cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

فردا به وقتِ تو

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
9 487
مشترکین
-2024 ساعت
-457 روز
-7230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پارت های امشب👆🏻👆🏻
نمایش همه...
زخم‌هایی که حوا با حرف‌هایش نمک به خوردشان داد،سیامند را بی تاب در اتاق چرخاندند! حوا حقیقتی که انقدر انکار شده بود که در ذهن نماند را یاد سیامند انداخت و متوقف‌اش کرد: _سیا هرکی ندونه،من و سهیلا و خودِ بها خوب می‌دونیم،تو تنها مقصر این خون و خونریزی نیستی!بها همه‌مونو گول زده.همه‌مونو! حوا پایش را از گلیم‌اش درازتر هم کرد و با جسارتی که سابق بر این حماقت نام می‌گرفت،ناگفته‌ای را نگفته نگذاشت: _بها و گذشته‌ی کوفتیش باعث شد یک جوون بمیره و یه جوون دیگه آینده‌ای نداشته باشه!تو رو می‌گم سیامند!تو که باید تو بهترین روزهای زندگیت،وقتی پدر شدی،مثل یه زندونی زندگی کنی! کلمات بار زیادی داشتند،هم می‌شد به وسیله‌شان زمین زد و هم می‌شد با آن‌ها فکر پرواز را در سر یک زمین خورده انداخت: _اینبار که حال زنت بد شه می‌خوای چیکار کنی؟باید بهش بگی!از خودت بشنوه خیلی بهتره تا خودش بفهمه!اما در نهایت،هردومون خوب می‌دونیم وقتی خبردار شه بچه دار شدی،یعنی بچه‌ات هم قراره بشه تکرار خودت!با این تفاوت که تو مثل بابات نیستی که بتونی بچه‌تو نداشته فرض کنی!نبوده به حسابش بیاری و دست رو دست بذاری و تماشاچی قد کشیدنش پشت میله‌هایی که بها دورش کشیده باشی!سیا!نمی‌دونم این بده یا خوبه ولی شاید تو هیچوقت نتونی حتی این روزهای بچه‌تو ببینی! سکوت دیگر کارِ سیامند نبود: _چرا نتونم؟حوا،تو رو جون عاصف اگه چیزی شنیدی به منم بگو! _عاصف؟به جون یه مرده منو قسم می‌دی؟فکر کن عاصف رو هم کشتی!اگه قبلا یه دلیل واسه زندگی داشت حالا دیگه اونم نداره!البته چرا داره!اینکه آتیش قلبشو با خون تو خاموش کنه!یه طوری که اول زن و بچه‌ات جلو چشمات پرپر بشن و بفهمی داغدار شدن چه حسی داره،بعد هم خودت از جلو چشماش گم شی بری اون دنیا! _من چیکار باید بکنم حوا؟تو حاضری باهاش حرف بزنی؟همینایی که بعد مدت‌ها به روی خودت آوردی،به عاصف هم برسون! ☔️☔️☔ #پارت1696
نمایش همه...
