ساحل «زهـرچشـم»
پارتگذاری به طور منظم روزانه جز ایام تعطیل نویسندهی رمانهای👇 #دریایپوشالی #آسمانپرتلاطم #سهرهمست #زهرچشم #قتلیکرویا ⭕کپی حتی با ذکر منبع حرام میباشد⭕ @zahrecheshmm
نمایش بیشتر14 710
مشترکین
-1724 ساعت
-1327 روز
-51830 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشهی حموم چنگ بزنی بهشون.
از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت.
-یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟
دل ساره از درد مچاله شده بود. لباسهایش بو گرفته بودند و چارهای نداشت.
اگر نمیشستشان آبرویش میرفت.
لبهایش را گزید و با بغض نالید:
-معذرت... میخوام.
-معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بیفکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتیشون از پشت کوه اومده؟
بغض ساره از حرف از شنیدن حرفهای مادرشوهرش ترکید.
با همان دستهای کفی اشکهایش را پاک کرد و شنید:
-ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت.
قلبش مچاله شد و میخواست زمین دهان باز کند و ببلعدش.
حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت.
-مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟
هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند.
ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت.
سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد:
-چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخرهست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه.
اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد.
دست ساره را گرفت و غرید:
-خاکبرسر من بیغیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون میسوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره.
روی ترش کردهی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت:
-واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونهی مهرورزها.
دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند.
روبه مادرش غرید:
-پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم.
یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردنهای مادرش نکرد.
روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق هقش به گوش محمدرضا رسید:
-مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونهام.
محمدرضا از سر حرصش فریاد زد:
-بیجا کرده هر کی به تو بیاحترامی کرده.
ساره با التماس و دلی پردرد نالید:
-آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگهای ازدواج کنید... دق میکنم.
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بیآبروییتون نشم.
حرفهایش آستانهی تحمل محمدرضا را شکاند.
دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک میسوخت.
دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت:
-من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگیهات انتخاب کردم... فکر کردی نمیتونستم برم دنبال این پلنگهایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟
چشمهای دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید:
-پس... پس... چرا شبا ازم دوری میکنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمیشید و پشت بهم میخوابید؟!
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
4100
Repost from N/a
- نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی.
- بَبَعی!
- جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید!
- بَبَعی؟
- میگم نگید!
- نگم بَبَعی؟
با حالت گریه گفتم:
- نگو بَبَعی.
یه حلقه از موهای مشکی فر شدهم کشید که مثل فنر برگشت سرجاش.
با ذوق دوباره کشیدش و گفت:
- آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟
- خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟
سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد:
- دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم!
گیج سر تکون دادم:
- هرم چیچی؟
روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونهم کشید:
- افعی چی میخوره؟
بی حواس گفتم:
- بَبَعی؟
تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت:
- تو چی هستی؟
مثل خنگا تکرار کردم:
- بَبَعی؟
به قهقهه افتاد:
- خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی.
جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم:
- جاااوید. نگو اینجوری بهم.
نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید.
حتی نتونستم نفس بگیرم.
همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد.
- هین... جناب رئیس دارید چکار...
جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود.
ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید:
- خانوم شمس شما اخراجی.
https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk
https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk
https://t.me/+ei2v2CDRtTk4NzFk
ین جاوید رسماً دهنسرویسکنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
4000
Repost from N/a
_ اسلحه آورده مدرسه، میفهمین جناب معتمد؟
به دخترک با لباس فرم مدرسه نگاه کرد، باز هم شیطنت کرده بود!
_ بله تکرار نمیشه، خورشید جان!
موطلایی رویش را به هر جایی میکرد جز سمت محراب! سعی کرد خونسرد باشد، هر چند صبح نفهمید کی اسلحه را از غلاف برداشته بود. چموش کوچک!
_نمیارم.
همین! دردسرهایش تمامی نداشت، این بدترینش بود. میخواست عصبانیاش کند، چون بزور زنش شده بود.
_ همین دخترجون؟ نمیارم؟ می دونی چیکار کردی؟ آقای معتمد نمیدونم رابطهی شما چی هست و چجوریه، ولی این خونسردی شما وحشتناکه آقا...
فریاد مدیر حق بود، شاید تنها گزینهی مثبت خالی کردن اسلحه بود وقت آمدن به خانه.
_ چکار کنم خانم؟ بزنمش؟ میخوای با همین گلوله بهش بزنم؟ هم من هم خورشید متوجه شدیم، من گلولهی اسلحه رو خالی می کنم، خانم! اونی که باید عصبانی باشه از دستش منم که کلی برام دردسر میشه ولی چیزیه که شده نمیتونم زنمو بخاطرش بکشم که.
