cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

آ‌‌‌‌نــߊ‌‌ܝ‌ߊ‌‌ܩܢ‌‌

🍃♥️محافظ چنل و تعرفه تبلیغاتمون👇 🎐 telegram.me/Berkehroman 🎐 پیج اینستاگرام 🎐https://instagram.com/novel_anaaram 🎐

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
5 805
مشترکین
-224 ساعت
-1387 روز
+28530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

دوستان جدید گلم خوش آمدید♥️ 🔻رمان آنارام👇👇 شخصیت های اصلی (مهرو، امیروالا) ❤️‍🔥خلاصه‌ی رمان آنارام فصل اول از جلد یک https://t.me/c/1677211840/49 ❤️‍🔥پارت اول https://t.me/c/1677211840/50 ❤️‍🔥خلاصه‌ی رمان آنارام فصل دوم از جلد یک https://t.me/c/1677211840/3025 ❤️‍🔥پارت اول https://t.me/c/1677211840/3031 💰شرایط خرید کانال‌های vip به این ایدی مراجعه کنید👇👇 @Berkeh_edit @Berkeh_eit 🔘آدرس پیج کانال👇👇👇: https://www.instagram.com/novel_anaaram ‌‏ کانال دوم‌مون https://t.me/+GiF34k4dOBcxMGU0 برای دعوت دوستان‌تون برای حمایت کانال و نویسنده‌ها میتونید از این کانال لینک رو بردارید و به دوستان‌تون بدین👇👇👇 🎐 telegram.me/Berkehroman 🎐
نمایش همه...

