cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

- رُگآ؛

تمامِ نوشته‌های بی‌نام و نشان اینجا تکه‌ای از من هستند، تکه‌ای که محو شده‌اند در جان کلمات. پس تکه‌هایم با کپی کردن از هم جدا نکنید.. لطفاً! برای مدتی دفتر رگا بسته شد... به اندازه‌ی لبخند دوستتان دارم، تک‌تک‌تان را. به امید سرآغازی دیگر برای رگا..🌱

نمایش بیشتر
Advertising posts
991مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام دوسِتان. می‌دونم بی معرفت بودم و اینا. ولی خب راستش یهو به سرم زد یادی از شما کنم که یه زمانی ندیده نشناخته کلی شب و روز و اتفاق‌ با هم پشت سر  گذاشتیم. راستش بنا به دلایلی نوشتن اینجا و وجود آدم هایی و البته خوددار نبودن خودم تو امر کنترل استفاده از تلگرام. مدت طولانیه نیستم. فکر می‌کردم قراره کلا نوشتن رو بذارم کنار، ولی درد منو اون کسی میفهمه که کلمات توی روحش ریشه کردن و حالا حالا ها قرار نیست خشک بشه این ریشه! یعنی نشد. خلاصه که، خواستم بگم، اگر به هر دلیلی دوست داشتید چرت و پرت های بنده‌ی حقیر رو باز بخونید یه کلبه‌ی کوچولو توی روبیکا دارم. همین! @Rooogaaaaa 'نحوه‌ی استفاده از لینک، آن را در پیام‌های ذخیره شده‌ی روبیکا فرستاده و سپس آن را لمس کنید!'
نمایش همه...
و دیگر تمامِ دلایل زیر بارِ زمانه خُرد شد!
نمایش همه...
-تهی شده از عشق.-
نمایش همه...
کمی روشنایی داشتیم. قاطی تاریکی هامون گم شد. اگر پیداش کردید، نمی‌خواد پس بیاریدش. نه. صرفا ازش مراقبت کنید.
نمایش همه...
اگر می‌خواهی تمامِ مرا بشناسی، نوشته‌هایم را بخوان!
نمایش همه...
شما را؛ که مرا، به عادت، کُشتید.
نمایش همه...
Repost from - رُگآ؛
و نمی‌دانی چقدر از اینکه خدا نبودم تا تو را فقط برای خودم بیافرینم، حسرت خوردم.
نمایش همه...
«چرا نمی‌نویسی؟» راستش، از نوشتن و خوانده شدن خسته شده‌ام، به قدری که نوشتنی که قبل‌ترها با پوست و گوشت و جانم عجین شده بود، غم‌هایم را التیام نمی‌دهد، حتی از شنیدن موسیقی‌هم لذت قبل را نمی‌برم، گویا موسیقی و کلمات محرکی شده‌اند برای سرریز شدنِ دیگِ بزرگِ غمم. دیگر دست‌هایم را با شوقی نهان بر روی صفحه‌ی کیبورد تکان نمی‌دهم تا کمی از غصه‌هایم را در آن لقمه پیچ کنم و به خورد دیگر افراد دهم، نه.. دیگر آنقدر در مِه غلیظ روزمرگی‌های تکراری و خسته کننده گیر کرده‌ام، که راه خانه‌ی شادی‌و لبخند‌های واقعی‌ام را گم کرده‌ام، قبل‌ترها عشقی را در رگ‌هایم حس می‌کردم، شاید سخت بود تحملش، اما راستش، در حال حاضر کوچکترین عشق و دوست‌داشتنی در رگ‌هایم وجود ندارد، جدیدا فکر می‌کنم شاید یکی از آنزیم‌های غم، یا لااقل قوم‌و خویش‌هایش، آمده‌اند عشق را گوارش داده‌اند و یه حسِ رخوت و خستگی تبدیلش کرده‌اند، یا شاید‌هم درشت‌خواری، عشق را موجودی آلوده به ویروس دانسته و به آن حمله و آن را از هستی ساقت کرده‌است. نمی‌دانم، ولی با این حال، دلم برای این حسِ مرموز تنگ شده. حسی که گرچه سختی‌های زیادی به روحم داد، اما شیرینی‌اش به قدری بود که مولکول‌هایم را به آن حسِ خوش اعتیاد پیدا کرده‌ست. آه، برای باری دیگر از موضوع اصلی دور گشته‌ام، داشتم می‌گفتم؛ کلمات این روزها با قلب و روحم سر جنگ دارند، درست در جای خودشان نمی‌شینند، لیز می‌خورند، تکان می‌خورند. واقعیتش، اوضاع سخت شده، دیگر راه آرامشی را نمیابم تا به آن چنگ بزنم و سفت و سخت در آغوشش بگیرم تا فرار نکند، از اعماق قلبم می‌خواهم بگویم دلم برای حسِ آرامش و لذت تنگ شده‌ ست، اگر حسِ آرامشم را پیدا کردید از شما خواهش می‌کنم برای باری دیگر به من، بَرَش گردانید، متشکرم!
نمایش همه...
عادلانه حرکت کردن از سرعت حرکت کم می‌کنه.
نمایش همه...