cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

insanity🔥

رمان #جنون ژانر : #گی #کاپل #عاشقانه #غمگین #اسمات به نویسندگی #nazi لینک ناشناس نویسنده https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1075436-bizs686 کانال ناشناس: https://t.me/nashenasnazi

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
223
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام با عرض پوزش از نگاه تک تک شما ممبرای گرامی چنل ، ادامه ی پارت گذاری تو مدت نامعلومی امکان پذیر نیست. حالا به یسری دلایل که گفتنش جایز نیست♥️ بازم معذرت ...
نمایش همه...
#جنون #پارت_چهل_پنج راوی مجید کلافه از درد قفسه ی سینه ام پلکامو باز کردم ... هنوز یک ساعت از اولین رابطه مون نگذشته بود و من دقیقا یک ساعت در تلاش بودم که با خوابیدن درد قلبم و فراموش کنم... اما مگه میشد؟! پلکی زدم و نگاهمو به صورت حامد که دقیقا مقابلم بود دادم... لذت تجربه ی اولین رابطه با کسی که عاشقش بودم ، انکار نشدنی بود ، حتی با وجود دردی که زیر شکم و کمرم پیچیده بود... هنوز باورم نمیشد که بعد این همه بالا و پایین شدن ، با هم یکی شدیم .. نگاه دقیقی به اجزای صورتش انداختم... با اینکه هیچ گونه اخمی روی چهره اش نبود اما برای من همچنان جذبه داشت.. اگه دو سال پیش بهم میگفتن قراره با یه مرد همخواب بشی ، قطعا از حرفشون خندم میگرف! اما الان ... من در آغوش کسی ام که بی اقرار عاشقشم... با تیری که قلبم کشید ، پلکام و بستم و لبمو گزیدم ... نه... دیگه نمیتونستم دردشو تحمل کتم و حتما باید قرصمو میخوردم ... خیلی نرم و آروم، طوری که حامد بیدار نشه ، از تخت پایین اومدم .. هنوز قدمی برنداشته بودم که با تیر کشیدن همزمان قلبم و کمرم ، نفس کشیدن یادم رفت!  "لعنت " ای زیر لب فرستادم ... اب دهنمو به ارومی قورت دادم و در اسلو ترین حالت ممکن قدم برداشتم ... باکسر و به همراه شلوار از گوشه ی اتاق برداشتم. بطری قرص و از تو جیب شلوارم برداشتم و با بالا تنه ی برهنه ، از اتاق خارج شدم . با هر زوری بود خودمُ به اشپزخونه رسوندم و لیوان ابی پر کردم. قرصی از بطری بیرون کشیدم و همراه اب قورت دادم. دستامو دو طرف سینک گذاشتم و پلکامو بستم... رفته رفته از تپش قلبم کمتر شد و به روال عادیش برگشت ... با حلقه شدن دستی دور کمرم ، پلکامو از هم باز کردم . حدس اینکه صاحب دست کیه ، کار سختی نبود.. بیحرف پلکامو بستم و سرمُ از پشت رو شونه اش گذاشتم ... بوسه ی خیسی روی سر شونه ی لختم زد و حینی که دستشو نوازش وار زیر شکمم میکشید ، دم گوشم لب زد: _ ببخش.. اذیت شدی... پلکامو نیمه باز کردم و کوتاه لب زدم: _ خوبم... چونشو رو شونه ام گذاشت و فاصله ی بدنامون رو به صفر رسوند که متوجه ی بالا تنه ی برهنه اش شدم ... هرم نفسای داغشو رو پوست گردنم حس کردم... چند ثانیه ای تو همون حالت موندیم که بالاخره با تکون ریزی که خوردم حلقه ی دستاشو دور کمر شل کرد ، اما باز نه... همونطور که دستاش دور کمرم حلقه بودن به طرفش برگشتم ...اما ناباورانه ترین حالت ممکن نتونستم تو صورتش نگاه کنم و چشمامو پایین انداختم... صدای تکخند کوتاهش به گوشم رسید و بعد ثانیه ای چونم و بین انگشت شصت و اشارش گرفت و وادارم کرد که سرم بالا بیارم ... به اجبار سرم و بالا اوردم اما همچنان نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم .. نمیدونستم این احساس شرم کوفتی از کجا سر و کله اش پیدا شده بود! _ مجیدم... نگام نمیکنی؟! تند تند پلکی زدم و نگاه کوتاهی به چشماش که شیطنت توش موج میزد انداختم و زود نگاهمو ازش دزدیدم. دستمو تو دستاش گرفت و درحالی که با انگشت شصتش پوست دستمو نوازش میداد ، لب زد: _ میدونستی وقتی خجالت میکشی خواستنی تر میشی؟!..  