cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سیاه مَست 🥃🌱🖤

مرا مُرتکب شو! که در چشم من هم تو گُناهی بودی، که نه از آن پا پَس کشیدم و نه توبه کردم... "سیاه مست" - تمنا زارعی -

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
14 858
مشترکین
-3724 ساعت
-3787 روز
-1 02330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
: رئیس شایعه شده شما با دختری که نصف سنتون رو داره مخفیانه وارد رابطه شدین بیش از صدتا خبرنگار و افراد مختلف بیرون استدیو تجمع کردن! بچه ها آمار دادن خبر بولد روزنامه ها ازدواج مخفیانه ی شما با دختریه که تو خونه اتون پنهان کردین و این طبق اعترافای خودشه! ح...حتی یه چیزای راجب بیماریتونم...میدونن! پارسوآ، درکمال خونسردی که پارادوکس عجیبی با چشمان غرق در خونش داشت در سکوت به حرف بادیگاردش گوش سپرد و تنها سوالی که مطرح کرد از بین آن همه اخبار یک جمله بود! : اعترافای خودش؟!... بادیگارد وحشت زده پاسخ داد :ایشون امروز با اجازه ی خودتون و همراهی بچه ها رفتن بیرون، نمی دونم چجوری تونستن با کسی راجب این قضیه صحبت کنن!... : نمیدونی!... در ذهن صحنه ی صبح را یادآور شد، دخترک بی زبانی که بعد از جنونی که به پارسوآ وارد شد و ناغافل ترکش هایش به او نیز اصابت کرده و زمانی که میخواست به او کمک کند تا آسیبی به خود نرساند سبب شکسته شدن دستش شده بود، امروز با ناتوانی درخواستی از او داشت و آن حداقل یک ساعت فرصت برای رفتن بر سر مزار پدرش بود، پدری که خود پارسوآ شاهد مرگش بود! پدری که یکی از زیردستان خودش بود! پارسوآیی که میدانست آن دخترک مو طلایی و مظلوم در این دنیا، در بی کسی همتا ندارد و همین شده بود نقطه ضعفی برای آوردنش به عمارتش! پس دخترک فکر دیگری در سر داشت! با کاری که امروز کرده بود نمی توانست جرئتش را تحسین نکند! در افتادن با پارسوآ نامدار، کم چیزی نبود! آن هم اینگونه مستقیم و صریح! دخترک این را هم میدانست که باید پای کاری که کرده بود بایستد مگر نه؟ ناغافل مشتی محکم در صورتش کوبید و بی توجه به جسم رو زمین افتاده اش پاسخ داد : یادت میدم! ضربان بالا رفته ی قلبش و نبض شقیقه اش نشان از حملات عصبیش میداد اما بی توجه به همه شان از در مخفی خارج شد و با نشستن پشت اتومبیلش تا خود مقصد بی مهابا تاخت دخترک از او سوءاستفاده کرده بود؟ دخترکی که هربار بعد حملاتش برایش اشک میریخت و کنار پارسوآ با وجود تمام وحشتناک بودنش و دانستن درون هیولا مانندش مانده بود و کم کم داشت به حضورش در آن عمارت سوت و کور عادت میکرد؟ :چه سوپرایزی بشه امشب! فقط خدا کنه اون بادیگاردا به گوشش نرسونن، واای چته وارثانا؟ آروم بگیر دیگه... در تاریکی اتاق به آرامی نزدیک جسم کوچکش شد و در حالی که ناغافل پهلویش را وحشیانه در مشت میگرفت کنار گوشش بی توجه به جیغ وحشت زده اش غرید :هوووم..سوپرایز شدم! آفرین...حالا جایزت چی باشه خوبه؟ دستانش لغزید تا زیر گردن دخترک و درحالی که حلقه ی دستانش هر لحظه محکم تر میشد ادامه داد : د بنال دیگه!...وقتی داری له له میزنی زیرم باشی د ادا تنگه درآوردنت واسه چیته؟... بی توجه به دست شکسته اش روی تخت هولش داد و مشغول کندن لباس های خود شد و در همان حال زل زد به چشمان از حدقه درآمده ی دخترک و ادامه داد : پس همچینم خنگ نیستی!خوب دورم زدی، ولی میدونی که دور زدن من باعث سرگیجه ی خودت میشه! تن تنومندش را بی ملاحظه روی دخترک انداخت و درحالی که بی رحمانه لباس هایش را میدرید و در همان حال بی توجه به التماس ها و ضجه های وارثانا جای جای تنش را کبود میساخت ادامه داد : از علایق منم که خبرداری پس حسابی جیغ بکش و کولی بازی در بیار! بزار جفتمون از نقشه ات لذت ببریم، پس زنمی و منم یه مریضم! : ارباب توروخدا‌جون هرکی دوست دارین نکنین...چه غلطی کردم من؟ چتون شده؟...به روح بابام نمیدونم چی میگین...آخخخخ...خداااا میدانست آن جسم ریز نقش در حالت عادی هم نمی تواند کسی چون او را در رابطه تحمل کند چه رسد اینگونه بر جسمش بتازد! نفهمید چقدر روی تنش تاخت، تنها چیزی که متوجه شده بود جسم بی جان دخترک بود و اویی که تازه فقط کمی از کله ی داغ شده و حالت جنونش فاصله گرفته بود، هنوز با دخترک کار داشت، نباید به این راحتی از دستش فرار میکرد! تلفنش به صدا در آمد و بی توجه به جسم بی جان روی تخت پاسخ داد :بگو : رئیس مشخص شد جریان چی بوده..پدرتون برای تنبیه و دور کردنتون از خانوم این کارو کردن..بچه ها گفتن امروز باخانوم رفتن و به اصرار ایشون کیک تولد و شمع گرفتن، چون خواهش کردن میخوان غافلگیر شین چیزی نگفته بودن ولی الان همه چی مش او چه کرده بود؟ نگاه یخ زده اش را به تخت دوخت، زیر نور کمی که از پنجره وارد میشد قرمزی خون روی ملافه و صورت دخترک که رنگ زندگی از آن رخت بر بسته بود به خوبی نمایان بود.. کیک خریده بود؟ برای تولدش؟ او تا کنکن همچین تولدی داشت؟ چه کرده بود؟ بی نفس لب زد : د..دختر بی هوا سمتش هجوم برد و درحالی که جنون وار اورا در آغوش میکشید صدایش زد : طلایی؟وارثانا چشمای لعنتیتو باز کنم این خون چیه؟لعنت به منننن وارثانا الان دوباره دیوونه میشما..غلط کردم دختر.چشمای لعنتیت و بازکن، به من رحم کن اماهیچ! https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
نمایش همه...
•●ارباب مردگان زنده میشود●•

