cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ﺯﻳﺑا ﺗﺭ اﺯ ﻣاﻫ | 🌒

ωєℓϲοмє.. بخند در شان ماه نیست که غمگین باشد . .🌓🍃 ᵃⁿᵒⁿʸᵐᵒᵘˢ :) •| t.me/Nashanas11_Bot ᵗʰᵉ ᵐᵃᶦⁿ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ :) •| t.me/Moon_780

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 295
مشترکین
-124 ساعت
-167 روز
-10630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Photo unavailableShow in Telegram
دلم میخواد همینقدر زِ غوغای جهان فارغ باشم♥️
نمایش همه...
3🥰 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_هشتم مه و بچه کاکایم عمر که او کلانتر است یکجا شیشته بودیم بعد نان هوا چای اورده بود عمر هم کتم قصه ره گرفت "او ادم کم قصه کو سبا امتحان دارم باید درس بخانم😫" عمر : چطور استی کتی کار و بار مه: شکرس دگه میگذره عمر: خو چطور است چاره ات میشه مه: ها دگه مه خو تنها مصارف خوده میکشم بس میکنه شکر عمر: خو خی ایتو باشه خوب میشه مه: ها دگه به اجازیتان مه برم درس بخانم سبا بخیر امتحان دارم همه گفتن برو بخیر موفق باشی به اطاقم رفتم به درس خاندن شروع کدم بی ازو روز های قبلم تکرار میکدم حالی برم اسان شده تقریبا تا ۱ شب درس خاندم دگه نشد خاب کدم *** یسرا: درسا کورسم تموم شد بخونه امادم سمیرا هم کم کم حالیو خوب میشه فقط یک دستیو به گچه به ای دو سه روز خیلی درس خوندم تا نمره خوب بگیرم هم ای بچگه فرزاد مر دیونه کرده🤦‍♀ دیشب هم به شخصی مه مسج داد گفتم دیگه بمع مسج ندین ولی کو گوش شنوا مم مجبور شدم اور بلا کردم امشبم خیلی درس خوندم صبح کارا خو تموم کرده سمیع هم ماست دیکون بره مم تیار شدم پوهنتون برم
نمایش همه...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_نهم سمیع: مایی خودیتو برم مه: بکجا سمیع: پوهنتون از سرا بیرون شدیم مه: چری مگه دیکون نمیری سمیع: میرم گفتم اگه مایی خودیتو تا پوهنتون برم مه: خووو نه مه خودمه میرم تو بزحمت میشی برو به دیکون خو سمیع: باش هر طور راحتی تا یک قسمتی هردو یکجا برفتیم بعد جدا شده مه طرف پوهنتون امادم پوهنتون مثل همیشه شلوغغ به صنف رفتم تمنا و زحل اختلاط میکردن تمنا: اوو امدی مه: ها جو احوالپرسی کرده به جاخو بشیشتم مه: درس خوندیم؟ زحل: ها جو خاندیم یک کمی مه: وی چری کمی🥲 تمنا: کت نفرک حتما قصه میکد درس خانده نتانست😝 زحل: تمنااااااا خیلی بد استی😒 تمنا: نو فامیدی😃 مه: باشه باشه جنگ نکنیم😂 زحل: خنده کو خنده کو به حساب تو هم میرسم به شانه مه با دست خو یکی بزد مه: حاله مه چکار کردم 😂 زحل: هیچی نکدی خر😒 صنف تقریبا پر شد استاد بیامد جا هار تغییر داد
نمایش همه...
👍 2
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_هفتم صنف پر شد استاد امد درس خاندیم د بین کمی وقفه بود بعضی ها بیرون میرفتن مم یگان درسا ره مرور میکردم بخاطر فردا امتحان است باز فکرم شد که یسرا بیرون شد فرزادم از پشت او بیرون شد 🙄😑 مام برم ببینم چی میکنه🤧🙄 مچم برم یا نی نشد میرم میبینم 😐 کتاب خوده گرفته رفتم بیرون ساحل همرایم امد مسعود و مزمل د صنف ماندن رفتم بیرون یسرا کت دوستایش د چوکی شیشته بودن کدام چیزه نوت میگرفت فرزادم کت دوست های خود گپ میزنه و گاه گاهی به یسرا میبینه سرتکان میته😑😑😑 مام یگان انرژی گرفته دوباره داخل صنف رفتم بعد درسا هم به دکان رفتم سمیع هم خوب شده بود سمیع ازم مشوره خاست میخایه پوهنتون خوده شروع کنه مشوره دادم بازم دل خودش امروز وقت تر دکان ره قفل کده خانه رفتم فکر کنم مهمان داریم🫡 پیش ازیکه به اطاق برم به اشپزخانه رفتم مه: چِششت ای هوا کی امده😐 هوا: خوش امدی کاکایم همرای یک بچه و دو دخترش امدن مه: خووو لباس هایمه تبدیل کده رفتم به خانه با همه احوالپرسی کدم ایق چی بلا عطر زدن فقط عروسی امدن🤢😵‍💫 نسقا یک عطر خوب انتخاب میکدین🤧 نان تیار شد گلثوم دختر کاکایم که همسن هوا است همرای هدایشان کمک کد دسترخوانه تیار کدن
