cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

شکست‌های من

اگر نمی‌توانم برنده شوم، می‌توانم شکست بخورم.

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
311
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-17 روز
+1230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

عقل، با دوگانه‌ی دانا/نادان جلو می‌رود؛ عشق، گزینه‌ی سوم است و نشانه‌ی شکستِ عقل است! این نکته به این دلیل اهمیت دارد که گاهاً نادانی و حماقت را با عشق اشتباه می‌گیریم و فکر می‌کنیم عشق، خلافِ دانایی‌ست؛ در حالی که عشق، چیزی فراتر از تفکر عقلانی‌ست. همچنین منطقِ بازار، بر اساس دوگانه‌ی سود/ضرر پیش می‌رود و عشق، گزینه‌ی سوم است و جایی رقم می‌خورد که منطقِ بازار شکست می‌خورد؛ این هم بدین خاطر اهمیت دارد که گاهاً ضررهایِ احمقانه را با عشق اشتباه می‌گیریم. شاعران کلاسیک، عقل و منطق بازار را نفی نمی‌کنند؛ بلکه نشان می‌دهند این دو (عقل ابزاری و بازار)، در مواجهه با عشق، شکست می‌خورند و ناکارآمد می‌شوند. به عبارتی عشق، قابلیتِ تبیین و تعریفِ عقلانی ندارد و ایضاً از منظر بازاری، نمی‌توان آن را قیمت‌گذاری کرد. #بعد_نوشته
نمایش همه...
6👍 3
دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است؟ public poll بله ▫️ 0% خیر ▫️ 0% 👥 Nobody voted so far.
نمایش همه...
بله
خیر
امشب پس از مدت‌ها در خانه تنها هستم و می‌توانم کارهای زیادی بکنم؛ از میانِ همه‌شان، می‌خواهم سراغِ سخت‌ترین بروم! چی؟ می‌خواهم امشب، در این سکوت و تنهایی و خلوت، ضیافتِ ذهنیِ شلوغی برگزار کنم و همه‌ی رفته‌ها را به یاد بیاورم. می‌خواهم در خانه راه بروم و با خاطراتم به گفتگو بپردازم ... .
نمایش همه...
13👍 5👎 1
28.81 MB
👍 6
دیشب دوستِ سابقی گفت که اشتباهِ من این است که بیش از حد همه چیز را تحلیل می‌کنم؛ سعی می‌کنم همه چیز را بشکافم و دلیلی برایِ هر چیزی پیدا کنم. چرا اینچنین است؟ چرا آنچنان نیست؟ خودم هم این نقد را قبول دارم؛ بیش از حد هر چیزی را تحلیل می‌کنم، آنچنان که می‌خواهم تحلیل کردنم را تحلیل کنم و به این پرسش بپردازم که تحلیلِ بیش از حد، یعنی چه؟ یا در چه موقعیتی، تحلیل کردن اشتباه است؟ برای یافتنِ پاسخ، به تجربه‌هایِ شخصیم رجوع کردم و فهمیدم زمانی تحلیل کردن، بیش از حد و اشتباه است که بخواهیم با آن (تحلیل)، جایِ خالیِ اعتماد و صداقت و امثالهم را پر کنیم. وقتی که بایکدیگر صداقت نداشته باشیم و نتوانیم به یکدیگر اعتماد کنیم، رابطه گنگ و ترسناک می‌شود و یکی از گزینه‌ها، رجوع به تحلیل است که البته گزینه‌ی درستی نیست. زیرا چنین تحلیلی باعث می‌شود که رابطه از یک پدیده‌ی دوجانبه و جمعی، به یک پدیده‌ی یک‌جانبه و فردی تبدیل شود؛ به جایِ اینکه با یکدیگر همکاری کنیم و به کمکِ یکدیگر رابطه‌مان را بسازیم، اینک من، یک‌جانبه به پیش می‌روم و افسارِ قضیه