cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

بزم آلاله ها

بسم الله الرحمن الرحیم #بزم-آلاله ها پانزدهمین اثر: #شکوفه_شهبال ژانر رمان : #_عاشقانه_اجتماعی پارت گذاری: روزهای فرد غیرتعطیل دوپارت

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 960
مشترکین
+124 ساعت
+557 روز
-9530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

3
#پارت24 مرد جوان سینه‌ای صاف کرد. همان موقع، خانم غریبه که خیلی سریع دست‌به‌کار شده بود، با سینی حاوی چای و کیک وارد شد. سلامی داد و سینی را مقابل آن‌ها گرفت و رفت. مرد، ضمن تشکر از او، سینه‌ای صاف کرد. ـ خانم نیک‌بخت؟ تبسم سری تکان داد. ـ بله، بنده هستم. خانم ولیان هم معاون بنده هستن. ـ بله، خدمت سرکار خانم‌ها عرض کنم که فروشگاه‌های ما، علاوه بر تهران، در چند شهر دیگه هم شعبه دارن. ـ بله، اسمتون برای ما آشناست. ـ ما با تولیدی‌های متعددی هم همکاری داشتیم... و داریم. هر دو دختر به‌خوبی می‌دانستند که اعتبار آن شرکت چقدر بالاست! شرکتی که چندین فروشگاه زنجیره‌ای پوشاک را تحت نظر داشت. ـ ولی چیزی که باعث شد بخوام افتخار همکاریتون رو داشته باشم، وجهه‌ی فرهنگی کارگاهتونه. شنیدم که در انتخاب کارکنان، علاوه بر مهارت و تخصص، به گزینه‌های دیگه‌ای هم توجه دارید و با مرکز نیکوکاری در ارتباطید. تبسم گفت: ـ بله، درست شنیدید. ما اکثر نیروهامون رو از میون افرادی که دنبال کار بودن و واجد شرایط، انتخاب کردیم و خودمون هم افتخار همکاری با مرکز نیکوکاری رو داریم. ـ بسیار عالی. همین بُعدش برای من خیلی جالب بود. برخلاف برخی از مردانی که دوست نداشتند با خانم‌ها معامله کنند و در مقابلشان رفتاری پرنخوت و سلطه‌طلب در پیش می‌گرفتند، آقای اعلا نهایت احترام و تواضع را در رفتارش داشت. هیجان دو دختر جوان، از چشمان تیزبین او دور نماند. سری بالا گرفت و به هر دو نگاهی انداخت. ـ خب، نظرتون؟ تبسم به هلیا اشاره کرد. هلیا لبخندی نصفه‌ونیمه زد و گفت: ـ به قول مادرم، کور از خدا چی می‌خواد؟ دو چشم بینا. اعلا لبخندی گرم زد. ـ استغفرالله! نفرمایید.
نمایش همه...
