cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

دنیای دختران

رمان ... متن وکلیپ عاشقانه... آهنگ... رمان تاپایان به صورت رایگان درهمین کانال قرار میگیرد... @elina1256a

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
261
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-57 روز
-1230 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
خودت رو دوست داشته باش... عشق من نسبت به خودم من را از قربانی بودن به برنده بودن تبدیل می کند! عشق من نسبت به خودم تجربیات شگفت انگیزی را جذب می کند! افرادی که نسبت به خودشان احساس خوبی دارند، به طور طبیعی جذاب هستند...! #لوئیزهی ♡
50Loading...
02
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ : ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﺄ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ . ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺗﻨﺪ ﺍﺳﺖ، ﺟﻨﺴﺶ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮﺳﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻌﺮّﻑ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﻠﻮﻏﯽ، ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻫﺴﺘﯽ ♡
40Loading...
03
و تو چه میدانی آنچه در انتظار توست حکمت است یا قسمت.... اگه زمین خوردی، نـاامید نشو! چه بسا حکمتے در کار بوده....
40Loading...
04
.ً بگو: «اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم  كرده ‏اید! از رحمت خداوند نومید نشوید كه خدا  همه گناهان را مى ‏آمرزد،  سوره زمر آیه ۵۳. ای #خـــــدا گاهی وقتا  اون قدر بد میشم که  حتی از خجالت نمیتونم سرمو بلند کنمـ با خودم می گم به حساب من بنده ات اگه بود روسیاه ترین آدم رو زمینت من بودم ... بعدش دست نوازشـــت میاد رو زخمام که میگی ... درسته خودت به خودت بدی کردی  اما من هنوزم همون #خـــــدای مهربونت هستم تا همیشـه #خـــــــدای مهـــربــونت هستم...
40Loading...
05
🌸ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ 🌸ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ 🌸ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ 🌸ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ میکنیم 🌸روز تون پر از دلخوشی
50Loading...
06
" خرداد " همین نزدیکی هاست شاید در باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط مان یا شاید روی گل های پیراهنت یا اینکه شاید پشت در خانه مان دستش را گذاشته باشد روی زنگ ... #حمیدرضا_عبداللهی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌♡
50Loading...
07
-وقتی وارد راه کثیف روبه روت شدی بهت گفتم میری اما یه روز به یه دست انداز می رسی که جلوبندیو کامل پایین و دوباره می سازتت. خندیدی و گفتی من و دست انداز؟! زد روی شانه ی چاووش! -اونروز همینطوری زدم روی شونه ت و گفتم نه من جایی میرم نه تو جایی، این خط و این هم نشون روش که تو به این روز دچار می شی و حرفم یه اولتیماتوم بیش نیست. چاووش آه کشید و شانه اش را آهسته بالا برد. -من همیشه مرد کار بودم. نخواستم خواهرم زجر بکشه. خود تو هم حاجی خوب میدونی که هرچی خرج از قاچاق مشروبات الکلی به دست می اوردم رو خرج فقیر فقرا و این محله کردم. حتی یه قرونشم توی خونه م نبردم، اونقدر بابام گذاشته که به صد پشت بعد منم برسه و آینده شونم تضمین کنه. منتهی من خوشیم با این کار بود. عاقلیم رو تو این کار میدیدم. انگار که یه درجه بالاتر از بقیه قرار می گرفتم. یه کمال گرایی احمقانه بود انگار... نفسش را فووت کرد. سیگاری از جیبش بیرون کشید و با آتش پیرمرد، روشنش کرد. -من نخواستم کارم بشه گریبانگیر زندگیم اما... پیرمرد میان حرفش پرید: -فعلا که شده! حالا باید انتخاب کنی... چاووش دستی به پیشانی اش کشید. -کارم همه ی سرگرمیه منه! پوکی عمیق از سیگار کام گرفت. -و مانلی همه ی دنیام! پیرمرد لبخند زد. انگار زمان آن رسیده بود که چاووش را نصیحت کند. اما به روش خودش! مثل همیشه! -اگر به حرف من پیرمرد گوش بدی که میگم دختره رو بگیر که پول و کار همیشه هست. منو ببین، یه روز گلپری رو سپردم به خاک و بعد از اون از این خاک و آتش جدا نشدم چون حس می کنم ازش دورم. اگه می شد همینجا می خوابیدم تا گل پری رو همیشه کنار خودم حس کنم. ولی... ولی اگر همون زمان که گلپری گفت یا من یا کار غیرقانونیت، کارمو انتخاب می کردم الان وسط تخت و تاج تو و پدرت نفس می کشیدم. اما ارزش داشت؟ نه! چون قلب و تن گلپری رو لمس کردن یه چیز دیگه بود برای من! فشاری به بازوی چاووش آورد و لب زد: -تا دیر نشده برو دست دختره رو بگیر و ببر خونه ت! نزار دیر شه. کار هست، یکی دو تا هم نه، بیشتر از اینا هست. مخصوصا برای تویی که قرار نیست از صفر شروع کنی! عقل و قلب چاووش با هم آشتی کردند. -یعنی میگی انتخاب قلبم درست تره!؟ پیرمرد سر تکان داد و چند ضربه به شانه ی چاووش زد: -دقیقا همینو می خوام بگم. چاووش لبخندی به پهنای صورت زد. -دمت گرم پیرمرد. پیرمرد خندید و پرسید: -حالا بگو ببینم قضیه ش چطور شروع شد که به اینجا رسید. چاووش مختصر و مفید همه چیز را گفت و در انتها سیگارش را به آتش سپرد. -و تهش من به اینجا کشیده شدم. پیرمرد متفکر پرسید: -خب الان فرهود می فهمه که مانلی دختر داییشه!؟ چاووش سر تکان داد: -آره! فری می گفت وقتی فهمیده خیلی تو خودش رفته و حتی خواسته ببینتش. که مانلی رد کرده و گفته فعلا آمادگیشو نداره. پیرمرد آهی کشید: -سرنوشتی که بخواد سیاهت کنه رو نمی تونی قانع کنی. خیلی بی رحم کنارت میزنه. چاووش به تایید سر تکان داد و لب زد: -تا برم و بیام، همینجا میمونی؟! پیرمرد خندید. -جای دیگه ای دارم مگه!؟ و اینطور به چاووش اطمینان داد جایی نمی رود. چاووش بلند شد. در کسری از ثانیه سوار ماشینش شد. آهنگ مورد علاقه اش را پلی کرد. نفهمید کی و چطور خود را به خانه ای که جنوبی ترین قسمت شهر بود، رسید. سر کوچه ایستاد. خیره به دری که پشت آن دختری از جنس عشق زندگی می کرد، با خود گفت: -به دستت میارم. از ماشین پیاده شد. دسته گلی که از گلفروشی بین راهی خریده بود را توی دست گرفت. به سمت خانه رفت و با نگاه کردن به ساعت روی دستش، لبخندی زد. ساعت دقیقا روی 22:22شب بود. عجب ستی! در را به صدا در آورد، چون زنگشان خراب بود. کمی طول کشید تا صدای مانلی را شنید: -کیه؟! حالا که صدایش را می شنید، بیشتر دلتنگی اش را حس می کرد. هیچ نگفت تا در باز شود. مانلی با قیافه ای کنجکاو اما ناراحت در را باز کرد. مات شد... صورت چاووش با ته ریش جذاب و لبخند جذاب تر، قلبش را به تپش انداخت. -چاووش؟ در را کامل باز کرد و خود پشت آن ایستاد. -تو اینجا چیکار می کنی؟ چاووش پلک زد. بلد نبود اما باید یاد می گرفت آخر دیگر... دسته گل را به سمت مانلی گرفت: -اینا برای توئه! مانلی با طمئنینه گل ها را از دستش گرفت و پرسشگر نگاهش کرد: -چه خبره چاووش! چاووش لبخندی زد و با یک حرکت وارد خانه شد. نفس های در سینه حبس شده ی مانلی را با چسباندش به در و سینه به سینه شدنش با او، حبس تر کرد. -میخوام زنم شی! همین فردا... مانلی با قلبی که دیگر در دهانش بود، آهسته لب زد:
50Loading...