نمایش همه...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_ششم ساحل و مسعودم استیکر خنده رپلی زدن😂 مزمل: شمارع بقران امی مه یک دقه میایم مره پس پشیمان میکنین از امدن😒 مه: ما بفکر هموطنان عزیز ما استیم🙂🇦🇫 مزمل: چطو مه: خو میشه سبا کدام هموطن ما کدام جای دور کار داشته باشه اگر سبا باران شوه او بیچاره بند میمانه ازو خاطر توره گفتم پیش بینی کنی که خبر شون نرن کنسل کنن😂 بازم ساحل و مسعود استیکر خنده رپلی زدن 😁 مزمل: مه بد کدم امدم خداحافظ😐 مه: مزاق کدم لالا خودت خو میفامی انی😉😁 او قدش زیاد دراز است بخاطر قدش کتش مزاق میکنیم بچه عاجز است هیچی نمیگه د گروپ درسی هم رفتم ممبرا ره چک میکدم کی کی استن دیدم یسرا پروفایل خوده بند کده حتما فرزاد تا حال به شخصیش رفته 😑🥱 افلاین شده خابیدم صبح اماده شده رفتم پوهنتون داخل پوهنتون با اسماعیل سرخوردم د ای دو سه روز هیچ ندیده بودمش غیر او همیشه د راه یا خانه یا بیرون سر میخوردم همرایش خداحافظی کده طرف پوهنځې خودما رفتم دوست های فرزاد د راه یک رقم بد طرفم میدیدن نادیده گرفته داخل شدم به صنف رفتم سلام داده بجای خود میشیشتم فکرم به فرزاد شد که لق لق طرف یسرا میبینه🙄 شرم هم نمیکنه یسرا هم د قصیش نیست کت دوست های خود گپ میزد
نمایش همه...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_نود_ام مر به صف اول پیش در گفت برو مم رفته بشیشتم همیته جا هار تغییر بداد زحل هم به صف اخر به پیش پنجره بشیشت تمنا به تعقیب زحل به صف اول به پیش پنجره همیته جاهای پسرا ر هم تغییر بداد ورقار توزیع کرد وییی ایشته سوالایی بیاورده😵‍💫 بسم الله گفته شروع کردم به حل کردن تقریبا ۴۰ دقیقه یی گذشته بود مصطفی وخیست پارچه خو بداد به استاد وییی ایشته زود حل کرد🙁 دستامه چری میلرزه اوفففف😩 استاد: اگر از جوابای خود مطمئن استی زود تر برو مصطفی: صحیح اس استاد استاد به صف اخر برفت مصطفی نزدیک در شد مه سوالا خو حل میکردم حس کردم بمه میبینه مصطفی خیلی آهسته بمه گفت: کمک کار داری تا مه جوابی بدم فرزاد: برو دگه استاد چی گفت مصطفی به فرزاد خیلی نگاهی بد انداخت استاد: هنوز نرفتی برو دگه بچه جان چرا ایستاد استی مصطفی: صحیح است استاد جان اینه میرم قلمم افتیده بود بمه دیده بازم اهسته گفت: ببخشی دگه و برفت
نمایش همه...
2👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_چهارم هرچی گفتیم نشدن خیستن و رفتن اشپزخانه رفتم مه: چی پخته کدین هوا: شوروا مه: خوو خوبست یک گیلاس اب خورده بیرون شدم دیدم مادرم خاب کده رفتم به اطاقم که درس بخانم د اخرم ان شدم د گروه چت خودما د واتساپ رفتم که دوست های خودم استن یک چند دقه چت کدم باز اف شده خابیدم صبح بعد نان خوردن به پوهنتون رفتم پیش دروازه ایستاد بودم منتظر دوستایم بودم دیدم از دور یسرا گگ میایه ای بچه فرزادم از پشتش وارخطا یک چند کلمه کتش گپ زد زود زود به صنف رفت دخترک بیچازه زیاد اذیت میشه بخاطر ای ادم لوده بعد خلاص شدن درس به دکان رفتم دیدم که سمیع امده مه: اوو سمیع لالا چطو که اینجه امدی بغل کشی مردانه کده احوالپرسی کدم طرف دستش دیدم بنداج داشت مه: چیشده دستته شفا باشه سمیع: کمی اوگار شده دستم زنده باشی برار😊 مه: خووو بخیر خوب شوی جان برار امروز فروش زیادتر بود نزدیکای شب شد دکانه قفل کده رفتیم شب بعد نان خوردن درس خوده خانده انلاین شدم به گروپ خودما رفتم غیبت میکدن کلان مردکا😂
