cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾

"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
31 069
مشترکین
-8324 ساعت
-5477 روز
+29830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

- نشستی روی کوزه؟ با ترس عقب رفتم. - اقا ندیدمش. نشستم روش و شکست. چشمای وحشیش رو بهم دوخت و اومد جلو. - پس اون باسن کوچولوت خوب چیزیه. چشم هام گشاد شد که‌ چنگی بهم زد. - بیا رو این بشین ببینم با این چیکار میکنی. دستمو روی مردونگیش گذاشت و... https://t.me/+2wdkT_yzB2YyZWVk ❌سفالگر فاسد که از خدمتکارش سواستفاده میکنه😱
نمایش همه...
- نشستی روی کوزه؟ با ترس عقب رفتم. - اقا ندیدمش. نشستم روش و شکست. چشمای وحشیش رو بهم دوخت و اومد جلو. - پس اون باسن کوچولوت خوب چیزیه. چشم هام گشاد شد که‌ چنگی بهم زد. - بیا رو این بشین ببینم با این چیکار میکنی. دستمو روی مردونگیش گذاشت و... https://t.me/+2wdkT_yzB2YyZWVk ❌سفالگر فاسد که از خدمتکارش سواستفاده میکنه😱
نمایش همه...
داداشه میگه تو راست کن من قول میدم دختره چپ نشه _اونجای من از مال خر هم دراز تر و کلفتره من یه بدنسازم نه یه آدم معمولی چطور برا من یک دختر  ریزه میزه فرستادنن اونم یه بچه 15 ساله ی باکره رو؟ این بچه زیر من میمیره داداش _والا اون دست بیل تو اگر خودی نشون داد من قول میدم این دختره هیچ کاریش نشده _آیهان _چیه خب  تو اصلا راست می‌کنی که نگران چپ شدن این دختره‌ی _اومد و من راست کردم این و میخوایی چیکار کنی؟ _تو راست کن من قول میدم این چپ نشه بابا  این دختره خاله اش فاحشه خونه داره گول باکره بودنش و نخور یه عمر لنگ های هوای بقیه رو دیده اصلا از کجا معلوم ترمیمی نباشه از پشت شیشه نگاهی به دخترک انداخت سینه های درشت و اندام زنانه اش نشان از تازه کار بودن نمیداد اما چشم‌های درشت آبی رنگش با آن استرس و نگرانی  آیکان را به شک می انداخت _گول چهره اشو نخور داداش من صدتا  زن و زیر و رو کردم این و یافتم آزمایشم گرفتم ازش تر و تمیزه برو یه ناخونک بهش بزنن ببین چیزت وامیسته اگه اوکی بود بکش زیرت اگرم نه ردش می‌کنم بره دیگه چته تو جوری بور گرفته انگار تحریکم میشه آقا 35 ساله یک خاندان درگیر چیز تو ان بعد تو نگران حال این دختره‌ی برو برو تو اگه راست شد دل یه طایفه رو شاد می‌کنی با اخم به لودگی های برادرش چشم غره رفت حق داشتند تحریک نشدنش شده بود قوز بالا قوز او آیکان ورناکا بود وارث ثروت بزرگ ورناکا ها ثروتی که دردش را دوا نکرده و هیچ مرد و زنی نتوانسته بودن تحریکش کند و حالا  با درز کردن این خبر در اینترنت در مرز فرو پاشی آبرو و مقامش بود. _اگه تحریکم نکرد بهش دست نزنید بفرستش یه جای امن دور از خاله اش چهره‌اش یه جوریه که دلم نمیخواد برگرده به اون جهنمی که توش بوده...... https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 به محض اینکه وارد اتاق شد مجذوب چشم‌هاز دخترک شد _لخت شو _چی؟ _گفتم لخت شو _من...خب.... _لخت میشی یا برمیگردی پیش خاله ات دخترک ترسیده سر بالا آورد و چشم‌های خیس لب زد _نه لخت لخت میشم _بدو تا شب وقت نداریم خانم.... رایا با استرس تند تند لباس خوابی که به زور تنش کرده بودند رو در آورد و با گونه های سرخ شده دست روی ممنوعه هاش گذاشت آیکان با حس تیر کشیدن کشاله رانش به طرف رفت و دست هاشو کنار زد بدن کوچولو صورتیش باعث شد بدنش منقبض بشه سرش و لای مو‌های دختر برد و گفت: _چه بوی خوبی میدی تو تا حالا با کسی بودی کسی بهت دست زده دستمالیت کرده لحن مالکانه مرد باعث شد رایا تند و با خجالت سرشون تکون بده بگه _نه _چطور ممکنه تو توی فاحشه خونه بزرگ شدی _از دست خاله ام فرار می‌کردم اما این سری گفت اگه نیام پیشتون من و میفرسته پیش اون مرداها تا همه باهم منو..... صدای وحشت زده رایا باعث شد آیکان مالکانه دست دور شونه هاش بپیچه _هیس گریه نکن کوچولو تو پیش منی نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه _یعنی خودتونم چیز نمی‌کنید باهام _چیز؟ _آره دیگه از اون کارا آیکان بدن تحریک شده اش رو به پهلوی رایا فشرد _به نظرت میشه باهات چیز نکرد وقتی بعد یه عمر عطرت من و مست کرده _نه ...... https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 https://t.me/+hz7fzY7yhyE5NzQ0 توی پارت بعدی دختره و پسره باهم بعلهههههه #پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇 https://t.me/c/1562208165/4840
نمایش همه...
عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون

خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون @aryanmanesh98

- شرط طلاق دادنت این که یک هفته باهام بخوابی! با چشم‌های گرد شده بهش نگاه می‌کند. این چه شرطی بود؟ - این چه شرط مزخزفیه که داری می‌ذاری؟ ما از روز اول تصمیم گرفته بودیم که سر یک سال طلاق بگیریم. دستاشو تو جیب شلوارش برد. - نظرم عوض شده، یا باهام می‌خوابی یا تا آخر عمرت زن من میمونی. جلو رفت و عصبی از یقه‌ی لباسش گرفت. توص صورتش فریاد زد: - امروز نوبت دادگاهمونه. باید بریم و کار رو تموم کنیم. خندید و سر تکان داد. دستش رو دور کمر لاغر ترنج حلقه شد و گفت: - حرف من همین حرفیه که الان گفتم. اگه می‌خوای ازم جدا بشی باید یک هفته، هر شب باهات سکس کنم! - هیچ می‌فهمی چی ازم می‌خوای؟ من چرا باید با تو سکس کنم؟ لب‌هاشو زیر گوشش برد و با صدای خشداری زمزمه کرد: - چون شوهرتم. چون وظیفه‌ت اینه که نیازهای شوهرت رو رفع کنی! داشت عذابش می‌داد. چطور توقع داشت که این پیشنهادش رو قبول می‌کند؟ - و...ولی من نمی‌تونم دخترونگیم رو به تو بدم! زیر گوشش را محکم بوسید. نفسش برید و در حالی که لب‌های کلفت و مردانه‌ش، پوست تنش را فتح می‌کرد گفت: - اول باکرگی تو می‌خوام و بعد هفت راند سکس، توی هفت شب. اگه تونستی قبول کنی که طلاقت میدم وگرنه خبری از طلاق نیست دلبر کوچولو! نفس‌هایش نامنظم و عمیق شده بود. لب‌‌های گرمش، کل تنش را داشت می‌سوزاند. - با همین دوتا بوس داغ کردی؟ اگه زیر تنم باشی، من کاری با بدنت می‌کنم که از حال بری. - نم.. نمیخوام. تنش شل و سست شده بود. تنش گر گرفته بود و معلوم بود که این حرفش از سر لجبازی بود. دکمه‌ی شلوارش را باز کرد و دستش را داخل شلوار ترنج برد. مچ دستش اسیر انگشت‌های ظریف دخترک شد. - ن...نکن. چرا داری کاری می‌کنی که به نفع هیچ کدوممون نیست؟ آخر ماه مگه عروسیت نیست؟ - چرا این قدر دیر فهمیدم که دلم با اون نیست؟ تقلا کرد که خودش را از حصار دست‌ او آزاد کند ولی نتوانست. جایشان را عوض کرد و کمر دختر را به دیوار تکیه داد. دستش را داخل لباس زیر دخترک برد. - آره می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم ولی تو رو هم طلاق نمیدم. قطره اشکش پایین چکید و با صدای لرزانی گفت: - چرا؟ توی این یک سال کم زجر نکشیدم که حالا با یه هوو کنار بیام. پس بهتره طلاقم بدی و بری با اون عشق و حال بکنی! لب‌هایش را روی قطره اشک گذاشت و بوسید. - باهاش ازدواج نمی‌کنم ولی شرط دارم! ترنج دماغش را بالا کشید: - چه شرطی؟ - یک هفته با من می‌خوابی و دخترونگی تو به من میدی. اگه دیدی نمی‌تونی با من ادامه بدی اون وقت طلاقت میدم ولی اگه بمونی قول میدم بهترین زندگی رو واست بسازم. انگشتش را وسط چاک پای او کشید و ادامه داد؛ - توام منو می‌خوای پس نه نیار! آهی کشید و به ناچار سر تکان داد. بدنش در مقابل او واکنش سریع از خود نشان می‌داد. تحریک شده بود. - باشه. فقط هفت بار باهات می‌خوابم، نه بیشتر نه کم‌تر! سر تکان داد و شلوار دخترک را پایین کشید.... https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0 https://t.me/+euump-PiQZtiZDk0
نمایش همه...
طـــــالـــــعِ تُــــرنـــــج🦋

