cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سیاه مَست 🥃🌱🖤

مرا مُرتکب شو! که در چشم من هم تو گُناهی بودی، که نه از آن پا پَس کشیدم و نه توبه کردم... "سیاه مست" - تمنا زارعی -

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
14 335
مشترکین
-1524 ساعت
-2237 روز
-1 13530 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
5182Loading...
02
#پارت۲۶۹ حتی اگر می‌فهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش می‌مردم برایم مهم نبود. -می‌خوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی. او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظه‌ای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید: -خب؟! توجهی به قلب بی‌قرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم. -مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟! دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیله‌های سیاهش، چشمانم تَر شد. -دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه. نمی‌دانم چه شد که از بستن ساعت صرف‌نظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد. -واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش می‌ری؟! راستش از این اصرار و خودخواهی‌ام خجالت کشیدم و مژه‌هایم به زیر افتاد. -ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما. به سمت میزش رفت و پوشه‌ای را را باز کرد. -دختری که اسمش می‌ره تو شناسنامه‌ی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه! نمی‌دانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم. -عاشقتون می‌شم! آخر من پول می‌خواستم چکار؟ اخلاق هم که نداشت. اما نمی‌دانست جان می‌دهم  برای خلق تنگ و آن گره‌ی بین دو ابرویش. پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد. -زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونه‌م و با کفن سفید خونه‌م و ترک می‌کنه. سر از روی کاغذ‌ها بلند کرد و چشمانش روی مردمک‌های بی‌قرارم ریز شد. -فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست. باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد. -هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمی‌خوام. هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست. -تو خونه‌ی من می‌شوری، می‌پزی بچه‌هام و بزرگ می‌کنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمی‌کنی. نه عشق و نه محبتی. حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر می‌شد؟ -بهتون قول می‌دم که همین بشه. بدون هیچ توقعی. -خوبه! نمی‌دونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزه‌ت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و... اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلام‌های پدر درارش شروع شده بودند. -خواسته‌هام شاید نامعقول باشه. این‌که غیرمستقیم به رابطه اشاره می‌زد، جانم را می‌گرفت. نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم. خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد. -به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت. کف دستش با ضربه‌ی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند. -تمام برگه‌ها رو امضا کن! مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد. -اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی‌. نخونده امضا کن. استامبری مقابلم قرار داد: -و اثر انگشت بزن‌. تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود. از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دست‌خورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش می‌کردم. -من همین‌جا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده. انگشت اشاره‌ام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم. -تموم شد. پوشه را برداشت و پوزخندی زد. -بدبختیِ جدید مبارک. بزاقم را سخت فرو خوردم. مردمک‌هایش، مانند ستاره‌ای در آسمان تاریکِ شب می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد. -برو درسات و بخون و منتظر باش. خواستم آرام از کنارش رد شوم،  اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید. خم شد و کنار گوشم پچ زد: -بله‌ای که می‌دی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر می‌شه. سرش کج و به خدا قسم که لب‌هایش کوتاه نرمه‌ی گوشم را لمس کردند. -یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونه‌ی من اومدن پیدا کن. کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم. -به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمی‌شه. بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد. -امروز و بهت مرخصی می‌دم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم. حتی موفق نشدم قدمی بردارم. دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد. https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 #پارت‌واقعی #ازدواج‌اجباری
3360Loading...
03
_ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
3872Loading...
04
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1650Loading...
05
Media files
1830Loading...
06
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
960Loading...
07
‍ ‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
701Loading...
08
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
2060Loading...
09
_قربون اون سینه های مادرزاد عملیت بشم من چقد گرد وخوش فرمه انگار قشنگ برای تو دست گرفتن ساخته شده! باقربون صدقه های مامان گلی خجالت زده لبم گزیدم! همونطور که زیپ لباسم از بغل بالا می کشید ادامه داد. _آخه ببین بدن سفید وبلوریش آدم ناخوداگاه لب ولوچه اش آب میفته! فدای اون اندام سکسیت بشم مادر! کوفت اون پسره ی بی بخار بشی حیف این بدن نیست بره زیر دستای اون گوشت تلخ! آاااخ اگه من جای مصطفی بودم می دونستم چطور باید با چنین لعبتی رفتار کرد اونقد تلخ که یه وقتا فک می کنم مردونگی نداره یه وقت زبونم لال عقیم نیست مادر! بااین حرف مامان گلی ناخودآگاه خندم گرفت. اگه مصطفی می فهمید کسی به سالارش توهین کرده خون به پا می کرد. باخنده لب زدم. _این حرفا چیه مامان گلی.. عقیم چیه.. یه وقت به گوشش نرسه که خون به پا می کنه! _مطمئنی مادر؟! آخه من یه ساعت دارم رو بدنت دنبال کبودی می گردم چیزی به چشمم نخورد.. والا من اگه جای مصطفی بودم یه جای سالم روی این بدن بلور وسینه های خوش فرم نمیذاشتم! ای خداااا... من موندم این پیرزن خوشمزه چطور بعد فوت شوهرش ازدواج نکرده آخه زیادی هات به نظر می رسه! از این فکر ریز ریز خندیدم ودرجوابش گفتم: _آره مامان گلی مطمئنم شما خیالت راحت باشه! انگار کوتاه بیا نبود چون دوباره پرسید: _ یه وقت فک نکنی من فضولم ها برا خودت میگم آخه دختر به این قشنگی سکسی مکسی حیفی.. اونقد که تلخ یه وقتا فکر می کنم مردونگی نداره.. تو باچشم خودت دیدی مادرجون؟! نمی دونم چرا ناخودآگاه از حرف مامان گلی صدای خندم بلند شد. شایدم از یادآوری حالت هات و تحریک شده ی مصطفی تو خلوتمون که فقط مختص خودم بود وهیچکی جز خودم اون روی جنتلمن وجذابش ندیده بود وحالا مامان گلی داشت راجبش این فکرو می کرد خندم گرفت. _ آره ولی مثل اینکه تو بیشتر دلت میخواد نشون تو هم بدم! باصدای مصطفی خون تو رگهام یخ بست. به سرعت گردنم به طرفش چرخید. با صورت درهمی روبه مامان گلی گفت: _که من عقیمم! سرش به طرف من چرخوند. _ به من میگه مردونگی نداره تو هم می خندی آره؟! با قدم های بلندی بهم نزدیک شد. باهرقدم تنم از یادآوری آخرین رابطه مون به لرزه درمی اومد. اون یه مرد حرفه ای به تمام عیار بود. کسی که رج به رج بدنم ونقاط ضعفم بلد بود و با این روش تو رختخواب منو تا مرز مجنونیت خودش می کشوند. _یه عقیم نشونتون بدم شیش تا کُره باهم از وسط پای دخترت بزنه بیرون! مامان گلی نمی دونم یهو کجا غیبش زد. و اون با نگاه خاص وباریک شده ای مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد. با هرقدمی که برمیداشت من یک قدم فاصله می گرفتم. اونقد اینکار و تکرار کرد که آخرین قدمم مصادف شد با افتادنم روی تخت! با یک حرکت پیراهنش دراورد و بدن بی عیب و نقص مردونه اش مقابل چشام قرار گرفت. انگشتش از زیر گردنم تا خط سینه ام پایین لغزوند و با این حرکت چشای گشادم خمار شد. خواهشانه لب زدم : _تو رو خدا.. - تروخدا چی؟! دوباره تکرارش کنم؟! دوباره اون حس رها شدن و ارضا رو بهت بدم؟! میک عمیقی به لاله ی گوشم زد که ناخودآگاه آهی از بین لبام خارج شد. _که من مردونگی ندارم آره؟! الان کاری می کنم که از درد خواستنم به خودت بپیچی! می دونی که من تمام پیچ وخم های بدن بی نقصت بلدم نانا! صدای ناله واری از بین لبهام بیرون پرید: _مصـ.. طفی.. انگشتش اشاره اش به طور حرفه ای از خط سینه ام به سمت نافم کشید. نیشخندی زد وگفت: _کاش اون پیرزن الان اینجا بود واین حالت می دید.. انگشتش دور نافم چرخوند و ادامه داد: _میتونم همین الان طوری به اوج برسونمت که نتونی رو پاهات وایستی! https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk اُه اُه به پسره ای که هرشب جیغ و داد زنش تو تختواب به راه میگه مردونگی نداره🙈😂❌ بیا ببین تو این رمان چه خبراییه‼️😉🔞 https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk
2210Loading...
10
Media files
1520Loading...