08
🌸🍃و صبح آغازشکفتن است 🍃🌸شکفتنی درسایه پروردگار 🌸🍃صبحتون سرشاراز الطاف الهی 🍃🌸و برکات خداوندی 🌸🍃سلام صبح زیبـاتـون بخیر ♡
50Loading...
09
🌸 شنبه تون زیبـا 🌸امیدوارم 🌾برکتِ فراوان در زندگیتون 🌸شادمانیِ بسیار بر دلهـاتون 🌾و لبخندهای ماندگار بر لبهاتون 🌸میهمان و ماندگار باشد 🌸 صبحتون بخیر و شادی
50Loading...
10
به کام تو گردد سپهر بلند دلت شاد باد و تنت بی‌گزند همه‌ساله بخت تو پیروز باد شبان سیه بر تو نوروز باد #فردوسی صبح بهاری تون به طراوت عطر شکوفه ها لبتون پر خنده قلب تون از مهر آکنده🌹🍃 ♡
50Loading...
11
ماه من "شب بخیر"... راستی حواست بود؟ "امشب" آرام ترین بوسه ی شب را به تو با چشم زدم ...! شب‌بخیر‌نازنینم💖
70Loading...
12
این روزها؛ داشتن حالِ خوش، غنیمت است! اگر پیدایش کردید، دو دستی بچسبید به آن؛ رهایش نکنید! حال خوب را نمیتوان خرید؛ اما خریدن خیلی چیزها، حال آدم را خوب میکند... دیدن بعضی آدمها، بعضی آمدن ها، بعضی رفتن ها، شنیدن بعضی حرف ها؛ خط لبخندی که گوشه ی لبت می‌افتد، حتی چین روی پیشانی، یا همین ابروهای به هم گره خورده و چال روی گونه‌ات؛ گاهی میتواند دلخوشی کسی باشد که فکرش را هم نمیکنی... این روزها به حال خوشِ هم نیاز داریم ♡
70Loading...
13
مانلی به سمتش آمد و در آغوشش قرار گرفت. -من قربونت برم دایی. سجاد زیر لب خدا نکنه ای گفت و محکم فشردش! -کمی بمون بعد برو غذارو بکش تا بیشتر از این با حرفات دقم ندادی. *** یک روز بود؟ نه... دو روز بود... بیشتر بود! سه روز؟ نه از آن هم بیشتر! نمی گذشت برایش روز ها! انگار چیزی توی چشمش فرو رفته باشد همه آب چشمش می ریخت. نه که اشک باشد ها، نه! اما چیزی شبیه اشک بود! صدا نداشت ولی از درون فریاد می کشید هر چه می خواست به زبان بیاورد را! شعله ور شده بود همه ی حس های بد به سوی قلبش! نمی دانست کدام راه را انتخاب کند. میان دو راهی خیلی زشت و زمختی گیر کرده بود که در هر دو صورت میمرد! اگر مانلی را انتخاب می کرد، کارش، ناموسش، حیثیتش را از دست می داد و اگر کارش را انتخاب می کرد، مانلی را از دست می داد... که حال الانش ماه حصل همان انتخاب زودهنگام بود. انتخابی که رفتن مانلی را به دنبال داشت! و حالا... بعد از چهار روز با دلی شکسته. با قلبی پر از خواهش و التماس به خودش نهیب می زد. -باید بشه ولی حریف نمیشم چرا! شمار روز ها از دستش خارج شده بود. و در تمام این روز ها... سیگار پشت سیگار! شراب پشت شراب! خسته تر از خسته! و حالا... بی نا تر از هر زمان دیگری پشت رل نشسته بود و خیابان ها را گز می کرد. سیر بود ولی گرسنه گی امانش را بریده بود. نفهمید کی و چرا اما... اما خود را جلوی مکانی پیدا کرده بود که همین چند مدت پیش به آن جا رفته بود. جایی که آرامش در وجب به وجبش پیدا می شد. نفس کشیدن راحت بود. و انگار زندگی کردن راحت بود. وارد محیطی که نه در و پیکر درستی داشت و نه دیوار، شد. لازم نبود چشم چشم کند، همین که آتش وسط راه را دنبال می کرد میرسید به منبع آرامش! چند قدم رفت و بالاخره پشت ماشینی قراضه که آتش برپا شده بود ایستاد. داشت دنبال حرف، جمله یا صحبتی برای شروع مکالمه شان می گشت که صدای پیرمرد را شنید. -چه عجب! همیشه می فهمید. انگار بو می کشید. این مرد دیگر کی بود! -سلام! با تنها کسی که سلام می کرد. انگار مهری مار داشت. -سلام جوون. سردش بود؟ نه خیلی... -بیا بشین اینجا! می چایی... لبخند زد. سردش بود! کنار پیرمرد نشست. دو زانویش را قائم کرد و دو دستش را دور زانویش در هم قفل کرد. -راه گم کردی! نفسی با آه بیرون داد و سکوت کرد. -یه بار بخاطر مرگ پدرت... یه بار بخاطر ریختن بار هات... یه بارم بخاطر مرگ خواهرت اومدی. این بار اومدنت رو مدیون کی هستم؟! نفس عمیقی کشید و لب هایش را کش داد. لبخند بود؟ بیشتر طرح پوزخند داشت! -بخاطر یه زن! پس قضیه ناموسی بود. پیرمرد دست های چروکیده اش را به چوبی کلفت چسباند و هیزم هارو را زیر و رو کرد. -زن!؟ چاووش به بدنه ی ماشین تکیه داد. دست هایش را از دور زانویش در آورد. -آره! پیرمرد میدانست الان چاووش قصد حرف زدن دارد برای همین پرسید: -میخوای تعریف کنی یا دونه دونه سوال بپرسم! -بپرس! پیرمرد نیم نگاهی به چاووش انداخت: -تو دو راهی قرارت داده؟! آخ که حاجی از اصل ماجرا همیشه شروع می کند. -آره! کارم و خودش! پیرمرد آهی کشید و لب زد: -از وقتی پادویی بابات و می کردم، تورو بیشتر می خواستم. نه که چکامه خواستنی نبودها، نه! اتفاقا شیرین بود. اما تورو طوره دیگه ای می خواستم. چون بچه ی کاری ای بودی. خود منصور پدرتم خیالش از تو برعکس چکامه راحت بود. تکانی به سرش داد و با نگاه کردن به چاووش مغموم ادامه داد:
70Loading...
