cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

🍂🍁حریـــم عشــღــق🍁🍂

تورا دوست دارم و میپرستم مادرم

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 928
مشترکین
+2424 ساعت
+407 روز
+8430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

00:03
Video unavailableShow in Telegram
sticker.webm1.88 KB
❤‍🔥 2🕊 1
00:04
Video unavailableShow in Telegram
1.06 KB
2👍 1
00:01
Video unavailableShow in Telegram
animation.gif.mp40.16 KB
❤‍🔥 3👍 1
هیچ گلەییەکێم نیە ئازیزەکەم..! هەر بۆخۆم لە ئەنقەست هەمووی درگا و پەنجەرەی دڵمم کردبووە تا تـــۆ بێی و دار و نەدارم بە تاڵان ببەی.. قەسەم بە ئەو مانگەشەوە وا هەموو شەوێ دڵتەنگییەکانم لە باوشیدا خەویان لێناکەوێ، تا سڵاوی بەیانی هەتاو و ئاسمان، بۆ هاتنت شێعر ئەسازێنم.. من بۆ بە تاڵان بردنم شەوانە، بە خەیاڵی چاوەکانتەوە هەڵواسراوم.. #فەریدەکاکی🖋️🖋️ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گلەایی نیست عشق جان .. ! اصلا من خودم همەی درها و پنجرەهای قلبم را باز گذاشتەام تا بیایی و ُ بود و نبودم را بە تاراج ببری.. بە همین مهتاب قسم کە هر شب دلتنگی‌هایم در آغوشش بە خواب نمی‌روند، تا سلامِ خورشید بە آسمان، بر آمدنت شعر می‌بافم.. من برای بە تاراج بُردنم هر شب بر خیالِ چشم‌هایت آویزانم... #فریدەکاکــی🖋️🖋️ #نیهاد🎙️🎙️ 🍁🍁🖋️
نمایش همه...
attach 📎

