25 467
مشترکین
-5824 ساعت
-2847 روز
-77830 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌ | 463 | 0 | Loading... |
02 با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌ | 811 | 0 | Loading... |
03 🥴 | 1 313 | 2 | Loading... |
04 - آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن | 842 | 1 | Loading... |
05 اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟!
بیا بیروون
دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد
_عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟!
بغضش ترکید و کنار پایهی تخت جمع شد
سوزن سِرُم کشیده شد
خون از دستش بیرون زد
بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد
_همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه
باورش نمیشد مرد روی تخت بیمارستان بود
بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش...
از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت
بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند
او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود
برعکس رفتارش با دیگران
در یکدفعه باز شد
با دیدن چشمان سرخ کیانا گریهاش شدت گرفت
_خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ...
کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانهاش لرزید
_انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟!
تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد
از درد ضعف کرد
_بابای حرومزادهت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟!
کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد
با عجز هق زد
گوشهی دیوار مچاله شد
_من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا
کیانا بیتوجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد
کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند
دخترک پر وحشت چشمان آبیاش را میانشان چرخاند
با اینکه کیارش سرش را به سینهاش فشرده بود تا نترسد
اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند
همانی که دخترک را اذیت کرد
به دستور کیارش
_اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده
دخترک هیستریک وار سر تکان داد
بچه ها هم اذیتش میکردند
بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش
اما کیارش هیچوقت او را نزده بود
حتی وقتی میگفت درد دارد بیمارستان میبردش و تمام شب میگذاشت روی سینهاش بخوابد
بیپناه در خودش جمع شد و اشک ریخت
زیر لب به خودش دلداری داد
_آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش میگم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ...
پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت
کیانا غرید
_چه گوهی خوردی؟!
با وحشت سر تکان داد
_ببخـ..شید
قلبش تیر میکشید
هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم
دخترک فقط 16 سالش بود
_رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زندهای که میخوای برگردی پیش کیارش؟!
زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد
بلند غرید
_نشنیدم صداتو هرزه... رزا زندهاس؟!
چشمانش از دردی که یکدفعه در سینهاش پیچید سیاهی رفت
کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید
بازهم همان حالت ها
نفسش سنگین شده بود
_نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده
کیانا نیشخند زد و پایش چرخید
نوک تیز پاشنهی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بیحال ناله کرد
حتی نتوانست جیغ بزند
درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر
_نشنیدم... رزا کجاست؟!
دخترک با درد نفس نفس زد
دندان هایش بهم میخورد
_مر..ده..رزا..مرده
پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد
چانهی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد
جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید
_فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟!
دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد
آرام پچ زد
_تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟!
تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد
بدنش قفل شد
تیمور
همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد
کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد
چانهاش را رها کرد
_یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن
دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت
کیانا به آدم های کیارش اشاره زد
_ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه
مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید
لرزش هیستریک تنش بیشتر شد
رنگش روبه کبودی رفت
کاش مرد بود
کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان میکردند لب زد
_اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن
_اگر من بیهوش نباشم چی؟!
با صدای غریدن کسی چشمان بیحال دخترک مات چرخید
آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان میآمد...
کیارش بود؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 | 376 | 1 | Loading... |
06 - دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر .
صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید :
- آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم . یه چیزی بگو که از پسش بر بیای .
به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم :
- به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز .
لادن هم ازحرفم به خنده افتاد ....... حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .
- بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی .
خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد .
- ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی .
متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .
- مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟
مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد :
- کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم . یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم .
قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟
در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم :
- صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟
- اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی .
و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد .
با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست .
- سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ........... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
یزدان خان مردیه که به فرشته مرگمعروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که .........
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 365 | 1 | Loading... |
07 _ یکی داره تو دستشویی مدرسه عق میزنه!
صدای قدم ها نزدیک تر شد
_ وای پاچه های شلوارش هم خونیه
حالم بد شد این چه کثافتیه راه دادنش تو مدرسه؟
شیما با مقنعه بینیش رو گرفت
_ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟
یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟
الآن بالا میارم!
_ ماهم پریود میشیم والا! از پاچهمون که خون در نمیاد
از شدت درد پاهام میلرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم
نمیدونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد
به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید
_ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟
شیما پشت چشم نازک کرد
_ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده
تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده!
سمانه با بدجنسی ادامه داد
_ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه!
لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم
نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت
شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت
_ زود بپوش بریم که سام اومده
دستام میلرزید
با استرس لب زدم
_ نکنه سقط کرده باشم؟
نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت
_ سام میدونه؟
با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید
_ نه ،دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم
گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه
_ یعنی چی؟
اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟
نا امید سر تکون دادم
_ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ...
خودم بخاطر بیپولی قبول کردم
من بی منطق عاشقش شدم
نیکی با دلسوزی نالید
_ فعلا این شلوار رو بپوش بریم
دو سال برای این مراسم تلاش کردی
سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه
با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم
به زور از بین جمعیت گذشتیم
از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود
دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود
بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل اینمرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش
پچ پچ دخترها به گوشم میرسید
_ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش
_ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟
_ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده!
_ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره
لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه
هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه!
مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه
سرو صداها خوابید
قلبم توی دهنم بود
نیکی دستم و گرفت
_ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم
با امیدواری به سام نگاه کردم
من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم
سام بیشتر از هرکسی میدونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم
پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم
_ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه
همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد
_ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی
برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم
رویا سر از پا نمیشناخت
از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید
_ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده!
خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد
نیکی نگران دستم رو گرفت
صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد
باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه
اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم!
نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت
بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم
مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟!
نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم ...
جای من دیگه اینجا نبود
باید برای همیشه از این شهر میرفتم
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0 | 813 | 2 | Loading... |
08 . | 1 | 0 | Loading... |
09 وی آی پی رایگان 🤩💦👆 | 1 088 | 0 | Loading... |
10 وی آی پی رایگان 🤩💦👆 | 313 | 0 | Loading... |
11 وی آی پی رایگان 🤩💦👆 | 565 | 0 | Loading... |
12 وی آی پی رایگان به انتخاب خودتون🤩😳💦
براتون مژدههههه داریم برای دریافت وی آی پی رایگان متن رو تا آخر بخونید و با دقت انجام بدید 👇
به مناسبت عید قربان فقط همین امروز( دوشنبه ۲۸ خرداد به مدت ۲۴ ساعت)
با دانلود بلوبانک و افتتاح حساب آنلاین در بلوبانک سامان و فقط و فقط با وارد کردن این کد معرف 👇
NWLCTQ
و گرفتن ویدیو از ثبت موفق این کد معرف
و تکمیل افتتاح حساب و ارسال ویدیو برای ادمین میتونید یکی از وی آی پی های ما رو به انتخاب خودتون به صورت رایگان دریافت کنید 😳🤤💦👇
@Moran_rts
( برای دریافت لینک وی آی پی حتما باید این کد معرف رو وارد کرده باشید NWLCTQ و تکمیل حساب انجام شده باشه و ویدیو از ورود و تایید کد معرف بفرستید)
دانلود بلوبانک از سایت زیر👇
https://blubank.com | 1 908 | 1 | Loading... |
13 با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌ | 1 332 | 0 | Loading... |
14 با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌ | 567 | 0 | Loading... |
15 با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌ | 562 | 0 | Loading... |
16 - عروست حاملهاس مشتلق بده آقا !