14
ولا تکلني إلی نفسي؛  سأهلکها... ❤️‍🩹🕊 و من را دست خودم نسپار .. خودم را به سوۍ هلاڪ میبرم یا رب. شکر خدایا که به همراه ما هـ‌ــستی
70Loading...
15
غریب‌در‌وسط‌شهر‌آشنا‌شده‌ای! عمامه‌از‌سرت‌افتادوبی‌عباشده‌ای میان‌عربده‌ها‌بی‌سروصدا‌شده‌ای شبیه‌عمه، گرفتار‌اسب‌ها‌شده‌ای... #السلام‌علیڪ‌یا صادق آل محمد ✋ #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)🥀 #بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
70Loading...
16
سخنان ناب👌 🌺  ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴانی ﺳﺎﺧﺘﻪ! ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ! ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ؛ ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ!  ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ! ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ! ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ؛ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ! اﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ . ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ! ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ .. 👤جلال آل احمد ♡
70Loading...
17
#دعاى_قشنگ خدایا ...🙏 قسم به لحظه ای که دلم را می شکنند و جز تو مرهمی نیست قسم به لحظه ای که مرا می فروشند و جز تو خریداری نیست قسم به لحظه ای که تنهایم می گذارند و جز تو همراهی نیست قسم به لحظه ای که دوستم ندارند وعاشقی جز تو نیست من دوستت دارم بار الهی مرهمم باش، خریدارم باش، یارم باش، عاشقم باش که کسی جز تو دلسوزم نیست ♡
70Loading...
18
بالا رفتن سن حتمی است ... اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ... ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ... ﻣﺒﺎﺩﺍ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ دوست من... پایان آدمیزاد نه از دست دادن معشوق است نه رفتن یار نه تنهایی... هیچکدام پایان آدمی نیست آدمی ان هنگام تمام میشود که دلش پیر شود. 🌸 دلتـون همیشه جـوان 🌸
60Loading...
19
به آنچه ممکن است در یک ماه رخ بدهد فکر نکن. به هرآنچه ممکن است در یک سال رخ بدهد فکر نکن. فقط روی بیست و چهار ساعتِ پیش رویت تمرکز کن و فقط هر کاری که می‌توانی انجام بده تا به آنجایی که می‌خواهی باشی، نزدیک‌تر شوی! ♡
60Loading...
20
گیج بود و گنگ! چاووش در را نیم لا باز کرد. چشم های خسته اش را به فری دوخت. -آقا خوبین؟! چه سوال مزخرفی! قیافه اش داد می زد خوب نیست! -کارتو بگو! مانلی تکیه به دیوار کنار در داده بود که صدای فری را شنید. -از بچه های اداره ی پلیس خبر رسید که حکم فرهود رو صادر کردن. تمام مانلی گوش شد. -حالا حالا ها باید اون تو بمونه. ملکی هم همینطور.. -چند سال! -نمیدونم آقا. ریز اطلاعات رو قراره برم بگیرم ازشون. فعلا گفتم بگم بهتون که خیالتون راحت بشه! چاووش سر تکان داد. -باشه. برو دیگه! فری سری تکان داد و با گفتن"چشم" از آنجا دور شد. وقتی به سمت مانلی برگشت، چشم های دخترک خیس از اشک بود. برای فرهودی که تازه فهمیده بود پسر دایی اش است یا برای... -چرا گریه می کنی؟! گریه می کرد چون دلش به اندازه ی غریبانگی دختری تنها در این دنیا، غم داشت. اینهمه عشق، این همه مرد... چرا باید عاشق مردی خلافکار می شد!؟ به چشم هایش چاووش دقیق شد و لب زد: -خستم چاووش! خستم از بگیر و ببند هایی که تو خونه ت و خونِت جریان داره. یه شب تیراندازی رقیبات. یه شب گرونگانگیری بازی رفیقت! تا کی قراره اینا ادامه داشته باشه؟ تمومش کن این زنجیره ی نفرت رو! ببر بند نافی که داره ازش چرک نفاق میزنه بیرون! از دیوار سر خورد. دست های چاووش را پس زد: -دیگه نمیتونم تحمل کنم! کمی صدایش را بالا برد: -پرسیدی چرا میخوام برم از اینجا؟بزار جوابتو بدم. چون از کارت متنفرم. پس بخاطر فرهود نبود. -چون مثل اسماعیل یه روزی جات گوشه ی اون قبرستون که اسمش زندانه میمونی و میپوسی! آه کشید. -چون اونقدر فشار روم میاد که یادم میره جوونی کنی. بلند شد از جا. نگاه زخمی اش را به چشم های چاووش دوخت. از سکوت او استفاده کرد و گفت: -یا کارت یا من! چاووش پوزخند زد. با تمام عشقی که برای مانلی قائل بود! کارش چیز دیگری بود. درست بود پدرش ثروت برای او جا گذاشته و پولدار زاده شده بود اما.... نمی توانست از خرید و فروش مواد الکلی بگذرد... اصلا عشق و عرق به این کار داشت! -چی میگی تو مانلی؟ اسماعیل اگر ناشی گری کرد و مجبور شد حتی هویتشو عوض کنه و بشه فرهود، بخاطر حماقت های خودش بود نه من! من باهوشم! حواسم به چپ و راستم هست. نیازی نمیبینم از الان برای سال ها بعد که آیا این اتفاق بیفته و آیا نیفته اینطور جلز و ولز روی آتیش بشی... مانلی با پوزخند، پوزخندش را جواب داد: -جوابتو شنیدم چاووش! با دست اشک هایش را پاک کرد: -خدا نگهدارت مرد! و از مقابل چشم های متعجب چاووش از اتاق بیرون زد. آنجا دیگر جایی برای او و دایی اش نبود... باید می رفت... باید... خدانگهدار اسماعیل پاک و فرهود ناپاک! خدا نگهدار چاووش نامرد اما عشق مرد... خدانگهدار... *** غذایشان به نصف رسیده بود. حتی خودش هم میلی به خوردن نداشت. خم اسماعیل و هم چاووش بی ذوقش کرده بود به زندگی! -دایی بکشم غذارو؟ غذا نمی خواست. آب نمی خواست. فقط خوابی عمیق و بدون بیداری می خواست. -من که گشنم نیست دایی. واسه خودت بکش! کمی عصبانی شد. خودش هم خسته بود. همه حتی دایی هم قصد خسته کردنش را داشتند انگار! -خسته شدم دایی. همش میگی نمی خورم. من جز تو کیو دارم اخه؟ چرا نمیای بخوری؟! دل منو میخوای خون کنی؟! خون به دل سجاد پاشیده شد. چطور میتوانست با این دختر بد کند؟ دختری که پناهش شده بود. آب دهان قورت داد. -قربونت برم دخترم. من که... مانلی میان حرفش پرید: -میدونم. نمیخواین با من لج کنین. نمیخواین یکی به دو کنین. ولی بخدا هر چی شما میکشین، من دو برابرش می کشم. چطور میتونم بی تفاوت باشم وقتی تازه اسماعیلو پیدا کردم، باید تحویل قانونش بدم؟ یا چطور می تونم بخندم وقتی چاووش خیلی راحت کارشو به من ترجیح داد؟! هان تو بگو... چطور میتونم؟ ولی دارم زندگی می کنم. به خاطر تو، به خاطر خودم. به خاطر خودمون! چون ما نیاز داریم که خودمونو سیراب کنیم. با هم باشیم. مثل قدیم. زندگی خوب یا بد جریان داره... سجاد به پختگی عزیزکرده ا =ش لبخندی تلخ زد و دستش را به سوی او دراز کرد. -بیا اینجا ببینم. چه زود بزرگ شدی و من نفهمیدم.
