cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

✨𝑴𝑶𝑶𝑫𝑻𝑶𝑾𝑹𝑰🖤

𝐖𝐄𝐋𝐂𝐎𝐌𝐄 𝐁𝐀𝐁✨🐾 𝗦𝗧𝗔𝗥𝗧: 1400/12/1 رمانمون:نقاب عشق❤️‍🔥 حمایت کنید🙏🏻

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
391
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

به خاطر انتقام از پدره و گیر انداختنش، دخترشو رو عاشق خودش کرده حالا میخواد ولش کنه😱 _ تو... تو خیلی پستی! نیشخندی زد و چشمای طوسیشو بهم دوخت: _ چرا؟ چون حقمو گرفتم؟ چون بعد از این همه سال پدر بی‌شرفتو به سزاش رسوندم؟! با گریه جیغ کشیدم: _ اسم پدر منو به دهنت نیار عوضی... تو همه زندگیمو نابود کردی! خندید و چال گونش معلوم شد. کدوم دیوونه‌ای در عین نفرت شدید از یه آدم اینجوری دلش برای خنده‌هاش ضعف می‌رفت جز من؟! _ بس کن عروسک... مگه چیکار کردم؟ فقط یه خورده دل کوچولوتو تکون دادم همین... اینقدر داد و قال نداره که! چشام مثل ابر طوفانی می‌بارید. اون همه عاشقی و دیوونگی رو می‌گفت یه تکون خوردگی کوچیک دل؟! تمام نفرتمو ریختم تو چشام: _ ازت متنفرم هیراد پورمهر! قهقهه زد و درحالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت: _ خوبه اینجوری راحت‌تر این آدم پست رو فراموش میکنی... برای طلاق آماده باش! https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

دختره رو تو روز عروسیش ول میکنه تا از پدرش انتقام بگیره😱 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 نگاه وحشت زده ام روی آن دو نشست. مهرانه با پوزخندی تمسخرآمیز کنارش ایستاده بود. دستانشان درهم گره خورده بود. با نگرانی نزدیکش شدم. _ چی شده هیراد؟ نگاه سردش که روی صورتم نشست، تنها پاسخ سوالم بود. خواستم باز حرفی بزنم که پدر فریاد کشید: _ چیکار میکنی هیراد؟ بیا بشین پای سفره عقد... نمیبینی مهمونا منتظرن؟ این مسخره بازی چیه راه انداختی؟ پوزخندی کنج لبش جا خوش کرد: _ مسخره بازی؟ آره مسخرست... خیلی مسخرست که من بشم داماد قاتل پدرم مگه نه؟ اصلا کمدی‌تر از اینم مگه داریم؟! مبهوت خیره‌اش بودم و پلک نمی‌زدم. چه می‌گفت؟! این مزخرفات را از کجا آورده بود؟ پدر من و قتل؟ دروغ بود مگر نه؟! یعنی... یعنی او انتقام قتل پدرش را از من گرفته بود؟! نگاهش دوباره روی من نشست. _ چشاتو درست وا کن... اگه دلم برات نمی‌سوخت، مطمئن باش الان همه چیز یه جور دیگه رقم خورده بود... ولی ساده‌تر از اونی که فکرشو می‌کردم... او همان هیراد عاشق و دلداده من بود که روزی با زیباترین لحن ممکن از خواستنم گفته بود؟! نیشخندی روی لبش نشست و ادامه داد: _ ولی... ولی فقط دلم برات سوخت که از کشتنت صرف نظر کردم... عاشقت نشدما... یادت باشه اینو... تو توهم زیاد میزنی! احساسات و عواطف عمیق قلبم را که صادقانه خرجش کرده بودم توهم می‌خواند؟! صدای شکستن قلبم آنقدر بلند بود که مطمئن بودم او به وضوح شنیده است؛ شنیده بود که مردمک‌هایش تیره‌تر شده بودند و چرا حس می‌کردم برخلاف چیزی که می‌خواهد نشان دهد، هیچ از این بازی که راه انداخته بود، لذت نمی‌برد! پدر خشمگین فریادی کشید و او دست در دست مهرانه و بی‌توجه به آشوبی که ایجاد کرده بود، به سمت در ورودی رفت و خونسرد گفت: _ زندان خوش بگذره سلمان شایان... بالای دار میبینمت! به محض خروجش دو سرباز نظامی وارد سالن شدند و من پشت مردمک‌های تار شده از اشکم دستان پیر پدرم را دیدم که به سمت قلبش می‌رود! کینه و نفرت به یکباره در دلم جوشید و غل زد و زیر لب زمزمه کردم: _ باشه هیراد پورمهر... به هدفت رسیدی و رفتی... نفهمیدی چه ویرونه‌ای ازم ساختی... ولی حالا باید منتظر جواب من باشی... بهت نشون میدم از یه دختر ساده لوح متوهم چه کارهایی برمیاد! https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 هیراد پورمهر مرد نابینایی که گذشته سختی داشته و حالا بعد هفده سال میخواد انتقامشو از باعث و بانی همه بدبختی هاش بگیره... انتقامش که نه... حقشو! حالا بهترین کسی که میتونه طعمه بشه کیه؟ تک دختر سلمان شایان که تو ناز و نعمت بزرگ شده و میتونه بزرگترین نقطه ضعف پدرش باشه!
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

