Images of broken Light
قبلش دستاتو بشور https://t.me/HarfBeManBOT?start=NTg4NDAzNTI5 کانال پلیلیست: https://t.me/Mr_Horny_Playlists
نمایش بیشتر496
مشترکین
-124 ساعت
+207 روز
+3630 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
#پیام_ناشناس
متوجه منظورت از عشق خالص توی پست آخرت نمیشم.
@HarfBeManBot
: میدونم. منم همین چن وقته که دارم بهش فکر میکنم. سخته بخوای تمام و کمال توضیحش بدی. بعضی چیزا به تجربه و فکر کردن در کنار هم نیاز دارن. مثلاً من از طریق فیلم نوستالژیا متوجه این قضیه شدم. یا وقتی فیلم In The mood for love آقای وونگ کار وای رو دیدم و همش با خودم سوال میکردم چرا این عشق انقدر افسانهای و در عین حال قابل لمس بود؟ چرا انقدر متفاوت و خالص بود؟ چرا بهترین فیلم عاشقانهای بود که دیدم؟ چرا تا ته دلم رو سوزوند؟ و بعد از گذشت یکی دو سال از دیدنش فهمیدم بخاطر همون ارتباطی بود که پیوند نخورد. اون آدما بهم نچسبیدن. و در اون لحظه احساس خودشون و عشقی که به وجود اومده بود و اون خواستنه و اون عطشه تنها چیزی بود که وجود داشت. اما اگر بهم پیوند میخوردن و باهم تجربه میکردن همهچیز فرق میکرد. بله اون عشقه هنوزم وجود میداشت و شاید اون احساسه از بین نمیرفت اما دیگه خالص و رها از همهچیز نبود. تجربیات واقعیِ بیرونی و احساسات دیگه با اون احساس عشق درونی قاطی میشد. تجربهی واقعی معشوقه باهاش قاطی میشد. از این دریچه که بهش فکر کنی میبینی که چرا عشقهایی که پیوند نمیخورن بیشتر میسوزونن. توی تاریخ ادبیات اونا هستن که مشهورن. چون همیشه توی همون حس عاشقانهای که در همون اوایل جوانه میزنه میمونن. و در همون نقطه میسوزن و خفه میشن. یک تراژدی میشه معمولاً، اما همین اونارو ماندگار میکنه. این خیلی جالبه.
اما خب من بعد ها که تجربیات مشابه داشتم فهمیدم این مسئله رو دربارهی اون فیلم. اگر حسش نکرده بودم شاید متوجه نمیشدم چرا. تجربیات شخصی بود که قابل درکش کرد. وقتی به گذشته نگاه کردم. و به تجربیات مختلف و متعددم. اما خب هنر هم میتونه تورو وارد اون دنیای جدید کنه و باعث بشه فکر کنی. فکر کنی و به چیزای جدید برسی. برای همین اون فیلماهم میتونن کمک کنن متوجه منظورم بشی. anyway.
بهش گفتم میتونیم الان و همینجا همو ببوسیم. بذاریم اولین بوسه جوانه بزنه. اما میدونی که همچین که لبام لباتو تاچ کنه دیگه این عشق به این خالصیش وجود نخواهد داشت. همون عشق ناب و خالصی که تارکوفسکی ازش میگه. همونی که منو خودت تو ذهن خودمون نگه داشتیم. عشق بدون بوسه. بدون بوسه و هیچ چیز اضافهای. عمیق که بهش فکر کنی خالص ترین عشق همونه. خیلی عجیبه ولی به تهش که فکر کنی میبینی همونی که تو شعر ها ازش میگن خالص ترین نوع عشق میشه. همونی که بوسه ای توش اتفاق نمیوفته. تجربه های عشق ورزیش کم و محدوده. همونی که با نرسیدنها و تجربه نکردنها و مرگها خاتمه پیدا میکنه. سوختن در سودای بوسههای تجربه نشده. عشق ورزیهایی که انجام نشده و توی دل عاشقها مونده. اگر همو ببوسیم اون خلوص قراره از بین بره. چون تجربهی واقعیت و دوست داشتن باهاش ترکیب میشه. که خب اونم قشنگه. اونم ارزشمنده. چی بهتر از اینکه کسی رو عمیقاً دوست داشته باشی؟ اما بهاش اینه که دیگه اون دیوانه بازی و سوخت و سوز وجود نداره. دیگه افسانهای و ادبیاتی نمیشه. مطمئنی حاضری انجامش بدی؟ حاضری همشو فدای خودخواهیمون کنیم؟