70Loading...
21
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم🌷 امروز ساحل دلم را به خدای مهربان میسپارم و میدانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم میفرستد او همواره بر من آگاه و بیناست خدایا سپاسگزارم🙏🏻 ♡
70Loading...
22
صبح شده☀️ پنجره را بگشا بشنو خدا صدایت میزند بخند که خدا لبخند بنده اش 😊 را دوست دارد😉 #صبحتون_عالی🌼🍃🌼 ♡•‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
70Loading...
23
🌸صبحتان با گل خورشید 🌾هم آغوش باد 🌸درد و غم از دل و 🌾از سینه فراموش باد 🌸صبح امید 🌾بخندد به گل روی کسی 🌸کهِ‌ او به شادی کسی 🌾یکسره در جوش باد 🌸سلام 🌾صبحتون بخیر و نیکی 🌸امروزتون 🌾سراسر عشق و امید ♡
70Loading...
24
🌸با توکل به اسم الله 🌾روزمون را آغاز میکنیم 🌸براتون روزی عالی 🌾پراز لطف و رحمت الهی 🌸پراز خیر و برکت و سلامتی 🌾به دور از غصه و غم آرزومندم 🌸شروع روزتون پراز بهترینها ♡
70Loading...
25
خدایا امشب از تو میخواهم⭐️ دلهایمان را چون آب روشن⭐️ زندگیمان را چون گرمـای آتـش دل چسب ⭐️ وجودمان را چون مـاه آسمـان آرام   ⭐️ و روزگارمان راچون نگاهت ⭐️ زیباکن شبتون آرام⭐️ ♡
80Loading...
26
دستگیره ی در پایین کشیده شد. صدای قدم های ظریفی شنید. چشم هایش را بسته و باز کرد. -بیداری؟! قلبش ریخت. این صدا را یک هفته نداشت! کمبود... عقده... هر چه که می خواستند بگویند، او از صمیم یک قلب عقده ایِ کمبودی شده بود. محکم سرفه کرد و ته سیگار را توی جا سیگاری جا داد. -آره بیدارم. صدایش شاد نشده بود؟ مانلی کلید برق کنار در را زد. اتاق روشن شد. چشم های چاووش ریز شد. حس کرد که دخترک همانجا دم در ایستاده است. کمی جلو کشید. -بیا تو! چرا ایستادی؟ مانلی نفس عمیقی کشید و کمی جلو آمد. از حرف های تو سرش که باید روی زبان می ریختش، می ترسید. چطور باید می گفت که هم دلش گریان نشود و هم چاووش اخم آلود حمله ور نشود! -چاووش! قلب چاووش به تپش افتاد. میشد برای این دختر بمیرد؟ چه کسی جز او می توانست انقدر شیرین صدایش بزند. از جا بلند شد و به سمتش رفت. به درک که او جلو نمی آمد. پس او برای چه خوب بود؟! -چرا جلو نمیای؟! مانلی به جای جلو آمدن، عقب رفت. به در چسبید. چشم های چاووش قرمز بود. -چیزی خوردی؟ مشروب؟ نه! با چشم های مانلی مست شده بود ولی! -نچ! -پس چرا چشات قرمزه؟! چاووش جلوتر رفت. سینه به سینه اش شده بود. با چشم هایی که خواستن دخترک را فریاد می زد. -بعد یه هفته اینه حرف اولت؟ سلامی! چطوری ای؟! حالت داغونه یا بدتر از داغونی! هیچی برای گفتن نداری، جز پرسیدن رنگ چشم های من!؟ مانلی آب دهان قورت داد. سر به زیر انداخت و دو دستش را از پشت به در چسباند. -خوبی؟! سر به زیر ؟! آنوقت چرا.... دست زیر چانه ی مانلی گذاشت و سرش را بالا کشید. -ببینمت! قلب مانلی تپش گرفت. چطور باید حرفش را می زد؟! نفهمید کی به زبانش سرعت داد و یک سره گفت: -چاووش من باید برم خونمون! اشتباه شنید دیگر! مانلی چیز دیگری گفت... هان؟ اخم کرد. دستش از زیر چانه ی مانلی پایین افتاده و روی شانه ی او جا گرفت. -هان!؟ تکرارش جربزه می خواست که مانلی نداشت! چشم دزدید و گفت: -همین که شنیدی! همین که جگر میخواست گفتنش! چاووش ابرویش را بالا انداخت و فشاری به شانه اش آورد. -به من نگاه کن! مانلی آهسته سرش را بالا کشید. نگاه در نگاهی که جان به جانش می بخشید خیره کرد. دوستش داشت. عاشقش بود ولی نمی توانست... نمی توانست با... -د دارم میگم چی شده؟ چرا بری؟ مگه من به تو پیشنهاد ازدواج ندادم؟ تو جای اینکه جواب منو بدی، شر و ور تحویلم میدی؟! مانلی لب هایش را به دندان کشید. -چون باید برم. -چرا باید بری؟ -چون دیگه دلیلی نداره اینجا بمونم. کارم که ول شد. اسماعیلم که افتاد زندان. موندن ما اینجا بی معنیه! -پیشنهاد ازدواجم چی؟! مانلی محکم توی چشم هایش گفت: -جوابم نه ست! چاووش دهان باز کرد حرفی بزند که فری با زدن در، اجازه ی ورود خواست! -آقا میتونم بیام تو!؟ انگار فریاد داشت ولی برای نترسیدن مانلی کنترل شده گفت. -نه! فری اصرار کرد. -آقا خیلی مهمه! دستش از پشت در شل شد. مانلی از زیر بغلش بیرون آمد و پشتش ایستاد. نفس نفس می زد از ترس! شاید هم عشق! خودش هم نمیدانست....
80Loading...
27
یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها! ♡
71Loading...
28
اردیبهشت رازی را به من گفت: که من با شما در میانش می‌گذارم؛ اینکه هیچ زمستانی ابدی نیست همان گونه که هیچ شکوفه‌ای.! اما هر شکوفه قبل از اینکه بمیرد، اول می‌رقصد بعد بر خاک می‌افتد. اردیبهشت به من گفت: تنها کسانی به بهشت می‌روند که آفریدن بهشت را در دنیا تمرین کنند. ‌وگرنه با پیراهنی از آتش و غضب هرگز نمی‌توان به ملاقات فرشتگان رفت. با دامنی از هیزم خشم و خشونت هرگز کسی را به بهشت راه نخواهند داد. پس من به قدر عمر شکوفه‌ای شادمانم و به اندازه توان شکوفه‌ای در آفریدن بهشت می‌کوشم . . .! #عرفان_نظرآهاری ‏ ♡
80Loading...