نمایش همه...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_سوم بازم هرسه یکجا همدیگر بغل گرفتیم زنده باشین گل هایم😊♥️ تمنا: چی وقت نامزد شدی نامرد حالی میگی😒 زحل: دیشب 😁ولا مصروف بودم هیچ نشد بگم گفتم باشه از نزدیک بگم تمنا: خو خیره جانم تبریک باشه خوشبخت شوین 😊 مه: مبارک گلم ب پای هم پیر شوین🥰 زحل: آمین زنده باشین گلایم🥰 تمنا: خوو وی بخی که صنف بریم حالی درس شروع میشه 😟 هیچ فکرمه به وقت نشده زود وخیستم وسایلا خو بگرفتیم تمنا زود زود خوراکی ها خو بین کیف خو جا میکرد نتونست همونار بخوره 🥲😂 به صنف رفتیم شکر هنوز استاد نیامده بود زودی برفتیم به جا ها خو بشیشتیم *** مصطفی: مادرمه خانه اوردیم که محمد همرای زنش امده بود اووففف هوا ایناره چرا پریشان کدی🤦‍♂ رفتم احوالپرسی کدم محمد گفت که از اینجه تیر میشه میخاسته احوال بگیره که خبر شده محمد رفت چند دقیقه با مادرم گپ زد یک دو ساعت شیشت د خانه محمد: خو دگه با اجازه ما میریم هوا: وی کجا بخیر بشینین شب نان تیار کدیم باز صبح برین محمد: نی زنده باشی سونیل ره د خانه مادرکلانش ماندیم بریم اوره بگیریم هدا: خووو برو اوره بیار شب باش خانه ما کت ینگیم شبنم(ینگیم): نی جانم خالیم(مادرم) بی ازو مریض است شما باید متوجه اونا باشین ما ناق شماره بزحمت نمیکنیم🙂
نمایش همه...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_دوم مه: آمین، ها نمام تو برو🙂😂 تمنا: نموری کت نمام گفتنت😒😂 یکی به شانه مه زده برفت مم به چهار طرف خو دیده مصروف درست کردن شال خو شدم یکدفعه یی دستی جلو چشامه بیامد😐 _سوپرایززززززز😃 مه: تو که هرقذر بخای که مه نفهمم کینی اما صداتو بلند داد میزنه زحلمممم😂😂 زحل: ویییی چطو خیله شدم😒😂 مه: دشمنا تو خیله😂 وخیستم همدیگر بغل بگرفتیم دوباره بشیشتیم زحل: خا گمشکو ایشتنی😊 مه: خوبم😂 زحل : ویی چرا خنده🙁😒 مه: ایشته خوب میگی اییشتنیی😁 "طرز تلفظ یو خیلی جالب بود😁" زحل: خو دگه مه هرچیزه خوبش میگم😌راستی تمنا کجاست😐 مه: رفته کانتین همالک میایه زحل: خوو او پرخور گاو واری میخوره هیچ نیست چاق شوه😂😂 همی گپ که گفت تمنا هم برسید تمنا: کی ره پرخور گفتی عع🤨 زحل: هیچ دختر همسایه ما وخیستن همدیگر بغل بگرفتن تمنا: ابرو هایته چرا چیندی🫢😑 درحالیکه هنوز نگاهیو به صورت زحل بود گفت: یسرا همو چیزی که مه فکر میکنم تو هم فکر میکنی😑 "چی ر فکر میکنه؟😑🙄🫢" "حالک متوجه ابروهایو شدم از اولم ابروهایو منظم بود" چله هم بدستیو مه: اهاااا مم به همو فکرم🫣 هردو یکجا گفتیم تبریییککک باشه 🥳😜
نمایش همه...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_هشتاد_و_پنجم یک چنتا مسجه خاندم که غیبت فرزاد بود حوصله نبود دگیشه بخانم مه: کم غیبت کنین او مردم 😂🤦یک وقت میگفتن بچا غیبت نمیکنن ساحل رپلی زد _امدی بخیر نی بخدا غیبت نکدیم دختر خو نیستیم😂 مه: خی مسجا چی استن 😉😁 مسعود: یگان کارک های فرزاده میگفتیم 😐😂 مه: باز چی کده او لوده 😂؟ مسعود: هیچ پیش ما خوده شیر میگیره باز پشت دختر مردم میره تعقیب میکنه یگان کارا میکنه 😉😂 مه: خووو پشت کی ره گرفته لوده ره😏😂 ساحل: امو هراتی دخترک😁 هراتی دخترک کی ره میگن 😐 اهااا مه: خووو یسرا ره میگی😐💔 مسعود: هااا حالی قلب تو چرا شکست😂 مه: خو نی نشکست همتو تعجب کدم ساحل: ما از روز اول متوجه شده بودیم یکرقمک شدم بدم امد😐💔اولاد بی شب شش دختر کم بود رفته پشت او دختر بیچاره ره گرفتی😒😏 مه: خوو خی ایتو گپا مزمل دراز امد مزمل: چی گپ اس بچا😐 باش ازارش بتم 😉😈 مه: تو اینجه چی میکنی🤨 مزمل: خی چی کنم کجا باشم😐 مه: برو آب و هوای روز های آینده ره پیش بینی کو 😂
نمایش همه...
👍 1