شـالـوده عـشـق (ZK)
﷽ 💙💙 رمان در حال تایپ : شالوده عشق نویسنده : ZK روند پارت گذاری کاملاً منظم میباشد💎 تعطیلات پارت نداریم🤍 ادمین کانال: @anfsbrykhn
نمایش بیشتر26 899
مشترکین
-2724 ساعت
-3547 روز
-53530 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from شـالـوده عـشـق (ZK)
اون دختر یکی یه دونه خونه بود کسیکه عاشق نامزدش بود!اما من شایگان ارجمند کسیکه همه ی زنای دور اطرافش برای یه نیم نگاهش میمیرند و مردها مثل سگ ازش میترسند،عاشقش شدم ! تا حالا دست رد به سینه ام نخورده اما اون دختر من و نخواست! گرفتمش ،به اجبار هم از خانواده اش و از نامزدش !عقدش کردم !اما اون فرار کرد !عکساش با پسرعموش دستم رسید و حالا باید دنبال قبر بگرده تا از خشم من در امان باشه..!حالا اون افتاده تو دام من و خبر نداره که سایه ی جلادش بالای سرش ..امشب جهنم و تجربه میکنه..!
https://t.me/+8RR3OrUktNo2ODQ0
34300
Repost from N/a
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما.
صدایی نیامد.
معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمیرسد.
12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود.
با حرص و ناراحتی جیغ کشید:
- من از کجا باید میدونستم اون رئیس وحشیتون نمیخواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا میدونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه!
دندان هایش را با حرص به هم فشار داد.
چشمش پر از اشک شده بود.
انباری منفور، سرد و تاریک بود.
با لگد به در کوبید:
- به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا میکنم بمیره!
صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد.
ایوا با ترس و لرز در خودش جمع شد.
همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد.
بی رمق نالید:
- امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه!
از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود.
دل درد داشت امانش را میبرید.
بغضش با درد ترکید.
کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت.
نگهبانی که جاوید اجیر کرده در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمیآید، وحشت زده شمارهی جاوید را گرفت.
اجازه نداشت در را باز کند.
فقط تا تناس برقرار شد با ترس گفت:
- آقا... صدای ایوا خانم قطع شده. چند دقیقهس هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟
با مکث کوتاهی، صدای بم جاوید در گوشی پیچید:
- کاری نکن الان خودمو میرسونم.
- آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت....
حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت:
- امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام.
چند لحظه بعد، در حالی که قلادهی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد.
با سر اشاره زد در را باز کنند.
با تردید قلادهی سگ را به دست نگهبان داد.
میدانست ایوا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد.
به قدر کافی تنبیهش کرده بود.
خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست.
از تاریکی انباری چشم ریز کرد.
دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند.
چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد.
مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند.
حسابشان را میرسید اگر بلایی سر دخترک میآمد.
یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانهی ایوا داد:
- هی... پاشو خودتو لوس نکن. میذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا میبرمت بچه رو بندازی.
ایوا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد.
با دیدن جاوید بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید:
- برو به درک!
- تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمیخوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا میذارم سرت؟ نمیدونستی...
وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض ایوا شد.
و وقتی که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان جاوید ماسید.
شوکه نگاهش کرد.
روی دو زانو نشست و شانهاش را تکان داد.
- ایوا؟
بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسیاش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد.
با حس خیسی شلوار ایوا، نگاهش به بین پایش کشیده شد.
خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود.
با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد:
- هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول میدم بچهت رو هم نگه دارم...
ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش میزنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه ایوا!
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
24720
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
66300
Repost from N/a
- این دختر باکره نیست مادر.
پوزخندی زدم.
- وقتی برام گرفتیش به این فکر نکردی.
مامان لبشو گاز گرفت.
- توی کارگات لخت پیداش کردیم. پسرم، خودِ تو پردشو زدی؟ اگه نزدی یه پولی بدیم بهش بره.
پوزخندم عمق گرفت.
- خودم زدم ولی تو مستی. این بار هشیار میخوام باهاش بخوابم.
به سمت اتاق خوابم رفتم جایی که اون دختر توله سگ بود و..
❌منشیم اغفالم کرد تا ازم انتقام بگیره ولی مادرم یهو اومد و مجبورم کرد تا عقدش کنم و...👇👇👇
https://t.me/+Jt0yzcK_8RkyMzk0
https://t.me/+Jt0yzcK_8RkyMzk0
- چرا لبامو نمیبوسی؟
عصبی از کنارم رد شد.
- مگه زن زوری رو میبوسن؟ جمع کن خودتو.
بغض کردم و دستمو روی شکم بزرگ شدم حلقه کردم.
- من ویار دارم شاهکار.می فهمی؟
- ویار لبای من؟ بس کن خود اون بچه هم میدونه ناخواستس، حرومی.
اشکم ریخت. گناه من چی بود که شوهرم اینقدر نا مهربون بود؟من فقط یه قربانی بودم.... قربانی 👇👇👇
https://t.me/+Jt0yzcK_8RkyMzk0
https://t.me/+Jt0yzcK_8RkyMzk0
https://t.me/+Jt0yzcK_8RkyMzk0
ژَکــْـــاٰن
«الهی رخصت🌱» •«ژَکـان به معنی: مردی که با خود دمدمه کند از دلتنگی» نویسنده: رایــکا✨ • ژَکان«آنلاین» • غیاث«فایل فروشی» • نخجیر«فایل فروشی»
21500
Repost from N/a
مرده رئیسِ مافیاست و معاونش یه زنِ جذابه.