11
فصل سوم رزسفید داستانی با روایتی ممنوعه از عشق ممنوعه دختر به پدر🙊👇 کنار تختم که می نشیند قلبم می خواهد از جا کنده شود. اما سرسختانه در حال مبارزه با آن هستم. _لنا..بابایی؟ دلم می خواهد بمیرم اما بابا گفتن هایش را نشنوم.. چطور به او بفهمانم نمی خواهم پدرم باشد.. نمی خواهم برایم پدری کند.. چطور حالی کنمش من عاشقش هستم با بندبند وجودم.. من او را می پرستم مردی که خیال می کند تنها حکم پدر را برایم دارد. پتو را از روی سرم کنار می زند. _باهام قهری؟ چشمانم بسته است. اما اشک بی اذن خودم در حال جاری شدن روی گونه هایم است. و من از این ضعف بیزارم.. ضعفی که مرا پیش او بچه جلوه می دهد. ضعفی که اجازه نمی دهد خانوم شدنم به چشمش بیاید. پشت دستش که روی گونه ام به حرکت در می آید. به شدت اشک هایم افزوده می شود. سرش را کنار بالشم قرار می دهد. _ببخشید صدامو روت بلند کردم.. دستم را از زیر پتو بالا می آورد و به لبهایش می چسباند. و کاش با قلب من اینکار را نکند. _نمی خوای با بابایی حرف بزنی؟ لای چشمان پف کرده ام بالاخره باز می شود. دستی روی چشمانم می کشد و با صدای گرفته ای می نالد: _بمیرم برا چشای خوشگلت عشق بابا.. و من ناتوان در برابر بغض و احساسم سرم را در آغوشش پنهان می کنم. یعنی قرار است این آغوش نصیب دیگری شود؟ روی موهایم را می بوسد. نه نمیگذارم.. مهراج فقط مال من است.. سهم من است.. نمیگذارم سهم کسی دیگر شود. لبهای خشک و کویرم را بزور تکان می دهم. _مهراج.. _جان مهراج؟ _دوست دارم.. او باری دیگر روی موهایم را می بوسد و می گوید: _منم دوست دارم.. آب دهانم را فرو می دهم. و پلک روی هم قرار می دهم. در دل خدا را صدا می زنم. کاش کمکم کند. کمکم کند برای یکبار هم که شده تمام توانم را برای فاش کردن راز دلم به کار گیرم! _نه اون دوست داشتنی که تو فکر می کنی.. حرکت لب هایش روی موهایم از کار می افتد. سرم را از آغوشش بیرون می کشم. نگاهم را در نگاهش می کوبم. و دستانم را قاب صورتش می کنم. _من دوست دارم بیشتر از اون چیزی که فکر کنی اما .. مکث می کنم. نفسی می کشم و دوباره ادامه می دهم. _نه مثل دوست داشتن یه دختر به پدرش .. من ..من عاشقت شدم مهراج می خوام فقط مال من باشی واسه همیشه! خنده ی هیستریک واری روی لب هایش می نشیند. _چی..چی میگی لنا؟ قلبم قصد سوراخ کردن سینه ام را دارد اما قصد کوتاه آمدن از موضع انتخابی ام را ندارم. _من عاشقت شدم..خیلی وقته که درگیر این احساس شدم ..حدست درست بود مهراج.. فقط یه آدم درگیر عشق که به این حال و روز می افته..من مدت هاست درگیر عشق توام.. https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0 https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0
1790Loading...
12
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
790Loading...
13
‍ دختره به مرده، که رئیسِ مافیاست پیشنهاد ازدواج می‌ده😱👇 دست به ساعدِ عدنان، مشاورم گرفتم و او با ناراحتی پچ زد: -ستیا! کاش ستیا می‌مرد. اوهام به راحتی همه‌ی دارایی‌ام را بالا کشید. اگر این بازی را می‌باختم، می‌شدم عروسکِ دستِ تک‌به‌تکِ مردانِ خاندان. -اگر امشب با خبرِ خوش برنگشتم، اگر این بازی و به اوهام باختم. بهت دستور می‌دم که من و بُکشی عدنان. او هرگز سر خم نمی‌کرد، اما من در همین لحظه شکست را در چشمانش دیدم. -مگه کجا می‌خوای بری؟! دست از روی ساعدش برداشتم و شانه‌های خمم را صاف کردم. -می‌رم قلمرویِ اوهام! یکی از ماشینا رو آماده کن. تنها می‌رم. عدنان حیران مانده دستی در هوا تکان داد. -حداقل صبر کن مستی از سرت بپره. مستی‌ام، جسارت و جرأتِ غلطی که می‌خواستم بکنم را به همراه داشت. به اتاقِ لباس‌هایم رفتم. نمی‌خواستم هیچ‌کس متوجهِ این دیدارمان شود. پس ابایا انتخابم شد و شیله‌‌ام را از کمد بیرون کشیدم. یک دست سیاه، درست همرنگِ خودش. دلم نمی‌خواست شاهدِ ضعفم باشد. خط چشمی روی چشم‌هایِ درشتم کشیدم و با ریمل، مژه‌های بلندم را رنگ زدم. عدنان با بی‌سیم اعلام کرد، که ماشینم آماده شده و حال شاید برای تصمیمِ دو روزه‌ام، کمی مضطرب بودم. لباس‌هایم را تن زدم و پوشیه‌ای روی صورتم کشیدم. فقط چشمانم پیدا بود. یک‌نشانه برای او که زودتر بشناسد‌. با چنگ زدن به گوشی‌ام از اتاق خارج شدم و حتی دیگر به آینه نگاه نکردم. می‌دانستم زنِ مغرورِ درونِ آینه مرا منصرف می‌کند و نگاهش پُر از سرزنش است. اصرارهایِ عدنان مبنی بر همراه شدنش را نادیده گرفتم و از درِ پشتی پُرگاز و عجولانه خارج شدم. چیزی تا صبح و از دست دادنِ زندگی‌ام نداشتم. آنقدر حرف‌هایی که باید می‌زدم را در ذهنم دوره کردم، که حتی متوجه مسیرِ طی شده تا عمارتِ او نشدم. مقابلِ قصرش پارک کردم و در عرض چند ثانیه، حضور و جنبشی متفاوت در عمارتش را شاهد بودم. غرّشِ آن سگ‌های رعب‌انگیزش، نگهبانانی که دورِ خانه‌اش می‌پلکیدند و پروژکتور‌هایی که مستقیم در چشمم می‌زدند. سر پایین انداختم. گوشی‌ام را برداشت و برایش نوشتم: -مهمونِ ناخونده‌ت منم، باید حرف بزنیم. https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 با صدای پارسِ سگ‌ها چشمانش سریع باز شدند و به سقف خیره شد. سه ثانیه زمان داد و وقتی دید، پارس‌ها شدید‌تر شدند‌، فوری از خوش‌خوابش بیرون آمد. خمار دستی لابه‌لای موهایش کشید. لباس‌هایش را پوشید و قصد خروج که کرد، گوشی‌اش صدا خورد. موبایلش را از روی میز برداشت و همان‌طور که خارج می‌شد، قفلش را باز کرد. خطِ ستیا را سیو نکرده بود، اما شماره‌اش را خیلی خوب به خاطر داشت. پیام را باز کرد و با خواندنش، قدم‌هایش از حرکت ایستاد. اگر این جنگ برابر بود و ستیا برگ برنده‌ای داشت، بی‌شک این ملاقات را رد می‌کرد‌. اما بدش نمی‌آمد، حال که بال و پرش را چیده ببینتش. پس دستور داد او را به داخل راهنمایی کنند. حدس می‌زد دخترک برای التماس آمده باشد، اما حقیقتا فکرش را هم نمی‌کرد، که با آن غرورِ کاذبش انقدر راحت شکسته باشد. پله‌ها را آرام و با اقتدار پایین رفت و روی آخرینشان مکث کرد. قدِ بلند و ظاهرش که همانند شاهی پر اقتدار بود، روحیه‌ی ضعیفِ ستیا را به پریشانی کشاند. سر گرداند و با دیدنِ او، پوشیده در نقاب و پوشیه، جا خورد. -این یه ملاقاتِ مخفیانه‌ست. ستیا گفت و پوشیه‌اش را بالا داد. شیله صورتِ سفیدش را قاب گرفته و زیباییِ خاصی به قرصِ همچون ماهش داده بود. طوری که ثانیه‌ای نگاهِ اوهام را خیره کرد. -وقت نشناسی کیتی! -وقتی ندارم که بخوام متمدنانه برخوردم کنم. نفسِ عمیقی کشید‌. همانندِ کسی می‌ماند که دقایق آخرِ عمرش را سر می‌کند. سر بالا انداخت و با کینه‌ای آشکار نگاهش کرد‌. - می‌دونم از تصمیمی که گرفتی برنمی‌گردی، حتی اگر اشتباه باشه. اوهام کامل واردِ سالن شد و دست به سینه، کمی‌ دورتر مقابلش ایستاد. در تعجب بود، که سِتیا چقدر خوب او را می‌شناسد. -واسه تموم کردنِ این جنگ، برای آتش‌بس بینِ سربازامون، که افتادن به جونِ هم... لبی با زبان تَر کرد. کاش اوهام نگاهش نکند‌. چشمانِ تیزش زبان‌بندش می‌کرد‌. -واسه نشوندن فرصت طلبا سرِ جاشون. تارهای سوتی‌اش هنوز پیشنهادش را نگفته به لرزه افتاده بودند. -با من ازدواج کن! https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 https://t.me/+nmkoi25mJJVhYmQ0 برای خوندن همین بنر #پارت۴۴ تا #پارت۴۷ رمان و سرچ کنید. #مافیایی #بزرگسال #ازدواج‌صوری
650Loading...
14
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
1720Loading...
15
Media files
3610Loading...
16
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
820Loading...