بیبی با ذوق میگوید و منوچهر مات مانده تماشایش میکند.عروس اسیرش باردار بود.
همانی که یک شب تمام تمام روح و جسم ظریفش را زخمی کردهبود و نفرین شده بود.
حاصل همان شب نخواستن او و تب خواستن خودش یک نطفه بود !
یک نطفه حلال از یک رابطه عاشقانه حداقل برای او !
عروس ظریفش تو راهی داشت.
دستی به تهریش سیاهش میکشد و زمزمه میکند:
-مطمئنی بیبی ؟!
بیبی با لبخند سر تکان میدهد و میگوید:
-حالت تهوعهاش...سردردهای وقت و بی وقتش...!تازهاشم مدام کمرش درد میکنه...!
از شیر مرغ تا جان ادمیزاد برایش فراهم میشد.
عروسش بنیه نداشت...!ضعیف بود باید تقویت میشد...!
-بگو امشب گوسفند قربونی کنن محله رو مهمون کنن بیبی...! مشتلق تو هم هرچی بخوای همونه فقط هوای عروسو داشته باش...!
تقهای به در میزند و صدایی که نمیشنود.در را سریع باز میکند و با چشمان باز و صورت رنگ پریده دُرناز مواجه میشود.
پنجره را باز میکند و پرده را کنار میزند و با صدایی بیجان عروسش نفسش حبس میشود.
-من اون بچه رو نمیخوام...!
سیبک گلویش تکان میخورد و خَشدار میگوید:
-مگه دست خودته !پدرش تصمیم میگیره باس بیاد یا نه....!که پدرشم میگه باس بیاد...!
جاش تو تُخم چشم باباشه...!
لبهای خشک دخترک تکان میخورد و دستش روی قلبش مُشت میشود:
-لعنت به این قلب لعنتی که تو رو نشناخت...چرا این قدر نامرد شدی !چرا خواستی با این بچه منو نگه داری هان ؟!نمیدونی من پرنده نیستم تاوانم قفس باشه...!لعنتی من آدمم...!
سر برمی گرداند و دلبر زیبایش را از نظر میگذراند و میغُرد :
-چیمیخوای از من لامصب؟!
-میخوام برم...!دیگه تاب قفس ندارم...!تاب ابن تخت لعنتیو ندارم !
دستهای مرد مشت میشود و لب گزه میکند.
ضربه آخر به قدری کاری است که نفس دخترک را بند میآورد.
-یه مدت دندون رو جیگر بزار...!بچه که دنیا اومد میتونی بری هر گوری که دلت خواست...🔞♨️
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
تهش مال من شدی بفهم....!
وقتی شب نفسهاتو یک مرد میشماره... تموم تنت با بوسه وجب میکنه... مال اونی بفهم....!
داغ رو دلم گذاشت...وقتی با شکم حامله ازم فرار کرد و ازدواج کرد...!
اسم من بیغیرت روش بود......!
حالا من داغ رو دلش میذارم...با گرفتن بچهم....بخاطر بچهم که شده مجبوره با من راه بیاد...!
قسم میخورم جهنم در انتظارشه...! | 2 049 | 1 | Loading... |
17 -کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk | 2 107 | 2 | Loading... |
18 ⛔️شوهر سابقش پیداش می کنه و وسط مهمونی تو اتاق گیرش میندازه‼️
بعد از ماه ها که ندیدنش عادتم شده بود ، برابرم ایستاده و در اتاق خانه پدری اش مرا گیر انداخته و در را قفل کرده بود.
گویی دیوانگی اش حقیقت بود.
سمت در رفتم.
دستگیره را بالا و پایین کردم و به در کوبیدم.
⁃ جیران جون…جیران جون.
تنش به تنم چسبید.
میان تن خودش و در اتاق مرا حبس کرد.
سرش در گردنم فرو رفت.
⁃ ولم کن…و،لم کن!
داد زدم و صدای من در صدای موزیکی که به خاطر مراسم نامزدی مهلا وشاهان به راه بود ، راه به هیچ جا نبرد.
⁃ ولت کنم؟!…کجا ولت کنم؟!…ولت کنم که بری؟…که باز ویلون و سیلونت بشم تو این شهر و ندونم کجایی؟
https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0
https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0
او، هم زیر گوشم داد زد.
خودش مگر نخواسته بود که بروم؟!
خودش مگر روز آخر نگفته بود که زن صیغه ای مدتش که سر آمد باید برود؟
مدت بودنم سر آمد و رفتم.
رفتم تا نفس راحت بکشد.
که بدون من خوش باشد.
اصلا قرارمان همین بود.
قرارمان که دل دلدن و عاشقی نبود.
او از ابتدا گفته بود که کنار من زن های دیگر هستند.
من بودم که روز آخر دلم شکست با دیدن زنی دست گرد گردنش حلقه کرده.
⁃ ولم کن شاهرخ!
⁃ زنمو ول نمی کنم!
⁃ دیگه زنت نیستم…مهلتش تموم شد…همون روز که رفتم مهلتش تموم شد!
نالیدم و گفتم.
مرا میان آغوشش چرخاند.
از بازی سرشانه هایم دست گرمش را سراند و تن یخ زده مرا ، مالکانه به خود چسباند.
⁃ غلط کرده اونی که بگه تو زن من نیستی…تو زن منی…قشنگ خانوم منی…عمر منی…جون منی…حق نداری بری…حق نداری ولم کنی!
بوی گند الکل می داد و من سعی می کردم از تنش جدا شوم.
که مبتلا شدن به این مرد فقط درد بود و درد.
https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0
https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0
تقه ای به در خورد و صدای حاجی میانمان راه گرفت.
⁃ راحیل ، بابا اونجایی؟!…بیا بابا ، پسر حاج قادری سراغتو می گیره…بیا بابا دو کلوم حرف بزن باهاش شایدبه دلت نشست.
شاهرخی که اندکی فاصله گرفته بود با ناباوری به صدای حاجی گوش می داد و من لب به هم فشردم.
در این وانفسا حضور خواستگار بدپیله ای که حاجی برایم پیدا کرده بود ، را کم داشتیم.
⁃ چی میگه بابام؟
سعی کردم تنم از تنش جدا شود و او با خروشی وحشتناک دست انداخت و زیپ لباس مجلسی ام را تا پایین کشید و کنار گوشم غرید که :
⁃ واسه زن من خواستگار پیدا می کنن؟…واسه زن من؟!…نشونشون میدم…به همشون نشون میدم.
حاجی گویا فکر کرده بود ، نیستم وقتی صدایم میان لب هایم شاهرخ خفه شد و او لباس از تنم کند.
حاجی رفت و من ماندم و تن تب کرده مردی که با تمام خشمش انعطاف فراموشش نمی شد.
