.
-دورت بگردم من اخه الان شرکتم جلسه تموم شه میام خونه
چشمان پر اشک مهتا در اتاق چرخید و بیشتر در خودش جمع شد و دستش چنگ شکمش شد.
-به خدا یکی اینجاست سورن .از آشپزخونه صدا میاد
سورن کلافه از بهانه گیری ها و دیوانه بازی های مهتا دستی در موهایش کشید و با خروج بهار از اتاق نگاهش میخ پاهای لخت و بالا تنه نیمه عریانش شد
-سورن!تو رو خدا بیا من میترسم
بهار با لبخند و لوندی که مختص خودش بود روی پای سورن نشست که دست سورن دور کمرش حلقه شد
-سورن لطفا...مطمئنم یکی تو خونه است
-شب تولدم یادته؟...مطمئن بودی سایه یک زن توی تراس دیدی
بهار با یادآوری آن شب که دزدکی به خانه سورن رفته بود و مهتا سایه اش را دیده بود بی صدا و مستانه خندید و چشمکی حواله سورن کرد
با شنیدن صدایی به نسبت بلند تر از قبل دست روی دهانش گذاشت تا صدای زجه اش بلند نشود و اشک هایش روی صورتش راه گرفتند
-سورن لطفا..
صدای بوق اشغال که در گوشی پیچید بهت زده خیره صفحه موبایلش شد و دوباره شماره سورن را گرفت و با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی سورن میداد چشم بست
انگشت اشاره بهار روی سینه برهنه سورن می رقصید و خطوط فرضی و در همی را رسم میکرد و حلقه دست سورن به دور کمرش تنگ تر شد
-
چرا نرفتی پیشش؟
-میخواستی برم؟!
سر جلو برد و لب به لب های قلوه ای و مردانه سورن چسباند و لب زد:
-نه
https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk
https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk
با سکوتی که بر فضای خانه حاکم شده بود سست و لرزان از پشت در بلند شد و در حالی که با فشردن ناخن هایش در گوشت دستش سعی داشت به خودش مسلط باشد دستگیره در را آرام پایین کشید
نگاهش از درز باریک در فضای نیمه تاریک خانه چرخید و نامطمئن در را باز کرد .
دفعه اولش نبود که فکر میکرد کسی در خانه است و کم کم خودش هم باورش میشد که دیوانه شده و ترس هایش توهماتی بیش نیستند
با قدم های نامطمئن خود را به اواسط پذیرایی رساند و نگاهش در آشپزخانه چرخید و با ندیدن کسی چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد و قدمی عقب رفت و با حس برخورد به کسی برای ثانیه ای قلبش از کار افتاد
آرام و ترسیده به عقب چرخید و جیغ گوش خراشش حتی خودش را هم ترساند....
پارت بعدی اش👇😭
https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk
https://t.me/+ub9FAG_wMSs1YTBk