17
- تخمشو داری به بابام بگی منو میخوای؟ عصبی دستاشو توی جیباش فرو کرد. - ببین بچه جون... من لخت تورو وقتی بچه بودی دیدم. د لاکردار من شیشه شیر کردم دهنت. بغض کرده دستم رو بند کرواتش کردم و گفتم: - شیر دادی بهم یعنی؟ به خاطر همینه دوست دارم. دستاش رو روی قفسه ی سینم گذاشت و هلم داد که مات و مبهوت نگاهش کردم. - منو نمیخوای؟ - نه نه نه، بی صاحاب من جای عموتم خجالت بکش. اشکم روی گونم چکید. از همون بچگی دوسش داشتم با این که رفیق بابام بود. خودش بزرگم کرد. حتی گاهی خودش لباسامو عوض میکرد... همه جام رو دیده بود و... - نکنه فکر میکنی زشتم؟ عصبی سرش رو سمتم چرخورد و فحشی زیر لب داد که ادامه دادم: - من دیگه کوچیک نیستم بالغ شدم. سینه هام بزرگ شده. باسن دراوردم ببین... سریع مانتوم رو کندم و انداختم جلوش. فقط یه تاپ تنم بود. یکم بنداشو شل کردم که سینم بیشتر مشخص بشه و رفتم جلوش ک الارم بدم. - نگاه کن. سایزم ۷۵. از هم سنام بیشتر به خدا راست میگم. عصبی زل زد بهم و بعد با کف دست ضربه ی محکمی به سینه هام زد که مات موندم. - درخواست دوستی میدی یا هم خوابی؟ - دارم نشونت میدم بچه نیستم. - گندم منو چی فرض کردی؟ سیب زمینی؟ من مردم. برو بیرون حالمو خراب کردی‌. نیشخندی زدم. البته این جزوی از برنامم نبود من نمی خواستم باهاش بخوابم. ولی شاید این تنها راهم بود. - تا یکم پیش که جا بچت بودم و عموم بودی. چی شد با یه سایز سینه دلت رفت؟ انگشتو تهدیدوار جلو صورتم تکون داد. - به ولای علی میکشمت گندم. برو بیرون بچه گیری افتادم باهات. بابات بفهمه اتیشمون میزنه. من و چه به دختر بچه. شل شده بود پس مرزو شکستم و گردنشو بوسیدم. - نترس. کسی نمیفهمه. لبامو روی لباش گذاشتم که... https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 https://t.me/+hE84xZRAHxxlNTM8 فرهان خان وارث تیلیاردی شایان‌ها، کسی که ولیعهد صداش میزدن...! مرد 36 ساله‌ی جذاب و هاتی که دلداده‌ی رفیق دخترش میشه و توی مستی با دختر کوچولوی صمیمی ترین رفیقش میخوابه و یه جوری جـــرش میـــده که همون شب حــامله میشه و مجبور میشه که...💦👅🔞 #پست_1 با دختر رفیقش سکس میکنه🙈😍
1861Loading...
18
‍ ‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
660Loading...
19
فصل سوم رزسفید داستانی با روایتی ممنوعه از عشق ممنوعه دختر به پدر🙊👇 کنار تختم که می نشیند قلبم می خواهد از جا کنده شود. اما سرسختانه در حال مبارزه با آن هستم. _لنا..بابایی؟ دلم می خواهد بمیرم اما بابا گفتن هایش را نشنوم.. چطور به او بفهمانم نمی خواهم پدرم باشد.. نمی خواهم برایم پدری کند.. چطور حالی کنمش من عاشقش هستم با بندبند وجودم.. من او را می پرستم مردی که خیال می کند تنها حکم پدر را برایم دارد. پتو را از روی سرم کنار می زند. _باهام قهری؟ چشمانم بسته است. اما اشک بی اذن خودم در حال جاری شدن روی گونه هایم است. و من از این ضعف بیزارم.. ضعفی که مرا پیش او بچه جلوه می دهد. ضعفی که اجازه نمی دهد خانوم شدنم به چشمش بیاید. پشت دستش که روی گونه ام به حرکت در می آید. به شدت اشک هایم افزوده می شود. سرش را کنار بالشم قرار می دهد. _ببخشید صدامو روت بلند کردم.. دستم را از زیر پتو بالا می آورد و به لبهایش می چسباند. و کاش با قلب من اینکار را نکند. _نمی خوای با بابایی حرف بزنی؟ لای چشمان پف کرده ام بالاخره باز می شود. دستی روی چشمانم می کشد و با صدای گرفته ای می نالد: _بمیرم برا چشای خوشگلت عشق بابا.. و من ناتوان در برابر بغض و احساسم سرم را در آغوشش پنهان می کنم. یعنی قرار است این آغوش نصیب دیگری شود؟ روی موهایم را می بوسد. نه نمیگذارم.. مهراج فقط مال من است.. سهم من است.. نمیگذارم سهم کسی دیگر شود. لبهای خشک و کویرم را بزور تکان می دهم. _مهراج.. _جان مهراج؟ _دوست دارم.. او باری دیگر روی موهایم را می بوسد و می گوید: _منم دوست دارم.. آب دهانم را فرو می دهم. و پلک روی هم قرار می دهم. در دل خدا را صدا می زنم. کاش کمکم کند. کمکم کند برای یکبار هم که شده تمام توانم را برای فاش کردن راز دلم به کار گیرم! _نه اون دوست داشتنی که تو فکر می کنی.. حرکت لب هایش روی موهایم از کار می افتد. سرم را از آغوشش بیرون می کشم. نگاهم را در نگاهش می کوبم. و دستانم را قاب صورتش می کنم. _من دوست دارم بیشتر از اون چیزی که فکر کنی اما .. مکث می کنم. نفسی می کشم و دوباره ادامه می دهم. _نه مثل دوست داشتن یه دختر به پدرش .. من ..من عاشقت شدم مهراج می خوام فقط مال من باشی واسه همیشه! خنده ی هیستریک واری روی لب هایش می نشیند. _چی..چی میگی لنا؟ قلبم قصد سوراخ کردن سینه ام را دارد اما قصد کوتاه آمدن از موضع انتخابی ام را ندارم. _من عاشقت شدم..خیلی وقته که درگیر این احساس شدم ..حدست درست بود مهراج.. فقط یه آدم درگیر عشق که به این حال و روز می افته..من مدت هاست درگیر عشق توام.. https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0 https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0
1980Loading...
20
https://t.me/hamster_kombat_Bot/start?startapp=kentId473909130 از نات کوین جا موندین و پشیمونین؟ تا دیر نشده همستر رو ران کنید😎
7362Loading...
21
Media files
1510Loading...
22
یک ماهی می‌شد تو مسافرخونه ی حاج‌علی مونده بودم جایی نداشتم برم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید تو پارکا می‌خوابیدم دیگه هر چند که منم با تمام وجودم مسافر خونرو تمیز می‌کردم تا بیرونم نکنه جوری که کل انگشتای دستم تاول زده بود و پوست دستم به خاطر مواد شوینده گز گز می‌کرد. خسته سرمو روی پاهام گذاشتم و قطرات اشک روی صورتم ریخت و نالیدم: -تو سن بیست سالگی آواره کوچه خیابون شدم آیندم سیاه سیاه... چشمامو‌ بستم که به یک باره صدای در بلند شد و من سریع سر بلند کردم و بدو درو باز کردم. حاج‌علی بود پیر مردی که اگه نبود آواره بودم. -جانم حاج‌علی؟ سرویس بهداشتی باز کثیف شده گرفته بیام؟ خیره تو چشمام لبخند مهربونی زد: -گریه کردی بابا جان؟ دستی زیر چشمام کشیدم: - نه من... وسط حرفم پرید: - حق داری بابا دختر به این خوشگلی بهش می‌خوره دختر شاه باشه نباید اینجا تو این مسافرخونه در و پیت این‌طوری کار کنه که ترسیده برای این که نگه از مسافر خونه برو تند تند گفتم: -نه به خدا ترو خدا حاجی من کارتون خواب میشم از این جا بیرون برو همه کار میکنم دختر شاه کجا بود من... -دخترم... آروم بابا من که نمیندازمت بیرون آروم بابا جان بغض کرده نگاهش کردم که ادامه داد: -اما تا کی می‌خوای این جا بمونی تو لایق یه زندگی بهتری من یه پیشنهادی دارم برات تو یه دست بکش تو صورتت یه کرم بزن به صورتت یه لباس درست درمون بپوش بیا پایین تو دفتر می‌خوام با یکی آشنات کنم! با پایان حرفش رفت و من ناچار و ترسیده سر و رومو کمی عوض کردم و سمت دفتر رفتم ولی جلوی در ورودی بودم که صدای مردونه ای به گوشم رسید: -حاجی قابل اعتماد هست زن حالا؟! من بچمو می‌خوام بزارم پیشش به خدا میترسم و صدای حاجی اومد: -آره بابا جان قابل اعتماد درضمن زن نیست دختر خانواده خوبی نداشته فقط اداره ی تهران شده فقط شاهرخ جان ببین من محرمتون میکنم اما تا خودش نخواست یه وقت بهش دست نزنیا ترسیده یه قدم رفتم عقب، حاجی داشت چیکار می‌کرد خواستم عقب گرد کنم که یک باره در اتاق دفتر باز شد و مردی با خنده گفت: -حاجی دختر شهرستانی منو تحریک نمیکنه من برم یه سیگار بک... حرفش خورده شد، چون در دفترو باز کرده بود و نگاهش به من افتاده بود و نگاه من به اون..‌. مرد قد بلند و هیکلی که با چشمای گرد شده متعجب داشت منو برنداز می‌کرد و به یک باره صدای حاجی بلند شد: - دیار جان دخترم اومدی؟ بیا تو بابا مردی که اسمش شاهرخ بود کنار رفت و من ناچار داخل شدم و با عجز به حاجی نگاه کردم که نگاه ازم گرفت و گفت: - دختر ایشون پسر دوست من آقا شاهرخ همسرش فت شده به رحمت خدا رفته دنبال یه خانم مطمعنی بودن از پسر کوچیکشون مراقبت کنه و تو خونشون زندگی کنه نگاهم و دادم به شاهرخ و سرمو انداختم پایین: - فقط مراقبت از بچه؟ - خب، دخترم قرار تو یه خونه زندگی کنید آتیش و پنبه اید من یه صیغه محرمیت میخونم بینتون دیگه بقیشو خودتون می‌دونید سرخ شدم نگاهم و با التماس به حاجی دادم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: - بابا جان تا کی تو مسافر خونه بمونی؟ من پسرم فردا بیفتم بمیرم دیگه کسی نیست هواتو داشته باشه گوش بده دختر عاقلی باش و من انگار ناچار بودم که صدای اون مرد به اسم شاهرخ اومد: -من فقط می‌خوام یکی حواسش به پسرم شاهین باشه نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - حق الزحمتتونو میدم و.. و خب انگار سخت بود بقیه حرفشو بزنه که دستی پشت گردنش کشید: - حق نزدیکی رو اجازشو میدم به خودتون https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 -کیو کیو کشتمت شاهین صدای خنده ی بچه گونه ی شاهین تو گوشم پیچید و محکم بغلم کرد: - من ملدم... - جون قربونت برم.. بیا - مامانی دوست دارم هر وقت اسم مامان می‌آورد قلبم از شادی دوست داشت بیسته، محکم بغلش کردم که همون موقع در خونه باز شد و شاهرخ بود که با دیدن ما لبخندی زد: -أ که هی یکی نیست مارو این طوری بغل کنه پسرش از بغلم بیرون اومد و بدو سمتش رفت: - بابایی موهامو پشت گوشم زدم که خریدای تو دستشو روی کابینت آشپزخونه گذاشت و در حالی که شاهین و بغل می‌کرد سمتم اومد و ادامه داد: - ما هنوز اجازه نداریم شمارو بغل کنیم نه؟ سر پایین انداختم که باشه ی کش داری گفت و ادامه داد:-نوبت منم میشه باشه تا دلت می‌خواد بتازون باشه نوبت منم میشه که بتازونم خنده ای کردم که سمتم با اخم برگشت: -اره بخند هفت ماه از مردونگی انداختیم بخند سرمو کج کردمو آروم به زور پچ زدم: -امشب خب یعنی... امشب اگه اگه خواستی بیا یعنی نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم با خجالت بدو سمت اتاق خواب رفتم که صدای خندش بلند شد و چشم بلندی گفت.