حالا زنش و مشاورش همیشه با هم دعوا دارن😂
-کنارِ اوهام همه چیز داری، اما یه روز اگه هوس کنی ازش فاصله بگیری، اونروزه که میبینی جز خودت نیستی. تنهای تنها.
از نگاهل معاونش میخواندم که از من نفرت دارد و حقیقتا برایم مهم نبود.
این دختر به هیچکجایِ زندگیِ من وصل نمیشد.
-میبینی خودت تنهایی و حتی قلبتم متعلق به اونه!
بلاخره توانست توجهم را جلب کند، تا به حرفهایِ بیسر و تهش اهمیت دهم.
-اون قابلِ انکار نیست و انقدر مهربونه که به خودت میای و میبینی عاشقش شدی!
خندهام گرفت و آنقدر محسوس بود، که نتوانستم مخفیاش کنم.
کلمهی مهر به هیچ کجایِ اوهام نمیآمد، چه رسد به اینکه تعریفی برای شخصیتش باشد.
-دخترِ خوب توصیههات و برای خودت نگه دار. نیازی بهشون ندارم.
فقط سرتکان داد و لبخندی معنادار زد.
-لیاقتِ اوهام، دستخوردهی دارا نیست. نگاه به این روزاش نکن که سرِ حوصله برات حرف میزنه و بهت فرصتِ جاگیر شدن میده.
دستبهسینه و کمی به سمتم متمایل شد.
-اون خیلی خوب میدونه که تو روباه صفتی و نونِ شوهر اولت و خوردی. هر نقشهای داری بریز دور، چون به بار نمیشینه. حتی اگر روزی صد بار بهش بدی و از ترفندای جندهها استفاده کنی!
چقدر بد بود که من مثلِ او سوزاندن با حرف را بلد نبودم.
و چقدر افتضاح، که همینجا و در مقابلِ نگهبانانی، که در محوطه قدم میزدند مشتم بلند شد و زیرِ چشمش نشست.
به او فرصت دادم تا خودش را جمع و جور کند.
-چون تازه عروسی، به همین یهدونه اکتفا کردم.
قدمی به سمتش برداشتم و او را مجبور به عقب نشینی کردم.
-من سِتیام... تکرار کن. سِتیا موحد. من نه زنِ دارام، نه داراییِ اوهام. من به قولِ رئیست ملکهی جندههام. پس حواست باشه سربهسرِ یه روباهِ جنده نزاری دختر.
با انگشت سبابه به خودم اشاره زدم.
-این میشه اولین و آخرین درگیریِ من و تو. میدونی چرا؟!
او هم ایستاد و به نظر نمیرسید، از مشتم نه ناراحت و نه حتی ترسیده باشد.
-چون دوست ندارم آرامشِ شوهرم به خاطرِ اختلافِ زنش و مشاورش بههم بریزه. اینم نمیدونی چرا؟!
متعجب ابرویی بالا انداخت.
با لبخند نزدیکش شدم و کنارِ گوشش پچ زدم:
-چون من یه روباهم که صد رو داره، آره. حواست باشه دور و برِ این روباه نپلکی.
شومیزم را در تنم مرتب کردم و آخرین هشدار را قبل از دور شدن با نگاه به او دادم.
با دست به رانندهام اشاره زدم و در کسری از ثانیه تیمِ امنیتیم آماده باش، برای خروجم از این جهنم بودند.
باید فرار میکردم تا او نیامده و چشمِ کبودِ مشاورش را ندید...
https://t.me/+Xis4eEBkfs0yNmI0
https://t.me/+Xis4eEBkfs0yNmI0
https://t.me/+Xis4eEBkfs0yNmI0
https://t.me/+Xis4eEBkfs0yNmI0
https://t.me/+Xis4eEBkfs0yNmI0
https://t.me/+Xis4eEBkfs0yNmI0
#پارتواقعی
#ازدواجصوری #مافیایی #صحنهدار🔞
78510
Repost from شـالـوده عـشـق (ZK)
اون دختر یکی یه دونه خونه بود کسیکه عاشق نامزدش بود!اما من شایگان ارجمند کسیکه همه ی زنای دور اطرافش برای یه نیم نگاهش میمیرند و مردها مثل سگ ازش میترسند،عاشقش شدم ! تا حالا دست رد به سینه ام نخورده اما اون دختر من و نخواست! گرفتمش ،به اجبار هم از خانواده اش و از نامزدش !عقدش کردم !اما اون فرار کرد !عکساش با پسرعموش دستم رسید و حالا باید دنبال قبر بگرده تا از خشم من در امان باشه..!حالا اون افتاده تو دام من و خبر نداره که سایه ی جلادش بالای سرش ..امشب جهنم و تجربه میکنه..!
https://t.me/+8RR3OrUktNo2ODQ0
100
Repost from شـالـوده عـشـق (ZK)
اون دختر یکی یه دونه خونه بود کسیکه عاشق نامزدش بود!اما من شایگان ارجمند کسیکه همه ی زنای دور اطرافش برای یه نیم نگاهش میمیرند و مردها مثل سگ ازش میترسند،عاشقش شدم ! تا حالا دست رد به سینه ام نخورده اما اون دختر من و نخواست! گرفتمش ،به اجبار هم از خانواده اش و از نامزدش !عقدش کردم !اما اون فرار کرد !عکساش با پسرعموش دستم رسید و حالا باید دنبال قبر بگرده تا از خشم من در امان باشه..!حالا اون افتاده تو دام من و خبر نداره که سایه ی جلادش بالای سرش ..امشب جهنم و تجربه میکنه..!
https://t.me/+8RR3OrUktNo2ODQ0
57200
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
66800