cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

⋆پروندہ𝓿𝓲𝓹عشق⋆ 

‹‹ ما حنجره در حنجره در حنجره بغضیم ما آینه در آینه در آینه دردیم... 📓'🖤 ! ›› 🖊🎶 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-992418-FPcRrNg

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
367
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-930 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سفر با آدم هایی مثل شهاب خوبه، هی نمی خوان استراحت کنن.🤣
نمایش همه...
.↷🥥🐻⇠#پرونده_عشق .↷🧺🧸⇠#خاطره_چهل_و_هفتم ┄┄┄┅••✻••┅┄┄┄ فرزاد خنده ای کرد و خوابید، شهاب لباس هاش رو برداشت و سمت بالکن رفت. سوشا به دور دست خیره شده بود و سیگار می کشید، شهاب ته سیگارش رو ازش گرفت و آخرین کام رو دود کرد. _نگرانیت واسه خاطر چیه آقای سلطانی؟! سوشا به نیم رخ شهاب خیره شد و گفت: _عمل ساده ای نیست از جونِ فرزاد می ترسم. شهاب ته سیگار رو توی جا سیگاری خاموش کرد و شونه ی ستبر سوشا رو فشرد. _من و تو واسه همین اینجاییم. سوشا شهاب رو توی بغلش کشید، شهاب سرش رو شونه ی سوشا گذاشت و چشمکی بهش زد. _باید برم لباسم رو عوض کنم. _منم میرم کنار فرزاد دراز بکشم، حس می کنم می ترسه؛ اما چیزی بروز نمیده. شهاب لباس ها رو توی دستش جا به جا کرد. _هر عملی یه ترسی داره، کار خوبی می کنی یکم استراحت کنید منم میرم پایین با چاووش در مورد شرکت شون توی تهران صحبت کنم. سوشا باشه ای گفت و بالکن رو ترک کرد، شهاب هم بعد از تعویض کردن لباس هاش از پله ها پایین رفت صاحب خونه رو پیدا کنه. با دیدن چاووش که با عجله برگه های روی میز امضا می کرد سرفه ای کرد، چاووش با دیدن شهاب دعوتش کرد کنارش بشینه. شهاب مبل کناری چاووش نشست و چاووش پرسید. _چیزی میل داری؟ شهاب ادعای فکر کردن در آورد. _چایی، هیچی بهتره از یه لیوان چایی خوش رنگ حالم رو الان جا نمیاره. چاووش قهقهه ای زد. _درسته ما ایرانی ها همه چیزمون رو ازمون بگیرن؛ ولی چایی رو ازمون نگیرن. به خدمتکار خونه گفت چایی دم کنن و خودش به صحبت با شهاب ادامه داد. _حال فرزاد بهتره؟ _اره خدا رو شکر،‌ گفت دراز میکشه هر موقع حالش بهتر شد پایین میاد. چاووش لبخندی زد رو به شهاب گفت: _خواهش می کنم با ما راحت باشید اینجا رو خونه ی خودتون بدونید، نمی خوام با تعارفاتم اذیتتون کنم. _ممنونم خدا به صاحبش ببخشه. با صدای نوتیف موبایل شهاب گوشیش رو برداشت با دیدن پی امی از طرف تکین لبخند زد. _سلام عزیزم من سر کلاسم سر فرصت بهت زنگ میزنم، شما خوبید؟ راحت رسیدید؟! شهاب در جواب نوشت. _سلام عزیزم مزاحمت نمیشم به کارت برس، خدا رو شکر ما خوبیم راحت رسیدیم. گوشی رو کنار گذاشت و مشغولِ صحبت کردن با چاووش شد بعد از گذشتن یه مدتی چاووش به ساعت نگاه کردن. _با اجازه تون من باید برم بیمارستان. شهاب سری تکون داد. _درک می کنم اختیار دارید، اگر کمک لازم دارید منم بیام. _ممنون شما استراحت کنید تازه رسیدید. ┄┄┄┅••✻••┅┄┄┄
نمایش همه...
گوبر یعنی بادوم زمینی. باستر یعنی مردک.