1540Loading...
23
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
601Loading...
24
_شنیدی استاد یه دخترو وسط دانشگاه بوسیده.. قلبم در جا می ایستدو ستاره نیشخند میزند _محاله ممکنه حتماً اشتباه میکنی _یکی از بچه ها دیروز عصرمچشونو گرفته الان دیگه کل دانشگاه میدونن _هرکی گفته چرت گفته...استاد آریا و این حرفا..شما باورتون میشه؟اون حتی عارش میاد به یه دختر نگاه کنه چه برسه که.. _عکسشونو گرفته اونو چی میگی ..اونم با چه وضعی درحال فرنچ کیس و .. دیگر چیزی نمیشنوم انگار قبلم ضربان ندارد و گفته بود عکس دارند.. از او و من وسط دانشگاه.. دستانم شروع به لرزیدن میکند زمانی که دنبال گوشی کوله ام را زیر و رو میکنم باید پیش از هرچیزی او را با خبر میکردم _طرف کیه حالا میدونی دختره ی لاشی چقدر اینکار بوده که تونسته استاد اریا رو تور کنه هرزه تنفر از لحنش میبارد و چه کسی بود که نداند این دختر تا چه حد شیفته سام است حتی با وجود کم محلی ها و رفتار سرد و خشکی که هربار با او دارد.. _چیه نکنه زورت گرفته که استاد تفم تو صورتت ننداخته رفته با یکی دیگه.. ستاره کنایه میزند و دخترک سرخ میشود _تو رو سننه نسناس..مگه مفتشی ببینم اصلا نکنه اون هرزه ای که آویزون استاد شده تویی _حرف دهنت و بفهم آشغال.. پیش از آنکه بحث بیش از این بالا بگیرد یکی از پسرها مداخله میکند _ول کنین دیگه شمام..حالا طرف هرکی که بوده نوش جون استاد.. گوشت بشه به تنش معلومه بد لعبتی بوده که تونسته قاپ استاد رو بدزده _ولی من شنیدم خیلی وقته باهم تو یه خونه زندگی میکنن.. گوشی از دستم سقوط میکند و فریاد بچه ها _ یعنی چی مگه ازدواج کردن؟ _نه ازدواج که فکر نکنم ولی دخترک پوزخند میزند _چطور میتونید انقدر احمق باشید بابا دختره پارتنر جنسی استاده اونوقت شماها عرق سرد روی تیره کمرم حس میکنم و چه گفته بود پارتنر جنسی.. دستم روی شکمم مشت میشود و برایش تایپ میکنم _نمیتونم تو کلاس بمونم..امروز یکم زودتر میرم خونه... هرچه کردم نتوانستم چیزی از جریان عکس ها برایش بگویم همان لحظه پیامش روی صفحه ظاهر میشود _چیزی شده ..دوباره حالت خوب نیست..؟ نکنه بازم درد داری..؟ کوله ام را چنگ میزنم و پیش از انکه بخواهم جوابش را بدهم در کلاس باز میشود و نگاهم روی اشکان مات میماند.. تنها کسی که از رابطه ی بین من و سام باخبر بود به او گفته بودم تا از دوست داشتنم دست بکشد و حالا با ورودش همهمه ها اوج میگیرد _ اومدی بلاخره عکسارو اوردی؟ رنگم به سفیدی گچ میشود و نگاه او پر از حس سرخوردگی است زمانیکه خیره در چشمانم زمزمه میکند _عکسارو فرستادم تو گروه دانشگاه تلگرامتون و چک کنید در لحظه میبینم که چطور همه به سمت میزهای خود هجوم میبرند و منی که جان از تنم میرود زمانیکه پیشنهادش را رد کرده بودم گفته بود انتقام میگیرد... گفته بود عادت به پس زده شدن ندارد و علاقه اش از او یه مجنون ساخته که هرکاری برای برای به دست آوردنم میکند ؛ حتی اگر مجبور شود آبرویم را در تمام دنیا ببرد و حالا... از همان اول قصدش این بود که رسوایم کند..؟ قطره اشکی روی گونه ام میچکد و او انگار طاقت خیره شدن در چشمانم را ندارد که شرمنده سر خم میکند و صدای فریاد بچه ها.. _این دختره که.. به آنی نگاه هایشان سمت من میچرخد.. _ماهک..؟ بهت ناباوری حسادت ، نگرانی تمام حس هایی است که از نگاهشان دریافت میکنم و همان لحظه با حس کنده شدن موهایم ناله میکنم _پس اون هرزه تو بودی از همون اولم باید میفهمیدم پشت این قیافه به ظاهر معصومت چه مار خوش خط و خالی خوابیده میکشمت آشغال لجن.. ضرباتش را یکی پس از دیگری روی بدنم حس میکنم و هیچکس جرات مداخله کردن نداشت تقلا میکنم تا دستش را پس بزنم که با حس سوزش عمیقی که روی سرم میپیچد چشمانم سیاهی میرود _ داری چه غلطی میکنی اونجا زنیکه.. فریاد مردانه اش به من انگار جانی دوباره می‌بخشد و چشمان بی رمقم را که باز می کنم او را میبینم که به طرف دخترک یورش میبرد.. _استاد..؟ گلویش را چنگ میزند و او را به شدت کناری پرت میکند که کمر دخترک به لبه میز برخورد کرده و ناله دردناکش کل کلاس را پر میکند عطرش که زیر بینی ام میپیچد چشمان دو دو زنم را به عسلی های سرخ و خشمگینش میدوزم که به خون روی پیشانی ام زل زده بود لرزان نامش را پچ میزنم و او نفس نمیکشد _چیزی نیست قربونت برم..یه خراش کوچیکه..خوب میشی. بی حال پلک میبندم.. خیلی خوب می‌دانستم که این حجم از درد و خونریزی تنها برای یه خراش کوچک نبود با حس سبک شدن بدنم میفهمم در آغوشش هستم و ناله زیر لبم از درد همزمان میشود باغرش خشمگین او که انگار لرزه به جان کل کلاس می اندازد _هیش تموم شد عزیزم روزگار تک تکشون و سیاه میکنم ..بلایی سرشون بیارم که روزی هزاربار آرزوی مرگ کنن.. #پارت_واقعی👇🥹 #خودت‌سرچ‌کن‌🥶🫠 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0
812Loading...
25
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1341Loading...
26
https://t.me/hamster_kombat_Bot/start?startapp=kentId473909130 از نات کوین جا موندین و پشیمونین؟ تا دیر نشده همستر رو ران کنید😎
2150Loading...
27
Media files
1200Loading...