طوری که دوست دارم درسته قورتت بدم؟! با اینحرفش بیشتر خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ... لبخند کوتاهی زد و بوسه ای روی گونه ام نشوند. همچنان معذب بودم و همین حس فاکی رو مخم بود! ازم جدا شد و به سمت یخچال رفت ،درحالی که دربشو باز میکرد گفت: _ چیزی میخوری برات بیارم؟! کوتاه "نه " ای گفتم. سیب قرمز رنگی برداشت و درحالی که گازی بهش میزد رو به من و رو کانتر نشست. همچنان از چشم تو چشم شدن باهاش پرهیز میکردم ،اما برای اینکه از این شرایط در بیام ، گفتم: _ اممم... نگفتی صبح چیشده بود که اینقد بهم ریخته بودی؟! انگار که با این حرفم یاد چیزی افتاده باشه ،نفس عمیقی کشید و درحالی که سیب و رو کانتر میزاشت گفت: _ هیچی ... فقط رسما و شرعا گاوم زایید! اونم دو قلو ... اخم ریزی کردم و اینبار جرئت کردم ،مستقیم تو چشماش زل بزنم: _ چیشده مگه؟! سری تکون داد و خیره به کف اشپزخونه شروع کرد: _ تازه از خواب بیدار شده بودم و میخواستم اماده شم که برم دانشگاه ، که تلفنم زنگ خورد ، مامان سحر بود ... با داد و گریه هر چی از دهنش رسید بهم گفت و قطع کرد ... هنگ کردم ، اصن سابقه نداشت همچین رفتاری از مادرش .. زنگ زدم به باباش که البته اونم زیاد خوب جوابم و نداد اما خیلی بهتر از مادرش بود... حداقل نفرین و فحش نداد! مکثی کرد درحالی که از رو کانتر پایین میومد، ادامه داد: _ بالاخر فهمیدم که سحر از همون جلسه ی اول دادگاه که چند روز پیش بود ، لب به غذا نزده و خودشو تو اتاقش حبس کرده ... آخرشم امروز صبح هر چی مامانش صداش زده ، جوابش و نداده که متوه شدن حالش بد شده ،زنگ زدن اورژانس...
نمایش همه...
با چشم های گشاد شده نگاهش کردم : _خ..خب .. الانم حالش چطوره؟! نفس عمیقی کشید: _ الان خوبه ... بخاطره افت فشار بوده ... احتمالا فردا شب مرخص میشه ... نفس راحتی کشیدم اما یاداوری مطلبی ، پلکی زدم و زیر لب گفتم: _ حالت بخاطره سحر بد شد؟! برای چند ثانیه تو چشمام زل زد  ، بالاخره نگاهشو ازم گرفت و با ولوم پایینی لب زد: _ بگم نه که دروغ گفتم... مکثی کرد و با لحن محکم تری ادامه داد: _ البته اصلش به یه موضوع دیگه برمیگرده .. بخاطره همین ماجرا  ، بابای سحر به خانواده ام زنگ زدن و از من گلایه کردن ... سری تکون داد: _ و کل قضیه ی طلاق و دادگاه و بهشون گفتن.. بیحرف منتظر ادامه اش موندم... نفس عمیقی کشید : _ این و از ساعت بعدش که آرمان زنگ زد فهمیدم ... کلی درشت بارم کرد و هر چی سرکوفت از بچگی رو دلش مونده بود و سرم خالی کرد ... حرفاش عین مته تو مخم فرو رفتن ... اخرشم گفت شب میاد اینجا ... اخمم پررنگ تر شد: _ میاد اینجا که چیکار کنه؟! نگاهشو به چشماش داد: _ مثلا منو نصیحت کنه از خر شیطون بیام پایین و اینجور حرفا... حالا بماند که بعد اون تماس کل خانواده ام از مامانم گرفته تا خواهر زاده ام بهم زنگ زدم و همشون فاز نصیحت برداشتن .. اونقدر گفتن که گوشی و پرت کردم یه طرفی ... الان اصن نمیدونم کجاست... حرفاشون به اندازه ای عذاب اور بود که رد بدم ... پیشونیم و خاروندم: _ پس بخاطره همون جواب تماسامو نمیدادی .. خیلی نگرانت شده بودم .. فاصله ی بینمون و کم کرد و حینی که بدون پلک زدن بهم خیره بود ،لب زد: _ امروز واقعا نجاتم دادی مجید ... رو سینه ام احساس سنگینی میکردم ... اما الان دیگه نه! اتفاقا ابان احساس سبکی میکنم... حس میکنم ذهنم باز شده! ... حتی دیگه اراجیف آرمان برام مهم نیست! با یاداوری دوباره ساعت گذشته ، حجوم خون و به صورتم حس کردم و نگاهمو ازش دزدیدم ، کمی این پا اون پا کردم و برای عوض کردن بحث پرسیدم: _ مشکلت با آرمان چیه؟! ... مگه برادرت نیست .. پس این بحثا چه معنی میده؟! کاملا متوجه ی احساس خجالتم و تغییر مسیر عمدی بحث شده بود ،اینو میشد از لبخند شیطنت آمیزی که رو لباش بود ، فهمید! بدون اینکه لبخند شیطون رو لبش پاک بشه ، گفت: _ مشکل خاصی نداریم ..  فقط آرمان چون بچه ی اول خانواده اس یه جورایی خودشو عقل کل میدونه! ... از زمانی که یادم میاد همینطور بود! مدام خودشو قاطی بزرگترا میکرد و حرفای قلمبه سلبمه میزد که من عاقلم! .. منم هیچ کاری باهاش نداشتم اما مشکل از جایی شروع شد که خواست برای منم تعیین تکلیف کنه! ..  لبخندش کم کم محو شد و ادامه داد: _داشت به جای من تصمیم میگرفت که تو روش در اومدم و سر حرفم که دوست دارم تهران معماری بخونم وایسادم ... اونم پاشو کرد تو یه کفش که معماری اصن رشته ی خوبی نیست و اصن چرا تهران مگه تبریز چشه و نمیدونم چی... اما من کاره خودم و کردم واز اون به بعد منتظر یه گاف از طرف من بود که تا میتونست همه ی اتفاقای بدی که برام افتاده رو گردن اون روزی بندازه که به حرفش گوش نکردم! مکثی کرد و درحالی که  به مقصد نامعلومی خیره میشد ادامه داد: _ ده سال پیش خیلی سعی کردم که از قضیه ی ترنم و کاری که باهام کرد مطلع نشه ..  اما از شانس فاکی من همون سال اومد و کرج زندگی کرد و به بهونه های مختلف تو زندگی من سرک کشید که آخر متوجه ی رفتن ترنم شد .. پوزخندی تلخی زد: _ وقتی فهمید بخاطره رفتن ترنم افسردگی گرفتم تو صورتم مسخرم کرد.. بعد همه ی حق و به ترنم داد...گفت حق داشته ادمی مثل منو ول کنه بره المان ... خیلی دوست داشتم که حرفاش روم تاثیر نزاره ... همین الانشم خیلی دلم میخواد حرفا و کاراش به یه ورمم نباشه .. اما نمیشه! هر چی باشه برادرمه ...وقتی برادرت کسی که همخونته اونطور تحقیرت کنه ، دیگه هیچ چیز برات مهم نیست! ...اون سال اونقدر با حرفاش رو مغزم رژه رفت که میخواستم رگم و بزنم ... اگه سحر نبود احتمالا منم الان زنده نبودم.. یک آن تو دلم به سحر حسودیم شد ... چقدر کاره مهمی برای حامد انجام داده بود! .. طوری که حامد همچنان تو حرفاش بهش اشاره میکنه ... سعی کردم چیزی که پس ذهنم میگذره رو برای خودم نگه دارم و گفتم: _ میشه فقط یه امشب که اومد اصلا به حرفاش توجه نکنی؟! اینبار من قدمی به سمتش برداشتم و رو به روش قرار گرفتم ... تَهتَئمه ی خجالتم و دور ریختم و درحالی که دستشو میگرفتم لب زدم: _ دوست ندارم بهم بریزی حامد ... من برای حامدی که بهم میریزه نگران میشم... نزار نگرانت بشم خب؟! پلکی زد و حینی که لبخند ملیحی رو صورتش مینشست " چشم " ای زمزمه کرد ... اینبار بدون اینکه ذره ای احساس شرم سراغم بیاد به چشماش خیره شدم... پند ثانیه ای به این مِنوال گذشت که گفت: _ امشب و بمون.. لبخندی زدم: _ شوخی میکنی؟! ...اگه من اینجا بمونم میخوای به آرمان بگی من کیم؟! بدون اینکه ذره ای از لحن جدیش کاسته بشه گفت: _ دوست پسرم! #nazi
نمایش همه...