⁃ زنمو به هیچ کس نمیدم…مال منی…قشنگ خانوم منی…نفس منی!
با ناله گفت.
با دردی که گویی ماه ها روی سینه اش سنگینی کرده بود ،گفت!
https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0
https://t.me/+w8JQKHbJMmUzNjM0 | 784 | 1 | Loading... |
19 #پارت۲۶۹
حتی اگر میفهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش میمردم برایم مهم نبود، باید به او میگفتم پدرش پشت سرش نقشه کشیده.
-میخوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی.
او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظهای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید:
-خب؟!
توجهی به قلب بیقرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم.
-مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟!
دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیلههای سیاهش، چشمانم تَر شد.
-دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه.
نمیدانم چه شد که از بستن ساعت صرفنظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد.
-واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش میری؟!
راستش از این اصرار و خودخواهیام خجالت کشیدم و مژههایم به زیر افتاد.
-ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما.
به سمت میزش رفت و پوشهای را را باز کرد.
-دختری که اسمش میره تو شناسنامهی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه!
نمیدانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم.
-عاشقتون میشم!
آخر من پول میخواستم چکار؟
اخلاق هم که نداشت.
اما نمیدانست جان میدهم برای خلق تنگ و آن گرهی بین دو ابرویش.
پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد.
-زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونهم و با کفن سفید خونهم و ترک میکنه.
سر از روی کاغذها بلند کرد و چشمانش روی مردمکهای بیقرارم ریز شد.
-فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست.
باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد.
-هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمیخوام.
هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست.
-تو خونهی من میشوری، میپزی بچههام و بزرگ میکنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمیکنی. نه عشق و نه محبتی.
حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر میشد؟
-بهتون قول میدم که همین بشه. بدون هیچ توقعی.
-خوبه! نمیدونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم عملکردت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم زیاده خواهم و...
اسم ازدواج به میان آمد و دوباره آزارها او و کلامهای پدر درارش شروع شده بودند.
-خواستههام شاید نامعقول باشه؟!
اینکه غیرمستقیم به مسائلِ خصوصی اشاره میزد، جانم را میگرفت.
نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم.
خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد.
-به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت.
کف دستش با ضربهی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند.
-تمام برگهها رو امضا کن!
مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد.
-اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی. نخونده امضا کن.
استامبری مقابلم قرار داد:
-و اثر انگشت بزن.
تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نامِ خود زده بود.
از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دستخورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش میکردم.
-من همینجا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده.
انگشت اشارهام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم.
-تموم شد.
پوشه را برداشت و پوزخندی زد.
-بدبختیِ جدید مبارک.
بزاقم را سخت فرو خوردم.
مردمکهایش، مانند ستارهای در آسمان تاریکِ شب میدرخشید و ترسم را بیشتر میکرد.
-برو درسات و بخون و منتظر باش.
خواستم آرام از کنارش رد شوم، اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید.
خم شد و کنار گوشم پچ زد:
-بلهای که میدی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر میشه.
سرش کج و لبهایش کوتاه نرمهی گوشم را لمس کردند.
-یه دل شو و تا روزِ موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونهی من اومدن پیدا کن.
کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم.
-به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمیشه.
بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد.
-امروز و بهت مرخصی میدم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم.
حتی موفق نشدم قدمی بردارم.
دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد.
https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk
https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk
https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk
https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk
https://t.me/+rdekuzYBY6s0MmRk
#پارتواقعی #ازدواجاجباری | 871 | 1 | Loading... |
20 با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌ | 462 | 0 | Loading... |
21 با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان | 410 | 0 | Loading... |
22 به مناسبت عید قربان تخفیف رو تمدید کردیم اما عزیزان توجه داشته باشید فقط تا فردا مهلت استفاده دارید و بعد این آگهی از کانال پاک میشه جا نمونید شرمندتون بشیم❌👆 | 328 | 0 | Loading... |
23 🤔 | 489 | 1 | Loading... |
24 .
-کدوم بی شعوری فردای شب حجلهش میاد مدرسه آخه!؟
دخترک از شدت درد رسما به گریه افتاده بود.
-من !
لادن پوفی کشید.
-وا کن در و ببینم. نمیری اون تو! خونریزیت زیاده؟
به سیل خون زیر پایش نگاهی انداخت.
-خیلی زیاد. نواربهداشتی میخوام یه عالم لادن!
لادن بیتوجه غر زد.
-شوهرت چه طوری گذاشت بیای از خونه بیرون با این وضعیت؟ الانم مثل شمر نشسته تو ماشین جلوی در.
-خبر نداشت اومدم. زنگ زدم گفتم حالم بده باورش نمیشد. به خدا زنده زنده پوستم و میکنه .
لادن صدایش را پایینتر آورد.
ولی شوهرت چه ماشینه باکلاسی داره، مهان! گفتی چیکارهست؟
با صورت از درد جمع شده جواب داد.
-وکیله !
-شوهرت خرپوله، مهان؟
صورتش را به در سرویس بهداشتی مدرسه چسباند.
_خفه خون بگیر لادن! بذار همه فکر کنن بابامه!
-چرا؟ میترسی اخراجت کنن؟ آخه شوهر به این باکلاسی و خرپولی درس و میخوای چیکار دیوونه! برو عشق و حال...
دخترک از درد روی شکم خم شد .
-آی من دارم میمیرم چی میگی تو!
لادن بیمقدمه در سرویس را تا انتها گشود و با دیدن حجم خون روی زمین هینی کشید.
-خاک بر سرم. زن شدن این همه خون و خونریزی داره؟ من بمیرمم شوهر نمیکنم.
با غصه به صورت تنها رفیق و همرازش نگاه کرد.
-دارم از درد میمیرم، لادن.
دخترک با حس چندش داخل رفت و در حالی که سعی میکرد پایش را روی خون نگذارد غر غر کرد.
-خاک بر سرت! کی فردای شبی که زن شده پا میشه میاد مدرسه؟
-امتحان داشتیم ! من باید درس بخونم برم دانشگاه. امیر حسین وکیله اونوقت من که زنشم هنوز دیپلمم ندارم.
-چند تا نوار بهداشتی میذاشتی مانتوت کثیف نشه .
در حالی که تکیهاش را به لادن میداد نالید:
-همبنم با بدبختی از دفتر گرفتم
-الان با این حالت چطوری میخوای از جلوی دفتر رد شی ؟ ایمانی تیزه...نگات کنه میفهمه این رنگ و روی پریده از پریود ...
حرف لادن به پایان نرسیده صدای ناظم بد عنق مدرسه آه از نهاد هر دو نفرشان درآورد.
-اینجا چه خبره، دخترا!؟
دخترک مثل برق سرش را بالا گرفت.
-پریود شدم خانم ایمانی. اومدن دنبالم.
لادن بدتر از خودش هول شده بود.
-باباش اومده دنبالش به خدا. جلوی در تو ماشینه!
چپ چپ نگاه کردنش به لادن فایدهای نداشت. کار از کار گذشته بود.
-توالت و به گند کشیدی. این همه خونریزی تو هر ماه داری صداقت؟ پس چطور هرماه حالت بد نمیشد.