29
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ... ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ... ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...! ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ، ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ...! ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ...! ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...! ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ، ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ... پس دستانت را ببوس ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌♡
70Loading...
30
چهار نفر بودند اسمشان اینها بود: همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.  سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟ حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟ ‎‌‌‌‎‌‌‌♡
70Loading...
31
تا زمانی که دریا راهی به درون کشتی پیدا نکرده است خطری ندارد! افکار منفی دیگران نیز برای ما خطری ندارند. مگر این‌که اجازه دهیم وارد ذهنمان شوند... ♡
70Loading...
32
بوسه ای روی گونه ی او گذاشت. -قربونت برم. چقدر دلتنگت بودم. خوبی؟ سجاد با اشک می خندید. -خوبم جگر گوشه. خوبم... خوشحال بود! از دیدن مانلی خوشحال بود. نمیتوانست بگوید از اسماعیلش! از دیدار های هرروز صحبشان... کاش می توانست به مانلی بگوید... اگر می گفت، سرزنش می شد و برای همین زبان بسته بود. -تو خوبی؟ اذیتت که نکردن! اذیت؟ نه هرگز... او با چاووش خوب بود... اما... آن چشم های آشنا... یا حرف های آشناترش.... مثل خال! -بگو... بگو ببینم چی تودلته که داری دل دل می کنی واسه گفتنش... از پدر نزدیک تر بود برایش! پس گفتنش ضرر نداشت... زبان باز کرد و هر چه در دلش بود و حدسیاتش را کامل گفت. و در آخر اضافه کرد: -به نظرت اونو جایی دیدم؟ اخه از کجا خال منو میشناسه؟ خالی که از بچگی همینقدر بوده. و همه فکر میکنن سوختگیه اما اون فهمید خالِ! رنگ از رخ سجاد پرید. ندانست کی اختیار از زبانش سلب شد و گفت: -اون...اون آدم اسماعیل بوده دخترم! مانلی ماند... با لب های باز... چشم های گشاد... خواست حرف بزند که صدای داد چاووش در خانه پیچید: -گفتم بده هر چی داری ازش ملکی! ملکی گریه می کرد. مانلی فعلا شوکی که خورده بود را رها کرد. از اتاق بیرون رفت. چاووش را وسط سالن در حالی که بازوی او را گرفته بود، توی گوشش داد می کشید. -دارم میگم چی ازش داری جز مدارک قتل خواهرم... دِ جون بکن! مانلی میان راهرو ایستاد و مسخ به چاووش نگریست. -من... آقا من بخدا... -دهنت رو خورد می کنم ملکی. به خاک سیاه میشونمت. حرف بزن وگرنه تحویلت میدم... -آقا شماره... شماره ش هست... پیام هاش هست... حتی چاقویی که میخواسته بیاره رو دارم بخدا... قلبش گرفت. خواهرش... خواهر نازنینش! میان دست های کثیف فرهود این عجوزه ی بی پدر و مادر جان کند! جان کند و آخر و عاقبتش شد یک مشت خاک بر روی تن جوانش! با دو دست تنش را کشان کشان به بیرون از عمارت برد. هر چه مدارک توی نایلون مخصوص جمع کرده بود را به دست فری داد. -ببرش کلانتری. ملکی زار زد: -آقا کنیزیتو میکنم... بی توجه به ناله های ملکی او را را به فری سپرد. -بیشتر بمونه قاتل میشم! ملکی را زمین زد. زار هایش را بی توجه رها کرد. وارد ساختمان شد و تق! محکم در را بست. مژگان را دید بیرون از در آشپزخانه ایستاده است. با چشم های هراسیده. و لب های لرزان! در جوار او مانلی! زنی که بی چون و چرا پوئن های قلبش را با مثبت ترین حالت در اختیار داشت. چشم هایش اشک داشت. چانه اش لرزان و انگار... انگار چیزی توی دهانش بود که بیرون نمیریخت! زهر نباشد یک وقت... -مژگان برو تو آشپزخانه! و مژگان خوشحال شد. از بیکار نشدن. از مثل ملکی دیده نشدن! از فکر کامل و پخته ی مردی همچو چاووش! -چشم آقا! محو شد. مثل مه یی در تاریکی یک شب از زمستانی سردی! حرمت نگه داشتن بلد بود اما چشم های مانلی داشت داد می زد، "بغلم کن"! دست هایش را به عرض شانه های پهنش باز کرد. -بیا اینجا... مانلی تند آمد و محکم سرش را به سینه ی چاووش چسباند: -اون فرهود عوضی، اسماعیل... پسر دایی منه چاووش! نگاه چاووش گشاد به روبه رو خیره شد. دست هایش روی شانه ی مانلی ثابت ماند. نه پس می رفت نه پیش! سکته می کرد از دست فرهود و گذشته اش! از دست مانلی و روز هایی که میتوانست با او بسازد و شاید... شاید فرهود مانع شود! با آن نگاه خریدارانه اش... خدا لعنتش کند! خدا از او نگذرد... نفهمید کی لب هایش را تکان داد و آهسته لب زد: -زن من میشی مانلی؟! *** خوابش نمی برد. ذهنش هنگ کرده بود. انگار وزنه ای چند تنی روی گلویش گذاشته بودند. نه می توانست نفس بکشد، نه می توانست حرف بزند. هر چه می گفت در ذهنش می گذشت و بس! روی تخت دراز کشید و سیگار را به لب هایش چسباند. پوک عمیقی زد. آخرین بار کی کشیده بود؟ از یادآوری اش آه کشید. یادش آمد! بالای سر خواهرش... در جوار خاکی که بی رحمانه او را در آغوش کشیده بود. صدای کوبش قلبش را شنید. پوک دیگری زد. چند وقت بود مانلی از او فرار می کرد؟ سر پیشنهاد ازدواج مسخره ای که ناخواسته داد! سر فرهودی که پسر دایی اش شده بود و او و سجاد مرتب سراغش را می گرفتند. سراغ قاتلی که خون خواهرش را مکید و در آخر تف کرد! موهایش را با دست کشید. حساب روز ها از دستش در رفته بود. یک روز؟ دو روز ؟ نه بیشتر بود! پووف کشید... احتمالا یک هفته! یک هفته ی کذایی! یک هفته ای که ملکی دستگیر، فرهود دستگیر، حتی عامل مرگ راننده اش که آدم فرهود بود دستگیر شده بودند اما دل او؟! نچ! هنوز دستگیر نشده بود. چون مانلی حاضر نبود جلوی رویش ظاهر شود! پوکی دیگر زد. سیگار به آخر خطش رسیده بود. همان خط نارنجی! خسته بود... از همه... حتی مانلی... نفس عمیقی کشید. روی تخت نیم خیز شد. نفسش درگیر و دار دود غلیظی بود که صدای تقه ی در را شنید. بی حال فقط گفت: -بیا تو!
70Loading...