به خاطر انتقام از پدره و گیر انداختنش، دخترشو رو عاشق خودش کرده حالا میخواد ولش کنه😱 _ تو... تو خیلی پستی! نیشخندی زد و چشمای طوسیشو بهم دوخت: _ چرا؟ چون حقمو گرفتم؟ چون بعد از این همه سال پدر بی‌شرفتو به سزاش رسوندم؟! با گریه جیغ کشیدم: _ اسم پدر منو به دهنت نیار عوضی... تو همه زندگیمو نابود کردی! خندید و چال گونش معلوم شد. کدوم دیوونه‌ای در عین نفرت شدید از یه آدم اینجوری دلش برای خنده‌هاش ضعف می‌رفت جز من؟! _ بس کن عروسک... مگه چیکار کردم؟ فقط یه خورده دل کوچولوتو تکون دادم همین... اینقدر داد و قال نداره که! چشام مثل ابر طوفانی می‌بارید. اون همه عاشقی و دیوونگی رو می‌گفت یه تکون خوردگی کوچیک دل؟! تمام نفرتمو ریختم تو چشام: _ ازت متنفرم هیراد پورمهر! قهقهه زد و درحالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت: _ خوبه اینجوری راحت‌تر این آدم پست رو فراموش میکنی... برای طلاق آماده باش! https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