حوا با تأسف گفت: _کاش می‌شد!تا قدرت دست بهاست،اون می‌فرستتش سراغ تو،ما هرچیم بگیم عاصف ترجیح میده حرف کسی که قدرتره رو باور کنه و مقصر کسی باشه که راحت تر می‌شه از سر راه برش داشت!سیامند خودتم خوب می‌دونی دشمنی مثل تو داشتن خیلی بهتر از دشمنی با بهاست! وقت‌اش بود حوا خودش باشد تا سیامند قدر نرم شدن‌اش را بداند: _بعدم،تو واقعا فکر کردی من خودمو بخاطر تو با بها و عاصف درمیندازم؟اگه الان خودمو راضی کردم باهات حرف بزنم از سر رفاقت نیست که خودت می‌دونی من بیشتر از خواهرت برات مایه گذاشتم! سیامند دست آزادش را روی سرش گذاشت.با حرص و خشم برای جای خالی حوا سر تکان داد: _پس زنگ زدی فقط تو دلمو بیشتر خالی کنی؟ صدای سایش دندان‌های سیامند تنها صدایی بود که می‌آمد.غرید: _حوا؟! _هستم.می‌دونی وقتی بها بهم گفت حکم اون دوتا اسمی که بهش دادم اعدام بوده و اجرا هم شده،چه حسی داشتم؟ طول کشید تا ذهنی که خشم فعالیت صحیح‌اش را مختل کرده بود،معما بپذیرد و جواب تحویل دهد.سیامند گیج و عصبی پرسید: _پدر و مادرتو می‌گی؟ _حالا!همون پدر و مادر!وقتی شنیدم براشون غصه نخوردم،ناراحت نشدم،فقط ازشون متنفر شدم!نفرت داشتم از کسایی که می‌دونستن عاقبت کاراشون چیه ولی فکر کردن می‌تونن مثل آدمای عادی خونواده تشکیل بدن!اینم بدون که من هنوزم ازشون متنفرم،هرچندسال دیگه هم عمر کنم بازم می‌تونم ازشون متنفر باشم!بچه‌ی توام در بهترین حالت می‌شه یه حوای دیگه!ولی من پسندم نیست مثل و مانند داشته باشم!می‌خوام از خودم یه دونه تو دنیا باشه،تک باشم،برای همینم خودمو راضی کردم یه قدم دیگه برات بردارم تا چندسال دیگه همچین روزی یکی شبیه من حرف نزنه! حوا وقت نداد که سیامند به هدف خیلی توجه کند،به سرعت مسیر را مشخص کرد: _من به کسی که بالاسرتون گذاشته اعتماد دارم اما نمی‌خوام خودمو و آدم مورد اعتمادمو درگیر کنم که تو بری و من بمونم با بهایی که مثل قبل منو چشم خودش نمی‌دونه!بها هرکاریم کنه من هیچوقت نمی‌تونم اندازه‌ی اونایی که تو بهشون گفتی پدر و مادر،ازش متنفر بشم! سیامند بی اراده به جای عقل‌اش از گوش‌هایش کار می‌کشید تا به نقشه‌ی راه فرار وارد شود!به مهری قول رفتن داده بود و ذهن خالی‌اش وادارش می‌کرد حاضری بخور باشد: _پس اگه آدمت قرار نیست کاری بکنه... ☔️☔️☔️ #پارت1697
نمایش همه...
شروع دو پارت جدید👆🏻
نمایش همه...
پارت های جدید👆🏻 اگه نمیتونید ماه ها منتظر بمونید برای عضویت کانال VIP تافرصت هست اقدام کنید و پارتهای بعدی رو در تعطیلات تابستونی یکجا بخونید😍 @adsfarda
نمایش همه...
حوا سکوت سیامند را نمی‌خواست که سمج شد: _به این زودی یادت رفته؟اگه یادته ساکت نشو بگو کی! _تو... _آفرین من!من اون روزی که دست و پاتو گم کرده بودی،بالا سر رفیقت که از قضا داداش کوچیکه‌ی عزیزم بود لال مونی گرفته بودی،زبونت شدم،جمعش کردم واگرنه بها که تو رو گردن نمی‌گرفت!