▪︎عرۅسِ ڪإغـــــذﮰ▪︎
﷽❁ ▪︎عرۅسِ ڪإغـــــذﮰ▪︎ 🌱 پارتگذاری منظم 🌱 ⚡پایان خوش⚡
نمایش بیشتر9 349
مشترکین
-1124 ساعت
-757 روز
-28930 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Photo unavailable
قسمت جدید فیلم ۳۶۵ روز منتشر شد 👇
برای دانلود بدون سانسور اینجا کلیک کنید
2000
Photo unavailable
قسمت جدید فیلم ۳۶۵ روز منتشر شد 👇
برای دانلود بدون سانسور اینجا کلیک کنید
7000
Repost from N/a
_ بعد مدرسهت برو به آدرسی که برات فرستادم
یارو وحشیه اما خرپوله
سگ اعصابه ولی اگه راضیش کنی پول خوبی بهت میده
لب گزیدم و برای نیکی تایپ کردم
_ من میترسم
_ احمق جون دو روز التماس میکردی آدرسش رو برات پیدا کنم حالا میترسی؟
معلم که به طرفم اومد ترسیده گوشی رو توی کیفم انداختم و دیگه جواب ندادم
بعد از زنگ آخر از مدرسه بیرون زدم که گوشیم زنگ خورد
جواب که دادم نیکی جیغ زد
_ خاک تو سرت پروا اگه نری بخدا خودم میام به زور میبرمت
میدونی چقدر بدبختی کشیدم تا تونستم برای امشب اوکی بگیرم؟
بغضم گرفته بود
نیکی نمیدونست درد من چیه
نمیدونست اسم مردی که فکر میکنه قراره امشب فقط همخوابه اش باشم توی شناسناممه!
_ احمق جون دخترا از خداشونه یه شب با این یارو سر کنن تو ناز میکنی؟
برو دعا کن قبولت کنه بدبخت!
مکثی کرد و با کنجکاوی ادامه داد
_ اصلا تو شایانخان رو از کجا میشناختی که گفتی برات جور کنم بری خونهش؟ میدونی یارو چه قدر دبدبه کبکبه داره؟
کلی محافظ و نگهبان داره!
بغضم رو قورت دادم
کی باورش میشد اسم این مرد توی شناسنامه ی من باشه؟
اما نه با ازدواجی عاشقانه!
اون مرد حتی برای عقد حاضر نشده بود و همه چیز غیابی انجام شد
بابا کارگر شایانخان بود
در ازای کاری که بابا براش انجام داده بود وصیت کرده بود من رو عقد کنه و مواظبم باشه اما اون حتی یادش به من نبود
حالا که جایی برای رفتن نداشتم مجبور بودم سراغش برم
تلفن رو قطع کردم و تاکسی گرفتم و آدرس دادم
مقابل عمارت بزرگ پیاده شدم
به طرف مردی که دم در ایستاده بود رفتم
_ شما صاحب اینجا رو میشناسید؟
میدونید چطور میشه باهاش صحبت کرد؟
مرد از بالا تا پایین نگاهم کرد
_ با کی کار داری دخترجون؟
بی توجه به اخم و نگاه پر تحقیرش لب زدم
_ من با شایان بهرام کار دارم ...
مرد با این حرف قهقهه زد و با تمسخر گفت
_ با شایان خان؟
اگه کلفت و خدمتکاری نیاز نیست آقا رو ببینی
این کارا به عهده ملیحه خانمه!
اگه جایی برای رفتن داشتم قطعا یک ثانیه هم تحمل نمیکردم اما راهی نداشتم
با همون صدای لرزونم جواب دادم
_ من همسرشم
مرد نیشخند زد
_ برو دختر جون خدا روزیتو جای دیگه ای بده!
تا قبل تو دخترا ادعا میکردن دوست دخترن آقان تو دیگه با این سر و ریختت چه اعتماد به نفسی داری که خودتو زن شایان خان معرفی میکنی؟
اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم و زیر بازوم رو گرفت
_ بیسروصدا خودت بیا برو تا زنگ نزدم بیان جمعت کنن
آقا مثل من با چنین دخترایی آروم برخورد نمیکنه
دیگه کنترل اشکهام دست خودم نبود
میخواستم شناسنامه ام رو از کیفم بیرون بیارم و نشونش بدم که همون لحظه در باز شد و ماشین غول پیکری از پارکینگ عمارت خارج شد
کنار در ترمز زد و شیشه های دودی پایین رفت و کسی صدا زد
_ چه خبره اینجا عباد؟ این دختر کیه؟
مرد بی توجه به من به اون طرف دوید و جلوش خم شد
_ هیچی آقا یه دختره ست نشسته اینجا از چندساعت پیش
شیشه رو پایین تر آورد و حالا میتونستم چهره ی مردونه ش رو ببینم و همینطور زنی که روی صندلی جلو کنارش نشسته بود
دسته پولی به طرف عباد گرفت
_ بیا این و ببر براش ...