نمایش همه...
.↷🥥🐻⇠#پرونده_عشق .↷🧺🧸⇠#خاطره_چهل_و_ششم ┄┄┄┅••✻••┅┄┄┄ فرزاد روی تخت دراز کشیده بود، سوشا که متوجه ی درد سرش شده بود کنارش دراز کشید و شقیقه اش رو بوسید. فرزاد بدون این که چشم باز کنه سرش رو روی بازوی قدرتمند و سفت سوشا گذاشت. _سرم خوب نمیشه. سوشا با دست آزادش مشغولِ ماساژ دادن سر فرزاد شد، موهاش رو که توی صورتش ریخته بود کنار زد و گفت: _چشم های قشنگت رو باز نمی کنی؟ _نور اذیتم می کنه. سوشا پیشونیش رو بوسید. _لامپ روشن نکردم. فرزاد چشم هاش رو کم کم باز کرد و خودش رو بیشتر توی بغلِ سوشا جا داد، سوشا پشت سرش رو ماساژ می داد که شهاب بی سر و صدا وارد اتاق شد. _خوابید؟ فرزاد پیش دستی کرد و خودش جواب شهاب رو داد. _نه بیدارم. شهاب پیش دستی رو روی میز گذاشت و با قاشق محتوای داخل لیوان رو هم زد طوری که قاشق حتی به دیواره ی لیوان هم برخورد نمی کرد تا سر و صدای گوش خراشی ایجاد کنه. _واسه ات دمنوش آوردم بخوری بلافاصله سردردت خوب میشه. _ممنون. به کمک سوشا روی تخت نشست لیوان رو از شهاب گرفت و با طمانینه سرگرم خوردن شد، سوشا از روی تخت بلند شد. _من میرم توی بالکن. شهاب خیلی آروم چمدون رو باز کرد و لباس های مورد نیازش رو بیرون کشید، چیدن وسایل رو داخل کمد به بعد از خوب شدن سردرد فرزاد موکول کرد. _خودت رو اذیت نکن لامپ رو روشن کن. _نه تو استراحت کن من میرم تو یکی دیگه از اتاق ها لباس عوض می کنم، ببخشید حواسم نبود به لباسم ادکلن نزنم خود ادکلن باعث سردرد میشه. فرزاد آخرین جرعه ی دمنوش رو سر کشید. _من داغونم تقصیر شما چیه؟! شهاب چشم بند فرزاد رو دستش داد. _این جوری نگو، خدا رو شکر صحیح و سالمی من باید حواسم می بود توی پرواز طولانی ادکلن نزنم. _من قربونت بشم باشه؟ این قدر خودت رو سرزنش نکن، شما نمی خواید استراحت کنید؟ شهاب سرش رو از لای در بیرون کرد بعد گفت: _خدا نکنه باستر، من لباسم رو عوض کنم بر می گردم سوشا هم توی بالکن ایستاده. فرزاد معترض چشم بند رو روی چشم هاش کشید. _تا بود گوبر بودم یهو شدم باستر؟ شهاب سمتش اومد و کمکش کرد دراز بشه پتو رو تا نصفه روی بدنش کشید و گفت: _پسر خوبم چرا هر بار نسبت به لقب های جدیدت معترض میشی؟ فقط قبولش کن. ┄┄┄┅••✻••┅┄┄┄
نمایش همه...
دست هاش رو توی جیبش فرو برد و پرسید. _چیه غمگینی؟ به نیم رخش خیره شدم و گفتم: _به دیواری تکیه کردم که آجر هاش رو دونه دونه خودم چیدم یکی دیگه بهش تکیه داد ترک خورده کلوخ هاش سر خودم رو شکست. #تکین
نمایش همه...
برای یه حرفایی تا یه جایی احترام قائلم تا وقتی سکوت می کنم سواستفاده نکنید بعد مستقیم ریمو می کنم.
نمایش همه...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ تکین از بس شیطون بود من اوایل همش حرص میخوردم از دستش و زیاد دوسش نداشتم ولی به مرور خیلی جا باز کرد تو دلم و الان از همه بیشتر دوسش دارم در نتیجه به سوشا و حتی بقیه کاملا حق میدم که این وروجکو بیشتر از همه دوس داشته باشن و لوسش کنن🐣
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.