به نام خالق عشق♡ • نویسنده:معصومه دلاور • ادمین: @delavar_P • پارت گذاری منظم • 🚫انتشار رمان حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد • پایان خوش🌟

Repost from N/a
. -کون مامانت پاره شده یوسف زود خودتو برسون صدای پرشور دخترک در اتاق پژواک شده بود که یوسف با اخم های درهم روی صندلی تکان خورد. گوشی اش به دستگاه وصل بود و نمی توانست جدایش کند. - چی میگی گلی؟ تو جلسم... میداست دخترک آنقدر خنگ است که نفهمد منظورش چیست. همان هم شد و گلی با هیجان ادامه داد: - میگم حاجی زده کون..ام نه چیزه....آها کاندوم مادرجون پاره شده خودتو برسون! نگاه خیره ی شُرک ها رویش بود اما نمیتوانست کاری کند. دندان چفت کرد و غرید: - کسی تو اون خراب شده بجز تو نیست که بتونه درست حرف بزنه! دخترک لب هایش آویزان شد و به صندلی تکیه زد - نخیرم تنها بودن خونه وقتی من رسیدم حاجی گذاشت رفت خانوم جون رو تخت ناله می کرد با بدبختی کمک پیدا کردم ببریمش بیمارستان. پاهاش موندن رو هوا... صدای خنده ی مرد ها در اتاق پیچیده بود که عاطفه از آن سوی خط به حرف آمد - داداش تو رو خدا خودتو برسون مامان داره سکته می کنه... از پشت میز بلند شد. دود از سرش بلند می شد. - زنگ بزنید آمبولاس من میام بیمارستان! گلی باز هم خودنمایی کرد - نهه نمی خواد با ماشین آقا ممد داریم میبریمش نترس خوبه. عا بذار... صدای حاج خانوم پر عجز بود. - یوسف... یوسف خودتو برسون این ذلیل شده آبرمونو برده یه محل و یه حرف من وای خدا مردم این چه آفتی بود انداختی به جون ما... طلاقش میدی یوسف همین امروز این دختره ی سلیطه رو پس میفرستی خونه باباش! در حالت عادی اش باید به گلی بر میخورد اما او دخترک قرتی و شیرین زبانی بود که با تمام قوانین سخت فریبا ها عروس عمارت شان شده بود - نترسین کاندومتون رو می دوزن خوب میشین. الو یوسف مامانت خوبه من تو کوچه رفتم کمک جمع کنم یکم ناراحت شد تو بیا بیمارستان عشخم دیگر کسی سعی نمی کرد محافظه کاری کند و آبرویی هم برای یوسف نمانده بود با جدا کردن گوشی از دستگاه پر غیظ غرید - خراب میکنم اون مدرسه ای رو که به توعه بی شرف توش درس یاد دادن گلی! https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk
نمایش همه...
Repost from N/a
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده می‌خواد مچشون و بگیره😂😂👇 #پارت۲۲۹ یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربه‌ی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید. قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا. حدس می‌زدم ماه‌پری باشد. صداها که نزديک‌تر شد، دیگر یقین پیدا کردم. ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما می‌آمد. -شِت! پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم. اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم. متوجهِ نگاهم شد که مردمک‌هایش را از سقف گرفت و به من دوخت. -تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمی‌گیره. قلبم تندتر از هر زمانی می‌کوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفته‌تر شدم. -چکار کنم؟! کلافه روی تخت نشست. -بِکَن! گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباس‌هایم اشاره زد. -لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟! چشم‌غره‌ای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید. -خیلی خوشگلی، همه‌شم قایم کردی. دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم. آنقدر غد و یک‌دنده بود که برای حلِ چنین بحرانی‌ هم باید دل به دلِ راهِ حل‌های مردم آزارش می‌دادم. گریه‌ام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن قرار داشت. یقه‌اسکی‌ام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم. در کسری از ثانیه نیم خیز شد. بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت. هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد. پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد. او رسیده بود. -نکشمون با این مدل جاسوسیش. اما همه‌ی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود. رویایِ ماندن بینِ بازوهایش. آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم. صورت‌هایمان مقابلِ هم، با فاصله‌ی کمی قرار داشت و مردمک‌هایم از بی‌قراری یک‌جا ثابت نمی‌ماندند. داغی پوستش را به راحتی حس می‌کردم و به تنِ لرزان و آشوبم می‌رسید. نتوانستم... تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم. از تیله‌های سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع می‌شد. -بازم بدهکارم شدی. زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینه‌هایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین می‌شد. بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه می‌زد. جرقه‌ای که امشب آتش شد و وای به ادامه‌ی روزهایمان. جرقه‌ای به نامِ هوس که شعله کشید و می‌دانستم کار دستمان می‌دهد. -چرا نمی‌ره؟! ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود. -ناله کن! تا نشنوه نمی‌ره.... با غیض پچ زدم: -چی؟! دستش به پایین خزید و دندان‌هایش زیر گلویم نشست: -جیغ نزن، فقط ناله... تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و... https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk https://t.me/+TUy4S1HlcK44NjRk #محدودیت‌سنی🔞 #عاشقانه #مافیایی #بزرگسال #پارت‌واقعی
