cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

⚜آصلان | مائده قریشی⚜

༺﷽༻ چشمان تو موسیقی بی کلامی است که با من حرف ها دارد🍁 رمان آصلان: در حال تایپ✒️ ♥پایان خوش♥

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
15 420
مشترکین
-1624 ساعت
-1327 روز
-59230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
نمایش همه...
sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
. ‍ -دورت بگردم من اخه الان شرکتم جلسه تموم شه میام خونه چشمان پر اشک مهتا در اتاق چرخید و بیشتر در خودش جمع شد و دستش چنگ شکمش شد. -به خدا یکی اینجاست سورن .از آشپزخونه صدا میاد سورن کلافه از بهانه گیری ها و دیوانه بازی های مهتا دستی در موهایش کشید و با خروج بهار از اتاق نگاهش میخ پاهای لخت و بالا تنه نیمه عریانش شد -سورن!تو رو خدا بیا من میترسم بهار با لبخند و لوندی که مختص خودش بود روی پای سورن نشست که دست سورن دور کمرش حلقه شد -سورن لطفا...مطمئنم یکی تو خونه است -شب تولدم یادته؟...مطمئن بودی سایه یک زن توی تراس دیدی  بهار با یادآوری آن شب که دزدکی به خانه سورن رفته بود و مهتا سایه اش را دیده بود بی صدا و مستانه خندید و چشمکی حواله سورن کرد با شنیدن صدایی به نسبت بلند تر از قبل دست روی دهانش گذاشت تا صدای زجه اش بلند نشود و اشک هایش روی صورتش راه گرفتند -سورن لطفا.. صدای بوق اشغال که در گوشی پیچید بهت زده خیره صفحه موبایلش شد و دوباره شماره سورن را گرفت و با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی سورن میداد چشم بست انگشت اشاره بهار روی سینه برهنه سورن می رقصید و خطوط فرضی و در همی را رسم میکرد و حلقه دست سورن به دور کمرش تنگ تر شد -چرا نرفتی پیشش؟ -میخواستی برم؟! سر جلو برد و لب به لب های قلوه ای و مردانه سورن چسباند و لب زد: -نه https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk با سکوتی که بر فضای خانه حاکم شده بود سست و لرزان از پشت در بلند شد و در حالی که با فشردن ناخن هایش در گوشت دستش سعی داشت به خودش مسلط باشد دستگیره در را آرام پایین کشید نگاهش از درز باریک در فضای نیمه تاریک خانه چرخید و نامطمئن در را باز کرد . دفعه اولش نبود که فکر میکرد کسی در خانه است و کم کم خودش هم باورش میشد که دیوانه شده و ترس هایش توهماتی بیش نیستند با قدم های نامطمئن خود را به اواسط پذیرایی رساند و نگاهش در آشپزخانه چرخید و با ندیدن کسی چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد و قدمی عقب رفت و با حس برخورد به کسی برای ثانیه ای قلبش از کار افتاد آرام و ترسیده به عقب چرخید و جیغ گوش خراشش حتی خودش را هم ترساند.... پارت بعدی اش👇😭 https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت‌واقعی‌رمان 💯💯 ضربه‌ی دیگری به در خورد، اینبار محکمتر و با شدت بیشتر. - اگه یه روز بین من و تو احساسی بوده، علاقه، عشق یا هرچیزی که خودت بهتر میدونی. به حرمت همون احساس پناه، من رو با این حالِ خراب از در اتاقت برنگردون. دل بیجنبه‌ام دوباره به جنب و جوش افتاده بود.  درست مثل ده سال پیش، این مرد هنوز هم دلم را به لرزه می‌انداخت. نمی‌دانستم این عشق چه نیروی عجیبی داشت، مغزم را از کار می‌انداخت و به دلم بیش از اندازه بها می‌داد. دستان لرزانم دستگیره‌ی در را لمس کردند، اما مکث کردم. - من خونه خراب کن نیستم. تو زن داری...بچه داری...