cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

تاوان سکوت

سلام دوستان رمانهای توپ و درجه یک بخونید تاوان سکوت..تاوان عشقت...مسافرت شوم...و....

نمایش بیشتر
Advertising posts
4 893مشترکین
-12824 ساعت
+4477 روز
+4 55030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

صدای گرم و دلنشین بانو#فاطمه_مهلبان 👌🏻💜 🎵ترانه : #توبامن_باش
نمایش همه...
🍂🍁🍂🍁🍂 #او_پدرم_بود #Part_171 وقتی رسیدیم عمارت بی هیج حرفی وارد خونه شدم خدمتکار جوونمون که اسمش سلاله بود لبخندی زد و صاف ایستاد: _سلام خانوم خوش امدید لبخندی زدم کیفمو دست سلاله دادم و گفتم: _ سلام گلم حالت خوبه ؟ _ممنون خانوم خنده ای کردم با اون کفشای پاشنه بلند خرامان خرامان از پله ها بالا رفتم به اتاق خودمو امیر رسیدم ناخوادگاه نگاهم به اتاق شکنجه م افتاد با یاد اوری جیغ ها و دردام سری تکون دادم و سعی کردم چیزی به یاد نیارم.. در اتاق خودمونو باز کردم و وارد شدم با دیدن رنگ سفید یاسی اتاق که به دستور من بود لبخندی روی لبم اومد مانتو سفید و شالمو دراوردم و روی تخت انداختم.. روی تخت نشستم هر کدوم از کفشا رو یه طرف پرت کردم شلوارمم دراوردم و سمت پنجره رفتم کمی از پرده رو کنار زدم امیر داشت با محافظا حرف میزد شونه ای بالا انداختم و سمت حموم رفتم توی وان پر کف دراز کشیدم سرمو تکیه دادم به لبه وان و چشمام و بستم چند لحظه نگذشته بود که با برخورد محکم در با دیوار از جا پریدم و جیغ کشیدم امیر لخت و با لبخندی مرموز وارد حموم شد .. با دیدن تن لختش حرصی چشامو بستم و گفتم: _امیر خجالت بکش چرا لختی تو؟؟ 🍂🍁🍂🍁🍂
نمایش همه...
🍂🍁🍂🍁🍂 #او_پدرم_بود #Part_170 پدر فرشاد اما هر دو رو بغل کرد و بوسید و به سما دستبند زیبایی هدیه داد امیر دستمو گرفت جلو رفتم و با کفش پاشنه بلندم پای فرشاد و لگد کردم و گفتم: _فری جون تو و جون خواهرم اذیتش کنی خشتکت... با اهوم اهوم امیر متوجه موقعیت شدم لبخند ضایعی زدم و گفتم: _خوشبخت شه خشتکت نه یعنی خودتون.... امیر هولم داد جلو رفتم تو بغل سما محکم بغلش کردم و دم گوشش گفتم: _خواهری نبینم غمتو بخند بالاخره بهش رسیدی سما لبخندی زد و گفت: _خوشحالم که دارمت.... _منم... امیر سویج ماشینی که برای فرشاد خریده بود دست سما دادو گفت _این یه نمه تو رانندگی عصبیه بیست و سه سالشه ها ولی احمقه عزیزم بیا این تحویل تو مواظب باش . سما لبخندی زد تو بغل امیر خرید و گفت: _مرسی داداش مرسی.. اشکایی که از ذوق سرازیر بود و پاک کردم.. سما و فرشاد میخواستن برن ویلای شمال ماه عسل.. منو امیرم بریم عمارت... _امیر بریم خونه ما؟ امیر لبخندی زد و گفت: _ نه عمو فدات میریم خونه دیگه شما بیاید بریم خونه ما اقای حیدری لبخندی زد گونمو نوازش کرد و گفت: _خانوم کوچولو هدیه عروسی شما محفوظه ها لبخندی پر ناز زدم و گفتم _فداتوت بشم عمو شما خودتون هدیه اید عمو شونه هامو بغل کرد و گفت: _چقدر تو مثل شوهرت پاچه خواری خندیدم از عمو و لاله جون جدا شدیم و سمت عمارت راه افتادیم تو طول راه جفتمون سکوت کردیم 🍂🍁🍂🍁🍂
نمایش همه...