فریاد زد. دخترک بهت زده نگاهش کرد، آن روی عصبانی محراب را ندیده بود، با ان لباس فرم نظامی و... زنم گفتنش...
_ زنتون؟ ...
نگاه و حالتش آنقدر خشم داشت که مدیر ادامه نداد.
داخل حیاط خورشید دنبالش می دوید، اجازهاش را گرفت، کوله پشتی دخترانه ای که خودش خریده بود را روی دوش انداخت، ترکیب لباس نظامی و آن کوله و هیکل بزرگش...
_ ببخشید!
به در حیاط مدرسه رسیدند.
موتور قشنگش آنجا بود.
_ عباس! گفتم ببخشید.
کوله را جلوی موتور گذاشت و کاسکت خورشید را سمتش گرفت.
_ نمیبخشی؟
دخترک تخس و فراری همیشه داشت التماس می کرد؟
_ بیا بالا، ببرمت خونه، سه روز تنبیهی خورشید! میری خونه ی عزیز...
دخترک موطلایی با آن چشمهای آبی خیره اش شد، کلاه را با عصبانیت روی سرش گذاشت.
_ نمیرم، اونجا اینترنت نداره، ماهواره نداره با کرهی شمالیم فرقی نداره.
پشت هم لیست کرد، کاش می گفت تو را هم ندارد. اما نگفت... به خودش گفت صبور باش!
_ سه روز میری، عزیزجون خوشحال میشه.
دست دور کمرش محکم کرد، عباس چشم بست. پس کی نرم می شد و قبولش می کرد؟
_نمیرم، زن خونه زندگیشو ترک نمیکنه، اصلا چرا باید برم؟ نکنه تنها تو خونه خبریه؟ ها؟
همان قسمت اول حرفش کافی بود که دلش بلرزد. مرد خشن و جدی که به این دخترک می رسید موم می شد، نرم...
_ چه خبری؟ تو زنمی فقط وقت دردسر یادم میوفتی، مثلا قراره چکار کنم؟ خانم بیارم؟
استارت موتور را زد و مشت محکمی که به کمرش خورد.
_خانم بیاری؟ خودم می کشمت، فکر کردی چون این گند و زدم و گفتم ببخشید یعنی مظلوم شدم؟... دونه دونه موهات و میکنم عباس...
او آن پشت غر میزد و گاهی یکی به کمرش، اما ماجد لذت میبرد، شاید اندازهی دوستت دارم لطیف نبود اما اینها یعنی زندگیشان مهم بود برای یاسی.
_ گفته باشم من نمیرم خونهی عزیز، اگر برم توام میای باهام، نمیذارم جم بخوری ...
دم خانه رسیده بودند، کلاه را روی پای عباش کوبید، نیم وجبی لجباز...
_ این تنبیه توه خورشید خانم، میدونی چه دردسری درست کردی؟
خورشید کلید انداخته بود به در، آمد و کوله اش را با حرص برداشت... اخم آن ابروهای خرمایی و لبهای گوشتی و سرخ رنگ و چشمانی که تهدید می کرد.
_ فدای سرم! تو مرد من شدی که برات دردسر درست کنم، پس فقط حالشو ببر، برای بقیه سرهنگی، برای من عباس... یا میای یا نمیرم...
مرد من! گفتنش چسبید، آنقدر که بیخیال رفتن سر کار بشود، حداقل میان این کلکل، خورشید کمی احساسات، هر چند خشن خرجش می کرد.
https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0
https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0
https://t.me/+BUquiJnVwBMwYTg0
13200
Repost from N/a
#پارت_200
- هیچ وقت دوستم داشتی؟
می دانستم پرسیدن این سوال از همسرسابقم که مهرطلاقمان خشک نشده، تجدید فراش کرده مسخره است اما با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم.
- نه!
خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار.
- پس چرا باهام عروسی کردی؟
شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت.
- برای پول!
چشمانم از تعجب گرد شد.
- پول؟ مگه من پول داشتم؟
- تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم!
با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود.
- تو با پولی که مال من بود سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری؟
دوباره شانه بالا انداخت.
- تو خودت هیچ وقت هیچی نخواستی. به اون زندگی راضی بودی. تازه این پول برای این نبود که خرج تو کنم، برای این بود که حاضر بشم با تو عروسی کنم که کردم!
https://t.me/+HMDurBYbOq80Y2U8
https://t.me/+HMDurBYbOq80Y2U8
💔او دوستم نداشت!
و این غم انگیزترین پایان یک زندگی عاشقانه است!
17900
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
13900
Repost from N/a
_ خدا ذلیلت کنه سیاوش ،بی مادرشی بچه
بیا بیرون از تو لونه ات
بهت زده از صدای پر غیظ مادرش در اتاق
را باز کرد:
_ چی شده ؟ چه خبره؟
با دیدن مونس وسط هال خانه که محکم بازوی پناه را چسبیده چشم هایش گرد شد:
_ پناه ؟ مامان داری چی کار میکنی؟
جلو رفته خواست پناه را سمت خود بکشد که ضربه دست مونس مانع شد:
_ بِکش کنار اون دست بی صاحب تو به همه چیز ...