وقتیم که کاسه و کوزه‌ها دوباره سرت شکست،وقتی معطل بودی که آیا زنت بیاد آیا نیاد و قالت بذاره،بازم من بودم که پشتت دراومدم من اومدم ‌که وساطت کردم تا بها بهت پناه بده،من اومدم دنبالت،من خودم در این خونه رو به روت باز کردم،در خونه‌ای که توش بعد مدت‌ها آدم شدی!آدم وار زندگی کردی! حوا دست بالا گرفت،دست سیامند هم که کوتاه بود و به هیچ جا نمی‌رسید: _شاید فکر کنی پاتو به این خونه باز کردم که شر این زنو از سرم باز کنی ولی بازم عقل نداشته‌تو قاضی کنی می‌فهمی آدم دور من کم نیست!همین کسی که گوشی داده دستت،گوشش به کیه؟به من!پس کار برای من،با تو یا بی تو نشده نداره! منطقی حرف می‌زد!انقدر منطقی و شنیدنی که سیامند دیر به خودش بیاید و متوجه شود نگاه‌اش به جای پنجره،در اتاق دور می‌زند! وقتی رویش را به پنجره کرد،مرد هنوز سرجایش بود‌.جای نگرانی وجود نداشت!نه چیز نگران کننده‌ای در کلام حوا بود و نه در رفتار مرد! _حتی اون شب با اینکه یه کار ازت خواستم و تو از پس همون یه کارم برنیومدی،ولی من باز بهت رحم کردم تا خیالت از سلامتی بچه‌ات راحت شه!به هرحال تو حتی اگه حبست هم می‌کردم به کسی نمی‌گفتی چی ازت خواستم و توام قصد داشتی چیکار بکنی!می‌گفتی برا خودت هم بد می‌شد ولی من بازم جلوت کوتاه اومدم گذاشتم فکر کنی هنوز راه واسه مانور دادن داری!می‌دونی چرا؟چون شما چند نفر با تموم کم و کاستی‌هاتون برای من با همه‌ی آدما فرق دارین و بین خودتون هیچ کدوم با اون یکی برام فرق ندارین!تو با اونی که کشتی برای من یکی هستین!جفت‌تون همون داداشی هستین که خواهرِ هیچ جا خودشو با اون معرفی نمی‌کنه،تو روش نمی‌خنده،ولی وقتش برسه پشتش درمیاد.من مثل سهیلا نگفتم کاش تو می‌مردی چون معتادی،چون اونقدر خوب و به درد بخور نیستی،بلکه فقط کاریو کردم که اگه این ماجرا برعکس می‌شد واسه اون می‌کردم!سیا،من حواسم بهت بود،حواسم به این بود که تو دست به کارهایی زدی که اون دلشو نداشت حتی بشنوه و بدونه!اون همیشه یه بچه لوس بی دست و پا بود که همه یکی یکی باید جان فداش می‌شدن!چرا؟چون اون داداش بزرگه داشت!ولی ماها نداشتیم!سهیلا تو رو نداشت،برای همين تا از چاله‌ی شوهر اولش کشیدیش بیرون،بها با دومی انداختش تو چاه! ☔️☔️☔ #پارت1695
نمایش همه...
هفت ماه پیش طوری به گوشی میان دست‌های پر از لکه‌های سفیدِ مرد نگاه می‌کرد که انگار تا به حال چشم‌اش هم به آن نخورده و کارایی‌اش را هم نمی‌داند! مرد هشدار داد: _بگیر!می‌خوان با تو صحبت کنن! گوشی را که مردد از دست مرد کشید،مرد که به خوبی توجیه شده بود از اتاق محقر و نامنظم بیرون زد. سیامند نمی‌دانست به چندمین باری که زن با ریتم صدا می‌زد«سیا،سیامند»رسید و گفت: _سلام. _سلام آقای پدر!چه خبرا؟زنت هنوز جون داره واسه داد و بیداد؟بچه سالمه؟ سیامند،مبهوت پشت سرش را خاراند و سرسری جواب داد: _خوبن. _چه قدر خوب؟! _حوا تو خوبی؟ ذهن منفی بافش دیرهنگام اعلام خطر کرد.شاید همین الان که او پاسخگوی احوال پرسی حوا از زن و بچه‌اش بود،نگهبان بالای سرشان رفته تا احوالِ دلخواه حوا را برایشان بسازد!خیز برداشت به سمت در و به بیرون سرک کشید.همه جا امن و امان به نظر می‌رسید.