👍 6 1
sticker.webp0.60 KB
#پارت ۲۸ داشتم به عمه گلرخ کمک می کردم تا حیاط مرتب کنه،همه جای خونه به هم ریخته بود. عمه اصرار داشت که دیروقته و بهتر فردا برم  ،هر چی اصرار کردم که مامان و لادن مریضن و باید برم قبول نکرد و با خونه تماس گرفت از بابا اجازه گرفت تا شبو اینجا بمونم،بابا گفت اشکالی نداره بمونه .. عمه گفت: _حال مامان و لادنم پرسیدم بهترن دیگه نگران هیچی نباش اجازه تم که گرفتم بعد مسعود و صدا کرد : _حالا که ویدا قبول نمیکنه بره استراحت کنه تو بیا کمک کن زودتر یه کم مرتب بشه،این بچه م خسته ست از وقتی مهمونا اومدن داره کمکم میکنه.. منم برم هال و جمع و جور کنم ویدا جان خودتو خسته نکن ،منم یه کم مرتب کنم میرم بخوابم.. جای تو رو هم‌تو اتاق ساناز گذاشتم ..یه تیشرت شلوار نو‌گذاشتم رو تشکت بپوش ،اینا رو جمع کردی زودتر بیا بگیر بخواب باقی باشه برای فردا... همونطور کاغذای پاره شده ی کادوها رو می ریختم تو نایلون زباله گفتم: _چشم عمه جون ،شمام خودتونو خسته نکنید ،فردا خودم کمکتون میکنم.. _عمه دورت بگرده ،نگهت نداشتم انقد خودتو خسته کنی... _خدا نکنه عمه جون همون لحظه مسعود با تیشرت و شلوارک خونگی اومد بیرون و عمه گلرخ از همون در باز شده رفت داخل .. نیازی به فکر کردن نبود ،فهمیده بودم که توی دردسر افتادم واگه ادامه می دادم توی دردسر بزرگتری می افتادم و این چیزی بود که اصلا دلم نمیخواست.. هنوز به اون درک‌و فهم کافی نرسیده بودم که بفهمم با صدایی که از قلبم میاد باید چیکار کنم ،تجربه ایی هم نداشتم که کمکم کنه، فقط میخواستم جلوش گرفته بشه..
نمایش همه...
👏 3👍 1🕊 1
#‌‌پارت ۲۷ ساناز شمع و فوت کرد و بساط رقص و شادی بر پا شد... رقصیدم و خندیدم از خشم لبریز بودم و میخواستم نادیده بگیرم هر کسیو که منو نمیدید دست سیاوش و‌ گرفتم و لب زدم با هم برقصیم؟ چشمای ریز شده و لبای جلو اومده ش چهرشو مضحک کرده بود _چی بهتر از این ،احساس برگزیده شدن دارم .. _برگزیده میشه فقط برقصی.. _نمیشه هم برقصمو وهم دلبری کنم؟ هیچ چیز مطابق میلم نبود و شوخی های سیاوشم سر کیفم نمی اورد _نه این تنها چیزیه که بهت نمیاد.. شونه هاشو ریز لرزوندو قهقهه زد: _حالاکه ردم ‌کردی باید بگم جای عمو حسام خیلی خالیه.. پوزخند سوده نشون میداد که حواسش هست از نبود بابام دارم سواستفاده میکنم و نیازی به یاداوری سیاوش نبود با مشت محکم به بازوش زدم‌ که آخی گفت وسیعتر خندید چرخیدم به سمتش:_خیلی بدجنسی .. با یه قر ریز دوباره چرخیدم‌و فاصله گرفتم اون بود که نزدیک شد‌و دستمو‌گرفت ومن چرخیدم.. حسابی چرخیدم... اگه بابا بود و این لحظه رو می دید ،ممکن بود مثل اتشفشان فوران کنه..و همه چیو بسوزونه.. همه وسط بودند به جز زنعمو ناهید که جلوی نامحرم‌ نمی رقصید‌ ولی با شادی بچه هاش ‌مشکلی نداشت و‌چیزیو بهشون تحمیل نمی کرد .. و مادربزرگ که با یه لبخند عمیق روی صندلی نشسته بود و با ذوقِ چشماش ،نگاهمون میکرد و لذت میبرد .. و اگه بابا اینجا بود منو‌ لادنم به جز جایگاه تماشاگر ،گزینه ی دیگه ایی نداشتیم... گاهی عمه گلرخ باهاش حرف میزد تا چن تا پوئَن برای چشمای مشتاق من بگیره اما تعصب بود که جلوتر از هر امتیازی از وجود بابا ساطع میشد.. بابا که گاهی فکر میکردم نسبتی با این جمع شاد و رها نداره عجیب نبودنش با همه ی دردی که تو سینم بود،میچسبید... مسعود دست سوده رو گرفت و برد بالا و سوده مسرورانه چرخید و من سعی کردم‌ دیگه نبینمشون.. جمعی از اضداد بودم اروم‌ بودم و‌ شعله میکشیدم،خاموش بودم و پر از هیاهو.. نمیخواستم مسعود و ببینم و‌ تا اخر دیگه ندیدمش....
نمایش همه...
👏 3👍 2🕊 1