نمایش همه...
Repost from N/a
_ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو میتونی بیای پیشش؟ صدای اروند گرفته بود جاوید بهت زده جواب داد _ شوخی میکنی مگه نه اروند؟ تو اینقدرم بی غیرت نشدی اروند پوزخند زد _ آدرسو واست فرستادم کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم _ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟ بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش اروند تماس رو قطع کرد صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد وارد که شد صدای زن رو شنید _ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب می‌کشی مگه من مسخرتم؟ ای بابا اروند با اخم وارد شد و تشر زد _ بیرون باش زن نچی کرد و ایستاد _ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم! فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟! صبح تا شب عکست تو روزنامه‌ها و تلویزیونه اذیت کنی اذیت میکنم اروند عصبی غرید _ گمشو بیرون تا خبرت کنم همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک می‌ریخت اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد _ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟ طلا در سکوت هق زد میدونست منظورش چیه _ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟ گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا گفتم زن و زندگی فقط مانعمه تو چی گفتی؟ طلا بغض کرده پچ زد _ من که اعتراضی نکردم _ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد خسته شده بود اروند نمی‌فهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره سعی کرد بی تفاوت باشه _ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا وقت مصاحبه دارم بخواب تمومش کنه طلا التماس کرد _ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده هیچ وقت دیگه مزاحمت نمی‌شم _ داری اون روی سگمو بالا میاری _ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد _ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد شونه هاشو فشرد دخترک روی تخت کهنه دراز شد _ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟ درد نداره زود تموم می‌شه... هردو میدونستن دروغ می‌گه اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد پاهاش می‌لرزید نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده پیامِ مدیر برنامه هاش رسید "کجایی اروند؟ باید گریم بشی بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه دیر نکن" هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد اشتباه کرده بود؟ طلا با هق هق جیغ کشید _ آی خدایا مردم از درد اروند موهاشو چنگ زد به خودش تشر زد (احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید) طلا با هق هق جیغ کشید _ آی بسه ... اروند توروخدا بیا از در بیرون زد هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد به خودش دلداری داد (تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری) خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید _ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟ گرفته زمزمه کرد _مراقبش باش جاوید با خشم روی شونش کوبید _من چیکارشم بی ناموس؟ تو شوهرشی نه من از شانس گند عاشق توئه نه من بهت زده با خشم به جاوید خیره شد جاوید عصبی خندید _ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟ میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟ ستاره‌ی فوتبال ایران ، مونتیگو! _خفه شو میدونم اینقدر بی ناموس نیستی جاوید عصبی عقب عقب رفت _راست میگی بی‌ناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم اروند پوزخند زد _طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه _ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده دیگه رنگشو نمی‌بینی خودتو جرم بدی پیداش نمی‌کنی مونتیگو میشی ولی بدون طلا! اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد از خشم می‌لرزید با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد _فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید چراغ قرمزو رد کرد چشماش از خشم سرخ شده بود _ طلا واسه من جون میده هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه! پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش می‌زنه خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم! https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
نمایش همه...
مونتیگو ⚽️

