cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

"پلی بک""نویسنده آناهید اسماعیلی"

در این کانال رمان پلی بک به صورت رایگان قرار می گیرد! کپی ممنوع⛔️

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 456
مشترکین
-324 ساعت
-337 روز
-12830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_170 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 در خلسه ی بوسه و لحن گرم و شیرینش فرو رفته بودم که یکباره از من جدا شده و با گام هایی بلند خود را به بالکن رساند... او رفت،من ماندم و قلبی که نمی دانستم از حرکت ایستاده یا هنوز هم زنده است و می تپد؟ ته حرفش گفته بود "رفیق" و من هنوز میان کنایه یا دلبری جمله اش مانده بودم! اما هرچه که بود،جمله اش بد به عمق دلم چسبید... دمم را پس از چند لحظه ی طولانی بالاخره بیرون فرستاده و همان طور که دستم را بر روی جای بوسه اش می گذاشتم پلک هایم را بر روی هم فشرده و ملتمس نالیدم: - خدایا خودت نجاتم بده این چه شکنجه ای آخه؟ یا عقلمو ازم بگیر یا قلبمو... سه ربع بعد حاضر و آماده از اتاق هتل بیرون زدیم و این درحالی بود که هردو از نگاه به هم اجتناب می کردیم... این کار برای من هزار دلیل داشت اما دلیل حامی چه بود؟ با اینکه از قبل نقشه مان را کشیده بودیم اما گویا هنوز نگران بود که در راهروی هتل قبل از جدا شدنمان دوباره سد راهم شده و همان طور که نگاهش به صفحه ی روشن تلفن همراهش بود گفت: - نقشه ی هتل رو داری... وارد هر قسمت جدیدی که شدی بهم با اس ام اس خبر بده... هر سه دقیقه گوشیت ویبره میخوره و این یعنی.... میان حرفش پریدم و درحالیکه چشمم را در کاسه ی سر می چرخاندم گفتم: - باید بهت لوکیشن بدم که کجام... بابا هزار بار مرور کردیم! بریم دیگه! لحن کلافه ام باعث شد اخم هایش دوباره در هم شود سر بلند کرد و خیره و نیمه عصبی گفت: - من هنوزم میگم جدا رفتنمون خطرناکه! جدی و محکم بر روی زمین به اعتراض پا کوبیدم و گفتم: - داری پلیس بودنم رو زیرسوال میبری سرگرد! لبخندی خبیثانه بر روی لبش نشست و با طمانینه و آرامشی لج درار دست هایش را بر روی سینه در هم قلاب کردو گفت: - آهاااا! خوب شد یادآوری کردی... من مافوقتم و هرچی بگم همونه... خیال می کرد میتواند با این نمایش قدرت مرا خلع سلاح کند اما کور خوانده بود چشمانم را ریز کرده و نگاهش کردم فاصله ی میانمان را به حداقل رساندم بر روی نوک پا بلند شدم تا صورتم را مماس با صورت او قرار بدهم نگاه شیطنت آمیزم را در نگاه دوست داشتنی و نسبتا جدی اش گره زدم و گفتم: - تو که مافوق نیستی،رفیقمی...
نمایش همه...