31👍 9🥰 5
#پارت23 سهام‌دار داریم ما. بعد هم بخش مالی، فلان اینا، کلی دنگ‌وفنگ داره قربونت برم. ـ هلیاجان، ببین عزیزم، این اوضاعش خیلی فرق می‌کنه. حالا بعداً مفصل برات تعریف می‌کنم چه مشکلاتی داره. اگر هم کمبود بودجه دارید، اشکالی نداره. من خودم با بقیه‌ی خیرین یه کاری می‌کنمش. چشم‌های آبی‌طوسی تبسم در صورت مهتابی، دریای عشق و عاطفه بود که البته باعث سوءاستفاده‌ی برخی هم می‌شد. اگر او هلیا را کنار خود نداشت، با همان احساسات غلیظ، مدیریتش زیر سؤال می‌رفت. دختر جوان در مقابل هیکل ورزیده و چشم‌وابروی قهوه‌ای او، مانند دخترکی نوجوان و معصوم به نظر می‌رسید. پس از خداحافظی، هلیا ابرو بالا برد. ـ این خاله بعضی وقتا تیشه برمی‌داره و به ریشه‌ی آدم می‌زنه ها! ـ عیب نداره؛ سخت نگیر. ـ سخت نگیرم؟ عزیزم، لازمه برات بگم چقدر... همان موقع منشی به هلیا زنگ زد. ـ بله خانم صفایی؟ ـ ببخشید خانم ولیان، آقای اعلا از شرکت آزالیا تشریف آوردن. هلیا انگشت شست و سبابه را حلقه کرد و رو به تبسم با خنده تکان داد. ـ بله، راهنماییشون کنید. خود خانم نیک‌بخت هم اینجا تشریف دارن. با تقه‌ای به در خورد، مجالی برای حرف   پیدا نکردند. مرد جوان وارد شد. ـ سلام‌علیکم، روزتون به‌خیر. اعلا هستم. هر دو دختر، به پایش ایستادند. تن محکم صدا، مزید بر ظاهر سنگین و آراسته‌ای که داشت، انرژی زیادی در فضا می‌پراکند. هلیا او را دعوت به نشستن کرد و همان موقع با زدن دکمه بر روی تلفن، به منشی گفت که برایشان چای بیاورد. نیم‌نگاهی هم به برگه‌ی روی کازیه انداخت؛ محمدجواد اعلا، مسئول شرکت آزالیا. ـ خب، آقای اعلا، در خدمتیم. بفرمایید. مرد جوان سینه‌ای صاف کرد.
نمایش همه...
24👍 4🥰 3
.
نمایش همه...
5
#پارت22 ـ بفرمایید خواهش می‌کنم. ـ قبل از هرچیز، اینکه باید منظم باشید. منظم و وقت‌شناس. من و معاونم خانم ولیان، ساعت هفت و نیم صبح اینجاییم. شما نیم ساعت زودتر از ما می‌آیین و کارهایی که منشی بهتون می‌گه، انجام می‌دید. از جمله چای‌دم‌کردن و این‌جور مسائل. خانم غریبه سری تکان داد و فهمید که مدیر بر خلاف ظاهر ظریف و زیبایی که دارد، بسیار جدی و منضبط است. ـ نظم و انضباط رو عرض کردم. اینکه به‌هم‌ریختگی و آشفتگی هم کار ما رو با مشکل مواجه می‌کنه و هم خودتون رو اذیت می‌کنه. ـ مطمئن باشید من آدم منظمی‌‌ام. ـ خب خدا رو شکر. مورد بعدی اینکه که هرچی که اینجا مشاهده کردید و هرچی که شنیدید، تو همین جا می‌مونه. ـ بله بله، حتماً. ـ ببینید، دوست ندارم اطلاعات اینجا به بیرون درز کنه؛ حتی یه چیزی که در نظر شما خیلی هم ممکنه بی‌اهمیت باشه. مثلاً خراب‌شدن فلان دستگاه، یا مثلاً مریض‌شدن فلان کس. اصلاً... حرف اینجا، تو همینجا می‌مونه. یعنی به نزدیک‌ترین فرد زندگیتون هم، از مسائل ما حرفی نمی‌زنید. زن جوان با شنیدن شرط‌وشروط مدیر، چهره‌ی مغموم اولیه را کلاً کنار گذاشت و لب به تشکر گشود. ـ خدا هرچی می‌خوایین بهتون بده ان‌شاءالله. خدا ان‌شاءالله که موفقتون کنه. ان‌شاءالله که روز‌به‌روز بیشتر بهتون بده. تبسم سری تکان داد و گفت: ـ ممنونم، می‌تونید از همین الان هم شروع کنید. زن تشکرکنان، چشمی گفت و خارج شد. با رفتن او، هلیا گوشی را برداشت و شماره‌ی نیکوکاری را گرفت. ـ الو سلام خاله. ـ ... ـ خوبم، شکر. خاله، من دیروز نگفتم نیرو لازم نداریم؟ این خانم غریبه رو برای چی فرستادی قربونت برم آخه؟ ـ ... ـ بله، نوشته بودید در صورت نیاز. آخه شما تبسم رو نمی‌شناسید؟ بابا، بودجه رو فقط تبسم نیست که باید تعیین کنه.