♡ به نام خدای رنگین کمان ♡ مولانا : مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا #کپی_حرام_است

- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
نمایش همه...
‍ من زنتم اما هنوز باکره‌ام... چطور می‌تونی جلوی من با زنای دیگه بخوابی دارا؟ نیشخندی زد و نگاه کثیفش رویم چرخ خورد. -هوس داری، که انقدر عز و جز می‌کنی؟! از او عُقم می‌گرفت. اما خسته بودم انقدر تحقیر شدم. خسته بودم بس که هر شب زنی را مقابلم برهنه می‌کرد و از من می‌خواست تا تهِ رابطه‌شان را نگاه کنم. -مگه زن خودت چشه؟! من چه ایرادی دارم که با هرزه‌ها می‌خوابی؟! برایم مهم نبود که خدمه صدایمان را می‌شنوند. حتی برایم اهمیت نداشت اگر صدای زجه‌هایم را هامون، شریکِ تجاری‌اش که با او آمده بود بشنود. -دوست داری یکی و بیارم با تو بخوابه من نگاه کنم؟! وا ماندم. دهانم باز ماند و اشک‌هایم خشک شد. -حالم بد می‌شه با دختری که پدرش همینجوری پیشکش کرد بهم بخوابم. با لکنت پچ زدم: -طلاقم بده. وگرنه خودم و می‌کشم. هیستریک خندید و نزدیکِ منی که گوشه‌ی آشپزخانه پناه گرفته بودم شد. -به‌نظرت بدمت هامون یه حالی بهت بده؟! منکر جذابیت هامون و آن چهره‌ی فریبنده‌اش نمی‌شدم. اما نه برای من که اسم شوهر رویم بود و تعهد داشتم. بزاقم را سخت قورت دادم. -فقط طلاقم بده. -طلاقت بدم؟! زن صیغه‌ای و طلاق نمی‌دن. فقط عطاش و به لقاش می‌بخشن و می‌گن هِرری... دستش چنگِ سینه‌ام شد و مرا جلو کشید. -هامون زیاده واست. بدمت دستِ ممدعلی همون پیرمرده، بگم یه شب تا صبح حال کنه باهات بلکه خفه شی. دیدم چطور هیز نگاهت می‌کنه. باورم نمی‌شد این حرف‌ها را بزند انقدر بی‌غیرت باشد. -من شوهر دارم. دست هر مردی بهم بخوره خودم و می‌کشم و خونم گردنته. نیشخندی زد. -اصلا هوس کردم یکی جلوی من باهات باشه. چون من و تحریک نمی‌کنی. چشم ریز کرد. -صیغه هم می‌بخشم و عین یه هرزه کنار خودم نگهت می‌دارم. باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. دیگه متعهدم نیستی. تنم لرزید. از حرف زدن پشیمان شدم. حال کجا می‌رفتم؟! همانطور که از آشپزخانه خارج می‌شد پچ زد: -واسه امشب آماده‌ باش و خوشگل کن. وحشت‌زده به جای خالی‌اش خیره شدم. انقدر خیره ماندم که جایش را هامون گرفت. هامونِ صدرِ اعظم... مردی که همیشه تنها بود و نگاه و صدایش تنت را می‌لرزاند. -بپوش با من میای. جای تو، تو