را به دست می‌گیرم. لذا این تحلیل، نوعی خشونت علیهِ طرفِ مقابل است؛ زیرا تحلیلگر، طرفِ مقابل را مانندِ یک شیء می‌بیند که باید به قطعاتِ گوناگون تقسیم بشود تا جوابِ سوال‌هایِ تحلیلگر پیدا شوند! در اینجا تحلیلگر دچارِ یک تناقض است؛ از یکسو به مددِ تحلیل می‌خواهد طرفِ مقابل را بشناسد و به درونِ او نفوذ کند اما از سویی دیگر، شأنِ انسانی و عاملیت و اراده‌ی او را نادیده می‌گیرد تا بتواند تحلیلش را به پیش ببرد. او از یکسو طرفِ مقابلش را دوست دارد و می‌خواهد که ازدستش ندهد و از سویی دیگر علیه او، به خشونتِ عقلانی متوسل می‌شود. به خاطر همین این استفاده ازتحلیل، اشتباه است، زیرا رابطه را از یک مقوله‌ی کیفی و انسانی، تبدیل به یک مقوله‌ی کمّی و ماشینی می‌کند و در بهترین حالت، یک اعتمادِ مصنوعی می‌سازد که دوامِ چندانی نخواهد داشت. خودِ این تحیل نیز دوامِ چندانی نخواهد داشت و با بحرانِ بعدی، دوباره شک و تردید و سوالاتِ مختلفی به وجود خواهند آمد ... . همچنین در این شرایط تحلیل، اساساً نمی‌تواند تحلیلِ درستی باشد زیرا تحلیلگر، هر چقدر هم تلاش بکند، باز هم از نظر احساسی درگیر است و سوگیری خواهد داشت. در ثانی، شرایط مبهم و گنگ‌تر از آنی‌ست که حداقل‌های لازم برای تحلیل کردن فراهم باشد! داده‌ها و اطلاعات، خام‌تر از چیزی هستند که بتوان آنها را به یکدیگر ربط داد. در نهایت باز هم بنا به تجربیاتِ شخصیم باید بگویم که وقتی در چنین شرایطی، اینگونه از تحلیل استفاده می‌کنیم، در حقیقت پاسخِ اصلی را می‌دانیم ولی نمی‌خواهیم آن را قبول کنیم! می‌دانیم که رابطه‌مان دچارِ مرگِ مغری شده ولی می‌خواهیم با دستگاهِ تحلیل، به زور نفس بکشد. و بگذارید به عنوان کسی که عموماً تحلیل‌هایش از دیگران درست است بگویم که حتی اگر تحلیل‌تان هم درست باشد، او قبول نخواهد کرد! انسان است دیگر؛ نه تنها به دیگران، بلکه می‌تواند به خودش هم دروغ بگوید.
نمایش همه...
5👍 3😭 3
همه‌ی بدبختی‌های من به خاطر همین است که داستان را جدی می‌گیرم؛ با اینکه اهلِ ادبیات نیستم و از آخرین داستانی که خوانده‌ام، سال‌ها می‌گذرد، ولی در نهایت همه چیز را به مثابهِ داستان می‌بینم. فراز و فرود می‌خواهم و کشش و پیچش؛ دوست ندارم پیش‌بینی بشوم و از یکنواختی بیزارم. مشکل دقیقاً همین‌جاست که به خاطر داستان، التزامات واقعیت را جدی نمی‌گیرم. دلم می‌خواهد امیدوار باشم، در حالی که نباید امیدی داشته باشم؛ دلم می‌خواهد تلاش کنم، در حالی که باید تسلیم شوم؛ دلم می‌خواهد دوستت داشته باشم، در حالی که باید فراموشت کنم ... . من داستانم؛ شاید تلخ، شاید عبرت‌آموز و حتی شاید زشت، اما قطعاً این داستان، پوچ نیست. سعی کرده‌ام برای هر کس که صفحه‌ای از این داستان را برداشت، چیزی داشته باشم که حضورم بیهوده نباشد. سعی کردم برایِ هر کس که با من بود، سهمی کنار گذاشته باشم که حضورش بیهوده نباشد.
نمایش همه...