28
یک ماهی می‌شد تو مسافرخونه ی حاج‌علی مونده بودم جایی نداشتم برم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید تو پارکا می‌خوابیدم دیگه هر چند که منم با تمام وجودم مسافر خونرو تمیز می‌کردم تا بیرونم نکنه جوری که کل انگشتای دستم تاول زده بود و پوست دستم به خاطر مواد شوینده گز گز می‌کرد. خسته سرمو روی پاهام گذاشتم و قطرات اشک روی صورتم ریخت و نالیدم: -تو سن بیست سالگی آواره کوچه خیابون شدم آیندم سیاه سیاه... چشمامو‌ بستم که به یک باره صدای در بلند شد و من سریع سر بلند کردم و بدو درو باز کردم. حاج‌علی بود پیر مردی که اگه نبود آواره بودم. -جانم حاج‌علی؟ سرویس بهداشتی باز کثیف شده گرفته بیام؟ خیره تو چشمام لبخند مهربونی زد: -گریه کردی بابا جان؟ دستی زیر چشمام کشیدم: - نه من... وسط حرفم پرید: - حق داری بابا دختر به این خوشگلی بهش می‌خوره دختر شاه باشه نباید اینجا تو این مسافرخونه در و پیت این‌طوری کار کنه که ترسیده برای این که نگه از مسافر خونه برو تند تند گفتم: -نه به خدا ترو خدا حاجی من کارتون خواب میشم از این جا بیرون برو همه کار میکنم دختر شاه کجا بود من... -دخترم... آروم بابا من که نمیندازمت بیرون آروم بابا جان بغض کرده نگاهش کردم که ادامه داد: -اما تا کی می‌خوای این جا بمونی تو لایق یه زندگی بهتری من یه پیشنهادی دارم برات تو یه دست بکش تو صورتت یه کرم بزن به صورتت یه لباس درست درمون بپوش بیا پایین تو دفتر می‌خوام با یکی آشنات کنم! با پایان حرفش رفت و من ناچار و ترسیده سر و رومو کمی عوض کردم و سمت دفتر رفتم ولی جلوی در ورودی بودم که صدای مردونه ای به گوشم رسید: -حاجی قابل اعتماد هست زن حالا؟! من بچمو می‌خوام بزارم پیشش به خدا میترسم و صدای حاجی اومد: -آره بابا جان قابل اعتماد درضمن زن نیست دختر خانواده خوبی نداشته فقط اداره ی تهران شده فقط شاهرخ جان ببین من محرمتون میکنم اما تا خودش نخواست یه وقت بهش دست نزنیا ترسیده یه قدم رفتم عقب، حاجی داشت چیکار می‌کرد خواستم عقب گرد کنم که یک باره در اتاق دفتر باز شد و مردی با خنده گفت: -حاجی دختر شهرستانی منو تحریک نمیکنه من برم یه سیگار بک... حرفش خورده شد، چون در دفترو باز کرده بود و نگاهش به من افتاده بود و نگاه من به اون..‌. مرد قد بلند و هیکلی که با چشمای گرد شده متعجب داشت منو برنداز می‌کرد و به یک باره صدای حاجی بلند شد: - دیار جان دخترم اومدی؟ بیا تو بابا مردی که اسمش شاهرخ بود کنار رفت و من ناچار داخل شدم و با عجز به حاجی نگاه کردم که نگاه ازم گرفت و گفت: - دختر ایشون پسر دوست من آقا شاهرخ همسرش فت شده به رحمت خدا رفته دنبال یه خانم مطمعنی بودن از پسر کوچیکشون مراقبت کنه و تو خونشون زندگی کنه نگاهم و دادم به شاهرخ و سرمو انداختم پایین: - فقط مراقبت از بچه؟ - خب، دخترم قرار تو یه خونه زندگی کنید آتیش و پنبه اید من یه صیغه محرمیت میخونم بینتون دیگه بقیشو خودتون می‌دونید سرخ شدم نگاهم و با التماس به حاجی دادم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: - بابا جان تا کی تو مسافر خونه بمونی؟ من پسرم فردا بیفتم بمیرم دیگه کسی نیست هواتو داشته باشه گوش بده دختر عاقلی باش و من انگار ناچار بودم که صدای اون مرد به اسم شاهرخ اومد: -من فقط می‌خوام یکی حواسش به پسرم شاهین باشه نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - حق الزحمتتونو میدم و.. و خب انگار سخت بود بقیه حرفشو بزنه که دستی پشت گردنش کشید: - حق نزدیکی رو اجازشو میدم به خودتون https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 -کیو کیو کشتمت شاهین صدای خنده ی بچه گونه ی شاهین تو گوشم پیچید و محکم بغلم کرد: - من ملدم... - جون قربونت برم.. بیا - مامانی دوست دارم هر وقت اسم مامان می‌آورد قلبم از شادی دوست داشت بیسته، محکم بغلش کردم که همون موقع در خونه باز شد و شاهرخ بود که با دیدن ما لبخندی زد: -أ که هی یکی نیست مارو این طوری بغل کنه پسرش از بغلم بیرون اومد و بدو سمتش رفت: - بابایی موهامو پشت گوشم زدم که خریدای تو دستشو روی کابینت آشپزخونه گذاشت و در حالی که شاهین و بغل می‌کرد سمتم اومد و ادامه داد: - ما هنوز اجازه نداریم شمارو بغل کنیم نه؟ سر پایین انداختم که باشه ی کش داری گفت و ادامه داد:-نوبت منم میشه باشه تا دلت می‌خواد بتازون باشه نوبت منم میشه که بتازونم خنده ای کردم که سمتم با اخم برگشت: -اره بخند هفت ماه از مردونگی انداختیم بخند سرمو کج کردمو آروم به زور پچ زدم: -امشب خب یعنی... امشب اگه اگه خواستی بیا یعنی نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم با خجالت بدو سمت اتاق خواب رفتم که صدای خندش بلند شد و چشم بلندی گفت.
1600Loading...
29
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1501Loading...
30
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
451Loading...
31
_شنیدی استاد یه دخترو وسط دانشگاه بوسیده.. قلبم در جا می ایستدو ستاره نیشخند میزند _محاله ممکنه حتماً اشتباه میکنی _یکی از بچه ها دیروز عصرمچشونو گرفته الان دیگه کل دانشگاه میدونن _هرکی گفته چرت گفته...استاد آریا و این حرفا..شما باورتون میشه؟اون حتی عارش میاد به یه دختر نگاه کنه چه برسه که.. _عکسشونو گرفته اونو چی میگی ..اونم با چه وضعی درحال فرنچ کیس و .. دیگر چیزی نمیشنوم انگار قبلم ضربان ندارد و گفته بود عکس دارند.. از او و من وسط دانشگاه.. دستانم شروع به لرزیدن میکند زمانی که دنبال گوشی کوله ام را زیر و رو میکنم باید پیش از هرچیزی او را با خبر میکردم _طرف کیه حالا میدونی دختره ی لاشی چقدر اینکار بوده که تونسته استاد اریا رو تور کنه هرزه تنفر از لحنش میبارد و چه کسی بود که نداند این دختر تا چه حد شیفته سام است حتی با وجود کم محلی ها و رفتار سرد و خشکی که هربار با او دارد.. _چیه نکنه زورت گرفته که استاد تفم تو صورتت ننداخته رفته با یکی دیگه.. ستاره کنایه میزند و دخترک سرخ میشود _تو رو سننه نسناس..مگه مفتشی ببینم اصلا نکنه اون هرزه ای که آویزون استاد شده تویی _حرف دهنت و بفهم آشغال.. پیش از آنکه بحث بیش از این بالا بگیرد یکی از پسرها مداخله میکند _ول کنین دیگه شمام..حالا طرف هرکی که بوده نوش جون استاد.. گوشت بشه به تنش معلومه بد لعبتی بوده که تونسته قاپ استاد رو بدزده _ولی من شنیدم خیلی وقته باهم تو یه خونه زندگی میکنن.. گوشی از دستم سقوط میکند و فریاد بچه ها _ یعنی چی مگه ازدواج کردن؟ _نه ازدواج که فکر نکنم ولی دخترک پوزخند میزند _چطور میتونید انقدر احمق باشید بابا دختره پارتنر جنسی استاده اونوقت شماها عرق سرد روی تیره کمرم حس میکنم و چه گفته بود پارتنر جنسی.. دستم روی شکمم مشت میشود و برایش تایپ میکنم _نمیتونم تو کلاس بمونم..امروز یکم زودتر میرم خونه... هرچه کردم نتوانستم چیزی از جریان عکس ها برایش بگویم همان لحظه پیامش روی صفحه ظاهر میشود _چیزی شده ..دوباره حالت خوب نیست..؟ نکنه بازم درد داری..؟ کوله ام را چنگ میزنم و پیش از انکه بخواهم جوابش را بدهم در کلاس باز میشود و نگاهم روی اشکان مات میماند.. تنها کسی که از رابطه ی بین من و سام باخبر بود به او گفته بودم تا از دوست داشتنم دست بکشد و حالا با ورودش همهمه ها اوج میگیرد _ اومدی بلاخره عکسارو اوردی؟ رنگم به سفیدی گچ میشود و نگاه او پر از حس سرخوردگی است زمانیکه خیره در چشمانم زمزمه میکند _عکسارو فرستادم تو گروه دانشگاه تلگرامتون و چک کنید در لحظه میبینم که چطور همه به سمت میزهای خود هجوم میبرند و منی که جان از تنم میرود زمانیکه پیشنهادش را رد کرده بودم گفته بود انتقام میگیرد... گفته بود عادت به پس زده شدن ندارد و علاقه اش از او یه مجنون ساخته که هرکاری برای برای به دست آوردنم میکند ؛ حتی اگر مجبور شود آبرویم را در تمام دنیا ببرد و حالا... از همان اول قصدش این بود که رسوایم کند..؟ قطره اشکی روی گونه ام میچکد و او انگار طاقت خیره شدن در چشمانم را ندارد که شرمنده سر خم میکند و صدای فریاد بچه ها.. _این دختره که.. به آنی نگاه هایشان سمت من میچرخد.. _ماهک..؟ بهت ناباوری حسادت ، نگرانی تمام حس هایی است که از نگاهشان دریافت میکنم و همان لحظه با حس کنده شدن موهایم ناله میکنم _پس اون هرزه تو بودی از همون اولم باید میفهمیدم پشت این قیافه به ظاهر معصومت چه مار خوش خط و خالی خوابیده میکشمت آشغال لجن.. ضرباتش را یکی پس از دیگری روی بدنم حس میکنم و هیچکس جرات مداخله کردن نداشت تقلا میکنم تا دستش را پس بزنم که با حس سوزش عمیقی که روی سرم میپیچد چشمانم سیاهی میرود _ داری چه غلطی میکنی اونجا زنیکه.. فریاد مردانه اش به من انگار جانی دوباره می‌بخشد و چشمان بی رمقم را که باز می کنم او را میبینم که به طرف دخترک یورش میبرد.. _استاد..؟ گلویش را چنگ میزند و او را به شدت کناری پرت میکند که کمر دخترک به لبه میز برخورد کرده و ناله دردناکش کل کلاس را پر میکند عطرش که زیر بینی ام میپیچد چشمان دو دو زنم را به عسلی های سرخ و خشمگینش میدوزم که به خون روی پیشانی ام زل زده بود لرزان نامش را پچ میزنم و او نفس نمیکشد _چیزی نیست قربونت برم..یه خراش کوچیکه..خوب میشی. بی حال پلک میبندم.. خیلی خوب می‌دانستم که این حجم از درد و خونریزی تنها برای یه خراش کوچک نبود با حس سبک شدن بدنم میفهمم در آغوشش هستم و ناله زیر لبم از درد همزمان میشود باغرش خشمگین او که انگار لرزه به جان کل کلاس می اندازد _هیش تموم شد عزیزم روزگار تک تکشون و سیاه میکنم ..بلایی سرشون بیارم که روزی هزاربار آرزوی مرگ کنن.. #پارت_واقعی👇🥹 #خودت‌سرچ‌کن‌🥶🫠 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0 https://t.me/+YbEX4CvvJjQyZjY0
571Loading...