نمایش همه...
👍 25 4🥰 2
#پارت21 ـ بفرمایید. در آرام باز شد. زنی جوان با هیکلی متوسط و کمی چاق، قدم به دفتر گذاشت. ـ خانم ولیان یا خانم نیک‌بخت؟ هلیا به صندلی گردان سیاهش تکیه داد و چند زاویه‌ای چرخ خورد. ـ بنده ولیان هستم... و اشاره‌ای به تبسم کرد. ـ ایشون هم خانم مدیر، خانم نیک‌بخت. زن دوباره ابراز ادب کرد و گفت: ـ خوش‌وقتم. ـ ممنون. امرتون؟ زن جوان نزدیک‌تر آمد. ـ من غریبه هستم. چشمان هلیا گرد شد. ـ بله، متوجه شدم غریبه‌اید و آشنا نیستید. امرتون؟ زن، لبخندی کم‌رنگ زد و گفت: ـ نه، منظورم اینه که فامیلیم غریبه است. درحالی‌که تبسم سر در کیفش کرده و خنده‌ی خود را استتار می‌کرد، هلیا انگشت شست و میانی را دور لبش کشید تا کش نیاید. ـ خب، خانم غریبه، امرتون؟ زن جوان گفت: ـ بنده از طرف خانم دهقان اومدم؛ مدیر نیکوکاری. هلیا دست دراز کرد. ـ توصیه‌نامه‌تون؟ زن جوان سریع نامه را از کیفش درآورد. توصیه‌ای از طرف خاله‌فاطمه. آرنجش را بر میز تکیه داد و دستش را زیر چانه گرفت. ـ ببین عزیزم، خانم دهقان خوب می‌دونن که ما نیرو نیاز نداریم. حالا اینکه این نامه رو به شما دادن... تبسم با دیدن سرخ‌وسفیدشدن زن، نامه را از هلیا گرفت و خواند و به حرف آمد. ـ خانم ولیان، فکر می‌کنم یکی از نیروهای خدماتمون، دارن انتقالی می‌گیرن. هلیا لبخندی زد و رو کرد به زن. ـ بله، جناب رئیس حتماً بهتر می‌دونن. زن فوری سمت تبسم رو کرد. ـ خدا خیرتون بده! واقعاً به این شغل نیاز دارم. قول می‌دم پشیمونتون نکنم. تبسم سری تکان داد و گفت: ـ خوبه، ولی یه چند تا مورده که باید خدمتتون بگم. ـ بفرمایید خواهش می‌کنم.
نمایش همه...
👍 25 3🥰 2
سرآغاز داستان🌺🌸🌼🌹🌷🪻🥀
نمایش همه...