🍂🍁🍂🍁🍂 #او_پدرم_بود #Part_169 *یک ماه بعد** عروس خانوم ایا وکیلم شمارا با مهریه معلوم یک جلد کلام اله مجید یک عدد اینه و شمعدان و تعداد هزار و چهارصد و سی سکه تمام بهار ازادی به عقد دائم اقای فرشاد حیدری دربیاورم. ..؟ _عروس رفته اب بیاره... عاقد خندید. و گفت: =دوشیزه مکرمه وکلیم....؟؟؟ _عروس داره فکر میکنه. فرشاد با حرص نگاهم کرد و زیر لب گفت: _لال شی بزار بگه دیگه سکته کردم زبونمو دراوردم و تخس نگاهش کردم دستی دور کمرم حلقه شد و صدای گرم زندگیم تو گوشم پیچید. _نکن وروجک بزار عروس بله بگه خشک شدیم. چشمی گفتم و سکوت کردم. _عروس خانوم وکیلم... سما سر بلند کرد با چشمای اشکی به اطراف نگاه کرد نگاهش که بهم خورد لب زد : _بگم با اجازه کی ؟ _اروم لب زدم :امیر.. سما سری تکون داد با صدای نازش گفت: _با اجازه برادرم امیر خان بله به امیر نگاه کردم.. چشاش برق میزد لبخندی زد بعد جواب مثبت فرشاد سمت سما رفتیم یه عقد محضری ساده بود چون مادر فرشاد خان فرموده بودن فک فامیلا خبرشون خارجن...بعد از امضا هایی که زدن مادر فرشاد جلو رفت فرشاد و محکم بغل کرد پیشونیش و بوسید و ساعت طلایی به دستش بست نیم نگاهی به سما انداخت و تبریک سردی گفت قلبم از سردی با خواهرم گرفت... 🍂🍁🍂🍁🍂
نمایش همه...
شخـصیت نـگار در تاۅانِ سُڪوټ♡ سلام همکلاسی ویدا هستم،دانشجویم رشته معماری داخل شهر رشت خیلی حشیرم از خوردن کیر اصلا سیر نمیشم بماندکه چه طوری پردمو زدن ولی بخاطرپول نبود بخاطر لذتبردن بود بخاطر عشق بود ولی حالا بخاطر پوله، خانواده ویدا پولداره و خانواده من نه بخاطر کم نیاوردن جلویه ویدا مجبور شدم کوص بدم یک ملیون وحالا حدا. پانصد م سرمایه دارم علی هم یک ویلا بهم داد چون از کوصم لذت میبرد مگین نه بخونید 👇👇👇👇 @Tawanso
نمایش همه...