Photo unavailable
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ #السلام_عليك_يا_اباعبدلله 🏴🏴🏴🏴🏴التماس دعا داریم لطفا ما رو هم دعا کنید
نمایش همه...
💔 4
پارت امروز
نمایش همه...
1
#آنارام #هما_موسویان #پارت_321 با ویبره‌ی گوشی والا، والا دستش را به نشانه‌ی ایست نگه‌داشت و نگاهی به پیامی که برایش ارسال شده بود، انداخت. - من رسیدم! برایش تایپ کرد: - خوبه، من از ضلع غربی وارد شدم، تو از ضلع شرقی بیا تو! و سپس بدون آن‌که منتظر خبری از سمتش باشد، گوشی را قفل کرد و درون جیبش گذاشت! خواست دوباره قدم بردارد که پیراهنش از پشت کشیده شد و همین باعث شد به عقب برگرد که متوجه‌ی خیرگی بیش از حد مهرو به جایی درون خانه شد! سرش را نزدیک سر او برد و به همان جایی که می‌نگریست، نگاهی انداخت که با دیدن صحنه‌ی پیش رویش برای لحظه‌ای چشمانش را محکم روی هم فشرد و نفسش را پر حرص بیرون داد! از طرفی خوشحال بود که محیا را پیدا کرده‌اند و از طرفی باور صحنه‌ی پیش رویش امکان ناپذیر بود. - بچه‌ام داره سکته می‌کنه! با صدای لرزان و پر از خشم مهرو نگاهش را به روی صورت او کشاند که اشک درون چشمانش نی‌نی می‌زد ولی انگار می‌ترسیدند از خشمش که فرو نمی‌ریختند! - بریم تو دیگه، چرا نمیریم؟ والا خودش هم می‌خواست همین حالا داخل آن خانه شود و آن زن و مردی که مقابل محیا در حال معاشقه بودند را به رگبار ببندد ولی هنوز منطقش قدرت‌نمایی می‌کرد که نمی‌گذاشت قدمی پیش بگذارد!
نمایش همه...
21💔 3
پارت دیروز
نمایش همه...
1
#آنارام #هما_موسویان #پارت_320 سمت پایین جایی که مهرو ایستاده بود سر خم کرد و به او اشاره کرد. - برو سمت در دیوار کنار در رو ببین، پاتو بزار شیار کنار در و یکم خودتو بکش بالا ، یه دستتم بده به من تا بگیرمت و بکشمت بالا! مهرو سری تکان داد و همان کاری که والا گفته بود را انجام داد که به کمک والا و گذاشتن پایش روی یک قسمت از دیوار بالا آمد! والا در حالی که دستش را مماس دهان مهرو نگهداشته بود، با صدایی آرام لب زد: - هر اتفاقی که افتاد، صدات در نمیاد فهمیدی؟ حتی محیا رو دیدی یا آدمای اونجا رو دیدی فقط خودتو قایم کن، هیچ کار دیگه‌ای نمی‌کنی، قبول؟ مهرو با حالتی گنگ سر به تایید تکان داد که والا به آرامی از روی لبه‌های کمی بیرون آمده‌ی دیوار پایین رفت و در حالی که به مهرو نگاه می‌کرد، گفت: - دیدی چیکار کردم؟ همونو تکرار کن! باز هم سر مهرو به تایید تکان خورد و پس از چند لحظه هر دو در حیاط آن خانه‌ی ویلایی بودند و اگر گیر می‌افتادند، معلوم نبود چه بلایی به سرشان خواهد آمد! با قدم‌هایی بی‌صدا پشت سر والا حرکت می‌کرد و قرار بود از طریق پنجره‌های اطراف ویلا درونش را نگاهی بیندازند و برای دیده نشدنشان، هر دو خمیده راه می‌رفتند.
نمایش همه...
20
#آنارام #هما_موسویان #پارت_319 - برات قلاب بگیرم می‌تونی از دیوار بری بالا؟ مهرو ابتدا نگاهی به دستان والا انداخت و سپس سری به تایید تکان داد و شال دور سرش را محکم کرد و آمادگی خودش را اعلام کرد! والا با نگاهی پر از شک و تردید مهرو را برنداز کرد و سپس نظر دیگری ارائه داد. - می‌تونی قلاب بگیری من برم بالا؟ مهرو متعجب نگاهش کرد و خواست حرفی بزند که والا پیش‌دستی کرد! - باید موقعیت اون طرف دیوار ور بسنجم! توضیح کوتاه و مختصری بود ولی همان هم برای قانع شدن مهرو کفایت می‌کرد که باشه‌ای زمزمه کرد و پشتش را به دیوار تکیه داد و در حالی که خودش را محکم نگه می‌داشت، دستانش را بهم قلاب کرد و خودش را آماده نشان داد! والا دورخیز کوتاهی کرد و در طی یک حرکت به سرعت بالا ی دیوار رفت و در حالی که روی دو زانویش نیم‌خیز نشسته بود، موقعیت خانه را رصد کرد! سکوتی مطلق در خانه طنین انداز بود و هیچ سگ یا نگهبانی درون محوطه‌ی ویلا به چشم نمی‌خورد و این عجیب بود و دور از ذهن! با دیدن موقعیت خانه و نبود هیچ مشکلی فعلا می‌توانست مهرو را با خود همراه سازد!
نمایش همه...
25🤩 1💔 1
Repost from N/a
زن حامله اش رو به عرب‌ها میفروشی تا اینکه… https://t.me/+eFPYdti82Oo4ODY0 ۱۸
نمایش همه...
#آنارام #هما_موسویان #پارت_318 مهرو پوزخندی زد و در حالی که از این فکر والا حرصش گرفته بود، از آن پوسته‌ی آرامش بیرون آمد و با لحنی عجیب گفت: - فکر کردی توی خونه‌ای که زندگی می¬کردم، این مدل آدما رو ندیدم؟ یا نکنه اطلاعاتت غلطه و بهت نگفتن توی خونه‌ی علیزاده‌ها چه خبره؟ والا برای لحظه‌ای شگفت زده به مهرو نگاه کرد، این روی دخترک برایش عجیب بود، انگار با توجه به موقعیت می‌توانست همچون ماده ببری خشمگین شود و طوری شکارش را بدرد که مجالی برای نفس کشیدن هم به شکارش ندهد. کمی ابروهایش روبه بالا سوق پیدا کردند و در حالی که در ماشین را باز می‌کرد تا پیاده شود، لب زد: - بیا! لبخند با شیطنت تاتی کنان روی لبان مهرو نشست و چشمانش برق زد. در ماشین را به سرعت باز کرد و پیاده شد و با قدم‌هایی سریع ولی بی‌صدا سمت والا رفت که والا از همان جا ماشین را قفل کرد و پشت به مهرو به راه افتاد. مقابل کوچه‌ای که رسیدند والا به سرعت درون کوچه پیچید و به طبع او مهرو نیز همین کار را کرد و حدود پنج دقیقه بعد والا مقابل دیواری ایستاد و رو به مهرو کرد که با دقت او را نگاه می‌کرد!
نمایش همه...
27
Repost from N/a
پسری بخاطر اتفاقی بدی که در گذشته برای مادرش افتاد و باعث مرگ شد میخواست از تنها دختر مردی باعث و بانی آن اتفاق بود انتقام بگیرد اما با اتفاقی که… https://t.me/+eFPYdti82Oo4ODY0 ۱۵
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.