33
-سلام! به راننده سپردم خودم میرسونمت! نه دیگر! گنجایش این را نداشت. سرش به دوران افتاد و اگر کفش های پاشنه بلند پایش بود، بی شک می افتاد. -نه... نیازی نیست... فرهود نزدیک شد و روبه رویش ایستاد. -اینجا من رئیسم! پوزخند زد: -میخوام برسونمت تا بدونم جای دقیق سراشپزم کجاست! به او شک کرده بود؟ اگر آره که تا حالا یک لقمه ی چپش کرده بود! -چ...چرا؟ خب راننده هست! فرهود از نزدیکی اش گذشت . نفس عمیقش به بیرون فوت شد. ترسیده بود! ترسیده! -گفتم که امشب خودم زحمتشو میکشم. بیرونم بیا! تا مانلی زبان باز کرد و گفت "باشه"، نگاهی اندرسفیهانه به او انداخت و ادامه داد: -راستی! کفش اسپرت بچه تر نشونت میده! ماند. با یک دنیا تعجب و دهان باز! این از چاووش هم تیز تر بود! خدا رحمش کند. لب هایش را به دندان گزید و به دنبالش به بیرون کشیده شد. -من... من راحتترم که با اسپرت برم و بیام ولی خب قوانین... فرهود میان حرفش پرید و اشاره ای به ماشین وسط حیاط کرد: -ماشین اونجاست! مانلی سکوت کرد و بعد از قدم زدن پشت فرهود، بالاخره خود را به در ماشین رساند. در را باز کرد و نشست. -آدرس! صدای فرهود بیش از حد برایش تداعی کننده ی گذشته ی دیرش بود، اما باز هم قطار ذهنش به ایستگاهی دقیق نمی رسید. شاید یکی از معلم هایش بوده است! هوم؟ -خیابان.... استارت زد و گفت: -هیچوقت قوانین رو جدی نگیر. خودت باشی کافیه! و به سمت خانه ی مانلی راند. *** *** شامشان را خوردند اما او لب به غذا نزد. دلش همه در حرف هایش فرهود گیر کرده بود. منظورش از خال چه بود؟ یا نگاه آشنایش چه از جان کنجکاوی او می خواست... پووفی کشید و به چاووشی که دست روی شانه اش کشید، نگاه کرد. -جونم... چاووش سر تکان داد و چشمک زد. -چی شده؟! بازویش را آهسته نوازش کرد. -دمغی! شامم نخوردی... مانلی نفس عمیقی کشید. -نمیدونم. به حرفای فرهود شک کردم. دل چاووش ریخت. کمی به سمتش خم شد. چهره به چهره اش نشست -چی گفت مگه؟ خود را به ندانستن زدن، از هر چیزی سخت تر است. مانلی لب کج کرد. -جلو روزبه چیزی نگفتم. ولی چاووش ! این ادم خیلی تو نظرم آشناست... چاووش به روزبه ای که از همه چیز باخبر بود، فکر کرد. نمی توانست ریسک کند و به مانلی چیزی بگوید... اصلا! -شاید خونه ی من دیدیش... نه! جایی دیگر... خیلی قدیمی تر از زمانی که خانه ی آن ها بود، آشنا بودن چشمانش قدمت داشت! مانلی توی فکر بود و هیچ نگفت. چاووش محکم در آغوشش کشید. لب به گوشش چسباند: -وسایلتو جمع کن میریم خونه خودم! آهی کشید مانلی! -باشه. -نمیخوام این فرهود عوضی باز در خونه تو بزنه. اگه من نباشم چی... ترس در آغوش چشمان مانلی فرو رفت. -باشه! لب های مانلی را با انگشت هایش لمس کرد. -چرا اینقدر غمگین میگی باشه؟! مانلی لبخندی زورکی زد. -چون دلم برای داییم تنگ شده. کی میبری منو؟! خندید. بوسه ای کوتاه روی لبش گذاشت: -پس پاشو وسایل ضروریتو جمع کن بریم! *** آهسته دایی اش را در آغوش کشید. اشک هایش را با وسواس پاک کرد.
70Loading...
34
🌸بیا هر روز که بیدار می شویم پنجره دل را بگشاییم و فریاد بزنیم: "ای عشق،روزت بخیر" 🌸بیا اجازه ندهیم عادت بیاید  در روزگارمان جا خوش کند… 🌸بیا که نگذاریم غم و غصه به حال نَزارمان لبخند بزند... بیا زندگی را تکرار نکنیم، 🌸بی بهانه هر صبح آغاز شویم… دوباره عاشق شویم… دوباره ببینیم… دوره ببوییم… دوباره لمس کنیم… زندگی را، بودنمان را، احساسمان را، خودِ خودمان را… 🌸 روزتون فوق العاده 🌸 ♡
70Loading...
35
#تزریق_انرژی_مثبت تکرار_کنیم🌸 امروز روز دیگریست و من مانند همیشه سراپا شورو شوق ، برای بهتر ساختن زندگی ام . من به خودم افتخار میکنم چون فوق العاده ام و از جهان هستی و کائنات عشق و زیبایی دریافت میکنم . امروز فقط زیباییها را میبینم عشق الهی که در تمام جهان سایه افکنده . آرزوهای قشنگم  را میبینم و خالق قدرتمندی که به آنها تحقق خواهد بخشید... خدایا شکرررررررررت 🌸 ♡
70Loading...
36
نیایش صبحگاهی: 🌸 خدای خوبم ! به لطف تو صبحی دیگری از راه رسید، چشمانم را در انتظار تو گشودم، تا دلم را ، لبریز کنم از دیدن خورشید جانم  تا ذوب کند،  یخهای کسالت و اندوه را .... 🌸 معبود بی همتای من! برای وصل به  عشق تو، چه سفینه ای بهتر از دعا و نیایش؟! روشنم کن از نور بی زوالت! می دانم ، دست خالی ام بر نمی گردانی. 🌸 بارالها ، یاریم کن ، تا عشق الهی اطرافم را احاطه کند، تا با کلام مثبت خود ، دیگران را سرشار از عشق وانرژی کنم. " آمیـن " "الهی به امید تو" ♡
80Loading...
37
خــــ🌸ـــدایا نفس کشیدنم همراه با عطر حضور ناب توست و آغاز روزم توکل به نام توست 🌸سلام صبحتون در پناه خدا🌸 ♡
70Loading...
38
خـدایا بجز خودت به دیگرى واگذارمان نکن تویى پروردگار ما پس قراردہ بى نیازى درنفسمان یقین در دلمان روشنى در دیدہ مان بصیرت درقلبمان . . . ✨شبتون مملو از عطر خدا✨ ♡
90Loading...
39
باور کنید روزی می‌رسد به تمام این روزهایی که این‌گونه با غصه خوردن و اشک ریختن گذرانده‌اید می‌خندید.. مشکل ما این است که کمی در غصه‌هایمان بی‌جنبه و بی‌طاقت هستیم.. تا کمی غصه بر دلمان می‌نشیند گویی دنیا بر سر ما خراب شده است! زمین و زمان را بهم می‌ریزیم. اگر کمی طاقت و صبر داشته باشیم روزهایی برای ما می‌رسد که تمام گذشته تلخمان جبران می‌شود قشنگترین اتفاق دنیا حکمت خدا است.. اگر فقط ذره‌ای به حکمت خدا ایمان داشته باشیم دلهایمان آرامش بیشتری خواهند داشت ♡
90Loading...