6
#پارت20 هلیا که با آن مقنعه و فرم بسیار بانمک به نظر می‌رسید، بلافاصله جدی شد. ـ ببین تبسم، من همینم که هستم. دوست ندارم خودمو به دلخواه کسی درست کنم، به دلخواه کسی رنگ کنم. این عین ریاکاریه. تبسم لبخند گرمی زد. ـ آفرین! خودت باش. قربون اون مرامت؛ فقط گاهی اوقات حفظ ظاهر کنی بد نیست ها! ببین، لزومی نداره همیشه باطن و ضمیر درونیت رو به همه نشون بدی. واقعاً تو آدم روراستی هستی؛ اینو قبول دارم. بی‌شیله‌پیله، ساده و صادق؛ اما خب، خوبه که گاهی هم آدم‌ها کمی سیاست داشته باشن. ببین سیاست داشتن، لزوماً صداقت رو نفی نمی‌کنه ها! هلیا انگشت سبابه‌اش را به دهان برد و گاز گرفت. با جملاتی که تبسم گفت، دلش چون قاصدک سبک شد. دل‌سوزتر از او ندیده بود؛ بنابراین چهره‌ از هم گشود و با مهربانی نگاهش کرد. ـ باشه آجی، چشم. تبسم که شجاع‌تر شده بود، گفت: ـ آفرین! ببین، یه نمونه بگم؟ ـ بفرمایید. ـ مثلاً خاله ناراحته که اجازه‌ی خواستگاری به کسی نمی‌دی. سگرمه‌های هلیا دوباره در هم رفت. ـ تبسم، خودت که بهتر می‌دونی! ایدئال‌های من با مامانم، زمین تا آسمون فرق دارن. ـ باشه عزیزم، می‌دونم. من که نمی‌گم برو تسلیم بی‌چون‌وچرای مادرت شو؛ اما خب یه‌خرده هم بهش احترام بذار. ـ یعنی می‌گی من دارم بهش بی‌احترامی می‌کنم؟ 40 ـ خب همین که سر هرچیزی باهاش مخالفت می‌کنی، اون بهش بر می‌خورده دیگه. حالا بذار بیان، ببینشون. همون لحظه که نمی‌خوان تو رو بگیرن، فرار کنن و برن. اون هم بنده‌ی خدا پیش دوست و آشناهاش، شرم‌سار نمی‌شه. هلیا به فکر فرورفت. با صدای ضربه‌ای که به در خورد، سریع خود را جمع‌وجور کردند. هلیا گفت: ـ بفرمایید.
نمایش همه...
30👍 3
#پارت19 آبدارچی از او زودتر رسیده بود و مشغول گذاشتن چای بود. سلام‌علیکی کردند و هلیا به اتاقش رفت و با سرعت، پرونده‌های روی کازیه را که آماده گذاشته بود برای صبح، فوری مقابلش گذاشت و مشغول شد. تبسم دقایقی پس از او، وارد شد. منشی کمی قبل از او رسیده بود و به‌گرمی سلام و احوال‌پرسی می‌کرد. هنگام ردشدن از مقابل در اتاق هلیا، سلام و صبح ‌به‌خیری گفت. هلیا از همان‌جا گفت: ـ سلام، صبح تو هم به‌خیر. تبسم قدم به اتاق او گذاشت. با هم دست دادند و گفت: ـ غلط نکنم کبکت داره خروس می‌خونه صبح اول صبح. چی شده؟ خبریه؟ هلیا اشاره به مبل مقابل کرد و خودش هم هم‌زمان نشست و گفت: ـ بله، مژده. ـ چی؟ ـ همه چی بر وفق مراد پیش رفت. ـ چطور؟ ـ مدیر هولدینگ ساختمانی آزالیا با مفاد قرارداد موافقت کرده. لب‌های تبسم کش آمد. ـ واقعاً؟! ـ بله، این یعنی تولید رو می‌تونیم به دو برابر برسونیم. تبسم خیلی خوشحال شد. بلند شد و کنار دوستش رفت و به شانه‌ی او زد. ـ پس بی‌خود نبود من این‌همه التماست می‌کردم که بیای اینجا پیش خودم. تو با بودنت، مار رو از لونه‌ش هم با این زبونت بیرون می‌کشی. هلیا بادی به غبغب انداخت و گفت: ـ اون وقت اگر ماره بخواد زهری بریزه، در جا نابودش می‌کنم. تبسم خندید. ـ می‌گن تو جهنم یه مارهایی هستند که آدم‌ها از دست اونا به اژدها پناه می‌برن. ـ خب؟ ـ خب به جمالت. تو از اون مارهایی. ـ ببینم این الان تحسین بود یا تقبیح؟ تبسم بلند خندید. ـ هرجور که دوست داری فکر کن، ولی هلی‌جون، آدما باید گاهی با جریان آب شنا کنن. هلیا که با آن مقنعه و فرم بسیار بانمک به نظر می‌رسید، بلافاصله جدی شد.
نمایش همه...
23🥰 5👍 2