خونه‌ی این بی‌ناموس نیست. سر بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. اخمی غلیظ داشت و چشمانش به خون نشسته بود. -من... جایی ندارم. آستین‌هایش را بالا زد. -جات می‌شه کنارِ من. طلاقت داد؟! خودم عقدت می‌کنم! با چه منطقی؟! مردی که تا دیروز حتی نگاهی به من نمی‌انداخت حال می‌خواست عقدم کند؟! لابد دیده بود چقدر بدبختم و می‌خواست استفاده ببرد. -از شما مردا... از همه‌تون متنفرم. سر تکان داد و لبخندی حرص‌درآر روی لبش نشست. -خوبه از همه بدت بیاد! اما قراره عاشقِ من شی! بغض کردم... عشق‌... چه واژه‌ی غریبی. -من هیچی ندارم. نه خوشگلی نه پول و نه خانواه. من حتی نمی‌تونم شریک تختت باشم. چون تحریکت نمی‌کنم. نزدیک و نزدیک‌تر شد و با هر قدمش ضربان قلبم تندتر شد. -می‌برمت. خودم می‌شم خونه‌ت و کَس و کارِت... چانه‌ام لرزید... اصلا بزار سوء استفاده کند. فقط تا همیشه با همین زبان‌بازی‌ها کمی قلب شکسته‌ام را ترمیم کند. دستش بندِ چانه‌ام شد. -باقی مدت صیغه و بخشید؟! اشکم چکید و سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. -عده‌ت که تموم شد بهت نشون می‌دم که چقدر واسم لوند و لذیدی! خجول سر به زیر شدم. احتمالا از اواسط بحثمان رسیده بود و نمی‌دانست هنوز باکره‌ام. -من عده ندارم آقا! انگشتانش روی چانه‌ام محکم شد و مجبورم کرد نگاهش کنم. -پس همین امشب نشونت می‌دم چطور قابلیت وحشی کردن و تحریک کردنم و داری کاپ‌کیک! https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 https://t.me/+I-OxVfxXUhRiNjU0 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
نمایش همه...

👍 5 1
...
نمایش همه...
00:03
Video unavailable
آهیل...پسرجذاب و هیکلی که توی سفالگری خبرست ... بعد از چندسال ازبین شاگرداش، چشمش به اسم دختری میفته که از بچگی عاشقش بوده و بخاطر مشکلات طایفه ای از اون روستا میره و حالا بعد چندین سال سرنوشت دوباره مقابل هم قراردادشون با این فرق که دخترکوچولومون نمیدونه که رئیسش عشق بچگیشه و...🥲💯❌ https://t.me/+2wdkT_yzB2YyZWVk به بهونه ی یاددادن سفالگری به دختره نزدیک میشه و مدام اذیتش میکنه و ممنوعه ترین قسمت بدنش رو لمس میکنه و ...😱🔞🙈🔥 توی سفالگری دختره رو جــ💦ــرمیده و..🙊💯🔥🤤
نمایش همه...
video.mp43.40 KB
👍 1
Repost from N/a
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.