عباد که انگار از دست و دلبازی آقاش حرصش گرفته بود گفت
_ راستش از همون دخترای همیشگی ان اقا که هر کدوم یه ادعایی میکردن
اما این یکی دیگه خیلی توهمیه اقا
خودش و همسر شما معرفی میکرد
زن با عشوه گفت
_ولش کن عزیزم ...
بهش میخوره بدبخت بیچاره باشه
پشت دستم و روی چشمام کشیدم و جلوتر رفتم
دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این حرفاشون رو بشنوم و سکوت کنم
عباد با دیدنم که جلو میرفتم ابروهاش بالا پرید خواست جلوم رو بگیره که دست بردم توی کیفم و شناسنامه ام رو بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم
ابروهای مردی که حالا شک نداشتم همون شایان بهرامی هست که اسمش توی شناسناممه بالا پرید و عباد زیر بازوم رو گرفت
_ بیا برو دختر جون ...
شایان اما شناسنامه رو از دستم گرفت و بازش کرد
در همون حال که کوله ام رو روی دوشم نگه داشته بودم و دست عباد رو کنار میزدم با پوزخند گفتم
_ نمیدونم بابام با چه اعتمادی من و سپرد دست مردی مثل تو که حتی حاضر نشد بعد عقد غیابی بیاد سراغی از همسرش بگیره
گره از ابروهای شایان باز شد و بلافاصله صفحه دوم شناسنامه رو چک کرد
انگار تازه فهمید کی هستم که به سرعت در اتومبیلش رو باز کرد
اما من چند قدم بلند عقب رفتم
منتظر نموندم حرفی بزنه و گفتم
_ فقط زحمت بکش زودتر کارای طلاق غیابی رو هم ردیف بکن شایانخان بعد به عشق و حالت برس!
نمیخوام بیشتر از این اسمت توی شناسنامهام باشه
https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0
https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0
https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0
8100
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
- دکتر بهت نمیخورد بعد از سیوخردهای سال با دوستدخترت بیای!
بلافاصله بعد از این حرف، صدای خندهی جمع بلند شد. سرخ از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم:
- من دوست دخترشون نیستم!
انگار حرف من را نمیشنیدند.
رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت:
- تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بیخبر؟
این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت:
- چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟!
و با این حرف، دوباره شلیک خندهی جمع بالا رفت. چرا دست برنمیداشتند؟
بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه میدیدم نفس را در سینهام حبس کرد.
داشت میخندید و چقدر با خنده جذابتر میشد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمهوار گفت که ...
https://t.me/+Stls5XM_M9FlNjM0
https://t.me/+Stls5XM_M9FlNjM0
#قلم_قوی
(فقط کافیه چند پارت اول رو بخونید!)
توصیهی ویژه♨️
✅ پارتگذاری منظم و روزانه
1.26 MB
3900
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشهی حموم چنگ بزنی بهشون.
از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت.
-یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟
دل ساره از درد مچاله شده بود. لباسهایش بو گرفته بودند و چارهای نداشت.
اگر نمیشستشان آبرویش میرفت.
لبهایش را گزید و با بغض نالید:
-معذرت... میخوام.
-معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بیفکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتیشون از پشت کوه اومده؟
بغض ساره از حرف از شنیدن حرفهای مادرشوهرش ترکید.
با همان دستهای کفی اشکهایش را پاک کرد و شنید:
-ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت.
قلبش مچاله شد و میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدش.
حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت.
-مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟
هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند.
ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت.
سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد:
-چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخرهست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه.
اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد.
دست ساره را گرفت و غرید:
-خاکبرسر من بیغیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون میسوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره.
روی ترش کردهی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت:
-واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونهی مهرورزها.
دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند.
روبه مادرش غرید:
-پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم.
یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردنهای مادرش نکرد.
روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق هقش به گوش محمدرضا رسید:
-مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونهام.
محمدرضا از سر حرصش فریاد زد:
-بیجا کرده هر کی به تو بیاحترامی کرده.
ساره با التماس و دلی پردرد نالید:
-آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگهای ازدواج کنید... دق میکنم.
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بیآبروییتون نشم.
حرفهایش آستانهی تحمل محمدرضا را شکاند.
دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک میسوخت.
دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت:
-من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگیهات انتخاب کردم... فکر کردی نمیتونستم برم دنبال این پلنگهایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟
چشمهای دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید:
-پس... پس... چرا شبا ازم دوری میکنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمیشید و پشت بهم میخوابید؟!
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
16700
Repost from N/a
#پارت واقعی رمان
سرچ کن نبود لفت بده
#پارت5
-گمشید عقب... حتی از پس جا دادن چندکیلو کوکایین برنمیاید.
جیک کسی درنیومد.
خودم چمدون رو تو صندوق عقب جا دادم و نفس حبس شدهم رو با فشار بیرون فرستادم.
-بکشید عقب... قبل اینکه از این قبرستون بریم، باید محموله رو چک کنم.
چاقویی که همیشه همراهم بود از جیبم بیرون کشیدم و اینبار به جای سیگار، لبهی تیزش رو بین لبهام جا کردم و زیپ چمدون رو باز کردم...
تا خواستم تو تاریکی که با چراغ پایه بلند کنار استخر کمی روشن شده بود، بستهای از مواد خالص و ناب رو بردارم، دستم تو هوا خشک شد.
نور سفید رنگ چراغ، روی چمدون اشراف داشت و اون تصویر اهریمنی و واقعی... صاف جلو چشمام قرار گرفت.
نفسم برای چند لحظهی کوتاه تو قفسهی سینهم حبس شد و ناخواسته به تصویر مقابلم چشم دوختم.
داشتم درست میدیدم؟!
تو اون چمدون لعنتی که باید با کوکایین پر میشد، حالا این جسم کوچک...
-دارم درست میبینم سهیل؟! یه دختره؟!
دستم مشت شد و یه قدم فاصله گرفتم. سه مرد با شنیدن اینکه بار چمدون یه دختر بود، سمت ماشین اومدند.
هنوز تو بهت بودم که مرد کناریم با لحن بهتزده و متعجبی لب زد:
- یه دختر؟!
آقا کِی... این... اینکه مواد نیست.
بارِ چمدون، یه دختره؟!
دختر... آره!
یه زن بهشدت سفید که شاید از افت فشار به این رنگ تغییر کرده بود...
با لبهای کبود که مشخص بود اون سرخیِ رو به سیاهی از رژلب نبود.
موهای لخت و شلاقیش نیمی از گردن و صورتشو پوشونده بود و...
کمر باریکش که تو این زاویه حتی درست پیدا نبود...
لعنت بهش! کوکایینهای من کجا بود؟!
خم شدم روی دخترک لعنتی که انگار بلای آسمونی وسط این بلبشو افتاده بود.
ولی تنها چیزی که از کل وجودش مثل خار تو چشمام فرو رفت...
اون رونهای صاف و صیقل خورده بود که جفت روی هم قرار گرفته بود.
-آره کِی... دختره... یاخدا... پس موادا کجاست؟!
یوووووسف؟!
من حتی اسم این مردِ لعنتی که عربده میزد رو نمیدونستم.
نیم نگاهی به سمت هر سه انداختم و یوسف از پشت ماشینی که پشت سر ما پارک شده بود، سرک کشید.
- یوسف؟! بار این چمدون... یه دختره نه کوکایین!
انگار تازه به خودم اومدم و چاقو رو از بین لبهام بیرون کشیدم و با نوک تیزش موهای پریشونش رو پس زدم.
ترقوه و برجستگی بالاتنهش حسابی به چشمم اومد و نیشخند زدم:
-میدونسته... اون حرومی میدونسته من واسه کشتنش میام.
با حرص روی سر دخترک خم شدم و دو انگشت نشانه و وسطم رو با خشم روی نبض گردنش گذاشتم.
سعی داشتم عبور خون رو درون شاهرگش حس کنم.
-زندهست؟!
به سمت یوسف سر چرخوندم و پوزخند زدم.
چاقو رو با حرص بالایی به لبهی چمدون کوبیدم و عربده زدم:
-زندهست... زندهست و من... خوب میدونم چطور از لای دندوناش و شایدم اون رونهای خوشتراش حرف بکشم که موادا کجاست!
برو اون کیف لوازم پزشکی منو بیار... خوب بلدم با یه محرک همین لحظه به هوشش بیارم.
یوسف که چندگام دور شد، صدای آژیر ماشین پلیس، همهی رادارهامو فعال کرد.
نه تنها از اومدنم خبر داشت... که قصد گیر انداختنم تو سر بیمغزش میچرخید.
-آژیر پلیسه، صداش داره نزدیک میشه!
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
3900
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.