#پارت_169 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 یک تای ابرویش از شنیدن حرفم بالا پرید و یک دستش را در جیب شلوارش پنهان کرد: - همین الان از رستوران هتل اومدیم... از حالت دست به سینه خارج شده و درحالیکه گوشه ی ابرویم را می خاراندم گفتم: - اما رستوران هتل یه بخش عمومی و پر رفت و آمد محسوب میشه ... هرکسی بخواد می تونه وارد رستوران شه! منظور من جاهایی که رفت و آمدش برای مسافرهای هتل ممنوعه... بعد دیدن "مازیار خلوصی" یه حس قوی دارم که می تونیم یه مدرک اساسی از تو همین هتل پیدا کنیم... نمیدونم چه حسی... یه چیز تو مایه های شَم پلیسی و این داستانا.... درک میکنی چی میگم دیگه؟ حامی با آن اخم ظریف بر روی پیشانی اش لبخندی زده و گفت: - مگه میشه ندونم؟ از وقتی باهمیم بارها بهم ثابت شده هر چیزی رو میشه نادیده گرفت اِلا حس های تو یا همون شم پلیسیت و.... در دلم قند آب میشد هرچند نباید این اتفاق می افتاد اما همین که سرگرد کاربلد و خبره ای مانند حامی تعریفم را می کرد دیگر اختیار الباقی احساساتم را نداشتم... لبخند بر روی لب هایم عمیق شده بود که دست او پیش آمده و بر روی چال گونه ام قرار گرفت دلم هری پایین ریخت... نگاهم بر روی نی نی چشمان سیاهش دو دو میزد و گردش خون در عروقم گویا متوقف شده بود که او به سرعت سر جلو کشیده و لب هایش را درست بر روی چال گونه ام قرار داد خود را فراموش کردم و همه ی قول و قرارهایی که داشتم را هم... گویا دنیا از حرکت ایستاده و فقط من بودم و حامی و عطر خوشبوی بی نظیرش که تا ابد به نام او در قلب و مغزم حک شده بود... با حس بوسه ی آرام و دوست داشتنی اش چشمانم ناخودآگاه بسته شد که لب هایش را کمی از پوستم فاصله داده و درحالیکه هرم نفس های داغش بر روی صورتم می نشست زمزمه ی بم و آرامش پشتم را لرزاند: - انقدر دلبری نکن رفیق...!
نمایش همه...
#پارت_168 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 پس از صرف ناهار تازه به اتاق خود برگشته بودیم و تصمیم گرفته بودیم لباس عوض کرده و چرخی در اطراف هتل پارلا بزنیم که چند تقه به درب اتاق خورد... نگاه هردویمان لحظه ای به در و پس از آن در هم گره خورد که حامی از جایش بلند و از باز کردن دکمه های پیراهنش منصرف شد درحالیکه به سمت درب اتاق می رفت گفت: - تو بشین من باز می کنم! اما مگر می توانستم با بی خیالی همانجا بنشینم!؟ مخصوصا پس از دیدن آن مرد گارسون... حامی در را باز کرد و یکی از خدمات هتل چیزی به او تحویل داده و رفت... یک چیز شبیه به یک کارت دعوت یا برشور بود در را بست و همان طور که با اخم هایی در هم کارت در دستش را زیر و رو می کرد آهسته گفت: - داستان هرلحظه داره جالب تر میشه... با کنجکاوی خود را به او رساندم و درحالیکه گردن می کشیدم تا کارت نسبتا بزرگ در دستش را ببینم گفتم: - چی شده؟ این چیه دستت؟! کارت را به سمتم گرفته و گفت: - دعوت نامه یه کافه نزدیک پارلا... کافه کاریز... ظاهرا یه مهمونی عمومیه که فقط پنج شنبه و جمعه تو این کافه برپاست و این دعوت نامه هم به احتمال زیاد بصورت روتین برای همه ی اون هایی که تو این هتل اقامت دارن فرستاده میشه... هرکی خواست میره و هرکی هم نخواست میمونه... گوشم به حرف های حامی بود و چشمم بر روی ساعت دعوت ثابت که به محض پایان حرفش گفتم: - شروعش از یازده شبه!؟ ساعتش یکم برای یه مهمونی معمولی تو کافه دیر نیست؟ گویا حالا نوبت حامی بود تا شیطنت به نگاهش بدود و همان طور که شانه بالا می انداخت گفت: - ما که دعوتیم... میریم ببینیم چه خبره... کارت دعوت را بر روی لبه ی تخت انداختم دستانم را بر روی سینه در هم گره زده و گفتم: - نمی خوام تکراری شه... اما قبلش طبق قرارمون یه چرخی تو هتل بزنیم هوم؟
نمایش همه...