غُلو نبود اگه می گفتم غرق لذتم! اونقدری که کل وجودم جز لذت چیز دیگه ای حس نمیکرد و گوشام به جز صدای ناله های ارض*ا کننده اش صدای دیگه ای نمیشنید.. حاضر بودم جونمو برای چشم های تبدار و خمارش بدم که این طور اغواگرانه بهم زل زده بود ... لذت این رابطه با تمام رابطه هایی که طی 36 سال سنم داشتم متفاوت بود ... لذت یک رابطه ی ممنوعه .. بالاخره بعد چند دقیقه همزمان با ناله ی مردونه ی من به کام رسیدیم ... اما اینبار برخلاف رابطه های سابقم ، کامم و داخلش خالی کردم... بیحال و با پیشونی ای که دونه های عرق روش خودنمایی میکرد ، کنارش ولو شدم ... قفسه ی سینه اش بشدت بالا پایین میشد و این نشونه ی خطر بود ..  اما نه برای من و مجیدی که از خستگی پلکامون افتادن رو هم مسابقه میدادن ... سرشو تو آغوشم گرفتم و قبل اینکه خواب به چشمام پیروز بشه لب زدم: _ ممنونم ازت...خیلی عالی بودی ... #nazi
نمایش همه...
با نفس نفس از هم جدا شدیم و تو تخت نشستم... دستمو رو رونش که دو طرفم بود گذاشتمو بیشتر به خودم فشردم ... حینی که نگاهم از چشم های خمارش گرفته نمیشد ، از شر پیرهنم خلاص شدم ... روش خم شدم ... اسلو بوسه ای رو زیر شکمش زدم ... کمی بالا تر ...بوسه ای کنار نافش ... با بوسه هام تا تخت سینه اش خط فرضی کشیدم ...  با همون نگاه مسخ کننده اش مسیر حرکتمو دنبال میکرد.. پلکامو بستمو با لب هام نیپل سمت چپ شو به بازی گرفتم ... کشدار شدن نفس هاش گواه از تحریک شدنش میداد ... دست دیگه ام رو نوازش وار رو شکم تخت و کمر نحیفش کشیدم ... ضربان تند اما نامنظم قلبش و زیر لبام به خوبی حس میکردم... لبامو از رو نیپلش برداشتم و دستمو پشت گردنش انداختم ... حینی که به سمت بالا میکشیدمش،دستمو تکیه گاهش کردم ... قبل اینکه بخوام حرکتی کنم اینبار مجید دستاشو دور گردنم انداخت و با ولع از لبام کام گرفت .. بی اقرار من ، ورژن هورمونی مجید و میپرستیدم.. لب پایینی مو داخل دهنش برد و گاز نسبتا محکمی ازش گرفت... با این حرکتش جری تر شدم ، از خودم جداش کردم که دوباره دراز کش شد... بدون اینکه سنگینی مو روش بندازم ، تنم و مماس با بدنش قرار دادم و لب هامو رو ترقوه اش گذاشتم و مشغول لاو مارک کردنش شدم .. ناله ی کوتاهی از درد کرد و سعی کرد خودشو ازم جدا کنه ... بی توجه به تقلاهاش تا زمانی که مطمئن نشدم جاش کبود میشه، سرمو عقب نبردم... همزمان به دستم اجازه ی پیشروی دادم و دستمو رو مردونگی نیم خوابش گذاشتم و خیلی اسلو شروع به مالیدنش کردم.. پلکاشو بست و برای اینکه صداش بلند نشه ، لبشو گزید ... انگشتمو رو لب هاش گذاشتم و با صدای خشداری لب زدم: _ یه بار دیگه لبتو گاز گرفتی نگرفتیا! مردمک چشماش رو چشم هام لغزید و ثانیه ای بعد لب هاش و از اسارت دندوناش رها شدن ... حرکت دستمو رو مردونگیش بیشتر کردم که ناله ی ضعیفی کرد ... بیشتر از این طاقت نیاوردمو با کمک خودش از شر شلوارامون خلاص شدیم... با دوتا دستاش بدنش رو احاطه کرده کردم و تو چشم هایی که میشد استرس و ازش خوند زل زدم... سرمو جایی میون کتف و گردنش قرار دادم و لب زدم: _ نترس... من نمیزارم آسیب ببینی... گونه اش رنگ گرفت و خودشو بیشتر در آغوشم فشرد.. دلم برای خجالت کشیدنش قنج رفت ... تکخند کوتاهی زدم و اینبار با شیطنت دستمو لای پاش گذاشتمو لب زدم: _ دیت پیش که خجالتی نبودی ... تکون ریزی خورد و همچنان رو موضع سکوت خودش موند ... دمای بدن جفتمون از تماس نزدیک بالا بود ... بوسه های خیسی روی ترقوه ی برهنه  و سفیدش که حالا با رد بوسه های من سرخ رنگ شده بود، زدم.. دستمو به سمت کمد کنار میز بردم و روان کننده رو برداشتم ... با چشم هایی که ترس توش موج میزد ، مسیر دستمو دنبال کرد ... حینی که روان کننده رو به عضوم میزدم ، میون دو پاش قرار گرفتم و روش خم شدم: _ چیزی نیست ... من مراقبتم... همچنان استرس داشت اما تند تند سری تکون داد.. عضوم با ورودیش تنظیم کردم  و خودمو بیشتر روش انداختم .. طوری که کل بدنمون مماس با هم بود....  دروغ چرا خودمم استرس داشتم ... استرسی مافوق بر رابطه ی ده سال پیشم با ترنم ... دم گوشش لب زدم: _ میتونی دردتو رو لبای من خالی کنی ... و بعد لب هامو رو لباش گذاشتم...دستاشو پشتم حلقه کرد... کلاهک آلتم تو دستم گرفتم و بدون اینکه تماس لب هامون قطع بشه ، عضوم و به ورودش فشار دادم که  همزمان مواجه شد با گاز گرفتن لبام توسطش... لعنتی! خیلی تنگ بود و من حتما باید قبلش با انگشتام جا باز میکردم ... اما از هول بودنم بود یا هوس چشیدن لذت رابطه باهاش ، همه چی به کل از ذهنم پریده بود ... قلبش عین یه گنجشک تند تند میزد و دستاش از استرس یخ کرده بودن ... اما هر چی که بود باید تموم میشد ... دوباره آلتم و باهاش تنظیم کردم و فشار دادم که اینبار مقداری داخل رفت ... از شدت گاز محکمی که از لبام گرفت ، مزه ی خون و تو دهنم حس کردم ... بدون اعتراض، به کارم ادامه دادم و منتظر موندم که بهش عادت کنه... با دست ازادم عضوش و تو دستم گرفتم و سعی کردم با هندجاب کردن درد و از یادش ببرم ... اروم اروم عضوم و داخلش بردم که لرزید و  قطره اشکی از گوشه ی پلکش افتاد ... با انگشت شصتم اشکشو پاک کردم و حینی که دستمو نوازش وار روی پایین تنش میکشیدم ، به آرومی شروع به عقب جلو کردن داخلش کردم ... لب هاشو از لب هام جدا کرد و با هر ضربه ای که میزدم ناله ی خفه ای از درد میکرد ... بعد چند دقیقه درد جاشو به لذت داد و مطمئنا ناله هاش از رو لذت بود نه درد! صدای برخورد بدنامون تو اتاق طنین انداز شده بود و مجید چقدر دلبری کردن و بلد بود ...
نمایش همه...
#جنون #پارت_چهل_چهار 🔞 راوی مجید با هر بهونه ای که بود مامان و پیچوندم و از خونه بیرون زده زدم . مسیر تا خونه ی حامد و با بیشترین سرعت ممکن روندم و الان تو اسانسور بودم. از استرس دستام یخ کرده بودن .. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که حامد و اونطور بهم ریخته بود؟! سعی کردم انواع سناریو های بدی که توذهنم بود کنار بزارم . با عجله از اسانسور پیاده شدم و با استرسی که سرتاسر وجودم و گرفته بود به سمت درب واحد حامد برم. انگشتای لرزونمو داخل جیبم بردم و کلید از تو جیبم در اوردم. اب دهنمو قورت دادمو با چرخوندش در و باز کردم. نگاه اجمالی به محیط خونه انداختم ... همه چی مثل قبل بود.. حتی پیرهنی که رو کانتر گذاشته بودم جا به جا نشده بود ... با عجله در و پشت سرم بستم و به سمت راهرو رفتم: _ حامد ... حامد کجایی؟! هول هولکی نگاهی به اتاق مشترکش با سحر که خالی از حامد بود انداختم . خواستم عقبگرد کنم که دستی پشتم قرار گرفت و به سمت خودش کشید و محکم به دیوار راهرو کوبید . از دردی که تو قفسه ی سینم پخش شدصورتم جمع کردم  ... با دیدن حامدی که چشم هاش از گریه به سرخی میزد... اخمی کردم: _ چیکار میکنی ؟!... می.. انگشت اشارش که رو لبام قرار داد: _هییش... هیچی نگو ... هیچی نپرس.. بوی تند الکل زیر