32
https://t.me/hamster_kombat_Bot/start?startapp=kentId473909130 از نات کوین جا موندین و پشیمونین؟ تا دیر نشده همستر رو ران کنید😎
1111Loading...
33
Media files
4520Loading...
34
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
2610Loading...
35
یک ماهی می‌شد تو مسافرخونه ی حاج‌علی مونده بودم جایی نداشتم برم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید تو پارکا می‌خوابیدم دیگه هر چند که منم با تمام وجودم مسافر خونرو تمیز می‌کردم تا بیرونم نکنه جوری که کل انگشتای دستم تاول زده بود و پوست دستم به خاطر مواد شوینده گز گز می‌کرد. خسته سرمو روی پاهام گذاشتم و قطرات اشک روی صورتم ریخت و نالیدم: -تو سن بیست سالگی آواره کوچه خیابون شدم آیندم سیاه سیاه... چشمامو‌ بستم که به یک باره صدای در بلند شد و من سریع سر بلند کردم و بدو درو باز کردم. حاج‌علی بود پیر مردی که اگه نبود آواره بودم. -جانم حاج‌علی؟ سرویس بهداشتی باز کثیف شده گرفته بیام؟ خیره تو چشمام لبخند مهربونی زد: -گریه کردی بابا جان؟ دستی زیر چشمام کشیدم: - نه من... وسط حرفم پرید: - حق داری بابا دختر به این خوشگلی بهش می‌خوره دختر شاه باشه نباید اینجا تو این مسافرخونه در و پیت این‌طوری کار کنه که ترسیده برای این که نگه از مسافر خونه برو تند تند گفتم: -نه به خدا ترو خدا حاجی من کارتون خواب میشم از این جا بیرون برو همه کار میکنم دختر شاه کجا بود من... -دخترم... آروم بابا من که نمیندازمت بیرون آروم بابا جان بغض کرده نگاهش کردم که ادامه داد: -اما تا کی می‌خوای این جا بمونی تو لایق یه زندگی بهتری من یه پیشنهادی دارم برات تو یه دست بکش تو صورتت یه کرم بزن به صورتت یه لباس درست درمون بپوش بیا پایین تو دفتر می‌خوام با یکی آشنات کنم! با پایان حرفش رفت و من ناچار و ترسیده سر و رومو کمی عوض کردم و سمت دفتر رفتم ولی جلوی در ورودی بودم که صدای مردونه ای به گوشم رسید: -حاجی قابل اعتماد هست زن حالا؟! من بچمو می‌خوام بزارم پیشش به خدا میترسم و صدای حاجی اومد: -آره بابا جان قابل اعتماد درضمن زن نیست دختر خانواده خوبی نداشته فقط اداره ی تهران شده فقط شاهرخ جان ببین من محرمتون میکنم اما تا خودش نخواست یه وقت بهش دست نزنیا ترسیده یه قدم رفتم عقب، حاجی داشت چیکار می‌کرد خواستم عقب گرد کنم که یک باره در اتاق دفتر باز شد و مردی با خنده گفت: -حاجی دختر شهرستانی منو تحریک نمیکنه من برم یه سیگار بک... حرفش خورده شد، چون در دفترو باز کرده بود و نگاهش به من افتاده بود و نگاه من به اون..‌. مرد قد بلند و هیکلی که با چشمای گرد شده متعجب داشت منو برنداز می‌کرد و به یک باره صدای حاجی بلند شد: - دیار جان دخترم اومدی؟ بیا تو بابا مردی که اسمش شاهرخ بود کنار رفت و من ناچار داخل شدم و با عجز به حاجی نگاه کردم که نگاه ازم گرفت و گفت: - دختر ایشون پسر دوست من آقا شاهرخ همسرش فت شده به رحمت خدا رفته دنبال یه خانم مطمعنی بودن از پسر کوچیکشون مراقبت کنه و تو خونشون زندگی کنه نگاهم و دادم به شاهرخ و سرمو انداختم پایین: - فقط مراقبت از بچه؟ - خب، دخترم قرار تو یه خونه زندگی کنید آتیش و پنبه اید من یه صیغه محرمیت میخونم بینتون دیگه بقیشو خودتون می‌دونید سرخ شدم نگاهم و با التماس به حاجی دادم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: - بابا جان تا کی تو مسافر خونه بمونی؟ من پسرم فردا بیفتم بمیرم دیگه کسی نیست هواتو داشته باشه گوش بده دختر عاقلی باش و من انگار ناچار بودم که صدای اون مرد به اسم شاهرخ اومد: -من فقط می‌خوام یکی حواسش به پسرم شاهین باشه نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - حق الزحمتتونو میدم و.. و خب انگار سخت بود بقیه حرفشو بزنه که دستی پشت گردنش کشید: - حق نزدیکی رو اجازشو میدم به خودتون https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 https://t.me/+dtUOySjtYnVkNTY0 -کیو کیو کشتمت شاهین صدای خنده ی بچه گونه ی شاهین تو گوشم پیچید و محکم بغلم کرد: - من ملدم... - جون قربونت برم.. بیا - مامانی دوست دارم هر وقت اسم مامان می‌آورد قلبم از شادی دوست داشت بیسته، محکم بغلش کردم که همون موقع در خونه باز شد و شاهرخ بود که با دیدن ما لبخندی زد: -أ که هی یکی نیست مارو این طوری بغل کنه پسرش از بغلم بیرون اومد و بدو سمتش رفت: - بابایی موهامو پشت گوشم زدم که خریدای تو دستشو روی کابینت آشپزخونه گذاشت و در حالی که شاهین و بغل می‌کرد سمتم اومد و ادامه داد: - ما هنوز اجازه نداریم شمارو بغل کنیم نه؟ سر پایین انداختم که باشه ی کش داری گفت و ادامه داد:-نوبت منم میشه باشه تا دلت می‌خواد بتازون باشه نوبت منم میشه که بتازونم خنده ای کردم که سمتم با اخم برگشت: -اره بخند هفت ماه از مردونگی انداختیم بخند سرمو کج کردمو آروم به زور پچ زدم: -امشب خب یعنی... امشب اگه اگه خواستی بیا یعنی نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم با خجالت بدو سمت اتاق خواب رفتم که صدای خندش بلند شد و چشم بلندی گفت.
2730Loading...
36
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت -برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی. او پسر منزوی کوچه بود به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش! مریم زبانش را بیرون اورد: -به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟ از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد -ایول گل زدم گل گل گل لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند -دیدی شهاب عجب گلی زدم و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد شهاب سریع به سمتش دوید -چیشد جوجه پاشو ببینمت شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد -هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟ الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟ مریم با ناز لب برچید: -شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت -پیشی لوس او را به سمت خانه شان برد -برو خونه خودتو تمیز کن مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت -شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟ شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش.... *** -آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم! دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش -هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟ هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند -تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟ شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید -نامحرم؟ تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر! خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟ https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk https://t.me/+kuRkdDtOTnJhYzhk
920Loading...