40
نفس راحتی کشید. -بله، چشم! -در ضمن... سرش را بلند کرد و به صورت مانلی دقیق شد. مانلی چشمش را به گوشه ی میز و نه به چشم های او دقیق کرد. دختری که ظرافت خاصی داشت و او را به دورانی دور می برد. چشم هایش رنگ طبیعی نداشت اما باز هم آشنا بود. انگار بو... بویی ... -چیزی لازم دارین قربان؟ کاش لال می شد. استدلال هایش را با یک جمله به فنا داد. -منو نگاه کن! مانلی ترسید. کاش چاووش می شنید و نجاتش می داد. ترسیده نگاهش را به فرهود دوخت. چشم های مشکی، بینی کمی قوز دار و لب های کلفت! این پسر... این پسر زیادی آشنا می زد. جایی ندیده بودش اما انگار صدایش را... یا شایدم مشابه چشم هایش را جایی دیده بود! تا به خود بیاید فرهود از جا بلند شد و با یک حرکت به او نزدیک شد. از ترس "هیع" کشید و دست جلوی دهانش گذاشت. -خیلی آشنایی خانوم اکبری! برای او آشنا بود اما ارزو می کرد نباشد... این مرد جانیست! دستمالی از روی میز برداشت و به گوشه ی لبش کشید. -نیم ساعت دیگه تو اتاق کارم باش! نهال.....: و مانلی را تنها گذاشت. با قلبی پر تپش و نگاهی آبدار! خدا به خیر بگذراند. موبایل توی جیبش لرزید، پیام از چاووش بود! -"مانلی! اذیتت کرد؟اگه اره یه تک بزن بیام، اگه نه جواب پیاممو بده!" دستش روی دکمه ی ریپلی چربید: -"خوبم" و ارسال کرد. *** دور تا دور اتاق چرخید. آرام و قرار نداشت. سرش پر از سوال بود. یعنی واقعا درست فهمیده بود؟ یا اشتباهی شده... نه! چه اشتباهی... اسم و مشخصات داد می زد کیست... عصبی به سمت دیوار رفت و دست مشت کرد. روی دیوار گذاشت و دو بار آرام ضربه زد. -لعنتی... تو نباید الان پیدات می شد! حتی صدایش هم می لرزید. -مانلی... اون نباید بفهمه... اینبار شدت ضرباتش را بالا برد. انگار دیوار را جامی شراب می دید و برای شکستنش همه ی عزمش را جمع کرده است! ضربه می زد و داد می کشید. -خدا به دادت برسه بچه! فقط خدا به دادت برسه! پشت به دیوار شد و به سمت میز وسط اتاقش رفت. روی صندلی نشست. پاهایش روی زمین، لرز گرفتند. او باید به هدفش می رسید... باید قاتل خواهرش را جان به لب می کرد. باید دستش را رو می کرد. لب هایش را به هم فشرد و فکش را منقبض کرد. موبایلش را برداشت و شماره ی مانلی را گرفت. چند بوق خورد وبی جوابی! حتما توی موقعیت نادرستی بود! جدی شد و پیام داد: -"کارت دارم. دو دقیقه نشده زنگ بزن!" میدانست زور می گوید و بعید می خواهد اما... اما او چاووش بود و حکمش باید اجرایی می شد. او به مانلی احتیاج داشت و همین حالا باید به نیازش پاسخ داده می شد. موبایل را روی میز و سرش را روی موبایل گذاشت. پیشانی اش را به موبایل می کوبید که زنگ خورد. اسم مانلی را که دید لبخند روی لب هایش نقش گرفت! -مانلی... صدای آهسته ی مانلی را شنید. -سلام. چی شده؟ میمرد برای این ترسش که حتما صورتش را بچه گانه تر نشان می داد. -کارت که تموم شد، با کی برمیگردی؟ -با راننده. روزبه گفت امروزو باهاشون بیا که شک نکنن! -پس من خونه منتظرتم! -میگم چی شده؟ دستش را مشت کرد و چشم هایش را بست. -دلم تنگ شده، دلیلی محکم تر از این؟ *** دستی به پاهای تاول زده اش کشید. عادت به کفش پاشنه بلند نداشت و به سختی امروز را گذرانده بود. حدیثه وارد آشپزخانه شد و بالای سرش ایستاد. -بهتری یا وازلین بدم بمالی بهش! اخمی در هم کشید. -نه. بهتره... دخترا رفتن؟ -آره. تو اتاق مخصوص خودشون خوابیدن. سری تکان داد و گفت: -خب خوبه! منم برم تا راننده نخوابیده... حدیثه چشمکی زد و گفت: -آره برو. منتظرته دم در! لبخندی زد و ادامه داد: -راستی! امروز خیلی عالی بودی. مانلی قوت قلب گرفت و درد پایش را فراموش کرد. -اره. خودمم حس خوبی دارم. با حدیثه خداحافظی کرد و از آشپزخانه بعد از پوشیدن کفش های راحتی ای بیرون رفت. کفش های پاشنه بلند را توی کیفش گذاشت. دیگر فرهودی نبود که او را زیر نظر بگذارد. فضای تاریک سالن با نور باریک سفید رنگی قابل دید شده بود. خود را به در رساند. خواست دستگیره را پایین بکشد که صدای فرهود در جا نگهش داشت. -موژان! دستش مشت شد. الان کفش هایش پیدا می شد. -با شمام موژان خانوم! چرا به این اسم عادت نمی کرد؟ برگشت و لبخندی ساختگی زد. -سلام! بله! فرهود با لباس بیرون بود. نمیخواست بخوابد؟
90Loading...
خودت رو دوست داشته باش... عشق من نسبت به خودم من را از قربانی بودن به برنده بودن تبدیل می کند! عشق من نسبت به خودم تجربیات شگفت انگیزی را جذب می کند! افرادی که نسبت به خودشان احساس خوبی دارند، به طور طبیعی جذاب هستند...! #لوئیزهی ♡
نمایش همه...
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ : ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﺄ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ . ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺗﻨﺪ ﺍﺳﺖ، ﺟﻨﺴﺶ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮﺳﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻌﺮّﻑ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﻠﻮﻏﯽ، ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻫﺴﺘﯽ ♡
نمایش همه...
و تو چه میدانی آنچه در انتظار توست حکمت است یا قسمت.... اگه زمین خوردی، نـاامید نشو! چه بسا حکمتے در کار بوده....
نمایش همه...
.ً بگو: «اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم  كرده ‏اید! از رحمت خداوند نومید نشوید كه خدا  همه گناهان را مى ‏آمرزد،  سوره زمر آیه ۵۳. ای #خـــــدا گاهی وقتا  اون قدر بد میشم که  حتی از خجالت نمیتونم سرمو بلند کنمـ با خودم می گم به حساب من بنده ات اگه بود روسیاه ترین آدم رو زمینت من بودم ... بعدش دست نوازشـــت میاد رو زخمام که میگی ... درسته خودت به خودت بدی کردی  اما من هنوزم همون #خـــــدای مهربونت هستم تا همیشـه #خـــــــدای مهـــربــونت هستم...
نمایش همه...
🌸ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ 🌸ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ 🌸ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ 🌸ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ میکنیم 🌸روز تون پر از دلخوشی
نمایش همه...