دیگه حق نداری انگشتم به این طفل معصوم بزنی که پوست از سرت می کَنم
برق از سرش پریده بهت زده خندید:
_ دیوونه شدی مامان جان!
یعنی چی حق ندارم بهش دست بزنم؟
ناسلامتی ...
با عصبانیت حرف پسرش را قطع کرد:
_ ببر صداتو تا خودم نبریدمش
همین که گفتم حق نداری دیگه نزدیک پناه بشی
گیج و بهت زده گفت:
_ آخه قربونت شکلت یعنی چی این حرفا؟
یه کاره کله سحر پاشید میگی نباید به زنم دست بزنم؟
پناه شرمنده سرش پایین بود
مونس پوزخند زد:
_زنم زنم نکن واسه من بی شرف که حتی یه صیغه محرمیت هم بین تون خونده نشده
پناه جرئت نداشت جیک بزند.
علت خشم خاله اش را هم میدانست اما شرم داشت تا لب از لب باز کند
سیاوش کلافه چنگی به موهایش زد:
_ الان چی شده که معرکه گرفتی فدات شم؟
من قول شرف دادم تا چند روز دیگه میریم خواستگاری یا نه؟ دیگه چی مونده؟
گیر میدی چرا اخه ؟
مونس سری به تاسف تکانده به گونه خود خوبید:
_ کاش یکم عقل داشتی هارت و پورت نمی کردی خجالت هم نمیکشه اسم خودش و گذاشته مهندس ، اول رضایت پدر خودت و این بگیر
بعد برو خواستگاری در به در شده
سیاوش با حرص نگاهش کرده که مونس
پناه را مقابل دیدش آورده خصمانه پرسید:
_تن و بدن این طفل معصوم چرا اینجوری ؟
پناه لب گزید.
نگاهی زیر چشمی به سیاوش کرده خجالت زده نالید:
_خاله بس کن تو رو خدا
زن چشم غره ای به پناه رفت:
_ تو یکی ببر صداتو، با توام کار دارم حالا حالا
_مامان گرفتی من و؟
سرش به ضرب سمت سیاوش چرخیده چشم غره ای رفت:
_ نه ! زاییدمت که ای کاش همون موقع
می مردی پسره بی آبروی کثافت
اخه این چه وضعیِ واسه این دختر درست کردی؟ خدا لعنتت کنه اگه یهو باباش ببینه چی؟
اگه خواهر بیچاره ی من بفهمه گند تون بیشتر بالا بیاد چی؟ سکته میکنه بی مادر
اجازه میدادی رسمی زنت بشه هر بلایی خواستی سرش میاوردی سیاه و کبود کردنش پیشکش!
لب سیاوش کش آمده مونس با خشم تشر زد:
_ نخند بی پدر تو آخرش من و سکته میدی دخترونگی پناه و که مثل آب خوردن گرفتی یه آبم روش...
نگاه پناه و سیاوش به هم گره خورد
مونس با یادآوری مصیبتی که آن دو به وجود آورده بودند تحلیل رفته لب زد:
_وای خدا سرم ، یتیم شی سیاوش
یه بچه بی صاحاب عین خودت هم کاشتی براش اونم قبل محرمیت ، الانم این کبودی های رو بدنش ، وای
_خاله تو رو خدا بشین الان فشارت میفته
زن دست پناه را پس زده با همان عصبانیت روی مبل نشست:
_خدا خاله تو بُکشه بی خاله بشین دختر...
رفتی خونه خواهر من که هیچی بابای
روانیت این جوری ببینه امونت نمیده
سیاوش بمیر که قراره بی آبرو تر بشم
قراره رسوای عالم بشیم
سیاوش در حالی که نمی دانست چه بگوید نگاهی به پناه انداخته با دیدن کبودی های که به طرز فجیعی داد میزد برای چیست ابرو هایش بالا پرید
ناباور گفت:
_ پناهم! این ها که دیشب اینجوری سیاه نبود قربونت برم
نمیدانست از دیدن آن کبودی ها لذت ببرد یا گریه کند
مونس که حواسش نبود نزدیک پناه شد
زیر لب پچ زد:
_ چی میشه هر شب خونه ی ما بمونی من اینجوری پدر تو دربیارم جوجو
پناه لب به هم فشرد
_ خیلی بیشعوری سیاوش ...