فکر کرد. بعد برگشت گفت بالاخره که باید یه جا آتشسوزی رو خاموش کنی. موافق نیستی؟ بذار حداقل با دوست داشتن باشه و نه سوختن توی سودای عشق. گفتم هوم. گفت تو چی؟ خودتم حاضر هستی؟
گفتم ببین من که اینجوری بهش نگاه میکنم که ما که هممون قراره بمیریم. نه؟ منم یکی مثل بقیه. یه روز میمیرم. شاید با گلوله یا زیر شکنجه. چون متولد خاور میانه هستم و ما خاورمیانهایا زیاد اینطوری میمیریم. شایدم با تصادف یا برق گرفتگی. چون دنیا پوچه و خیلی راحت و بی معنی از آدما زندگی میگیره. اما اگر این بلاها هم سرم نیاد یه روز توی تخت بیمارستان جون میدم. دیدی کیشلوفسکی تو Dekalog چجوری توصیفش میکنه؟ دیگه حس نمیکنی زندگی رو. یادت میره احساسات لذت بخش زندگی رو. در لبهی مرگ همهچیز تلخ و ناجالب میشه و تو پایان مییابی. شاید طوری که نه تنها علائم حیات در خودت کمرنگ میشه، بلکه در دنیای بیرون هم کمرنگ و بدون جذابیت بنظر میاد. بدون حس. میخوام بگم در بهترین حالتشم این آخر عاقبت منه. احساس نکردن این زندگی. از یاد بردن قشنگیهاش. ضعیف شدن و گام برداشتن به سوی مرگ و نیستی. خب وقتی میدونم تهش چیه چرا الان از خودم محرومش کنم؟ واسهی چی؟ بذار تا به اون نقطه نرسیدم لبهامو با لبهات پیوند بدم. تا هنوز میتونم طعم این احساسات رو بچشم. تا هنوز این موج ما انسانهای شکننده رو در خودش نبلعیده. بیا زندگی کنیم و همو دوست بداریم. من زندگی رو انتخاب میکنم. بذار عشقهای ناب و خالص توی همون داستانها و فیلمهای تارکوفسکی بمونن. ما هم تا زندگی رو میتونیم تجربه کنیم طعم گیلاس و گیلاسهارو رو بچشیم.
همو بوسیدیم. و همچون که همو بوسیدیم اون عشق ناب و خالص از بین رفته بود. اما ناراضی نبودیم. حداقل دوست داشتنو تجربه کرده بودیم. حداقل همو بوسیده بودیم. حداقل زندگی کردیم.
خودت رو دوست نداری و میری دنبال دیگری تا به جای خودت دوستت داشته باشه و میخوای دوست داشتن خودت رو از طریق اون تجربه کنی ولی اون دوستت نداره( چون کسی که خودشو دوست نداره نمیتونه رابطهای بسازه که طرف مقابل دوستش داشته باشه) و تمام ترس ها و حس هات به حقیقت میپیونده و به خودت میگی «دیدی من دوست داشتنی نبودم؟» الگوی جالبی نیست؟ چقدر همهچی به همهچیش میخوره و ربط داره.
اما بامزگی مسئله اینجاست که درواقع برخلاف انتظار، تجربهی اون مدل رابطه و شکست خوردن درش میتونه کمک کنه که به دوست داشتن خودت نزدیک بشی. اره شاید در نگاه اول درست بنظر نیاد اما خب داستان اینه که تو داری یه فانتزی میسازی که تو اون فانتزی طرف مقابل بجای خودت دوستت خواهد داشت و دوست داشته شدنو تجربه میکنی(این خیلی ناخودآگاه اتفاق میوفته) درواقع تو داری دست و پا میزنی که خودتو دوست داشته باشی ولی از راه اشتباهی دنبالش میری.
در نتیجه ساختن رابطه ای و تجربهی واقعیت اینکه این راه اشتباه و غیرممکنه میتونه باعث بشه که برات کمرنگ بشه تمام اون فانتزی. که ناخودآگاهت بفهمه که هیچکس نمیتونه بجای خودت اون دوست داشتن و مراقبت از خود رو برات به ارمغان بیاره.