15👍 6
برای هر کس، باید کسانی باشند که آنها دلتنگش باشند. به نظرم این حق هر کسی‌ست که موضوعِ دلتنگیِ دیگران باشد. اگر چنین باشد، وقتی که شخص دچارِ بحران می‌شود و در آستانه‌ی فروپاشی قرار می‌گیرد، نه که سقوط نکند، یا نه که از سقوط نترسد، بلکه صرفاً با یک اطمینانِ خاطر سقوط می‌کند؛ زیرا اینک می‌داند که حتی اگر خودش هم به خودش شک کند و خودش هم علیهِ خودش قیام کند، بهرحال کسانی هستند که ته‌مانده‌های او را از رویِ خاک برمی‌دارند. می‌دانید؟ آدم‌ها حق دارند که «گاهی» خودشان، خودشان را بیاندازند تا ببینند که آیا کسی هست که آنها را بردارد؟ شاید خودشان هم ندانند که چرا اینچنین می‌کنند؛ شاید عمیقاً فکر کنند که لایقِ دوست داشته شدن نیستند و فکر کنند که خودشان، به درستی خودشان را دوست ندارند؛ ولی به گمانم همه‌ش یک جورایی، مَحَک زدنِ علاقه‌ی دیگران است: آیا حاضری مرا دوست بداری در حالی که خودم، خودم را دوست ندارم؟ همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن؛ شخص خودی که می‌شناسد را پس می‌زند و خودی که دیگران می‌شناسند را پیش می‌کشد!
نمایش همه...
21👍 7
در اینستاگرام دعوا راه افتاده که چشم‌ها باید به کجا خیره باشند و چه چیز را ببینند؟ رفح؟ ایران؟ اوکراین؟ حتی یکی از ندیده شدنِ سودان شاکی بود! افراد مشغول متهم کردن یکدیگر هستند؛ تو که امروز این را می‌بینی، چرا دیروز آن را ندیدی؟ یا برعکس! این همان سبکِ بگم‌بگم احمدی‌نژاد است؛ به جایِ بحثِ ایجابی و تبیینِ مواضعِ خود، به تخریب یکدیگر مشغولند ... بگذارید من هم واردِ این دعوایِ خیره‌گی بشوم و بگویم که بهترین امرِ مشاهده‌کردنی که باید تمامِ چشم‌هارا به آن معطوف کرد، هیچ‌یک، حتی ایرانِ عزیزم هم نیست! گمان می‌کنم تمام این سوژه‌هایی که برای دیده شدن پیشنهاد می‌شود، بر اساسِ افسانه‌ی افکارِ عمومیِ مدرن و به مددِ توهمِ دیداریِ تکنولوژی‌های مدرن خلق شده! مثلاً رفح را در نظر بگیرید؛ اینکه اخبارش را در رسانه‌ها دنبال کنیم آیا واقعاً به معنایِ دیدن است؟ نه والا! حتی استوری‌هایِ مربوط به رفح، نقاشی‌های گرافیکی هستند و نه عکسِ واقعی. هر چند که عکس نیز، یک رونوشت از امرِ واقعی‌ست و جایگزینِ آن نمی‌شود (روحِ افلاطون شاد!). عکس‌ها و فیلم‌ها، در بهترین حالت، شنیدنی هستند و شنیدن کِی بود مانند دیدن؟ تمامِ این دیدن‌ها، برایِ من «شبه‌دیدن» است؛ یک دیدنِ جعلی یا در بهترین حالت، یک دیدنِ ناقص. اینها چیزهایی هستند که افراد خودشان را به آن مشغول می‌کنند تا آنچه را که واقعاً می‌توانند ببینند، نبینند. با امورِ دور مشغول می‌شوند تا از امورِ نزدیک غافل شوند؛ به مسائلِ کلان و بزرگ می‌پردازند تا مسائلِ جزئی و کوچک را به تعویق بیاندازند. به نظریاتِ انتزاعی و ذهنی پناه می‌برند و عدد و رقم را می‌پرستند و همه چیز را کمّی می‌کنند تا امرِ انضمامی و ملموس و کیفی را نادیده بگیرند. حتی ایران، در وضعیتِ کنونی تبدیل به یک موضوعِ کلان و انتزاعی شده که دیگر مشاهده کردنی نیست! ما ایران را یا در رسانه‌های اینوری می‌بینیم و یا در رسانه‌های آنوری. درکِ ما از ایران، به جایِ آن که برخواسته از کوچه‌ها و خیابان‌هایش و برخواسته از تجربیاتِ واقعی باشد، برخواسته از رسانه‌ها و شبه‌تجربیات است. پس چه چیز را باید دید؟ زندگی را! زندگیِ روزمره را؛ زندگیِ اینجا را. دیدن، استعاره از تجربه کردن است و یعنی پیوستن به وضعیت و غوطه‌ور شدن و شنا کردنِ اکتشافی در آن؛ در حالی که بسیاری، در روزمرگی «غرق» شده‌اند و همزمان دغدغه‌ی امور انتزاعی و کلان را دارند. دیدن، باید از «اینجا» آغاز شود و آهسته به پیش برود و بر اساسِ اینجا به «آنجا» برسد ولی بسیاری، اینجا را ندیده، می‌خواهند آنجا را ببینند و به همین خاطر، به ذهنیاتِ انتزاعی پناه می‌برند و معمولاً آنجا را جعل می‌کنند. دیدن باید از من و تو شروع شود و در حوزه‌ی فاعلیت و عاملیت قرار داشته باشد؛ می‌خواهم ببینم تا با توجه به چیزی که می‌بینم، کاری بکنم! دیدن باید با مسئله‌ای واقعی و ملموس مواجه شود که در حوزه‌ی اقدام و عمل من باشد. اما بسیاری، این شبه‌دیدن را با کاری انجام دادن مساوی قرار داده‌اند و استوری گذاشتن را، یک کنش قلمداد می‌کنند! و در اینجا، در زندگیِ روزمره، دیدنی‌ترین امر چیست؟ آن دیدنیِ لایقِ همه‌ی چشم‌ها، عشق است که سال‌ها قبل اِبی خوانده بود: برایِ دیدنِ تو، نه یک چشم، نه صد چشم، همه چشما رو می‌خوام! حالا چه عشقِ به یک انسان باشد یا عشق به هر چیزِ دیگری. زیرا عشق والاترین امرِ جزئی‌ِ ملموس‌ست که باید یکدیگر را تشویق به دیدنش بکنیم. در این زمانه که همه چیز به فرمول و عدد تبدیل شده، این عشق است که همچنان در مقابلِ سلطه‌ی علمِ مدرن و سودجوییِ بازار مقاومت می‌کند و کیفیت را در زندگیِ روزمره، زنده نگه می‌دارد و به انسان، هم جرئت شنا کردن در وضعیت را می‌دهد و هم جهتِ شنا کردن را. وگرنه در غیابِ عشق، دیدن به عاملِ سردرگمی و سرگیجه تبدیل می‌شود؛ مانندِ انسانِ هیزی که چشم‌هایش می‌چرخند و می‌چرخند و می‌چرخند ... . دقیقاً شبیهِ وضعیت کنونی که همه چیز، به نمایش فروکاسته شده.
نمایش همه...
18👍 9
البته آنچه به شما مربوط است، این است که حالا لپ‌تاپم آمده و می‌خواهم بیشتر اذیت‌تان کنم ... .
نمایش همه...
12👍 4
خب بالاخره وسایلم را تحویل گرفتم. از ظهر که مشغول سامان دادن به داده‌ها و اطلاعاتم بودم، مدام به این فکر می‌کردم که کدام گوشی را استفاده کنم؟ همین که پس از آزادی گرفتم یا همان که قبل از بازداشت داشتم؟ دلم با قبلی‌ست؛ با اینکه مدلش پایین‌تر از این یکی‌ست ولی خاطرات زیادی را با آن خلق کردم. چه عکس‌هایی که گرفتم و چه جلساتی که ضبط کردم و چه ... . می‌دانی؟ این گوشی اگر چه که بهتر از قبلی‌ست ولی چون از روی ضرورت خریدم، دلم همراهش نبود. حتی وقتی که خریدمش، ذوقِ چندانی نداشتم. در طی این هشت ماه هم اگر چه که با این گوشی جلساتی را ضبط کردم و چیزهای زیادی نوشتم و گاهی هم عکس گرفتم، ولی دلم همراهش نبود. حس می‌کردم مالِ من نیست؛ حس می‌کردم موقتی‌ست؛ اجباری‌ست (همانطور که گفتم، از روی ضرورت گرفتمش).
نمایش همه...
21