خونه خراب کن نیستم کاوه. - خونه‌ای نیست که بخواد خراب بشه. باز کن این در رو، حرف دارم باهات. مغزم قفل کرد و دل صاحب مرده‌ام افسار دستم را گرفته بود. در اتاق را باز کردم و چند قدم عقب‌تر رفتم. پا به داخل اتاق من گذاشت، خودم در را به رویش باز کرده بودم. حالا مرد زن و بچه داری که عشق ده ساله‌ی منِ از همه جا بی‌خبر بود، مقابلم ایستاده بود. در اتاق را پشت سرش بست، تاریکی اتاق اجازه نمی‌داد چهره‌اش را بهتر ببینم. اما بوی گرم و تلخ عطر مردانه‌ای مشامم را به بازی گرفته بود. نفس کشیدن سخت شد و برای رهایی از این احساس گناه تا جایی که می‌شد از او فاصله گرفتم. - دور نشو، لطفا. چیزی نگفتم و او جلو آمد، نور چراغ خواب به صورتش رسید. - اشتباه کردم، همین حالا از این اتاق برو بیرون. برای پشیمانی خیلی دیر بود، او آمده بود که حرف بزنیم و تا حرف نمیزدیم از اینجا نمی‌رفت. - چطوری می‌تونی با وجود زن و بچه‌ای که خودم دیدمش، بیایی توی اتاق یه دختر غریبه. لفظ " غریبه" را از عمد بکار بردم تا واکنشش را ببینم. - غریبه؟ تو رو نمی‌دونم اما برای من... حرفش رو قطع کردم و جور دیگری ادامه دادم: - برای تو، من فقط یه اسباب بازی بودم. داستان عاشقانه‌ی ما خیلی کوتاه بود کاوه؛ اومدی، وابسته‌ات شدم، رفتی. اونم بدون هیچ توضیحی! https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk کاوه، مردی ثروتمند با گذشته‌ای مرموز. وقتی عشق ده سال پیشش رو توی هتلی که خودش مالکش بوده میبینه چشم روی همه چیز می‌بنده و باوجود اینکه تازه از زنش جدا شده و یه دختر چهار ساله داره، همون شب یواشکی میره توی اتاق پناه و... https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk بنر پارت واقعی رمانه کافیه #قسمت_۷۵ رو سرچ کنید😌
نمایش همه...
Repost from N/a
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم: - خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش - دخترم؟! سمت حاج‌آقا برگشتم، خیره بهم لب زد: -بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود! نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ‌ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید: - این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر می‌خواد شیر خشک نمی‌خوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد: - دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ‌ بودم بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو‌ به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیم‌رفت آروم شدم... محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینم‌رو‌ گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟ نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0 نوزاد دوماهه محکم میک‌میزد و امین هم موهامو نوازش می‌کرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم: - بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولم‌کنید محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد: - همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته... و بوسه ای روی سرم نشوند... https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0 https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0 https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0
نمایش همه...
سـردسـته...🥀