#پارت_167 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 حامی بدون اینکه نگاهش را از صورتم جدا کند کوتاه گفت: - نه ممنونم! گارسون که فاصله گرفت گویا دیگر نتوانست خود را نگه دارد که به سرعت بر روی میز به سمتم خم شد و گفت: - جریان چیه؟ شک نداشتم او هم متوجه نگاه خیره و مشکوکم می شود پس با اشاره به گارسون که در پیچ لابی از جلوی چشممان محو میشد گفتم: - می تونه در حد یه شک باشه اما رنگ چشم هاش خیلی برام آشنا بود... قاتل،دیشب وقتی بهم حمله کرد تقریبا کل بدنش پوشیده بود جز چشم هاش که رنگش خیلی زیاد شبیه به این گارسون بود من برای دفع حملش یه ضربه ی محکم به مچ دست راستش زدم الانم خواستم یه ردی از ضربم رو مچ این گارسون پیدا کنم اما آستین لباسش خیلی بلند و پوشیده بود و از طرف دیگه سینی نقره رو خیلی راحت و بدون مشکل تو بغلش گرفته بود فکر نمی کنم قاتل مریم باشه! یک مساله ی دیگم هست که درصد چشم های رنگی تو شمال زیاده... ممکن فقط یه تشابه رنگی باشه! ولی حالت چشم هاش... آن قدر برای زدن اتهام به گارسون دو دل بودم که از گفتن ادامه ی جمله ام پشیمان شدم اتهام کمی هم نبود و پای یک قاتل زنجیره ای در میان بود نگاه کلافه ام را به چشمانش دوختم بلکه حامی چیزی گفته مرا از این شک و دودلی نجات دهد که او بلافاصله درحالیکه تلفن همراهش را در دست می گرفت به سرعت شماره ی مورد نظرش را یافته و آن را بر روی گوشش چسباند و گفت: - فقط یه راه برای فهمیدن و مطمئن شدن داریم... این و فراموش نکن تا الان تنها کسی که قاتل رو دیده تویی... این خودش یه برگ برندس برامون و نمی تونیم از کنار شَکِت ساده بگذریم... ظاهرا ارتباط وصل شده بود که لحظه ای سکوت کرد، سپس شخص پشت خط را مخاطب قرار داد و جدی گفت: - یاسین!؟ می خوام تا یک ساعت دیگه آمار کامل زندگی " مازیار خلوصی" رو برام در بیاری... آب دستت بذار زمین و کاری که گفتم و بکن...
نمایش همه...
#پارت_166 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 عقب نشینی ام باعث شد لبخند آشنایی بر روی لب هایش بیاید و به همان سرعت هم برود از طرفی باعث شد مطمئن شوم افکارم را خوانده، شاید حتی تپش های دیوانه وار قلبم را از روی لباس تشخیص داده و دیده بود... نگاهم به انگشتانم بود که چند لحظه ی پیش زیر نوازش بودند و حالا تنها... اما شلاق نگاه گرم حامی را هم بر روی صورتم حس میکردم... شاید حتی پیمان رفاقت بستن با او حماقت محض بود و عجولانه تصمیم گرفته بودم؟ باید سفت و سخت پای تصمیمات گذشته ام می ماندم من که از قلب بی جنبه ام باخبر بودم قلبی که تنها یک صاحب داشت و با همه ی توان تلاش می کرد خود را به او برساند... با جلو آمدن گارسون نفس عمیق و خسته ام را بیرون فرستادم او مشغول گذاشتن فنجان ها بر روی میز شد و من ناخودآگاه سرم برای تشکر از او بالا آمد و نگاهم در چشمان رنگ روشن و آشنایش گیر کرد... رنگی ما بین سبز،آبی داشت! رنگی نبود که با دیدنش بتوانی آن را به راحتی از یاد ببری مانند شخصی که شب گذشته به ویلا حمله کرده و قصد جانم را داشت... شاید محیط ویلا تاریک و تنها با نور ملایم دیوار کوب ها کمی روشن بود اما این چشم ها... شک نداشتم همان چشم هاست... نگاه خیره ام به مرد کمی معذبش کرده بود گویا که به سرعت سرم را پایین انداخته و به مچ دست هایش دقیق شدم می خواستم ردی از ضربه ی کاری که دیشب نثار قاتل کرده بودم بر روی مچ دست های او پیدا کنم تا از شک به یقین برسم اما سر آستین بلند پیراهن سفیدش اجازه نمی داد چیزی پیدا کرده و مطمئن شوم... او فارغ از دانستن افکارم همان طور که سینی خالی نقره را بغل می گرفت رو به حامی کرده و گفت: - امر دیگه ای دارین قربان؟
نمایش همه...