بینیم پیچید ... پس مست هم کرده بود! دستامو رو تخت سینه اش گداشتم و  به عقب هول دادم . اما فشار روم و  بیشتر کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد : _ چیه ... میخوای فرار کنی؟! تا به حال حامد و تو مستی ندیده بودم ... با کمی ترس اب دهنمو قورت دادم که نیشخندی زد: _ نترس... فقط چند پیک زدم ... دستشو رو گودی کمرم گذاشت و به خودش فشار داد: _ میتونم مزه ی با هم بودنو بچشم؟! شوک زده از حرفی که زده بود ،بی حرکت موندم .. بعد چند ثانیه ازم جدا شد و قدمی به سمت عقب برداشت... هول زده دستشو گرفتم که به ارومی به سمتم  برگشت: _ نمیخوام مجبورت کنم مج... هنوز حرفش تموم نشده بود که تنها فاصله ی بینمون و پر کردم و لبامو رو لباش کوبیدم ... بعد ثانیه ای از تو شوک کارم در اومد و با ولع مشغول کام گرفتن از لبام شد ... استرسی که داشتم کتمان نشدنی بود اما با این وجود نمیتونستم پسش بزنم...  مگه میشه به درخواست کسی که عاشقشم دست رد بزنم؟! حامد جدا شدیم ... نگاه تبدارمو میخ چشماش کردم ... مردمکاش میلرزیدن ...این از ترسش بود یا اضطراب؟! نمیدونم... تنها چیزی که میدونستم نیاز بود...نیاز من به لمس تنش ... مدتها بود منتظر این لحظه بودم ... با اینکه احتمال میدادم مخالفت کنه ولی از قصد فقط چند پیک خوردم ... که مست نشم ... باید تک تک این لحظات ثبت میشدن ... تو ذهنم ... باید ثانیه به ثانیه شو بخاطر میسپاردم .. یه قانون ناگفته ای هست که میگه اولین بارها متفاوت اند... مثل قانون بزرگتر بودن کل از اجزاش ... اثر ویسکی بود یا شیرینی لب هاش ، نمیدونم... اما هر چی که بود ترغیبم میکرد که برم جلو تر ... جلو تر ... تو تموم این چند سال ، برای این لحظه برنامه ریزی کرده بودم ..  تو ذهنم رویاها بافته بودم براش ... و شیرین تر اینکه بالاخره داشت اتفاق میافتاد... دلم میخواست همه ی درگیری های ذهنمو پاک کنم ...  ماجرای صبح و سحر ... خطری که از جانب ترنم تهدیدم میکنه ... یا حتی قلب مریض مجید ... نمیخوام به هیچکدومش فکر کنم ... باید همین الان و زندگی کرد.. الان دوستداشتنی ... یکی از دستامو پشت گردنش گذاشتمو دست آزادم و دور کمرش انداختم و به خودم چسبوندم ... خیلی وقت بود که حین رابطه صدای تپش قلبم نشنیده بودم... نبض گرفتن گوشام برام تازگی داشت ... پلکامو بستم و حینی که بوسه ی عمیقی از لباش میگرفتم وادارش کردم که به سمت اتاق حرکت کنه ...  با رسیدن به تخت ، از پشت افتاد ... بدون اینکه تماس لب هامون و قطع کنم روش خیمه زدم ... پاهاشو از پشت دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشرد... با این حرکتش که نشان از تحریک شدنش میداد جری تر شدم ..  با صدای دلچسبی ازش جدا شدم و لبامو رو گردنش گذاشتم و گاز ریزی گرفتم... " آخ " کوتاهی از میون لب هاش فرار کرد ... لاله ی گوششو به دندون گرفتم و با صدای دورگه لب زدم : _ آماده ای؟! سرشو تو گودی گردنم قایم کرد ... لبخندی به این میزان از کیوت بودنش زدم ... زبونمو رو شاهرگش گذاشتم و با دست آزادم مشغول باز کردن دکمه ی پیرهنش شدم .. خودش هم کمک کرد و لباسشو دراورد و گوشه ای پرت کرد ... نگاه تبداری به بدن نحیف و بی موش انداختم... پلکای خمارمو باز و بسته کردم و دوباره لباشو به اسارت گرفتم ... کف دستم نوازش وار از زیر شکمش تا ترقوه اش کشیدم ...
نمایش همه...
🚫🔞هشدار پارت بعدی اسمات هست. کسایی که دوست ندارن لطفا پارت بعد و نخونن 🔞
نمایش همه...