00:06
Video unavailableShow in Telegram
لباس عروسم رو جمع کردم و دویدم سمتش.. دستش رو گرفتم و با اشک گفتم _ تو رو خدا هیراد... با من اینکار رو نکن! نگاه غمگینش رو بهم دوخت _ متاسفم... ببرش سرکار... نگاهی به دستبند روی دستای پدرم انداختم و بازم با گریه التماس کردم.. ولی اونا بدون توجه به من پدر عزیزتر از جانم رو سوار ماشین پلیس کردن! نگاه پر نفرتم رو تو چشمای طوسیش دوختم. با خونسردی دستاش رو توی جیبش کرده بود و به من خیره شده بود! _ ازت نمیگذرم... زندگیتو خراب میکنم.. همون بلایی رو سرت میارم که سر من آوردی! همچنان در سکوت و به سردی نگاهم می‌کرد. انگار تهدیدم اصلا براش مهم نبود نیشخندی زدم _ تو به خاطر انتقام از پدرم منو له کردی منم به خاطر انتقام از تو خواهرت رو له میکنم! تو یه لحظه چشاشو خون گرفت هجوم آورد سمتم که سریع بلند شدم و به طرف خیابون دویدم اما میدونستم با اون لباس عروس خیلی نمیتونم ازش دور بشم همینم شد! بازوم که از پشت کشیده شد، با جیغ تو بغلش افتادم. تقلا کردم تا ولم کنه ولی اون محکم دستامو قفل کرده بود. با جسارت توی چشمای عجیبش خیره شدم حالا علاوه بر خشم شاید حسرت رو هم توی اون نگاه میدیدم ولی دیگه برام مهم نبود من دیگه ازش نمی ترسیدم!
نمایش همه...
15 - 1.gif.mp41.20 KB
_ آخ... با حرص حوله را روی موهایش می‌کشیدم و در دل به آن مهرانه عوضی بد و بیراه می‌گفتم. _ نفس! پاسخم به اعتراضش بیشتر کشیدن موهایش زیر حوله بود. _ آخ آروم‌تر... یه بار مارو بردی حموم‌ها! با حرص گفتم: _ از این به بعد وضع همینه که هست! _ حیف که این دست علیل شده... وگرنه مگه میذاشتم تو با موهای عزیزم این طوری رفتار کنی! بار دیگر موهایش را کشیدم: _ ساکت! _ نچ نچ... خیلی خشن شدی‌ها! با حرص حوله را روی سرش رها کردم که صدای خنده‌اش خشمم را بیشتر کرد. آرام حوله را از روی سرش برداشت: _ منکه میدونم دلت از چی پره! _ عه؟ میدونی و عین خیالت نیست؟! خندان نگاهم کرد: _ انقدر دوست دارم وقتی حسودی میکنی! چشم‌غره‌ای رفتم و حرفی نزدم. با دست سالمش دستم را گرفت و همان‌طور که نوازش می‌کرد، گفت: _ آخه عزیزک من... برای چی باید به اون آدم حسودی کنی وقتی من چشام به جز تو کسی رو نمیبینه؟! دلخور گفتم: _ چرا وقتی داشت برات می‌خندید و عشوه میومد حرفی بهش نزدی؟! با مهربانی نگاهم کرد و بوسه‌ای روی دستم کاشت: _ آخه جلوی مادرش چی می‌گفتم... اومده بودن عیادت... با یاد نگاه عاشقانه دخترک، دوباره حرص خوردم: _ این دفعه بخواد برات عشوه بیاد خودم گیساشو میبرم! حواسم به نگاه شیفته‌اش نبود که ناگهان دستم را به سمت خود کشید! https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

به خاطر انتقام از پدره و گیر انداختنش، دخترشو رو عاشق خودش کرده حالا میخواد ولش کنه😱 _ تو... تو خیلی پستی! نیشخندی زد و چشمای طوسیشو بهم دوخت: _ چرا؟ چون حقمو گرفتم؟ چون بعد از این همه سال پدر بی‌شرفتو به سزاش رسوندم؟! با گریه جیغ کشیدم: _ اسم پدر منو به دهنت نیار عوضی... تو همه زندگیمو نابود کردی! خندید و چال گونش معلوم شد. کدوم دیوونه‌ای در عین نفرت شدید از یه آدم اینجوری دلش برای خنده‌هاش ضعف می‌رفت جز من؟! _ بس کن عروسک... مگه چیکار کردم؟ فقط یه خورده دل کوچولوتو تکون دادم همین... اینقدر داد و قال نداره که! چشام مثل ابر طوفانی می‌بارید. اون همه عاشقی و دیوونگی رو می‌گفت یه تکون خوردگی کوچیک دل؟! تمام نفرتمو ریختم تو چشام: _ ازت متنفرم هیراد پورمهر! قهقهه زد و درحالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت: _ خوبه اینجوری راحت‌تر این آدم پست رو فراموش میکنی... برای طلاق آماده باش! https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