#پارت_165 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 "محیا" نگاهم را از منوی محدود لابی بالا آورده و زیر چشمی اطرافمان را زیر نظر گرفتم صدای حامی باعث شد دست از بررسی اطراف کشیده و به او چشم بدوزم: - دو تا چای؟ لبخند کوتاه و جمع و جوری تحویلش دادم و درحالیکه با آرامش منو را بر روی میز مقابلم می گذاشت گفتم: - اوهوم! منو هم چیز زیادی نداره... حامی بدون اینکه اخم بر روی پیشانی اش را از هم باز کند به دنبال گارسون به اطراف سر چرخاند و دست تکان داد تا یکی از آن ها به سمتمان آمد به سرعت سفارش دو چای سیاه داد و وقتی گارسون دور شد هر دو آرنجش را بر روی لبه ی میز قرار داده و ان را تکیه گاه بدن کرد، صدایش را به طرز محسوسی پایین آورد و گفت: - تا صبح فردا اگه چیزی پیدا کردیم که فَبِها ولی اگه موفق نشدیم باید مدیر هتل و تک تک کارکناش از اول بازجویی شن... من اصلا خیالم سر این پرونده راحت نیست مخصوصا بعد از حمله ی دیشب قاتل به ویلا و زخم برداشتنت... این را که گفت گویا چیزی به خاطرش آمد که خود را جلوتر کشیده با سر انگشت شصتش پوست پشت دستم را که بر روی میز بود به آرامی به نوازش گرفت و بم و آرام لب زد: - راستی زخمت! بهتره؟درد داری؟ پانسمانش رو عوض کردی؟ خدای بزرگ در صدم ثانیه آنچنان نگرانی در عمق چشمانش لانه کرد که قلبم را به تپش انداخت... طاقت خیره ماندن در نگاه ناراحت و مشوشش را نداشتم سرم را پایین انداختم و همان طور که به ارامی دستم را عقب می کشیدم تا خود را از حس لذت بخش نوازشش خلاص کنم آهسته لب زدم: - خوبم! صبح قبل اینکه بیام مسکن خوردم... برای اینکه جو را از آن حالت خارج کرده و حداقل لطفی به قلب بی تابم که می خواست با بی جنبگی پوسته ی سینه ام را بشکافد،بیرون بپرد و رسوایم کند،کنم با دسپاچگی گفتم: - موافقم! حتما باید مجدد بازجویی کنیم...
نمایش همه...