در را نیمه باز رها کرد و به درون اتاق برگشت. سیامند کنار پنجره با دلهره خیره بود به مردی که زیر چراغ پایه دارِ خاموش سیگار می‌کشید،که حوا بی آنکه طعنه او را به روی خودش بیاورد،جواب‌اش را داد: _منم خوبم!اون شب خیلی از دستت عصبانی بودم،ناراحتم کردی ولی حالا خوبم. سیامند بی فکر پرسید: _چطوری دلتو به دست آوردم خودم خبر ندارم؟ _دلمو به دست نیاوردی!دلم برات سوخت! ذهن سیامند بیرون از این اتاق می‌گشت و تمرکزی روی مکالمه نداشت‌.حتی اگر واقعا برنامه‌ای داشتند،او چطور می‌توانست جلویشان را بگیرد؟اگر همین الان منفجر می‌شدند برایش آنقدر غیرمنتظره نبود که از نگرانی و دلسوزی حوا غافلگیر شده بود: _چرا؟ _صدات می‌لرزه! سیامند سکوت کرد ولی حتی از صدای نفس کشیدن‌اش هم وحشت‌اش را می‌شد فهمید: _از من ترسیدی!از حرف زدن با من خوشت نمیاد!خواهرتم همینطوره!می‌دونی چرا؟چون من از پشت خنجر نمی‌زنم!زبونم سرخه،وقتی ازتون بیزار می‌شم،وقتی قرار باشه از جانب من صدمه ببینین،خودم می‌گم!بدم می‌گم!می‌گم چون بلد نیستم با پنبه سر ببرم!سیا،به زبون من آدم بده‌ی زندگیتم ولی در عمل،کی ماجرا رو تا امروز برات جمع کرده؟ ☔️☔️☔️ #پارت1694
نمایش همه...
شروع پارت های امروز👆🏻
نمایش همه...
پارت های امروزمون👆🏻
نمایش همه...
حوا باز هم با همان لحن با عاصف حرف زد: _می‌خوای بدونی چه حرف‌هایی؟مثلا از اونجاش بگم که یه شب وقتی فشار کاریم تو باشگاه زیاد بود،همین طوری عصبی شدم! لب‌هایش به هم خوردند و نجوای بعیدی از او شنیده شد: _از قضا بزرگشون اون شب اونجا بود!منم رفتم بهش گفتم... مکثی عامدانه داشت.لب‌هایش را بهم فشرد: _گفتم... مطمئن نبود دوباره سر از حمام درنیاوردند: _بهش گفتم من کسی که به نقشه‌ی قبلی گند زده رو می‌شناسم! عاصف دهان باز کرد و بعد انگار اکسیژن کم آورده باشد هوا را با دهان هم بلعید! حوا قبل از اینکه او را هم ببلعد،دست‌هایش را مقابل‌اش حفاظ کرد.شانه‌هایش تکان می‌خورد.نگاه سر به زیرش را از روی شات خالی کم کم بالا آورد.حتی چشم‌هایش هم می‌خندید: _آروم!چیزی نیست!ترسیدی؟بمیرم برات!مگه من فقط تو رو می‌شناسم؟ چند دقیقه بی وقفه خندید و بعد خیره به چشم‌هایی که هنوز تهی بود از محبت،گفت: _درسته تو بهترین رفیق منی ولی با دوستای سابقم غریبه نیستم! حالا می‌شد بهت و خشم را با هم در نگاه مرد دید! حوا جدی شده بود: _عاصف اگه سیامند اونطوری زمینت نمی‌زد،تو ذهنت درگیر نمی‌شد،بهم نمی‌ریختی،معامله‌ رو هم بهم نمی‌زدی!همه چی تقصیر سیامنده نه تو! چیزهایی که با آن خودش را قانع کرده بود به گوش عاصف می‌خواند تا شاید به کار او هم بیاید: _تو مقصر نیستی!سیامند هم دیگه دوست ما نیست!قاتل برادرته!خودش خواست اینطوری بشه!تو نقشه‌ی من همه تاوان پس میدن.همه‌ی کسایی که عامل یه مشکلن!من سهم سیا رو از این آشوب جدا کردم،خودش سهمشو هفت ماه پیش برداشت!عاصف من بهت قول داده بودم،سر قولمم هستم،همه چیز از اونجایی تموم می‌شه که شروع شده! ......... ☔️☔️☔ #پارت1693
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.