🍂🍁🍂🍁🍂 #او_پدرم_بود #Part_168 _چی میگی برای خودت؟ پسرت میخواست حش*رش و کنترل کنه تو حق نداری به خواهرم توهین کنی لاله نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: _ تو که خودت زیر خواب امیری پوزخندی زدم مثل خودش نگاهش کردم و گفتم: _مواظب حرف زدنت خیلی باش میتونم همتونو با یه شکایت بدبختت کنم ِ میتونم ادعا کنم گولمون زدن. و باهامون رابطه داشتن...اونوقت ببینم باز انقدر زبونت درازه لاله عصبی دستشو بالا برد خواست به صورتم بکوبه که دستشو گرفتم و گفتم: _اصلا فکرشم نکن من اگه زیر خوابم باشم از تو امثال تو بهترم! امیر لاله رو عقب کشید کنار اقای حیدری نشوندش و گفت _زن عمو مرگ امیر اروم باش _امیر من این بچه رو با خون دل بزرگ کردم بعد الان به زور بدمش بره بدون هیچ عشقی؟ امیر جلوی پای لاله نشست و با مهربونی گفت: _قربونت برم این پدرسوخته عاشق سماس بخدا سما دختر خوبیه من دیدم که میگم.... لاله نگاهی به سما انداخت هر کسی چهره مظلومش و میدید میفهمد سما فرشته پاکیه که نماز و روزش یه روز اینور اونور نمیشه اقای حیدری لبخندی زد بلند شد کنار سما نشست و اروم باهاش شروع کرد حرف زدن. روی پله های لوکس خونه نشستم ..و اطراف و دید زدم همه چیز لوکس و شیک بود...بعد یه مدت فرشادم کنار لاله نشست و صورتش و بوسید . لبخندی زدم این یعنی همه چیز حل میشه 🍂🍁🍂🍁🍂
نمایش همه...
🍂🍁🍂🍁🍂 #او_پدرم_بود #Part_167 اشکای سما روی مغزم بود.... زن عموی امیر یا همون مادر فرشاد اشکاشو پاک کرد و جلوی ما ایستاد نگاهی به سرتاپاش انداختم ...دامن مشکی و تاپ حلقه ای طوسی موهای بلوندشو دورش ریخته بود و چشماش سرخ بود...! دقیقا شبیه زنی سی ساله میموند ! شونه سما رو گرفت تکون داد و گفت: _چی میخوای پسرم و ول کنی؟ چی میخوای؟؟؟ بغض سما با صدای بدی شکست اقای حیدری جلو اومد و دست زنشو گرفت و گفت: _ لاله بسه این دختر چه گناهی داره ؟ لاله دستشو از دست اقای حیدری بیرون کشید و فریاد زد: _این عجوزه پسرم و از راه بدر کرده .. سما با صدای اروم و نا مفهوم گفت: _نه نه... اقای حیدری کت مشکی رنگش و دراورد روی مبل انداخت نشست و گفت: _جای این کارا باید یه فکری کنیم.. لاله دستی به موهاش کشید و گفت: _فکر نداره هری یه کم پول بده به موسسه دیگه اینارم نبینم... ابرویی بالا انداختم زنیکه داشت مارو با پول معامله میکرد عصبی بلند شدم و گفتم: _خانوم پیاده شو باهم بریم...! 🍂🍁🍂🍁🍂
نمایش همه...
🍂🍁🍂🍁🍂 #او_پدرم_بود #Part_166 اقای حیدری با صدای بلند فریاد زد _ تو تک پسر داریوش حیدری هستی.. تو داری نام منو یدک میکشی پسر جون.. امیر نفس عمیقی کشید بلند شد و بازوی اقای حیدری و گرفت روی مبل نشوند و گفت : _عمو جان خواهش میکنم اروم باشید اقای حیدری دستشو از دست امیر در اورد و گفت: _ازتوام ناراحتم امیر.. خیلی ناراحتم ازت پسر.. تو چرا اینکارو کردی؟ این بچه چشمش به توئه و اونوقت تو...؟ امیر شرمزده سرشو پایین انداخت و گفت: _عمو ما پای کارمون میمونیم و اگه اجازه بدید میخوایم دخترا رو عقد کنیم.. _مگه از رو جنازه ی من رد شید... سرمو بلند کردم نگاه بی جونم و به پله ها دوختم که زنی خرامان خرامان پایین میومد.. _زن عمو... زن دستشو جلوی امیر بلند کرد و گفت: _ ساکت باش امیر هیچی نگو.. من نمیزارم پسری که سالها براش خون دل خوردم با این دختر ازدواج کنه 🍂🍁🍂🍁🍂
نمایش همه...
#او_پدرم_بود د
نمایش همه...