نگاهشان وقتی که سر تاپای من را کنکاش میکنند یعنی که مرا شناختهاند. خیلی خوب هم شناختهاند.
برهان میگوید:
- سلام. مجدداً تسلیت عرض میکنم.
جوابی نمیدهند چرا که نگاهشان خیره به منی است که تنها سر تکان داده و با عذابی وصف نشدنی به سمت ورودی خانه قدم برداشته و جلو میروم.
قبل از اینکه وارد خانه بشوم، او صدایم میکند. صدایش هم شکسته، درست مثل صورتش!
- نگار، خودتی بابا؟
لحنش دلم را میشکند. درست مثل آخرین دیدار وقتی که پرسید:
" یعنی واقعاً نمیتونی پسر گندِ منو ببخشی بابا؟"
آن روز دستهای لرزانم را نشانش داده و گفتم که:
" دستامو میبینی عمو؟ از ترسه... من از بهزاد میترسم!"
به دور و برمان اشاره زده و گفته بود:
" ولی الان فقط منم و توییم نگار... ترس چی؟"
نگاهی که از صورتش فراری بود را به دستانش داده و گفتم:
"آخه شما خیلی شکل بهزادید!"
قبل از رفتنش فقط چند کلمه گفته بود:
"پس لااقل سعی کن ببخشیش بابا! بذار کمتر توی آتیش گناهش بسوزه!"
و بعد از آن روز، من دیگر عمو مهرداد را، بابای خوشتیپ بهار که شبیه بازیگرها بود را، دیگر ندیدم.
جوابی نمیگیرد و میگوید:
-خودتی! چقدر بزرگ شدی دخترم.
باز هم جوابش را نمیدهم و با گفتن یک "ببخشید" آرام، وارد خانه میشوم.
یک طرف زنها و دختران گریان بودند و طرف دیگر مردهای ساکت.از توی یکی از اتاقها هم صدای مردی به گوش میرسید که با صوت میخواند:
- وَالْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَالرَّیْحَانُ[۱۲] فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ[۱۳]....
انیس با دیدنمان از جا پا شد و به سمتمان آمد. نگاهش نگران است، درست مثل نگاه برهان. مثل نگاه بابا وقتی که گفتم من هم به این مراسم "الرحمن" خوانی میآیم. همه برایم نگران هستند اِلا خودم.
#ادامه_دارد...
👍 3❤ 3
#نگار
#پارت٤۳۴
#آیه_سعیدی
***
قطرات باران شیشه را پوشانده و نقطهی دیدم را کور کرده است ولی، من سرسختانه تظاهر به این میکنم که همه چیز را میبینم! دیوارهای کوتاه، ساختمانهای بلند، یک کوچهی بن بست و یک خانهی ویلایی... حیاطی بزرگ و دربی آبی رنگ... یازده سال است که رنگ این در، آبی مانده! یازده سال است که من از در آبی متنفرم!
از خودم میپرسم "اینجا چه کار داری؟ تو کجا و اینجا کجا؟"
خودم جواب خودم را میدهم" آمدهام که ببینم. توانستهاند زندگی کنند یا نه؟!"
نگار هفده ساله التماس میکند که برگردم. ولی نگار بیست و نُه ساله گوش نمیدهد! سرش را بالا میاندازد و یک کلام میگوید که "فقط برو!".
- خوبی نگار؟
خوبم؟ نمیدانم. اما امشب مشخص میشود که بلدم خوب بمانم یا نه! سرم را تکان میدهم و می گویم:
- خوبم عزیزم؛ پیاده نمیشی؟
نگاهش اگر دریا بود، یقیناً امواج این دریا نگرانی لانه کرده در چشمهایش است که به پرتگاه مژگانش نزدیک میشود و نمیریزد.
- میخوای برگردیم نگار؟
- نه برهان. الان نه! فقط بیا بریم... باور کن حالم خوبه.
چتر را بالای سرم باز میکنم و در ماشین را میبندم. سریعاً به طرف برهان میروم و قبل از اینکه موهای سرش کاملاً خیس شود، چتر را بالای سرش میگیرم.
به طرف در آبی رنگ حرکت میکنیم و لحظهی آخر دستم را مین دستش قفل میکنم. تلقین با او بودن، اضطراب که سهل است... تمام جانم را آرام میکند. تمامِ جانِ به هول و ولا افتادهام را...
در باز است و نیاز به در زدن نیست. نوشتهی یکی از بنرهایی که نزدیک در به دیوار میخشده، حواسم را پرت میکند.
"خانوادهی محترم آذر، فوت ناگهانیِ یگانه مادر مهربان و دلسوزتان را از صمیم جان، تسلیت عرض میکنیم و برای آن مغفوره، علو درجات را خواستاریم.
از طرف خانوادهی نوری."
صفت "مهربان" را نمیدانم ولی "دلسوز" برای ماجان زیادی بود. لااقل این معنایش خداپسندانهاش برای او زیادی است!
دل برای کسی نمیسوزاند اما با حرفهایش، دل خیلیها را هم سوزانده و هم شکسته است. حرفهایش را اگر فراموش کنم، چین خوردن و نازک شدن لبهایش را موقع سوزاندن و چزاندن دیگران، محال است که از یاد ببرم.
خانوادهی محترم آذر، همچنان حفظ ظاهر را بهتر از همهی کارهایشان بلدند.
برهان ریشخند پر از طعنهام را میبیند. دستم را میفشارد و میگوید:
- بسم الله بگو، بریم تو نگار جان.
من توی دلم و او زمزمه وار میگوید:"بسم الله الرحمن الرحیم".
ماتمکدهای که به بهترین شکل ممکن با نردههای سفید و طلایی، پلههای مرمر سفید و سقفی که با حالت شاهنشین طراحی شده، هیچ حسی را در آدم زنده نمیکند اِلّا مرگ.
با دقت به اطرافم نگاه میکنم. یازده سال پیش را میبینم و یلدا و بهاری که گوشه به گوشهی این حیاط میدویدند و میخواندند:
"این دختره
اینجا نشسته
گریه میکنه
زاری میکنه
از برای من
پرتقال من
یکی رو بزن
یکی رو نزن"
❤ 4👍 1
یکم زودتر از موعدی که گفتم شد🤍
جمعا امروز ۸ پارت تقدیمتون شد.
شبتون به خیر...
🥰 2😁 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.