" خرداد " همین نزدیکی هاست شاید در باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط مان یا شاید روی گل های پیراهنت یا اینکه شاید پشت در خانه مان دستش را گذاشته باشد روی زنگ ... #حمیدرضا_عبداللهی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌♡
نمایش همه...
-وقتی وارد راه کثیف روبه روت شدی بهت گفتم میری اما یه روز به یه دست انداز می رسی که جلوبندیو کامل پایین و دوباره می سازتت. خندیدی و گفتی من و دست انداز؟! زد روی شانه ی چاووش! -اونروز همینطوری زدم روی شونه ت و گفتم نه من جایی میرم نه تو جایی، این خط و این هم نشون روش که تو به این روز دچار می شی و حرفم یه اولتیماتوم بیش نیست. چاووش آه کشید و شانه اش را آهسته بالا برد. -من همیشه مرد کار بودم. نخواستم خواهرم زجر بکشه. خود تو هم حاجی خوب میدونی که هرچی خرج از قاچاق مشروبات الکلی به دست می اوردم رو خرج فقیر فقرا و این محله کردم. حتی یه قرونشم توی خونه م نبردم، اونقدر بابام گذاشته که به صد پشت بعد منم برسه و آینده شونم تضمین کنه. منتهی من خوشیم با این کار بود. عاقلیم رو تو این کار میدیدم. انگار که یه درجه بالاتر از بقیه قرار می گرفتم. یه کمال گرایی احمقانه بود انگار... نفسش را فووت کرد. سیگاری از جیبش بیرون کشید و با آتش پیرمرد، روشنش کرد. -من نخواستم کارم بشه گریبانگیر زندگیم اما... پیرمرد میان حرفش پرید: -فعلا که شده! حالا باید انتخاب کنی... چاووش دستی به پیشانی اش کشید. -کارم همه ی سرگرمیه منه! پوکی عمیق از سیگار کام گرفت. -و مانلی همه ی دنیام! پیرمرد لبخند زد. انگار زمان آن رسیده بود که چاووش را نصیحت کند. اما به روش خودش! مثل همیشه! -اگر به حرف من پیرمرد گوش بدی که میگم دختره رو بگیر که پول و کار همیشه هست. منو ببین، یه روز گلپری رو سپردم به خاک و بعد از اون از این خاک و آتش جدا نشدم چون حس می کنم ازش دورم. اگه می شد همینجا می خوابیدم تا گل پری رو همیشه کنار خودم حس کنم. ولی... ولی اگر همون زمان که گلپری گفت یا من یا کار غیرقانونیت، کارمو انتخاب می کردم الان وسط تخت و تاج تو و پدرت نفس می کشیدم. اما ارزش داشت؟ نه! چون قلب و تن گلپری رو لمس کردن یه چیز دیگه بود برای من! فشاری به بازوی چاووش آورد و لب زد: -تا دیر نشده برو دست دختره رو بگیر و ببر خونه ت! نزار دیر شه. کار هست، یکی دو تا هم نه، بیشتر از اینا هست. مخصوصا برای تویی که قرار نیست از صفر شروع کنی! عقل و قلب چاووش با هم آشتی کردند. -یعنی میگی انتخاب قلبم درست تره!؟ پیرمرد سر تکان داد و چند ضربه به شانه ی چاووش زد: -دقیقا همینو می خوام بگم. چاووش لبخندی به پهنای صورت زد. -دمت گرم پیرمرد. پیرمرد خندید و پرسید: -حالا بگو ببینم قضیه ش چطور شروع شد که به اینجا رسید. چاووش مختصر و مفید همه چیز را گفت و در انتها سیگارش را به آتش سپرد. -و تهش من به اینجا کشیده شدم. پیرمرد متفکر پرسید: -خب الان فرهود می فهمه که مانلی دختر داییشه!؟ چاووش سر تکان داد: -آره! فری می گفت وقتی فهمیده خیلی تو خودش رفته و حتی خواسته ببینتش. که مانلی رد کرده و گفته فعلا آمادگیشو نداره. پیرمرد آهی کشید: -سرنوشتی که بخواد سیاهت کنه رو نمی تونی قانع کنی. خیلی بی رحم کنارت میزنه. چاووش به تایید سر تکان داد و لب زد: -تا برم و بیام، همینجا میمونی؟! پیرمرد خندید. -جای دیگه ای دارم مگه!؟ و اینطور به چاووش اطمینان داد جایی نمی رود. چاووش بلند شد. در کسری از ثانیه سوار ماشینش شد. آهنگ مورد علاقه اش را پلی کرد. نفهمید کی و چطور خود را به خانه ای که جنوبی ترین قسمت شهر بود، رسید. سر کوچه ایستاد. خیره به دری که پشت آن دختری از جنس عشق زندگی می کرد، با خود گفت: -به دستت میارم. از ماشین پیاده شد. دسته گلی که از گلفروشی بین راهی خریده بود را توی دست گرفت. به سمت خانه رفت و با نگاه کردن به ساعت روی دستش، لبخندی زد. ساعت دقیقا روی 22:22شب بود. عجب ستی! در را به صدا در آورد، چون زنگشان خراب بود. کمی طول کشید تا صدای مانلی را شنید: -کیه؟! حالا که صدایش را می شنید، بیشتر دلتنگی اش را حس می کرد. هیچ نگفت تا در باز شود. مانلی با قیافه ای کنجکاو اما ناراحت در را باز کرد. مات شد... صورت چاووش با ته ریش جذاب و لبخند جذاب تر، قلبش را به تپش انداخت. -چاووش؟ در را کامل باز کرد و خود پشت آن ایستاد. -تو اینجا چیکار می کنی؟ چاووش پلک زد. بلد نبود اما باید یاد می گرفت آخر دیگر... دسته گل را به سمت مانلی گرفت: -اینا برای توئه! مانلی با طمئنینه گل ها را از دستش گرفت و پرسشگر نگاهش کرد: -چه خبره چاووش! چاووش لبخندی زد و با یک حرکت وارد خانه شد. نفس های در سینه حبس شده ی مانلی را با چسباندش به در و سینه به سینه شدنش با او، حبس تر کرد. -میخوام زنم شی! همین فردا... مانلی با قلبی که دیگر در دهانش بود، آهسته لب زد:
نمایش همه...
👍 1
🌸🍃و صبح آغازشکفتن است 🍃🌸شکفتنی درسایه پروردگار 🌸🍃صبحتون سرشاراز الطاف الهی 🍃🌸و برکات خداوندی 🌸🍃سلام صبح زیبـاتـون بخیر ♡
نمایش همه...
🌸 شنبه تون زیبـا 🌸امیدوارم 🌾برکتِ فراوان در زندگیتون 🌸شادمانیِ بسیار بر دلهـاتون 🌾و لبخندهای ماندگار بر لبهاتون 🌸میهمان و ماندگار باشد 🌸 صبحتون بخیر و شادی
نمایش همه...
به کام تو گردد سپهر بلند دلت شاد باد و تنت بی‌گزند همه‌ساله بخت تو پیروز باد شبان سیه بر تو نوروز باد #فردوسی صبح بهاری تون به طراوت عطر شکوفه ها لبتون پر خنده قلب تون از مهر آکنده🌹🍃 ♡
نمایش همه...