این پارت طولانی انگیزه دادن نداره؟!🫠🥲♥️
نمایش همه...
میدونستم اگه متوجه ی حساسیتم به دفتر میشد حتما اذیتم میکرد! پس سعی کردم خیلی عادی دفترو ازش بگیریم: _ کتابای دانشگاه دایی رو چرا بر میداری باران خانم؟! ... اینو بده من! میخوام برم خاله مروارید و بیارماا! مکثی کرد بعد با لبای اویزون دفترو به دستم داد: _ بیا اینم دفترت ...ولی من که میدونم این کتابای دانشگاهت نیس! خواست از بغلم در بیاد . دفتر و سریع کنارم خودم گذاشتم و برای اینکه قهر نکنه، نزاشتم از بغلم بیرون بیاد و تو بغلم چلوندمش: _ با دایی قهر نمیکنی که!؟ لباشو غنچه کرد: _ اگه گوشی تو بدی بازی کنم ...نه. بوسه ای رو گونه اش کاشتم و درحالی که گوشیم و از تو جیب شلوارم بیرون میکشیدم گفتم: _ باشه ... ولی سعی نکن تو برنامه های دیگه اش بری چون قفله! بادش خالی شد ، سری از تاسف تکون داد و درحالی که از بغلم بیرون میپرید گفت: _ معلوم نیست چیا داری که قفل کردیشون! تکخندی به شیرین زبونیش زدم . در و پشت سرش بستم و بلافاصله به سمت کمد لباسم رفتم. بخاطره مهمونا لباس بیرونی تنم بود ، پس با برداشتن بارونی مشکی رنگم و پوشیدم و با برداشتن سوییچ از اتاق بیرون زدم. مامان با خوشحالی نگاهی بهم انداخت: _ آفرین مامان... برو از دلش در بیار . همراه مروارید بیارش. اصلا دلم نمیخواست بخاطره سهند حال امروز مامان بد باشه ، پس لبخندی زدم و با خداحافظی کوتاهی به سمت در رفتم. با یادآوری مطلبی زود عقبگرد کردم و به سمت باران که روی مبل تک نفره نشسته بود و با دقت مشغول بازی کردن با گوشی بود ، رفتم. رو دسته ی مبل نشستم و سعی کردم مظلومانه نگاهش کنم . نچی زد و حینی که سرشو به نشونه ی تاسف تکون میداد ، گوشی و به سمتم گرفت: _ بیا اینم گوشیت... با لبخند موفقیت آمیزی گوشی و ازش گرفتم و بدسه ای روی گونه اش کاشتم: _ دایی قربونت برم ... برمیگردم میدم تا اخر شب بازی کنی باهاش ... باشه؟! پشت چشمی نازک کرد و سری به نشونه ی باشه تکون داد. لبخندی زدم و بعد از خداحافظی جمعی از خونه خارج شدم . ____ یقه مو صاف کردمو دکمه ی ایفون رو زدم . بعد ثانیه ای، گوشی برداشته شد: _ سلام مجید ... تویی؟! چپکی نگاهی به لنز ایفون انداختم: _ مروارید سواله میپرسی؟!... منم دیگه.. باز کن. _ باشه باشه... بیا بالا. و بعد در با صدای تیک ارومی باز شد ، داخل شدم،  دستی برای نگهبان لابی بالا اوردمو سوار اسانسور شدم و دکمه ی 10 رو فشردم. بعد دقیقه ای اسانسور ایستاد. روبه روی درب واحدِ مروارید ایستادم. هنوز دستم سمت زنگ نرفته بود ، که در باز شد و مروارید درحالی که پشت در قایم میشد لب زد: _ سلام داداش... خوبی؟! بیا داخل! اخمی کردمو حینی که وارد میشدم گفتم: _ چرا پشت در قایم ش... با دیدن وضعیتش که فقط یه تاپ و شلوارک جذب و کوتاه تنش بود ، اخمم غلیظ تر شد و زود در و بستم: _ این چه طرزه لباس پوشیدنه؟! .. نمیگی اتفاقی یکی تو راهرو می بینتت؟! چشاشو درشت کرد: _ وا .. مجید؟! ... دیدی که پشت در قایم شدم .. کسی ندیدم... بعد زود دستشو دور بازوم انداخت و درحالی که به سمت پذیرایی میبرد ، با لبخند ادامه داد: _ حالا چیشده داداش کوچیکه ی من اومده به آبجیش سر بزنه؟! همچنان اخم رو صورتم بود و از کارش عصبانی بودم اما با دیدن سهندی که پشت به من ، رو مبل نشسته و مشغول دیدن تی ویِ ، بیخیال شدم و حینی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: _ هیچی ... دیدم نیومدین ، گفتم خودم بیام دنبالتون.. مروارید نگاهش بین من و سهند چرخید و اروم لب زد: _ من که خیلی دوست داشتم بیام ..