گفت و جلو آمد و از بازوی دخترک چسبید و با سر به لادن اشاره کرد.
-برو بگو بابای صداقت بیاد داخل ببینم دخترش و دکتر برده برای این مشکلش یا نه؟
لادن ناچار دوان دوان بیرون دوید.
-خانم ایمانی توروخدا. از بابام خجالت میکشم خانم. میشه هیچی بهش نگید؟
-بیا حرف نباشه. اینجوری که نمیشه. این یه مسالهی طبیعیه.
التماس فایده نداشت. کمی بعد امیر حسین کت شلوار پوش با اخمهای در هم کشیده مقابل در دفتر با چشمهایش خط و نشان میکشید. امروز دادگاه داشت.
-آقای صداقت مهان رو دکتر بردید برای این مشکل؟
نگاه هاج و واج امیر حسین هنوز به مهان رنگ پریدهای بود که با نگاهش التماس میکرد.
-مشکات هستم سرکار خانم.
دخترک مثل یخ وسط چلهی تابستان وا رفت. حتما اخراجش میکردند آن وقت خانه نشین میشد و مادر امیر حسین به آرزویش میرسید.
ایمانی با بهت به مهان نگاه کرد:
-مگه نگفتی پدرت اومده دنبالت؟
امیر حسین هیستریک خندید.
-گفتی پدرتم!؟
پرسید و جلو آمد و بازوی دخترک را کشید. نمیدانست دخترک احمق چه در آبمیوهی دیشبش ریخته که بعد از خوردنش نتوانسته بود مانع حس مردانهاش باشد و وقتی به خودش آمده بود که کار از کار دخترک گذشته بود.
-نیستید؟
امیر حسین بیتوجه به دخترک تشر زد.
-غلط خودت و کردی فرار کردی اومدی مدرسه معرکه گرفتی؟فکر کردی دیگه دستم بهت نمیرسه بیشعور؟
دخترک ترسیده و آرام ناله میکرد:
-غلط کردم، امیر حسین.
امیر حسین بیتوجه بازویش را فشرد و خطاب به ناظم پرسید.
-مشکلش چیه، خانم؟
لادن بلبل زبانی کرد:
-خب از دیشب خونریزی داره، آقا وکیل! خیلی درد کشیده. شمام انگار نه انگار.
دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را در خودش بکشد. نمیدانست کجا گناه کرده بود که حالا باید به عنوان تاوان وسط دبیرستان دخترانه داستان همبستری ناخواستهاش با زن کم سن و سال احمقش را از زبان یک دختر بچه میشنید.
-برسیم خونه روزگارت و سیاه میکنم، مهان! یه کار میکنم از سایهی شوهرت هم بترسی به جای اینکه واسه بغلش خوابیدن گند و گه تو غذاش بریزی و گیجش کنی!
ایمانی ناباورانه بازوی لادن را کشید:
-این آقا چه نسبتی با صداقت داره مگه؟
امیر حسین در حالی که مهان رنگ پریده را سمت در میکشید زودتر از لادن جواب ایمانی را فریاد کشید.
-شوهرشم! خانم صداقت هم از فردا دیگه مدرسه نمیاد! خودم میام پروندهش و میگیرم.
https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk
https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk
پارت واقعی رمان. کپی ممنوع❌ | 709 | 2 | Loading... |
25 -تو این سه ماه هر شب باهات خوابیدم، تا الان دیگه باید تخم دو زرده می کردی!
سرم را پایین انداختم و ان وسط مادرش هم شد کاسه ی داغ تر از آش!
-از اولش بهت گفتم این دختره به دردت نمی خوره آصلان. از توی اون گدا گودوله ها که بوی گند و کثافت میدن برش داشتی اوردیش گفتی میتونه برات وارث بیاره!
اصلان اخمی کرد و من از شدت تحقیر بغض در گلویم نشست.
-بسه مادر!
من یکیو میخوام که بعد از به دنیا اومدن بچه گورشو گم کنه و نخواد بچسبه بهم...
نگاهش را با تهدید و نفوذ به من دوخت و انگشتانش را نوازش وار روی موهایم کشید.
-آلما هم که تازگی تست نداده، هنوز معلوم نیست شاید هم حامله باشه، مگه نه کک مکی؟
مادرش نگاه بدی روانه ام کرد:
-ازش ازمایش گرفته بودی؟
با اون وضع زندگیش رحمش سالم هست؟ ممکنه ایدز هم داشته باشه.
آصلان اخمی می کند و با داد خدمتکار را صدا می کند و من بی صدا اشک می ریزم.
-ملیــحه یه بیبی چک بیار!
ملیحه با هیکل گرد و تپلش از اشپزخانه بیرون می اید و بیبی چک را به سمت آصلان می گیرد.
آصلان عمیق به صورتم خیره می شود و دست پیش می اورد اشک هایم را پاک می کند.
-گریه نکن دختر خوب، بیا بریم تست بده.
مگر من نباید تنهایی تست میدادم، او کجا می امد؟
دستم را گرفت و مرا داخل سرویس برد:
-بشین کارتو بکن کک مکی!
با نگاه خجالت زده ای به اوی کت و شلوار پوش جذاب که به دیوار تکیه زده بود گفتم:
-میشه شما برین بیرون اخه خجالت می کشم
نیشخندی می زند و سر تا پایم را وجب می کند:
-مگه چیزی هست که ندیده باشم؟
بکش پایین جیش کن مسخره بازی در نیار...
با صورتی سرخ مقداری از ادرارم را پیش چشم های خیره اش روی قسمت مشخص بیبی چک ریختم و بعد سریع شلوارم را بالا کشیدم
-امیدوارم این بار حامله باشی کک مکی!
صدایش پر از تهدید بود و من هم دعا می کردم که باردار باشم
نمی خواستم فکر کنم که اگر این بار هم نتیجه منفی شود چه بلایی سرم می اورد.
۱۰ دقیقه ی تمام صبر کردیم اما نتیجه باز هم منفی بود و یک نوار قرمز رنگ!
-بازم منفـی!
اوردمت که بچه بیاری یا بخور و بخواب کنی پرنسس؟
همین الان وسایلتو جمع کن و بی سر و صدا از این خونه برو چشمم بهت بیفته میدمت دستم بادیگاردام که ازت یه فیضی ببرن قبل بیرون کردنت
از صدای بلندش چشم بستم و بعد دیدم که بیبی چک را درون سطل دستشویی انداخت!
من واقعا عاشق چی این مرد شده بودم؟
کسی که به راحتی ناموسش را به بادیگاردهایش پیشکش می کرد؟!
می رفتم... من جایی که مرا نمی خواستن نمی ماندم.
می رفتم غافل از اینکه روی بیبی چک دو خط قرمز پررنگ می شد و.....
(۸ماه بعد)
-اباجی داری میزایی؟
الان میرم دنبال اکرم قابله!
-بدو محمد دارم می میرم
دستم را روی شکمم فشردم و ناله زدم
چند لحظه بعد در صدایی خورد و باز شد
سر بالا اوردم اما با دیدن او در اوج درد ترسیدم
-تو... تو حامله ای واقعا؟
من فکر کردم اون پسر دروغ می گه!