_ تو غلط میکنی تا یه هفته دستت به پناه بخوره
هر دو یکه خورده از صدای داد مونس صاف ایستادن سیاوش با پرویی لب زد:
_مامان تو رو خدا تمومش کن
بابا یه کبودیِ دیگه کرم بزنه میره نه خانی اومده نه خانی رفته
مونس نفس بلندی کشیده درمانده گفت:
_کرم بزنه؟ کدوم کرمی میتونه وحشی
بازی های تو رو بپوشونه؟
گردن شو کرم زد ... لب های باد کرده و گونه هاش و که جای دندون هات مونده چی پدر سگ بی همه چیز ...اونا رو هم کرم بزنه؟
ای خدا منو بُکش خلاصم کن از دست این هل..
دستی به سرش که درد می کرد کشید سست و عصبی زمزمه کرد :
_مونا و ایرج دارن میان دنبالش بی صفت..
این ریختی ببیننش من چی جواب شون بدم؟
بگم پسرم گرسنه بود افتاده به جون دخترتون
که امانت بود پیشم؟
آخ سیاوش ...آخ پناه ...الان میرسن اینجا
چه خاکی به سرم شد خدایا
پناه مات مانده نالید:
_الان میرسن؟ مگه قرار نبود فردا بیان؟
سیاوش که مثل آن دو دست و پایش را گم کرده بود خواست حرفی بزند که صدای آیفون در هال پیچید
_خواهر تون و آقا ایرج اومدن خانم
صدای خدمتکار را هر سه شنیده شوکه به او نگاه کردند.
_باز نکن درو
سیاوش فریاد زد که همان لحظه مونس از هوش رفته در ورودی خانه به ضرب باز شد و ...
پارت رمان❌
https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0
https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0
" گِلاریَن "
یا حق شما با بنر واقعی عضو شدید💯 اینجا قراره هر روز پارت بذاریم به غیر از روز های تعطیل گلارین:به معنی دختر پاک و زلال
16310
Repost from N/a
دختر بچهی 15 16 سالهی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟!
این هنوز پوشک پاشه
احمد غرید
مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد
عمرا اگر آن مرد را طلسم میکرد
ایلیا خان
تنها کسی که دخترک را دوست داشت
هرشب میگذاشت سر روی سینهای بگذارد که همهی روستا از شلاقش وحشت داشتند
دست هایش جِز جِز میکرد
_آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطهایه... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون
احمد به دخترک اشاره کرد
نمیخواست نشان دهد اما گوشهی دیوار زیر ان روبنده میلرزید
_ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمیکنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو
پشت عمارت ایلیاخان بودند
اگر سر میرسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا میدید...
چانهاش لرزید
از اخم مرد وقتی تیز نگاهش میکرد میترسید
بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ میگذاشت؟!
مرد که دست زیر چانهاش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید
احمد با تعجب نیشخند زد
_اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟!
با چشمان زمردیاش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد
اگر میفهمید همین دختر 16 سالهی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن میلرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه میشد؟!
احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات
احمد خندید
_اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمیکردی اینجوری نگام کنی حرومی
خندهاش جمع شد
_هرچی لازم داره بیار رضا
ارام نگاهی به اطراف انداخت
9 مرد اطراف کوچه
همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد
یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد
بغصش با صدای بلند ترکید
میکشتنش
احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری میکرد
احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید
خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد
پاهایش بیحس شد
صدایی از گلویش بیرون نمیامد
_کجا؟! کار داریم باهم فعلا
تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست
اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید
خون از زیر روبنده روی زمین ریخت
بلند زار زد
بالاخره صدایش در امده بود
احمد پرحرص لب زد
_اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم
خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد
محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد
_بجنب تخـ*م حروم...بخون
دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود
با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟!
_هیچی نمی..خونم....ولم کن
احمد کفری شده خندید
جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت
_زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟!
دخترک بیپناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد
_نگهش دارین
در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد
دست احمد سمت جیب کتش رفت
_تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟!
چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد
دست دخترک را چنگ زد
شانه هایش با وحشت بالا پرید
_آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن
لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد
احمد خندید
_اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟!
نفس دخترک گره خورد
بدنش بیحس شده بود
مچش را نگه داشت
_مواظب باشین تکون نخوره
دخترک خیره به چاقو سینهاش از بینفسی پر شدت بالا و پایین رفت
بیحال هق زد
تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد
میان دستانشان بیجان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد
ماتش برد
سرگیجهاش شدید شد
تا به خودش بیاید چند نفر همهی مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند
بدنش خواست بیجان روی زمین بیافتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد
دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه فشرد
بغضش ترکید
این بو را میشناخت
ایلیا سر پایین برد
آرام کنار گوشش پچ زد
_جوجهی فراری خان نترسه
صدای بلند پی در پی شلیک گلوله
خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت
پشتش را ارام نوازش کرد
نیشخند زد
_نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟!
چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست
نباید جوجهمون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟!
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag51000