37
_دارم از درد میمیرم ترو خدا کلاس و زودتر تمومش کن .. میدانست محال است پیامش را در کلاس ببیند و اگر هم میدید محال بود کلاسش را به خاطر او کنسل کند درد در دلش میپیچد که باعث میشود بی طاقت سرش را به میز تکیه دهد.. ستاره خود را روی صندلی جلو میکشد.. _اگه حالت خوب نیست میخوای از استاد اجازه بگیرم ببرمت بيرون.. _اجازه نمیده .. _اگه حالتو ببینه شاید اجازه بده.. پوزخندی به خیالات خام رفیقش میزند.. او حتی حاضر نمیشد به خاطرش کلاس را چند دقیقه زودتر به اتمام برساند.. با درد نگاهی به قامت بلند و عضلانی اش در آن کت و شلوار رسمی می اندازد.. با جدیت و اخمی غلیظ سخت مشغول درس دادن بود.. هیچکس خبر نداشت که او همسر صیغه ای استادی است که کل دخترهای دانشگاه برایش بال بال میزنند.. دختر درسخوان و شاگرد اول دانشگاه که مجبور بود برای گرفتن بورسیه؛ معشوقه ی استاد آریا با تمایلات و فانتزی های عجیب و رفتارهای خشونت آمیزش در سکس شود درد وحشتناکی هم که امروز داشت حاصل رابطه ی طولانی مدت دیشبش با او بود.. انگار جانش کم کم به لب میرسید .. هنوز دوساعت تا پایان کلاسش مانده بود.. ستاره نگران شانه اش را تکان میدهد.. _ماهک خوبی..؟ حتی نای جواب دادن هم نداشتم.. _چه خبره اونجا..؟ صدای سام رعشه به تنش مینشاند.. _استاد خانوم سعادت حالش خوب نیست انگار.. یکی از دانشجو ها بلند این حرف را میزند و سام است که با اخم به سمتشان می آید.. _چیشده..؟ نگاهش روی ماهک ثابت میشود و با دیدن صورت رنگ پریده اش به طرفش پا تند میکند.. دخترک از درد زیاد از حال رفته و پخش زمین میشود.. سام به طرفش خیز برمیدارد و با کشیدن او در آغوش مانع برخورد سرش با زمین میشود.. _ماهک..ماهک..چشمات و باز کن دانشجوها شوکه به استاد خشن و سردشان که چگونه یکی از شاگردانش را در آغوش گرفته نگاه میکنند.. سام فریاد میزند.. _چرا وایستادین بر و بر زل زدین به من اورژانس خبر کنید.. یکی از دخترها که شیفته ی سام بود با دیدن ماهک در آغوش سام از شدت حسادت فوراً از کلاس بیرون میزند و با مأموران حراست برمیگردد.. _اوناهاش همون دختره است .. خودش و تو بغل استاد زده به موش مردگی آخه این کار درسته..؟ اینجا دانشگاست مثلاً.. دختر از درد وحشتناک زیر دلش ناله ی خفیفی میکند و از بین پاهایش خون جاری میشود.. _جناب آریا این کارتون غیراخلاقیه و دور از قوانین دانشگاه.. اون دانشجو رو ول کنید چندتا از خانومای حراست و خبر کردیم بهشون رسیدگی میکنن.. سام بی توجه به همهه ی دانشجوها و سروصدای حراست خیسی خون را حس میکند.. وحشت زده از خونریزی زیادی که دارد صورتش را به سینه میفشارد و زیر گوشش با درد مینالد.. _این ..این خون چیه..این بلا رو من سرت آوردم..؟ به خاطر دردایی که هر شب بهت دادم..؟ به خاطر تمایلات وحشیانم تو رابطه است آره..؟ صدای مامور حراست مثل مته در گوشش سوت میزند.. _آقای آریا شما استاد این دانشگاه و الگوی بقیه اید درست نیست که جلوی چشم بچه ها دانشجوتون رو بغل گرفتید .. با فریاد بلندش مردک لال میشود و کل کلاس در بهت فرو میرود.. _خفه شو بیشرف کدوم دانشجو ..زنمه کثافت .. زنمه آشغال..تو و این دانشگاه کوفتیت باهم برید به درک.. جسم بی جان دخترک را روی دست بلند میکند و در حالیکه به سمت در میرود مقابل چشمان حیرانشان فریاد میزند.. _ یکی به نگهبان بگه ماشینم و بیاره دم در .. زن و بچم دارن از دستم میرن.. به خدا اگه یه تارمو از سر زنم کم شه اینجارو آتیش میزنم.. https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 https://t.me/+8yWzjM0WGJEzYmE0 نگم از پسرش که با همون پارتای اول کلی کشته داده..😎🤫 یه کراشیه که نگوو..🤤
1150Loading...
38
پارت جدیدو خوندین؟
3430Loading...
39
#part1 - نکن داداش سردار، عماد داره نگاه می‌کنه! نگاهش رو سمت عماد می‌چرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده! دستش رو بین پام می‌کشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه.. - خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمی‌دونه زنش جن.دگی می‌کنه؟ هق می‌زنم... قفسه‌ی سینه‌م تیر می‌کشه... انگار نفس ندارم. - من... با کسی.... نخوابیدم! لاله‌ی گوشمو زبون می‌زنه.... طوری که حس میکنم تنم می‌لرزه... حرکت ماهرانه‌ی انگشتاش نفرت‌انگیزانه احساسات زنونه‌م رو قلقلک داده و من از خودم چندشم می‌شه... از این که نمی‌تونم جلوی احساساتم رو بگیرم هلم می‌ده... روی زمین میوفتم، روی سرامیک‌های سخت و سرد.... عماد همچنان نگاهم می‌کنه من اما سمتش نمی‌چرخم... دلم می‌خواد همین جا بمیرم. - تو رو خدا، اون... اون برادرته! بی‌توجه کمربندش رو باز می‌کنه و نگاهش سمت برادر کوچکش می‌لغزه - اون برادر من نی... با خشم شلوارش رو درمیاره و جمله‌ش ناتمام می‌مونه با صدای درمونده‌ی من.... - رحم کن... رحم کن سردار.... پاهای چفت شده‌م رو از هم باز می‌کنه و بین‌پاهام میشینه... دامن بلند و پلیسه‌م کنار می‌ره و من درمونده هق می‌زنم... - گریه نکن... - ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی. دستش رو بند شومیز دکمه دارم می‌کنه و با یک حرکت تموم دکمه‌هاش رو می‌کنه. - من مست نمی‌شم، کاملا تو حال خودمم. نگاهش روی قفسه‌ی سینه‌م می‌چرخه... مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناک‌تره... با پشت انگشتاش جناق سینه‌م رو نوازش می‌کنه و من نفسم بند میاد - تو ماشین اون لندهور چیکار می‌کردی؟! با هق هق التماسش می‌کنم - می‌گم داداش، به خدا می‌گم... مشتش رو محکم روی سرامیک‌ها می‌کوبه و نعره‌ش وحشت زده‌م میکنه - به من نگو داداش! مشتش رو توی دستم می‌گیرم... - خیل خب... نمی‌گم. نمی‌گم داداش... التماست می‌کنم ولم کن. هیچ توجهی نشان نمی‌ده... سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا می‌زنه و نگاه خیره‌اش بند سینه‌م می‌شه... - نگران نباش، لذت می‌بری... انگشتش روی ن.وک سینه‌ام سر می‌خوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته می‌شه... حس میکنم دارم میمیرم - ببین... زن‌داداش ش.هوتی من! سرش رو جلوتر میاره و دندون‌های من قفل می‌شن وقتی اون روی سینه‌م خم میشه... مغزم گر می‌گیره و حس می‌کنم دارم منفجر میشم - زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه... هلم می‌ده و کمر لختم با سرامیک‌های سرد برخورد می‌کنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم می‌شوه... - سردار... - جوون! الآن می‌کنـ.مت... چقدر داغی! هق می‌زنم و اون خودش رو بین پاهام جا می‌کنه - نکن... من باکره‌م. https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
7655Loading...
40
#پارت830vip - نوک سینه‌ات از زیر لباس معلومه توله سگ! قلبش در سینه فرو ریخت و گونه هایش رنگ گرفت. شالش را جلوی سینه‌هایش مرتب کرد. - نمی‌دونستم پسرعمه‌هاتم هستن... اردلان سرش را نزدیک او کرد. - بچه شیر میدی مگه انقدر نوک سینه‌هات برجسته‌س؟ یگانه بیش از این نمی‌توانست نگاه‌های گاه و بی‌گاه عمه خانم را تحمل کند. با گونه‌های گل انداخته آهسته طوری که کسی صدایش را نشنود جواب داد: - آره یه خرس گنده‌ی 1متر و 90سانتی رو... اردلان جوری لبخند بر لبش آمد که نگو و نپرس. آنقدر تابلو حتی شوهرعمه‌اش هم فهمید دارند پچ پچ میکنند. - حالا خوبه بعدش از همین خرس گنده‌ی 1متر و 90سانتی خواهش می‌کنی بکنتت! یگانه بی‌هوا بلند گفت: - کی من؟ چپ چپ نگاه کردن پدرشوهرش را که دید تازه فهمید همه حواسشان به آنها پرت شده. لبش را گاز گرفت و آرام زمزمه کرد: -ببخشید جناب دکتر، پس اون کیه که هرشب یواشکی تا اذون صبح آویزون سینه‌های منه؟ اردلان با حرص گفت: - مال خودمه به تو چه! یگانه می‌خواست خودش را بی تفاوت نشان دهد. - کاه از خودت نیس کاهدون که از خودته... انقدر مکیدی سر سینه‌هامو که حالا اینقدر برجسته شدن..! اردلان آرام دستش را از زیر میز روی ران پای یگانه کشید و آهسته آهسته وسط پایش برد. - گفتی امروز #غسل کردی دیگه؟ یگانه پاهایش را چفت کرد و لبخندی نمایشی زد. اردلان دستش را به لای پای او کشید. - اُه اُه، بعد از یه هفته رابطه نداشتن، از همین لمس ساده تحریک شدی... یگانه آب دهانش را قورت داد و الکی گلویش را صاف کرد تا «آه» آمده تا پشت لبش را قورت دهد و آبروریزی نکند. خوی بدجنس اردلان گل کرد و شروع کرد به مالیدن لای پای یگانه از روی شلوار پارچه ای... - لباتو رو هم فشار بده صدات درنیاد! یگانه آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و نتوانست خودش را کنترل کند. آه ریزی از بین لب‌هایش بیرون جست. اردلان دندان بر هم سایید و با خشم وسط پای او را فشار داد که آخش درآمد. - امشب یه جوری جرت میدم با هیچ نخ سوزنی نشه دوختت توله سگ! ناگهان صدای عمه خانم توجه همه را جلب کرد که با اخم تسبیحش را تکان میداد: - خجالتم خوب چیزیه! وسط این همه آدم زنتو دستمالی میکنی! اینجا پسر مجرد نشسته اردلان، خیلی دلت میخواد زنتو ببر اتاقت برات آخ و ناله کنه. https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 انّا للّه و انّا الیه راجعون😔🖤😂 وسط مهمونی نامزد بازیش گرفته که یهو عمه خانم میفهمه آبرو نمیذاره واسشون... 😐😂🙊🔥 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8 https://t.me/+iJ4zO1BmBtM1MGI8
4040Loading...