°• ○●°• ○● ﷽ ●○•° ●○•° سباسالار #اکالیپتوس #جگوار #مونتیگو #گرگاس #آرتِمیس #پارادایس ✨پایان‌خوش✨ کپی پیگرد قانونی دارد

بریم پارت جدید؟
نمایش همه...
❤‍🔥 29 5👍 3
- هی پدرسوخته #ممش منو نخور! غلامرضا با اخم به دخترکم خیره شده بود که دو لپی شیر میخورد و توجهی هم به خشم باباش نداشت. - چرا داری از اموال من بهش میدی بخوره آخه؟ من اینجا دهنم آب افتاده و انصفافه اون هشتاد وپنجای نازنین تو دهن این بچه مچاله بشن؟! جوابی ندادم. با خنده به غلامرضا خیره شده بودم که به زور می خواست مهرو رو از سینه م جدا کنه. - د ول کن توله سگ، نخور انقدر تموم شد. غلامرضا حرص میخورد و مهرو با اخم به صورت باباش چنگ زد و غرغر کرد: - ماما... ممش... یه چشم غره هم رفت که خندم رو بیشتر کرد. غلامرضا نگاهی به خندم و گفت: - مال و اموالمو صاحب شده و توام میخندی؟ با لبخند سری تکون دادم که دستش رو بند یقه ی لباسم کرد و از روی سی.نه م کنار زد. - اصلا دو نفری شیر میخوریم. اما قبل از این که بهم نزدیک بشه، نیاز دستش رو روی سی.نه م گذاشت. غلام‌رضا کلافه داد زد: - ای بر پدرت که پدر منو درآوردی شبه جمعه ای! اون دوتا بهم چشم غره می رفتن و منم بهشون می خندیدم. تا بالاخره غلامرضا موفق شد دست مهرو رو پس بزنه، سرش رو به سینه م نزدیک کردو... https://t.me/+YxUQrbp7hV00YzE0 https://t.me/+YxUQrbp7hV00YzE0 غلامرضا مردی مذهبی با فیتش های جنسی خاص خودش که به هیچ زنی نزدیک نمیشه اما #دلبر_قرتیش کاری کرده که به بچه ش موقع شیرخوردن هم حسادت میکنه🤣💦 #بی‌حیاجلوبچه‌‌میرن‌روهم‌وخاکبرسری💦
نمایش همه...
دلـبر قـرتــی

لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )

Repost from N/a
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
نمایش همه...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

👍 1
Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
نمایش همه...

👍 3
Repost from N/a
_ حاجی دختره چموشه، نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+nKhAk1_rUAI1NjA0 https://t.me/+nKhAk1_rUAI1NjA0 https://t.me/+nKhAk1_rUAI1NjA0
نمایش همه...
👍 1