دیگر نتوانستم تحمل کنم و جیغی از درد کشیدم
اکرم و محمد با هم وارد دخمه ی کوچک شدند
-برو اب داغ بیار و ملافه ی تمیز، زود باش ممد دیر کنی بچه خفه می شه کیسش پاره شده
پیراهنم را بالا زد و شورتم را پایین کشید
-زور بزن دختر بچه نیاد مجبورم با تیغ پارت کنم
از ترس لرزیدم و با زور زدن داد کشیدم بچه درشت بود و بیرون نمی امد
دستش که به سمت تیغ رفت اصلان با خشم مچش را چنگ زد
-چه گوهی داری میخوری زنیکه؟
بلایی سر زن و بچم بیاد خودم با همین تیغ خط خطیت می کنم
مثل ادم بچه رو به دنیا بیار
دستم را گرفت و پیشانی عرق کرده ام را بوسید:
-زور بزن کک مکی بچمون عجله داره که به دنیا بیاد!
با زور اخری که زدم حس کردم که سر بچه بیرون امد و بعد دیگر چیزی نفهمیدم...
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 | 241 | 2 | Loading... |
26 _مساحت سینه هات تقسیم بر باسنت میدونی چند میشه؟
برگه ی امتحانی رو بالا گرفتم و با دقت سوال رو خوندم.
« _مساحت سینه هات تقسیم بر باسنت میدونی چند میشه؟»
سوال دوم را خواند.
«اگر محیط واژن ستاره بیست باشد آلت استاد شهاب آریا می تواند آن را پُر کند؟»
سوال سوم!!!
« فاصله ی هر دو سینه ی ستاره تا یکدیگر یک میلی متر است، سایز سینهاش را حساب کنید!»
سوال چهارم...
« آب ریخته شده در حلق باعث حاملگی می شود؟»
سوال پنجم!!!!
« سایز استاد شهاب آریا بیست و پنج است، حجم واژن ستاره ده می باشد، آیا ستاره تحمل سکس با استاد شهاب آریا را دارد؟»
آب دهنمو با ترس قورت دادم و برگه تو دستم می لرزید.
اینا چه سوالایی بود؟
یعنی واسه کل کلاس همین سوالا رو طرح کرده؟
یعنی چی؟
یعنی... یعنی الان کل کلاس فهمیدن من با استاد شهاب آریا خوابیدم؟
سرمو بالا اوردم و با ترس به شهاب خیره شدم، اصلا نگاهش به من نبود!
داشت یکی از بچه ها رو راهنمایی می کرد....
ولی اخه مگه این سوالا جواب دارن که بخواد راهنمایی کنه؟
گریهام گرفته بود و نمیدونستم چه غلطی بکنم!
سرمو چرخوندم و با دیدن مارال که با پوزخند همیشگیش بهم خیره شده بود روح از تنم پرید!
خودشه! کار ماراله...
دختر عوضی ای که تمام تلاشش رو میکنه تا مخ شهاب رو بزنه! حتی سینه هاشم واسش میندازه بیرون.
زیر لب زمزمه کرد:
_دور شهاب رو خط بکش! وگرنه آبرو واست نمیذارم تو مدرسه... به خانم مدیر میگم باهاش سکس کردی!
تمام تنم یخ زد...
خانواده ی مارال خیلی پولدار بودن... اگه با مارال در بیوفتم بدبخت میشم...
شهاب از کنارم گذشت و از سالن امتحانا بیرون رفت، انگار رفت استراحت کنه...
دوباره زیر لب زمزمه کرد و ادای تلمبه زدن در اورد.
_هرچقدر بهش دادی برام مهم نیست! ولی پاتو از زندگیش میکشی بیرون هرزهههه!
با حرص برگه رو روی میز کوبیدم، صدای بلندی توی سالن ایجاد شد و از جا بلند شدم.
_ تو چه غلطی میکنی اونجا واسه خودت؟ به کی میگی هرزه؟
به سمتش رفتم و مارال از جا بلند شد، به موهام چنگ زد و داد کشید.
_به تو میگم! هرزه تویی که شدی زیر خواب استاد آریا کسی هم چیزی بهت نمیگه اشغال! همینطوری ازش نمره میگیری؟
بچه ها با شنیدن این حرف هین بلندی کشیدن، محکم تو پهلوش کوبیدم و چشمام پر از اشک شده بود.
خانم مدیر به سمتمون اومد و جدامون کرد، سیلی محکمی رو گونم خوابوند و داد کشید.
_چه غلطی کردی تو افخم؟ چی میگه مارال؟
به تته پته افتادمو من من کردم...
مدیر چنگی به موهام زد و روی زمین کشوندم.
_گم میشی بریم دفتر، یه پدری ازت در بیارم دختره ی هرزه، به حاج بابات میگم چه پتیاره ای شدی... مدرسه ی منو بدنام میکنی؟ از همین موهات دارت میزنم.
جیغ بلندی کشیدم.
_خانم مدیر ولم کن... تورو جان بابات ولم کن آخ... من هیچ کار اشتباهی نکردم آخ...
روی زمین پرتم کرد و به پهلوم لگد محکمی زد.
_دختره ی فاحشه خراب بازی در اوردی میگی کاری نکردی...
به سمتم حمله ور شد که کتکم بزنه اما با صدای بلند شهاب سر جاش ایستاد.
_یک بار دیگه دستای هرزت به اون دختر بخوره مادرتو به عزات میشونم...
مدیر سر جاش خشکش زد و شهاب به سمتم اومد، بازوم رو گرفت و از رو زمین بلندم کرد...
موهام رو نوازش کرد و سرم رو بوسید.
_حالت خوبه عمرم؟
با بغض و لبی که پاره شده بود زمزمه کردم.
_خوب نیستم شهاب.
_من میکشم اونی رو که تورو به این وضع کشونده!
به سمت مدیر چرخید و داد کشید.
_تو گه میخوری زن عقدی منو کتک میزنی عوضی! فردا حکم اخراجتو میذارم رو میزت ببینم میخوای چه غلطی کنی!
صداش رو بالا تر برد و رو به بچه ها داد کشید.
_ستاره زن عقدیه منههههه!
https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0
https://t.me/+4H1ZpefOHp5lN2U0 | 251 | 1 | Loading... |
27 _از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟
خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجهی زنهایی که به تختش می برد...
_الان تموم میشه... نترس...
جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند.
_اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟
جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد.
" جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..."
_بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی.
عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچهای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟
_دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم.
سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود!
_چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن.
هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند.
_کاش می شد براش کاری کرد...
سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود...
_تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟
گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت.
_با من که بداخلاق نیست آقا جلیل...
" خورشید؟!"
بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت.
_اومدم آقا عباس...
بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد.
_کجایی؟ اب جوش برام میاری؟
ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد.
_بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟
فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند.
_بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن.
دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید.
_هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین...
مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟
_کوتوله موندی خورشید...
دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود...
_کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب...
لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش...
_از من نمی ترسی خورشید؟
باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد.
_راستش یوقتایی میترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم.
نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند...
_خورشید؟
دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت...
_اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید...
همان قسمت اول کافی بود که غیض کند.
_بتمرگ سرجات خودم می بندم.
او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد...
_آقا ... چی شده... این...
دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد...
_گمشو بیرون خورشید...
دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت...
_عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟...
صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ...
_جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم...
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0 | 739 | 1 | Loading... |
28 به مناسبت عید قربان تخفیف رو تمدید کردیم اما عزیزان توجه داشته باشید فقط تا فردا مهلت استفاده دارید و بعد این آگهی از کانال پاک میشه جا نمونید شرمندتون بشیم❌👆 | 369 | 0 | Loading... |
29 به مناسبت عید قربان تخفیف رو تمدید کردیم اما عزیزان توجه داشته باشید فقط تا فردا مهلت استفاده دارید و بعد این آگهی از کانال پاک میشه جا نمونید شرمندتون بشیم❌👆 | 298 | 0 | Loading... |
30 به مناسبت عید قربان تخفیف رو تمدید کردیم اما عزیزان توجه داشته باشید فقط تا فردا مهلت استفاده دارید و بعد این آگهی از کانال پاک میشه جا نمونید شرمندتون بشیم❌👆 | 270 | 0 | Loading... |
31 🤔 | 472 | 0 | Loading... |
32 _با لباس مدرسه اومدی سرویس بدی؟
از روی تخت بلند شد و مقنعه اش رو در اورد.
_نکنه واسه شما سن قانونی مهمه؟
شهاب پیرهنش رو در آورد و روی زمین انداخت.
_چیزی که واسه من مهمه کار بلد بودنه! بلدی؟
از بالا به پایین بهش نگاه می کرد، توی لباس فرم مدرسه زیادی مسخره به نظر می رسید!
_تحریکم نمیکنی.
از روی تخت بلند شد و جلو رفت.
_هر آدم معمولی ای با لباس فرم مدرسه تحریک و ارضا نمیشه! مگه زود انزالی داری؟
اون شهاب آریا بود! مردی که به دخترا پول می داد تا دهنشون رو ببندن و جز برای ساک زدن بازش نکنن!
صداشون به گوشش نرسه جز برای آه و ناله کردن...
و حالا این دختر بچه ی سرکش زیادی گستاخی می کرد.
_مریم قوانین منو بهت نگفته؟
شونه اش رو بالا انداخت و آدامس توی دهنش رو باد کرد، قدم برداشت و به سمت آینه رفت.
_گفته! ولی اهمیتی نمیدم. اگه میخوای با من سکس داشته باشی باید با قوانین من پیش بری.
دستای ظریفش روی دکمه های مانتوی گشادش نشست و شروع به باز کردنشون کرد.
_این مسائل خط قرمز منه! و تو داری از خط قرمز من رد میشی.
مانتو رو روی زمین انداخت و به سمتش چرخید، تمام بالا تنهاش توی توری مشکی رنگی که پوشیده بود، به چشم میخورد.
به سمتش رفت و دستشو روی سینه ی لخت شهاب کشید.
_من فقط میدونم به مریم گفتی که امشب یه تجربه ی متفاوت میخوای!
_و تو تفسیرت از تفاوت نقضِ قوانینه منه؟
دست شهاب رو گرفت و اونو جلوی آینه برد، دستشو توی شلوارش فرو برد و زمزمه کرد.
_میخوام جلوی آینه ارضا بشیم...
عصبی به باسنش چنگی زد و غرید
_برای من پوزیشن تعیین نکن!
دخترک کمر شلوارش رو گرفت و یه ضرب پایین کشید، کمرش رو به تن شهاب تکیه داد و پای راستش رو بالا آورد و روی دراور گذاشت...
حالا شهاب به خوبی میتونست همهجاش رو از توی آینه ببینه...
_از همه ی قوانینت فقط با یکیش موافقم شهاب آریا!
نفس هاش نامنظم شده بود، از توی آینه به هم خیره شده بودن و بین پای مرد برجسته شده بود...
زمزمه کرد.
_کدوم قانون بچه جون؟
دست شهاب رو برداشت و بین پاش گذاشت.
_از کاندوم استفاده میکنیم!
شهاب انگشتاش رو روی تن دختر ماهرانه تکون داد و ستاره آه بلندی کشید.
_چند سالته بچه؟
دستش رو عقب برد و موهاش رو به بازی گرفت.
_بیست سالمه!
تا حالا جلوی آینه سکس نکرده بود؛ باورش نمیشد یه دختر بیست ساله مردی که چهل سالشه رو اینطوری تحریک کرده!
لاله ی گوشش رو به زبون گرفت.
_چرا یه دختر تو این سن باید تن فروشی کنه؟
باسنش رو به شهاب چسبوند و نفس نفس زدنای مرد تحریکش میکرد!
_برو کاندومت رو بیار شهاب آریا!
شهاب زیپ کمربندش رو باز کرد وشلوار رو پایین کشید... خودش رو از پشت به دختر چسبوند و سینه اش رو توی دستش گرفت.
_یه سوال ازت پرسیدم!
ستاره خم شد و شهاب موهاش رو چنگ زد؛ زمزمه کرد.
_برای در آوردن خرج عمل مامانم!
این بار سینه اش رو محکم تر فشرد و با خود فکر کرد بهتره این دختر فاحشه ی مخصوصش باشه!
کسی که فقط مال خودش باشه!
_میدونی چیه بچه جون؟ فکر میکنم این بار بدون کاندوم و پوشش بخوام یه واژ..ن رو حس کنم!
و خودش رو با فشار ...
https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk
https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk
https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk
https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk
https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk
https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk
https://t.me/+hoLMZb2HtxdmNDZk
شهاب آریا... استاد ریاضی چهل ساله ای که هر شب ترتیب یه فاحشه جدید رو روی تختش میده...
اون برای سکس کردن با هر دختر یه قانون خاص داره...
و امشب ستارهی بیست ساله به عنوان بهترین فاحشه ی اون مکان روی تختش میره...
ستاره ای که تشنه ی درس خوندنه و پشت کنکوری مونده، با پول اون شب تو یه آموزشگاه شرکت میکنه که...
استاد ریاضیش شهاب آریاست! | 218 | 0 | Loading... |
33 .
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk | 586 | 1 | Loading... |
34 _از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟
خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجهی زنهایی که به تختش می برد...
_الان تموم میشه... نترس...
جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند.
_اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟
جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد.
" جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..."
_بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی.
عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچهای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟
_دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم.
سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود!
_چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن.
هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند.
_کاش می شد براش کاری کرد...
سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود...
_تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟
گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت.
_با من که بداخلاق نیست آقا جلیل...
" خورشید؟!"
بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت.
_اومدم آقا عباس...
بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد.
_کجایی؟ اب جوش برام میاری؟
ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد.
_بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟
فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند.
_بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن.
دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید.
_هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین...
مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟
_کوتوله موندی خورشید...
دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود...
_کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب...
لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش...
_از من نمی ترسی خورشید؟
باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد.
_راستش یوقتایی میترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم.
نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند...
_خورشید؟
دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت...
_اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید...
همان قسمت اول کافی بود که غیض کند.
_بتمرگ سرجات خودم می بندم.
او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد...
_آقا ... چی شده... این...
دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد...
_گمشو بیرون خورشید...
دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت...
_عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟...
صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ...
_جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم...
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0 | 606 | 0 | Loading... |
35 -تو این سه ماه هر شب باهات خوابیدم، تا الان دیگه باید تخم دو زرده می کردی!
سرم را پایین انداختم و ان وسط مادرش هم شد کاسه ی داغ تر از آش!
-از اولش بهت گفتم این دختره به دردت نمی خوره آصلان. از توی اون گدا گودوله ها که بوی گند و کثافت میدن برش داشتی اوردیش گفتی میتونه برات وارث بیاره!
اصلان اخمی کرد و من از شدت تحقیر بغض در گلویم نشست.
-بسه مادر!
من یکیو میخوام که بعد از به دنیا اومدن بچه گورشو گم کنه و نخواد بچسبه بهم...
نگاهش را با تهدید و نفوذ به من دوخت و انگشتانش را نوازش وار روی موهایم کشید.
-آلما هم که تازگی تست نداده، هنوز معلوم نیست شاید هم حامله باشه، مگه نه کک مکی؟
مادرش نگاه بدی روانه ام کرد:
-ازش ازمایش گرفته بودی؟
با اون وضع زندگیش رحمش سالم هست؟ ممکنه ایدز هم داشته باشه.
آصلان اخمی می کند و با داد خدمتکار را صدا می کند و من بی صدا اشک می ریزم.
-ملیــحه یه بیبی چک بیار!
ملیحه با هیکل گرد و تپلش از اشپزخانه بیرون می اید و بیبی چک را به سمت آصلان می گیرد.
آصلان عمیق به صورتم خیره می شود و دست پیش می اورد اشک هایم را پاک می کند.
-گریه نکن دختر خوب، بیا بریم تست بده.
مگر من نباید تنهایی تست میدادم، او کجا می امد؟
دستم را گرفت و مرا داخل سرویس برد:
-بشین کارتو بکن کک مکی!
با نگاه خجالت زده ای به اوی کت و شلوار پوش جذاب که به دیوار تکیه زده بود گفتم:
-میشه شما برین بیرون اخه خجالت می کشم
نیشخندی می زند و سر تا پایم را وجب می کند:
-مگه چیزی هست که ندیده باشم؟
بکش پایین جیش کن مسخره بازی در نیار...
با صورتی سرخ مقداری از ادرارم را پیش چشم های خیره اش روی قسمت مشخص بیبی چک ریختم و بعد سریع شلوارم را بالا کشیدم
-امیدوارم این بار حامله باشی کک مکی!
صدایش پر از تهدید بود و من هم دعا می کردم که باردار باشم
نمی خواستم فکر کنم که اگر این بار هم نتیجه منفی شود چه بلایی سرم می اورد.
۱۰ دقیقه ی تمام صبر کردیم اما نتیجه باز هم منفی بود و یک نوار قرمز رنگ!
-بازم منفـی!
اوردمت که بچه بیاری یا بخور و بخواب کنی پرنسس؟
همین الان وسایلتو جمع کن و بی سر و صدا از این خونه برو چشمم بهت بیفته میدمت دستم بادیگاردام که ازت یه فیضی ببرن قبل بیرون کردنت
از صدای بلندش چشم بستم و بعد دیدم که بیبی چک را درون سطل دستشویی انداخت!
من واقعا عاشق چی این مرد شده بودم؟
کسی که به راحتی ناموسش را به بادیگاردهایش پیشکش می کرد؟!
می رفتم... من جایی که مرا نمی خواستن نمی ماندم.
می رفتم غافل از اینکه روی بیبی چک دو خط قرمز پررنگ می شد و.....
(۸ماه بعد)
-اباجی داری میزایی؟
الان میرم دنبال اکرم قابله!
-بدو محمد دارم می میرم
دستم را روی شکمم فشردم و ناله زدم
چند لحظه بعد در صدایی خورد و باز شد
سر بالا اوردم اما با دیدن او در اوج درد ترسیدم
-تو... تو حامله ای واقعا؟
من فکر کردم اون پسر دروغ می گه!
دیگر نتوانستم تحمل کنم و جیغی از درد کشیدم
اکرم و محمد با هم وارد دخمه ی کوچک شدند
-برو اب داغ بیار و ملافه ی تمیز، زود باش ممد دیر کنی بچه خفه می شه کیسش پاره شده
پیراهنم را بالا زد و شورتم را پایین کشید
-زور بزن دختر بچه نیاد مجبورم با تیغ پارت کنم
از ترس لرزیدم و با زور زدن داد کشیدم بچه درشت بود و بیرون نمی امد
دستش که به سمت تیغ رفت اصلان با خشم مچش را چنگ زد
-چه گوهی داری میخوری زنیکه؟
بلایی سر زن و بچم بیاد خودم با همین تیغ خط خطیت می کنم
مثل ادم بچه رو به دنیا بیار
دستم را گرفت و پیشانی عرق کرده ام را بوسید:
-زور بزن کک مکی بچمون عجله داره که به دنیا بیاد!
با زور اخری که زدم حس کردم که سر بچه بیرون امد و بعد دیگر چیزی نفهمیدم...
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0
https://t.me/+zIIYZJblNqxhODE0 | 210 | 0 | Loading... |
36 به مناسبت عید قربان مبلغ تخفیف رو تمدید کردیم اما عزیزان توجه داشته باشید فقط تا فردا مهلت استفاده دارید و بعد این آگهی از کانال پاک میشه جا نمونید شرمندتون بشیم❌👆 | 843 | 0 | Loading... |
37 به مناسبت عید قربان مبلغ تخفیف رو تمدید کردیم اما عزیزان توجه داشته باشید فقط تا فردا مهلت استفاده دارید و بعد این آگهی از کانال پاک میشه جا نمونید شرمندتون بشیم❌👆 | 448 | 0 | Loading... |
38 پارت جدید👆
با تخفیف ویژمون همراه با vip الارز ۴ رمان دیگه ی نویسنده هم دریافت میکنید 👆
فقط 1 روز دیگه مهلت دارید ❌ | 432 | 0 | Loading... |
39 🤔 | 1 507 | 0 | Loading... |
40 _من سکس بلد نیستم خورشید..تو قبلا شوهر داشتی،چطوری بود؟
خجالت زده ملافه رو روی تنم کشیم، نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم:
_رابطه من و شوهرم،اول با کمربند یه فصل منو میزد، بعد میومد روم...ده دقیقه بعد میرفت.
نفسی گرفت و روم خوابید، داغی تنش رو حس میکردم ولی میترسید بهم آسیب برسونه، دستم رو روی گونش گذاشتم.
عباس، من دختر نیستم که درد بکشم، اوپنم! نگران نباش فقط...از اون ژل استفاده کن.
ژل روی میز رو برداشت و بررسیش کرد.
_این چیه؟ تاخیری...من که بهش نیاز ندارم خورشید...البته شایدم داشته باشم!