_ آخ... با حرص حوله را روی موهایش می‌کشیدم و در دل به آن مهرانه عوضی بد و بیراه می‌گفتم. _ نفس! پاسخم به اعتراضش بیشتر کشیدن موهایش زیر حوله بود. _ آخ آروم‌تر... یه بار مارو بردی حموم‌ها! با حرص گفتم: _ از این به بعد وضع همینه که هست! _ حیف که این دست علیل شده... وگرنه مگه میذاشتم تو با موهای عزیزم این طوری رفتار کنی! بار دیگر موهایش را کشیدم: _ ساکت! _ نچ نچ... خیلی خشن شدی‌ها! با حرص حوله را روی سرش رها کردم که صدای خنده‌اش خشمم را بیشتر کرد. آرام حوله را از روی سرش برداشت: _ منکه میدونم دلت از چی پره! _ عه؟ میدونی و عین خیالت نیست؟! خندان نگاهم کرد: _ انقدر دوست دارم وقتی حسودی میکنی! چشم‌غره‌ای رفتم و حرفی نزدم. با دست سالمش دستم را گرفت و همان‌طور که نوازش می‌کرد، گفت: _ آخه عزیزک من... برای چی باید به اون آدم حسودی کنی وقتی من چشام به جز تو کسی رو نمیبینه؟! دلخور گفتم: _ چرا وقتی داشت برات می‌خندید و عشوه میومد حرفی بهش نزدی؟! با مهربانی نگاهم کرد و بوسه‌ای روی دستم کاشت: _ آخه جلوی مادرش چی می‌گفتم... اومده بودن عیادت... با یاد نگاه عاشقانه دخترک، دوباره حرص خوردم: _ این دفعه بخواد برات عشوه بیاد خودم گیساشو میبرم! حواسم به نگاه شیفته‌اش نبود که ناگهان دستم را به سمت خود کشید! https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

به خاطر انتقام از پدره و گیر انداختنش، دخترشو رو عاشق خودش کرده حالا میخواد ولش کنه😱 _ تو... تو خیلی پستی! نیشخندی زد و چشمای طوسیشو بهم دوخت: _ چرا؟ چون حقمو گرفتم؟ چون بعد از این همه سال پدر بی‌شرفتو به سزاش رسوندم؟! با گریه جیغ کشیدم: _ اسم پدر منو به دهنت نیار عوضی... تو همه زندگیمو نابود کردی! خندید و چال گونش معلوم شد. کدوم دیوونه‌ای در عین نفرت شدید از یه آدم اینجوری دلش برای خنده‌هاش ضعف می‌رفت جز من؟! _ بس کن عروسک... مگه چیکار کردم؟ فقط یه خورده دل کوچولوتو تکون دادم همین... اینقدر داد و قال نداره که! چشام مثل ابر طوفانی می‌بارید. اون همه عاشقی و دیوونگی رو می‌گفت یه تکون خوردگی کوچیک دل؟! تمام نفرتمو ریختم تو چشام: _ ازت متنفرم هیراد پورمهر! قهقهه زد و درحالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت: _ خوبه اینجوری راحت‌تر این آدم پست رو فراموش میکنی... برای طلاق آماده باش! https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk https://t.me/+6V14eRhGCeBlYzdk
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