•﷽• سردسته نه سردسته اشرار است نه سر دسته اوباش فقط با صدای خدادادی‌اش سردسته عزاداران می‌ایستد و فریاد می‌زند: مظلوم حسین... عطشان حسین... بی‌کس حسین... حسین حسین حسیــــــن...

Repost from N/a
دختر بچه‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! هنوز کهنه میبندن به پای این احمد غرید مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن 16 سالشه...این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌...پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به مروارید اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و اویی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سر کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه..... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص غرید _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم...ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردنش را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دستش را که چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد سرگیجه‌اش شدید شد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دست روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد و آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراری خان نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _گفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست نباید دختر بدی که غلط اضافه کرده و چند ماه گم و گور شده رو تنبیه کنیم؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+4unmCqFdNvcwMmU0 پارت رمان‼️❌
نمایش همه...
مرواریـღـد

﷽ 📝به قلم: فاطمه افشار 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥مروارید 🖤🔥قاتل یک دلبر(به زودی) 📌✅پارت گذاری هر روز به جز پنجشنبه و جمعه ها تبلیغات👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌

برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
نمایش همه...
برای عضویت در کانال vip 💠آصلان💠 با ۹۰۰ پارت آماده و پارت گذاری منظم بسته به توان مالیتون از [ 39 تومن تا 49 تومن ] به شماره کارت زیر واریز کنید. 5859831236989967 🩵قریشی🩵 @novel_ad01 توی vip اواخر رمان هستیم و به زودی پارتای پایانی آصلان اونجا گذاشته می شه❌
نمایش همه...
👍 1
sticker.webp0.17 KB
Repost from N/a
تو مدرسه گفتی خواهرم نیستی، صیغمی زنمی؟! مغز خـر خوردی که حقیقت و جار می‌زنی؟ با داد حرف می‌زد و عصبی در خانه اش راه می‌رفت و دخترک با سر پایین افتاده روی مبل ساکت نشسته بود و شهاب باز غرید: - واس من حسنک راست‌گو شده برو دعا کن خبرش تو مجازی پخش نشه وگرنه بیچارت میکنم دختره ی احـــمـــق از صدای بلند دادش ترسید، بغضش گرفت. پس پزشک معروف جذاب ایران شهاب رادمهر نمی‌خواست کسی بفهمد او صیغه اش هست؟! شهاب مثل اسپند رو آتیش بود وکیلش که دوستش هم بود پا در میانی کرد: - آروم باش فردا برو مدرسش بگو برای داشتن حضانت صیغش کردی تا اون موقع مدرکی یا چیزی بخوادم اوکی می‌کنیم کفری و کلافه جواب داد:- اکه تو رسانه خبرش پخش بشه چی؟ پزشک معروف ایران محکوم به کودک همسری یا با دختری که ۱۶ سال از خودش کوچیک تر است! وکیلش سری به چپ و راست تکون داد: - اون موقع مجبوریم به همه توضیح بدیم برای حضانت صیغش کردی و کارت خیر خواهی بوده و محنا مثل خواهرت این بار مبینا با صدایی بغض دار نه بلندی گفت جوری که نگاه هر دو مرد داخل خانه سمت او کشیده شد، اگر این خبر پخش می‌شد دیگر هیچ وقت هامین را نمی‌توانست داشته باشد پس ناراحت و عصبی ادامه داد: - مگه منو تو مثل خواهر برادریم که به همه اینو بگی؟! اخم هایش پیچید در هم: - وای واییی بچه بفهم چی میگی داری گند میزنی به آبرو و اعتبار من! گند میزنی به آیندو بخت خودت چه مرگت شده؟! این‌بار مبینا داغ کرد، دیگر برایش حضور وکیل هم مهم نبود و از جایش بلند شدو سمتش با خشم رفت: -می‌خوای به همه بگی من خواهرتم که پشتت بد نگن؟ باشه بگو ولی خوشا به غیرتت بی‌غیرت که شبت رو کنار مثلا خواهرت،  صبح می‌کنی! https://t.me/+w-024vFn5esxMGRk و با پایان جمله ی نیش دارش دست سنگین شهاب بود که در صورتش خورد و صدای جیغ مبینا بلند شد! با درد دستش را ناباور روی صورتش گذاشت و اشک هایش روونه ی صورتش شد. سمت صورت بهت زده ی شهاب برگشت و با لبخند تلخی زمزمه کرد: -حقیقت تلخ بود برات؟ - خفه شو مبینا برو گمشو توی اتاقت دستی زیر چشم هایش کشید: - باشه میرم اما بدون این که شبا زنت باشم ولی روزا جلوی بقیه خواهرت ته ته نامردیه با هق‌هقی که شکست بدو سمت اتاقش رفت و شهاب بود که غرید: - احمق بی‌شعور خودت خواستی من کثافت بیام سمتت من بهت گفتم نیا سمت من گفتم مردم من نکن نکن نیا تو اتاقم، بهم نریز من‌و، ولی خودت خواستی گفتم من دل‌نمی‌بندم گفتم بچه بازی در نیار گوش ندادی گوش ندادی حالا من نامردم؟! مبینا با گریه در اتاقش را بست و صدای داد های شهاب هنوز میومد و وکیلش سعی داشت آرومش کند و در نهایت حرف آخر شهاب را شنید: -از سگ کمترم اگه امشب نبرمت پیش اون بابای معتادت و اون سگ دونی خاک تو سرت کنم که لگد زدی به بختت عقده ای بی‌خانواده لیاقتت همون طویلست و بوم، همه چیز در مبینا شکست... حالا اگر شهاب هم می‌خواست دیگر نمی‌ماند! همین امشب می‌رفت، با پای خودش بعدش شهاب می‌ماند و حوضش و عذاب وجدانی بی‌پایان... https://t.me/+w-024vFn5esxMGRk
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.