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت۲۶۹ حتی اگر می‌فهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش می‌مردم برایم مهم نبود. -می‌خوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی. او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظه‌ای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید: -خب؟! توجهی به قلب بی‌قرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم. -مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟! دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیله‌های سیاهش، چشمانم تَر شد. -دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه. نمی‌دانم چه شد که از بستن ساعت صرف‌نظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد. -واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش می‌ری؟! راستش از این اصرار و خودخواهی‌ام خجالت کشیدم و مژه‌هایم به زیر افتاد. -ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما. به سمت میزش رفت و پوشه‌ای را را باز کرد. -دختری که اسمش می‌ره تو شناسنامه‌ی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه! نمی‌دانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم. -عاشقتون می‌شم! آخر من پول می‌خواستم چکار؟ اخلاق هم که نداشت. اما نمی‌دانست جان می‌دهم  برای خلق تنگ و آن گره‌ی بین دو ابرویش. پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد. -زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونه‌م و با کفن سفید خونه‌م و ترک می‌کنه. سر از روی کاغذ‌ها بلند کرد و چشمانش روی مردمک‌های بی‌قرارم ریز شد. -فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست. باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد. -هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمی‌خوام. هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست. -تو خونه‌ی من می‌شوری، می‌پزی بچه‌هام و بزرگ می‌کنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمی‌کنی. نه عشق و نه محبتی. حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر می‌شد؟ -بهتون قول می‌دم که همین بشه. بدون هیچ توقعی. -خوبه! نمی‌دونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزه‌ت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و... اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلام‌های پدر درارش شروع شده بودند. -خواسته‌هام شاید نامعقول باشه. این‌که غیرمستقیم به رابطه اشاره می‌زد، جانم را می‌گرفت. نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم. خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد. -به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت. کف دستش با ضربه‌ی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند. -تمام برگه‌ها رو امضا کن! مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد. -اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی‌. نخونده امضا کن. استامبری مقابلم قرار داد: -و اثر انگشت بزن‌. تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود. از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دست‌خورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش می‌کردم. -من همین‌جا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده. انگشت اشاره‌ام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم. -تموم شد. پوشه را برداشت و پوزخندی زد. -بدبختیِ جدید مبارک. بزاقم را سخت فرو خوردم. مردمک‌هایش، مانند ستاره‌ای در آسمان تاریکِ شب می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد. -برو درسات و بخون و منتظر باش. خواستم آرام از کنارش رد شوم،  اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید. خم شد و کنار گوشم پچ زد: -بله‌ای که می‌دی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر می‌شه. سرش کج و به خدا قسم که لب‌هایش کوتاه نرمه‌ی گوشم را لمس کردند. -یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونه‌ی من اومدن پیدا کن. کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم. -به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمی‌شه. بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد. -امروز و بهت مرخصی می‌دم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم. حتی موفق نشدم قدمی بردارم. دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد. https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 #پارت‌واقعی #ازدواج‌اجباری
نمایش همه...
Repost from N/a
_ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
نمایش همه...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

1
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
نمایش همه...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
نمایش همه...
Repost from N/a
‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز از پدرت خریدمت و قراردادی و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی هامون؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ایران واست گرفتم، یا نه، دوست داری همین‌جا بمونی؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _هامون همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... پدرتون... پدرتون و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و ستیا و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk من ستیام... دختر هجده ساله‌ای که پدرم من و در ازای مواد گم‌شده‌اش به رئیسِ مافیای سنگدل فروخت. رئیس مافیایی، که هر روز با یه مدل زن بود و هرزه‌هاش می‌گفتن با چشم بسته به خلوتش می‌رن. مدت‌ها تو عمارتش زندانی بودم، تا این‌که یک شب یه دعوتنامه و یه چشم بند به دستم رسید. دعوتنامه‌‌ای که می‌گفت باید به تختش برم و چشم بندی، که باید روی چشمام می‌بستم. و بعد از یک سال به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط پدرش ربوده شدم‌ و اون من و تحویل دشمن پسرش داد، در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم. رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از چند ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk https://t.me/+l-h5MDWM_uA2MzJk مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞
نمایش همه...

Repost from N/a
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
نمایش همه...
Repost from N/a
_قربون اون سینه های مادرزاد عملیت بشم من چقد گرد وخوش فرمه انگار قشنگ برای تو دست گرفتن ساخته شده! باقربون صدقه های مامان گلی خجالت زده لبم گزیدم! همونطور که زیپ لباسم از بغل بالا می کشید ادامه داد. _آخه ببین بدن سفید وبلوریش آدم ناخوداگاه لب ولوچه اش آب میفته! فدای اون اندام سکسیت بشم مادر! کوفت اون پسره ی بی بخار بشی حیف این بدن نیست بره زیر دستای اون گوشت تلخ! آاااخ اگه من جای مصطفی بودم می دونستم چطور باید با چنین لعبتی رفتار کرد اونقد تلخ که یه وقتا فک می کنم مردونگی نداره یه وقت زبونم لال عقیم نیست مادر! بااین حرف مامان گلی ناخودآگاه خندم گرفت. اگه مصطفی می فهمید کسی به سالارش توهین کرده خون به پا می کرد. باخنده لب زدم. _این حرفا چیه مامان گلی.. عقیم چیه.. یه وقت به گوشش نرسه که خون به پا می کنه! _مطمئنی مادر؟! آخه من یه ساعت دارم رو بدنت دنبال کبودی می گردم چیزی به چشمم نخورد.. والا من اگه جای مصطفی بودم یه جای سالم روی این بدن بلور وسینه های خوش فرم نمیذاشتم! ای خداااا... من موندم این پیرزن خوشمزه چطور بعد فوت شوهرش ازدواج نکرده آخه زیادی هات به نظر می رسه! از این فکر ریز ریز خندیدم ودرجوابش گفتم: _آره مامان گلی مطمئنم شما خیالت راحت باشه! انگار کوتاه بیا نبود چون دوباره پرسید: _ یه وقت فک نکنی من فضولم ها برا خودت میگم آخه دختر به این قشنگی سکسی مکسی حیفی.. اونقد که تلخ یه وقتا فکر می کنم مردونگی نداره.. تو باچشم خودت دیدی مادرجون؟! نمی دونم چرا ناخودآگاه از حرف مامان گلی صدای خندم بلند شد. شایدم از یادآوری حالت هات و تحریک شده ی مصطفی تو خلوتمون که فقط مختص خودم بود وهیچکی جز خودم اون روی جنتلمن وجذابش ندیده بود وحالا مامان گلی داشت راجبش این فکرو می کرد خندم گرفت. _ آره ولی مثل اینکه تو بیشتر دلت میخواد نشون تو هم بدم! باصدای مصطفی خون تو رگهام یخ بست. به سرعت گردنم به طرفش چرخید. با صورت درهمی روبه مامان گلی گفت: _که من عقیمم! سرش به طرف من چرخوند. _ به من میگه مردونگی نداره تو هم می خندی آره؟! با قدم های بلندی بهم نزدیک شد. باهرقدم تنم از یادآوری آخرین رابطه مون به لرزه درمی اومد. اون یه مرد حرفه ای به تمام عیار بود. کسی که رج به رج بدنم ونقاط ضعفم بلد بود و با این روش تو رختخواب منو تا مرز مجنونیت خودش می کشوند. _یه عقیم نشونتون بدم شیش تا کُره باهم از وسط پای دخترت بزنه بیرون! مامان گلی نمی دونم یهو کجا غیبش زد. و اون با نگاه خاص وباریک شده ای مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش شد. با هرقدمی که برمیداشت من یک قدم فاصله می گرفتم. اونقد اینکار و تکرار کرد که آخرین قدمم مصادف شد با افتادنم روی تخت! با یک حرکت پیراهنش دراورد و بدن بی عیب و نقص مردونه اش مقابل چشام قرار گرفت. انگشتش از زیر گردنم تا خط سینه ام پایین لغزوند و با این حرکت چشای گشادم خمار شد. خواهشانه لب زدم : _تو رو خدا.. - تروخدا چی؟! دوباره تکرارش کنم؟! دوباره اون حس رها شدن و ارضا رو بهت بدم؟! میک عمیقی به لاله ی گوشم زد که ناخودآگاه آهی از بین لبام خارج شد. _که من مردونگی ندارم آره؟! الان کاری می کنم که از درد خواستنم به خودت بپیچی! می دونی که من تمام پیچ وخم های بدن بی نقصت بلدم نانا! صدای ناله واری از بین لبهام بیرون پرید: _مصـ.. طفی.. انگشتش اشاره اش به طور حرفه ای از خط سینه ام به سمت نافم کشید. نیشخندی زد وگفت: _کاش اون پیرزن الان اینجا بود واین حالت می دید.. انگشتش دور نافم چرخوند و ادامه داد: _میتونم همین الان طوری به اوج برسونمت که نتونی رو پاهات وایستی! https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk اُه اُه به پسره ای که هرشب جیغ و داد زنش تو تختواب به راه میگه مردونگی نداره🙈😂❌ بیا ببین تو این رمان چه خبراییه‼️😉🔞 https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk
نمایش همه...