جلوی خندم رو گرفتم، گونه هاش داغ بود و الان در اوج تحریک شدگیش بود ولی بلد نبود.
از دستش گرفتم و گفتم:
_نه این برای منه که تنم زخم نشه چون مدت زیادیه که رابطهه نداشتم.
نگاهش به سینه هام افتاد و سرش خم شد که گفتم:
_چیکار میکنی خورشید؟
_شنیدم سینه میتونه زنارو خیلی تحریک کنه.
تنش که به تنم میخورد، داغ میکردم، اولین بارم بود ولی اون نمیخواست شروع کنه، ملافه رو کنار زدم و گفتم:
_بخواب.
دراز کشید که روی شکمش نشستم، کمرم رو گرفت.
خورشید..چرا؟
_چون تحمل ندارم، خودم شروعش میکنم.
خم شدم و لب هاش رو بوسیدم، خجالت میکشیدم، سینم رو توی دستش فشرد.
_معذرت میخوام که بلد نیستم.
انگشتم رو روی لبش گذاشتم:
_بهم اعتماد کن، البته خودم هم خجالت میکشم.
دستش توی موهام فرو رفت و لب هام رو توی دهنش کشید.
و...
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0
https://t.me/+PFTlBXqbsF8wMWE0 | 1 092 | 0 | Loading... |
با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌
46300
با تخفیف ویژمون ۵ رمان نویسنده رو که وی آی پی الارز هم شاملشه باهم دریافت میکنید ❤️👆
مهلت استفاده از این تخفیف تا پایان عید قربان❌
81100
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
84210
Repost from N/a
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟!
بیا بیروون
دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد
_عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟!
بغضش ترکید و کنار پایهی تخت جمع شد
سوزن سِرُم کشیده شد
خون از دستش بیرون زد
بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد
_همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه
باورش نمیشد مرد روی تخت بیمارستان بود
بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش...
از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت
بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند
او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود
برعکس رفتارش با دیگران
در یکدفعه باز شد
با دیدن چشمان سرخ کیانا گریهاش شدت گرفت
_خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ...
کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانهاش لرزید
_انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟!
تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد
از درد ضعف کرد
_بابای حرومزادهت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟!
کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد
با عجز هق زد
گوشهی دیوار مچاله شد
_من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا
کیانا بیتوجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد
کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند
دخترک پر وحشت چشمان آبیاش را میانشان چرخاند
با اینکه کیارش سرش را به سینهاش فشرده بود تا نترسد
اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند
همانی که دخترک را اذیت کرد
به دستور کیارش
_اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده
دخترک هیستریک وار سر تکان داد
بچه ها هم اذیتش میکردند
بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش
اما کیارش هیچوقت او را نزده بود
حتی وقتی میگفت درد دارد بیمارستان میبردش و تمام شب میگذاشت روی سینهاش بخوابد
بیپناه در خودش جمع شد و اشک ریخت
زیر لب به خودش دلداری داد
_آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش میگم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ...
پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت
کیانا غرید
_چه گوهی خوردی؟!
با وحشت سر تکان داد
_ببخـ..شید
قلبش تیر میکشید
هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم
دخترک فقط 16 سالش بود
_رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زندهای که میخوای برگردی پیش کیارش؟!
زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد
بلند غرید
_نشنیدم صداتو هرزه... رزا زندهاس؟!
چشمانش از دردی که یکدفعه در سینهاش پیچید سیاهی رفت
کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید
بازهم همان حالت ها
نفسش سنگین شده بود
_نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده
کیانا نیشخند زد و پایش چرخید
نوک تیز پاشنهی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بیحال ناله کرد
حتی نتوانست جیغ بزند
درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر
_نشنیدم... رزا کجاست؟!
دخترک با درد نفس نفس زد
دندان هایش بهم میخورد
_مر..ده..رزا..مرده
پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد
چانهی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد
جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید
_فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟!
دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد
آرام پچ زد
_تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟!
تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد
بدنش قفل شد
تیمور
همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد
کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد
چانهاش را رها کرد
_یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن
دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت
کیانا به آدم های کیارش اشاره زد
_ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه
مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید
لرزش هیستریک تنش بیشتر شد
رنگش روبه کبودی رفت
کاش مرد بود
کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان میکردند لب زد
_اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن
_اگر من بیهوش نباشم چی؟!
با صدای غریدن کسی چشمان بیحال دخترک مات چرخید
آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان میآمد...
کیارش بود؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag37610
Repost from N/a
- دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر .
صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید :
- آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم . یه چیزی بگو که از پسش بر بیای .
به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم :
- به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز .
لادن هم ازحرفم به خنده افتاد ....... حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .
- بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی .
خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد .
- ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی .
متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .
- مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟
مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد :
- کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم . یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم .
قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟
در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم :
- صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟
- اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی .
و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد .
با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست .
- سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ........... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
یزدان خان مردیه که به فرشته مرگمعروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که .........
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
36510
Repost from N/a
_ یکی داره تو دستشویی مدرسه عق میزنه!
صدای قدم ها نزدیک تر شد
_ وای پاچه های شلوارش هم خونیه
حالم بد شد این چه کثافتیه راه دادنش تو مدرسه؟
شیما با مقنعه بینیش رو گرفت
_ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟
یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟
الآن بالا میارم!
_ ماهم پریود میشیم والا! از پاچهمون که خون در نمیاد
از شدت درد پاهام میلرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم
نمیدونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد
به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید
_ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟
شیما پشت چشم نازک کرد
_ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده
تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده!
سمانه با بدجنسی ادامه داد
_ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه!
لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم
نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت
شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت
_ زود بپوش بریم که سام اومده
دستام میلرزید
با استرس لب زدم
_ نکنه سقط کرده باشم؟
نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت
_ سام میدونه؟
با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید
_ نه ،دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم
گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه
_ یعنی چی؟
اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟
نا امید سر تکون دادم
_ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ...
خودم بخاطر بیپولی قبول کردم
من بی منطق عاشقش شدم
نیکی با دلسوزی نالید
_ فعلا این شلوار رو بپوش بریم
دو سال برای این مراسم تلاش کردی
سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه
با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم
به زور از بین جمعیت گذشتیم
از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود
دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود
بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل اینمرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش
پچ پچ دخترها به گوشم میرسید
_ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش
_ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟
_ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده!
_ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره
لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه
هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه!
مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه
سرو صداها خوابید
قلبم توی دهنم بود
نیکی دستم و گرفت
_ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم
با امیدواری به سام نگاه کردم
من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم
سام بیشتر از هرکسی میدونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم
پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم
_ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه
همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد
_ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی
برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم
رویا سر از پا نمیشناخت
از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید
_ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده!
خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد
نیکی نگران دستم رو گرفت
صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد
باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه
اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم!
نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت
بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم
مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟!
نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم ...
جای من دیگه اینجا نبود
باید برای همیشه از این شهر میرفتم
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
81320