بعضی موقع رنج تنهایی، دوست نداشته شدن و رها شدن اتفاقاً میتونه اینطوری بهت کمک کنه. بستگی داره که تو از شکستهات چه نتیجهگیریای داشته باشی. چجوری ازشون عبور کنی. از کدوم وری به قضیه نگاه کنی. شاید اصلاً وقتی با خودت میگی «پس من دوست نداشتنیام» داری دست و پا میزنی برای اینکه از اون فانتزی دست نکشی. چون هنوز اون فانتزی که کسی دیگه باید بیاد بجای خودت تورو دوست داشته باشه رو مثل عروسک بچگیات تو بغلت نگه داشتی. شبا باهاش حرف میزنی و تو بغلش میخوابی. شاید باید از اون فانتزی بیای بیرون. به این درک برسی که هیچ عروسکی وجود نداره. اینجا فقط و فقط تو هستی.
مهمه که به آزادی انتخاب دیگران احترام بذاری. حتی اگر میخوان اشتباه کنن. حتی اگر دارن به خودشون آسیب میزنن. چون اصن آزادی انتخاب برای همین ارزش داره. برای اشتباه کردن و آسیب دیدن و یادگیری از همهی اونا. بدون آزادی انتخاب یادگیریای وجود نداره چون فهمی وجود نداره و فهمی وجود نداره چون انتخاب آزادانهای وجود نداشته و انتخاب آزادانهای وجود نداشته چون فکری ساخته نشده و با فکر دیگران انتخاب صورت گرفته. نتیجه میشه جامعهای از انسان هایی که فکری از خودشون ندارن و راهی برای بهتر شدن آینده نمیتونن بسازن. همونایی که خواستن بشینن تو خونه و برق و گازشون رایگان باشه.
اگر به حق انتخاب آدما به بهونهی اشتباه بودن انتخابشون احترام نذاری، میشی مثل همونی که فکر میکنه باید عین یه چوپان مردمو هدایت و ارشاد کنه به سمت چیزی که خودش فکر میکنه درسته. حواستو بده شبیه کسانی که ازشون متنفری نشی.
وقتی اجراهای زنده یا غیرزندهی تام یورکو میبینی، یه چیزی که خیلی به وضوح به چشمت میاد افسارگسیخته بودن و رها بودنش تو خوندن آهنگه. براش مهم نیست که دیوانه یا عجیب غریب و کرینج بنظر بیاد و دنبال فروختن یه تصویر مثل پاپ استار ها نیست، فقط میخواد آهنگ رو به واقعیترین شکلش بخونه. اصن همین توی خوندنش پشم ریزونه که اصلاً انگار توی این دنیا نیست. میره توی خودش. روی احساس خودش تمرکز میکنه و داره هرچی اون تو داره رو توی میکروفن خالی میکنه. از همون اول این برای من خیلی خفن بود. و خفن بودنش بخاطر اینه که چقدر حرفت از ته دلت میاد. چقدر واقعی بروزش میدی. چقدر هنری که خلق میکنی از ته دل خودت داره میاد.
بعد ها فهمیدم که اینو از جف باکلی یاد گرفته. تام یه جا تعریف میکنه که یه بار با اعضای بند رفتن کنسرت جف باکلی و این رو توی خوندن اون دیده. «وقتی میخوند انگار که داشت تمام افکار و احساسات تلنبار شدهی درونش رو میریخت توی کلمات» بعد از اون تام یورک این شکل از رهایی در خوندن رو توی Fake Plastic Trees اجرا میکنه. تنهایی ضبطش میکنه و بعد که میذاره بقیه گوش بدن، همه میگن همین نسخه خوبه و از همین استفاده میکنیم و این باعث وحشت تام یورک میشه. «نمیتونیم از این استفاده کنیم. این صدا خیلی آسیبپذیره. خیلی منه»
بعد تعریف میکنه این تجربه رو. خوندن آهنگی با رهایی. بدون فکر کردن به آسیب پذیر بودن یا نبودنت. فقط خالی کردن اون احساسات. هرچی که اون تو هست. میگه تو حین خوندن نسبت به خودت خودآگاه نیستی. فقط هرچی که هستو همونطوری که هست حس میکنی و بروز میدی. یه شکلی از مدیتیشن. و این نقطهای ضربهشو بهت میزنه که برمیگردی ریکورد خودت رو گوش میدی و انگار که برای اولین بار خود واقعیتو توی آیینه میبینی. و تمام اون آسیب پذیریه ترسناکه. یو نو.