دختره رو تو روز عروسیش ول میکنه تا از پدرش انتقام بگیره😱 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 نگاه وحشت زده ام روی آن دو نشست. مهرانه با پوزخندی تمسخرآمیز کنارش ایستاده بود. دستانشان درهم گره خورده بود. با نگرانی نزدیکش شدم. _ چی شده هیراد؟ نگاه سردش که روی صورتم نشست، تنها پاسخ سوالم بود. خواستم باز حرفی بزنم که پدر فریاد کشید: _ چیکار میکنی هیراد؟ بیا بشین پای سفره عقد... نمیبینی مهمونا منتظرن؟ این مسخره بازی چیه راه انداختی؟ پوزخندی کنج لبش جا خوش کرد: _ مسخره بازی؟ آره مسخرست... خیلی مسخرست که من بشم داماد قاتل پدرم مگه نه؟ اصلا کمدی‌تر از اینم مگه داریم؟! مبهوت خیره‌اش بودم و پلک نمی‌زدم. چه می‌گفت؟! این مزخرفات را از کجا آورده بود؟ پدر من و قتل؟ دروغ بود مگر نه؟! یعنی... یعنی او انتقام قتل پدرش را از من گرفته بود؟! نگاهش دوباره روی من نشست. _ چشاتو درست وا کن... اگه دلم برات نمی‌سوخت، مطمئن باش الان همه چیز یه جور دیگه رقم خورده بود... ولی ساده‌تر از اونی که فکرشو می‌کردم... او همان هیراد عاشق و دلداده من بود که روزی با زیباترین لحن ممکن از خواستنم گفته بود؟! نیشخندی روی لبش نشست و ادامه داد: _ ولی... ولی فقط دلم برات سوخت که از کشتنت صرف نظر کردم... عاشقت نشدما... یادت باشه اینو... تو توهم زیاد میزنی! احساسات و عواطف عمیق قلبم را که صادقانه خرجش کرده بودم توهم می‌خواند؟! صدای شکستن قلبم آنقدر بلند بود که مطمئن بودم او به وضوح شنیده است؛ شنیده بود که مردمک‌هایش تیره‌تر شده بودند و چرا حس می‌کردم برخلاف چیزی که می‌خواهد نشان دهد، هیچ از این بازی که راه انداخته بود، لذت نمی‌برد! پدر خشمگین فریادی کشید و او دست در دست مهرانه و بی‌توجه به آشوبی که ایجاد کرده بود، به سمت در ورودی رفت و خونسرد گفت: _ زندان خوش بگذره سلمان شایان... بالای دار میبینمت! به محض خروجش دو سرباز نظامی وارد سالن شدند و من پشت مردمک‌های تار شده از اشکم دستان پیر پدرم را دیدم که به سمت قلبش می‌رود! کینه و نفرت به یکباره در دلم جوشید و غل زد و زیر لب زمزمه کردم: _ باشه هیراد پورمهر... به هدفت رسیدی و رفتی... نفهمیدی چه ویرونه‌ای ازم ساختی... ولی حالا باید منتظر جواب من باشی... بهت نشون میدم از یه دختر ساده لوح متوهم چه کارهایی برمیاد! https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 هیراد پورمهر مرد نابینایی که گذشته سختی داشته و حالا بعد هفده سال میخواد انتقامشو از باعث و بانی همه بدبختی هاش بگیره... انتقامش که نه... حقشو! حالا بهترین کسی که میتونه طعمه بشه کیه؟ تک دختر سلمان شایان که تو ناز و نعمت بزرگ شده و میتونه بزرگترین نقطه ضعف پدرش باشه!
نمایش همه...
سوگند عزیزی ♡ سودای تقدیر ♡

🍂 به نام خدا 🍂 به قلم سوگند عزیزی سودای تقدیر درحال تایپ جسد خاکستری آفلاین کپی ممنوع🚫 " نویسنده این رمان‌ برای مخاطب بزرگسال دست به قلم می‌برد. خواندن یا نخواندن این رمان عاشقانه به خودتان بستگی دارد." اینستاگرام من Instagram.com/sogand_azizi16

Repost from N/a
بهترین رمان از دید مخاطب‌های تلگرام!🔞 https://t.me/+7jBBjVpgeK0yN2Jk به سمت اتاق قدم برداشتم و با باز کردن در و دیدنش برق از سرم پرید. لباس خواب توی تنش به شدت توی چشم می‌زد و برجستگی‌های بدنش رو به نمایش گذاشته بود. دستی به صورتم کشیدم و کشدار گفتم: -برای کی انقدر به خودت رسیدی دختر خوب؟!🔞 تک خنده‌ای کرد و دستی به موهای بلندش کشید و با شیطنت گفت: -برای تو عشقم!🔥💦 چشم‌هام برق زد و نزدیکش شدم و دستی به موهاش کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم. کنار گوشش زمزمه کردم: -توله کوچولو دلش هوس شیطونی کرده؟!😋💦 سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و اضافه کرد: -امشب می‌خوام واست دلبری کنم.🔥 https://t.me/+7jBBjVpgeK0yN2Jk https://t.me/+7jBBjVpgeK0yN2Jk #رمان‌قراره‌به‌چاپ‌برسه🚷♨️
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.