#‌پارت ۲۶ روی سکوی کنار حیاط نشستم ،روی سکوی مقابلم سوده دختر عمه سهیلا که یه سال ازم‌ کوچیکتر بود در حال پچ‌پچ و حرف زدن با سمیرا دختر عموم بود،سوده تک فرزند بود و از نظرم اصلا مهربون نبود،حتی امشب با اینکه میبینه تنهام بصورت واضح ازم دوری میکرد... یه سری کباب اماده شده بود،مسعود و دیدم ‌که به سمت منقل رفت و دو تا سیخ کباب برداشت به سمت  سوده و سمیرا رفت ،یکیو به ساناز دا‌د و همزمان دستی روسرش کشید. دستی به موهام کشیدمو ،دلم خواست دم اسبیمو باز کنم و موهامو دورم بریزم ،سعی کردم خودمو با گوشی مشغول کنم ،از زیر چشم دیدم که یک سیخ کبابه دیگه برداشت.. حتما الان میاد سمت من.. کامل خودمو مشغول گوشی نشون دادم ذوق داشتم و دلم عجیب لرزیده بود... پس چرا نمیرسید!؟ عمه گلرخ صدام کرد: _ویدا ،عمه چرا تنها نشستی..؟! بیا ،شام امادست.. ناچار سرمو بلند کردم و مسعود و دیدم که سیخ بدست کنار سوده و سمیرا ،به حرفای سوده گوش میداد و لبخند میزد.. چشمام یه لحظه از دود پخش توی هوا سوخت و  پر شد ،با انگشت شصت  گوشه ی چشممو محکم فشار دادم، اشکامو قبل ریختن پاک کردم به دستبند توی دستم نگاه کردم: _پس چرا این دستبند و برام خرید؟! چرا کلی مسیرو دور کرد تا برای ساناز هدیه بگیرم؟ چرا حس کردم داره بهم توجه میکنه!؟ چرا حس کردم گاهی نگاهش روی منه.. چرا انقد احمق و خوش باورم.. چرا اصلا دوست دارم بهم توجه کنه.. چرا انقد ساده ام... لعنتی باز چشام میسوخت .. انقد محتاج محبت بودم که کارای امروزش و برای خودم و دلم هزار بار مرور کرده بودم  و قند تو دلم اب شده بود... _عمه جان بیا دیگه ،غذا سرد شد.. دستامو زیر چشمام کشیدم و بلند شدم این صدای به ظاهر خوشحال مال من بود _اومدم عمه جون..
نمایش همه...
👏 3👍 2🕊 1
#پارت ۲۵ وقتی رسیدیم همه اومده بودند،البته خانواده پدری کم جمعیتی داشتم، یه مادر بزرگ ،دو تا عمه و یه عمو.. به محض رسیدن جلوی پای مادربزرگ زانو زدمو اون به رسم همیشه دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و چشمامو بوسید،چقدر برام عزیز بود این خونه ی قشنگ با اون حیاط بزرگ پر از گل ،خونش بود که فروخته بود به عمه ماهرخ... یه گوشه از حیاط وسیعش یه سوییت کوچولو ایون دار عمو سعید براش ساخته بود... همه کاراشم خودش می کرد تا امروز که هشتاد سالش شده بود ،هیچ زحمتی برای هیچ کدوم از بچه هاش نداشت.. عید که میشد یه سر به همه بچه هاش میزد و تا عید سال بعد تو خونه قشنگ پر گلش روزگارشو میگذروند... عمه سهیلا بغلم کرد و عمو سعید دستمو کشید و من تقریبا پرت شدم تو بغلش... _پدر سوخته چیکار میکنی روز به روز خوشگلتر میشی ؟ خوب به عمه هات سر میزنی... یعنی ما برای اینکه تو رو بیشتر ببینیم باید عمه می شدیم!؟ مسعود کنار در ورودی دست به سینه ایستاده بود و صورتش گرفته و اروم بود. دو طرف صورتشو  بوسیدم ‌و گفتم: _اِااا عمووو این چه حرفیه،خودت میدونی چقد دوست دارم .. سیاوش پسر عمو سعید ، همونجور که سینی سیخای کباب و بیرون میبرد با همون روحیه شوخ همیشگیش گفت: _خداروشکر که دوسش داری دختر عمو،چون عموت یه نوبت دکتر گرفته بود برای عمه شدن.. با صدای خنده ی جمع و بیشعوری‌که زنعمو نثارش کرد ،خوشامد‌گویی بهم تموم شد.. بابام با اختلاف سنی کمی از همه بزرگتر بود و همه بهش احترام زیادی میزاشتن و بعد فوت بابابزرگ بزرگ فامیل محسوب میشد ولی چقد عمو با بابام فرق داشت،کنار عمو امنیت و شادی بود و کنار بابا ترس و ناامنی... چقدر همشون باهاش فرق داشتن...
نمایش همه...
👏 2👍 1🕊 1
🔴🔴به وقـــت رمـــــــــان📣📣📣
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.