ولی سهند هنوز بخاطره بحث  اون روز ناراحته. سری تکون دادم و مثل خودش اروم زیر لب گفتم: _ نگران نباش... اومدم از دلش در بیارم. ابروهاش بالا پریدن و ناباور لب زد: _ واقعا؟! ... راست میگی؟! اخمی کردم: _ یواش تر... اره اومدم آشتی...الان اجازه هست برم؟! تند تند سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت : _ تا تو حرفاتو بزنی من یه چای بریزم.. سرمو از گردن به سمتش چرخوندم ، خواستم چیزی بگم که با بسته شدن یهویی در اتاق کنار آشپزخونه ، مکثی کردم. اخم ریزی کردمو بیصدا لب زدم: _ به جز شما کس دیگه ای خونه اس؟! حینی که فنجون ها رو از تو کابینت بیرون میکشید ، گفت: _ آره ... سارا اینجاست. دیشب که خانواده ی سهند اومده بودن سارا موند اینجا.. چون دانشگاهش به خونه ی ما نزدیک تره . نیم نگاهی به سمت دیواری انداخت: _ تقریبا نیم ساعت دیگه که بشه ساعت 11، میره دانشگاه. چنگی لای موهام زدم و پوف کلافه ای کشیدم . چرا دقیقا همزمان با من ، سارا هم باید اینجا می بود؟! سری تکون دادمو سعی کردم فکرم و ازش دور کنم. فوقش یه سلام ... یه خداحافظیه دیگه!
نمایش همه...
با ورود مروارید ، تی وی رو خاموش کردم و سر جام ایستادم: _ من برم پایین منتظر بمونم؟! مروارید دستی به شالش کشید و درحالی که یقه ی پیرهن سهند و مرتب میکرد لب زد: _ اره مجید .. تو برو ما هم الان میایم. سری به نشونه ی تایید تکون دادم و با قدم های بلند به سمت در رفتم. حینی که کفشام و میپوشیدم ،شماره شو برای بار چندم گرفتم . کلافه از جواب ندادنش دستی به موهام کشیدم و سوار آسانسور شدم . تا اخر بوق خورد اما برنداشت ... با کلافگی از اسانسور پیاده شدم و به سمت درب خروج رفتم. با یادآوری مطلبی زود داخل صفحه ی مخاطبینم شدم و شماره ی خونه ی حامد و گرفتم. امیدوار بودم که خونه باشه و برش داره .. وگرنه حتما خودم میرفتم اونجا! داخل ماشینم نشستم و منتظر موندم. ثانیه ای نکشید که صدای ضبط شده مبنی بر " لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید " پخش شد و بلافاصله بعد صدای بوق شنیده شد. اب دهنمو قورت دادم و با صدایی که رگه ای از استرس داشت ، لب زدم: _ سلام ... حامد خونه ای؟! ... حامد اگه خونه ای بردار گوشی و ... مکثی کردم و ادامه دادم: _ حامد ...خیلی نگرانتم ...اگه صدامو مشنوی جواب بده ... چند ثانیه ای منتظر موندم ، همه هیچ خبری از پشت خط نشد ، نفسمو کلافه بیرون دادم و خواستم دکمه ی قطع تماس و بزنم که صدای ناواضح و گرفته ای تو گوشی پخش شد ، اخم ریزی کردم و دوباره گوشی و به گوشم چسبوندم: _ الو! ...حامد صدامو میشنوی؟! چیزی نمیگفت اما صدای نفس های خشدارش تو گوشی پخش میشدن! با استرس بیشتری که گرفته بودم ، گوشی و تو دستم جا به جا کردم : _ ح..حامد! .. یه چیزی بگو! .. خوبی؟! صدای لرزون از بغضش تو گوشی پخش شد: _ میشه بیای پیشم؟! ...خیلی تنهام .. با دهانی نیمه باز به گوشی تو دستم خیره شدم .. این حامد من بود که داشت گریه میکرد؟! برای چی؟! با زور خودمو جمع و جور کردم ، هیچ جوره نمیتونستم مهمونی امروز و بپیچونم پس به ناچار و  با دستپاچگی لب زدم: _ ح..حتما ! ...تا دو ساعت دیگه خودمو میرسونم! #nazi  
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.