یکی از سوال های مهمی که هم من از خودم میپرسم و هم شما از من پرسیدین اینه که اصن هنر چیه و هنر باکیفیت رو چجوری تعیین میکنن و تشخیص میدن. و خب این یکی از همون ویژگیهای هنر خالصه. هنر ناب. بدون فکر کردن به پول. به تصویرت جلوی آدما. حالا چه اون تصویر رو بخاطر پول بخوای چه از ترست باشه. نخوای خودتو همش یه زن قوی فمنیست فلان نشون بدی یا یه مرد آلفای خفن که هیچوقت طرد شدگی جنسی رو تجربه نکرده. یا حتی توی آهنگات خودتو معمولی نشون بدی ولی از بروز رنجت به واقعیترین حالتش خودداری کنی. اصن هنر برای خالی کردن همون رنجه و هنری که توش رنج واقعی و قابل لمسی حس نشه «معمولاً» مفت نمیارزه.
و اینکه از بند این فشارها رها بشی. تمامشون. اصن در زندگی خودت. با خودت و رنج خودت اوکی باشی. حالا هرچیم باشه. از فشار های احمقانهی بیرونی رها بشی. همونطور که ردیوهد ازش رها میشه. همونجور که تام یورک اهمیتی به قضاوت ها نمیده و اون رنج واقعیای که کشیده رو توی نوشتههاش و صداش بروز میده. اصن من برای همین دوستشون دارم. برای احترامی که همیشه برای هنر و واقعیتهای رنجآور زندگی قائلن. که درمورد همین هم میشه اندازه چند مقاله حرف زد. anyway.
We were chasing someone else's dream, throwing down our lives to do it. So we realized, "If we're goners, why not die chasing our own dream?"
-Cyberpunk 2077
یکی از بزرگترین مشکلات انسانی فانتزی ساختن از چیزها و آدمهاست و بهترین مرحمش دیدن واقعیته اما خود دیدن واقعیت با چی میسر میشه؟ با تجربه کردن. چند وقتیه که به اون نقطهای رسیدم که به دوستام نمیگم انجام نده. تجربه نکن و چون چیزی اشتباهه انجامش نده. چون واقعاً بعضی موقع تا اشتباه رو مرتکب نشی نمیفهمی. درس نمیگیری. و این بخاطر لجباز بودن یا کله شق بودن نیست. بخاطر همون فانتزی ساختنه. بعضی موقع ها انسان انقدر درمورد چیزی فانتزی میسازه که نمیشه توی تئوری و با نصیحت اون رو به واقعیت برگردوند. تجربه واقعیت بهترین راهه. اتفاقاً باید دوباره پیام بدی به اکست و باهاش برگردی تو رابطه تا متوجه بشی که اون رابطه و اون آدم دیگه اون ادم قبلی نیست. تا یاد بگیری چرا یه نفر میگه برنگردید به اکس. قبلش فانتزی میسازی و فکر میکنی همه چی قراره مثل قبل بشه و فلان، برای همین باید بری واقعیت بخوره تو صورتت تا یاد بگیری. به شما هم پیشنهاد میکنم جدا از اینکه درمورد چیزی فانتزی نسازید و درمورد واقعیت هاش تحقیق یا تفکر کنید، اگر یه موقع هم از دستتون در رفت باز حدالامکان برید جلو تجربش کنید تا بتونید از توهم جدا شید. یو نو. سرکوب کردن جواب نمیده. فقط باعث میشه که فانتزی بیشتری درمورد مسئله بسازی و همش توی ذهنت بمونه. حالا هرچقدر میخوای بگو وای این کار اشتباهه و نه نکنید میمیرید فلان😱😱 اما تجربهی یه اشتباه و حتی اسیب دیدن ازش خیلی بهتر از اینه که توی یه توهم بمونی. چون فانتزی همینه. مثل باتلاق گیر میکنی توش. روز های زیادی از زندگیتو حروم یه تصویر خیالی میکنی. اینکه بشینی سه سال به اکست فکر کنی و به هیچ ادم دیگه دل ندی و سه سال تمام از جوونیتو زندگیتو بخاطر یه فانتزی از دست بدی بهتره یا یه هفته باهاش برگردی و ببینی همش غلط بوده؟ آدم باید دستشو یکم نزدیک کنه و بسوزونه تا یاد بگیره به آتیش دست نزنه.
+There is nothing better than smelling a girl's hair
-There is
+What?
-Kissing her