#پارت_164 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 یاسین بلافاصله با صدایی که ناباوری و بهت به طور واضحی در آن مشهود بود گفت: - آشتی کردین؟ جون من بگو آره... بگو آره که به کل مازندران و حومه شیرینی بدم! منو بگو خیال کردم الان با توپ پر رفتی و یه جنجال حسابی راه انداختین و برمی گردین ویلا و تا فردا باید جور اخم و تخمتو بکشم... وای... دیدم اگر پاسخش را ندهم در خیالات خام و خوش خود غرق شده و به آسمان و ریسمان بافتنش ادامه میدهد پس محکم میان حرفش آمده و گفتم: - نه! آشتی نکردیم... صدای پس رفته و مایوسش در گوشی پیچید: - اه به خشکی شانس... پس چی؟ قصه ی موندنتون تو هتل چیه؟ دستم را از جیب شلوارم بیرون کشیده و با جدیت گفتم: - لازم به دونستن جزییات نیست! فقط بدون برای تکمیل تحقیقات پرونده می مونیم هتل... البته یه سری حدس های قوی وجود داره که احتمالا بتونیم یه مدرکی از قاتل همین اطراف پیدا کنیم... پوف کلافه اش را در گوشی فوت کرد و رنجیده گفت: - اره اره... یادم رفته بود همیشه به قسمت های خوبش که می رسه فقط سانسور قسمت من میشه بخت برگشته میشه... وسط گیس و گیس کشی هاتون همیشه این یاسین بیچارس که باید پا در میونی کنه اما... خنده ام را فرو خورده و درحالیکه از شنیدن غر زدن هایش لب هایم کش آمده بود گفتم: - تو برو پزشکی قانونی و تا آماده شدن گزارش از اونجا تکون نخور... خبری شد با من در تماس باش.... فعلا... از پشت گوشی هم می توانستم چشم غره اش را تصور کنم که به اجبار نق زد: - چشم سرگرد! فعلا...
نمایش همه...
#پارت_163 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 "حامی" هر دو دستم را در جیب شلوار فرو برده و به حرکت نرم پاهایش خیره ماندم که آرام از بالکن خارج شد... او که رفت با خود زیرلب زمزمه کردم: - کاش میدونستی چه ضعف شیرینی روت دارم دختر کوچولو...! شاید هرگز حتی فکرش را نمی کردم که یک روز به این وضع دچار شده و به کاپشن خود که به جای من او را بغل گرفته بود حسادت کنم... اگر او می خواست و اجازه اش را می داد با همه ی وجود در آغوشش گرفته و طوری او را به خود می فشردم که در هم حل شویم... اما فعلا به خواست دکتر جهان گیری باید دل به دل او داده و به خواسته هایش تن میدادم... همین که پذیرفته بود رابطه ی کمابیش دوستانه مان را با هم حفظ کنیم خود یک پوئن مثبت محسوب میشد هرچند این را هم می دانستم کمابیش متوجه نقشه ام شده حتما فهمیده بود اگر نه پیشنهاد دعوت به ناهارم را با پیشنهادش برای صرف چای تلافی نمی کرد مرا به میدان می طلبید و نمی دانست با آتش بازی می کند آتشی که مدت ها بود برای داشتنش در قلبم شعله می کشید... هنوز نگاهم به جای خالی اش ثابت مانده بود که صدای زنگ تلفن همراهم دوباره بلند شد نفس حبس شده ام را بیرون فرستاده و با نگاهی سطحی به صفحه روشنش پاسخ دادم: - بگو یاسین! صدای حق به جانبش کمی آمیخته به طنز بود وقتی گفت: - داداش رفتی محیارو بیاری یا خودتم بمونی پیشش؟ کجا موندین پس؟ چرا از پارلا بیرون نمیاین؟ لبخند بر روی لب هایم آمد و نگاهم از درب شیشه ای عبور کرد و بر روی محیا که مشغول مرتب کردن شال بر روی سرش بود و برای رفتن به لابی هتل و پس از آن قرار ناهارمان حاضر میشد معطوف شد کوتاه گفتم: - ما شب رو اینجا میمونیم یاسین! صدایش قطع شده بود یا نفس کشیدن را فراموش کرده بود؟ یک تای ابرویم بالا پرید و درحالیکه لبخند هیچ رقم از روی لب هایم کنار نمی رفت دوباره او را مخاطب گرفته و گفتم: - شنیدی چی گفتم؟
نمایش همه...
#پارت_162 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 حامی با همان ژست دل فریب یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت: - فکر می کردم از صبح پاساژ گردی و جمع کردن اطلاعاتت رو شروع کردی ... این را گفت و با سر به چمدان گوشه ی اتاق اشاره کرد... محکم تر خود را در آغوش گرفتم و در پاسخش گفتم: - شروع کردم... ولی نتیجه چیزی نبود جز خریدن همین چمدون! فکر میکنم قاتل به مریم خیلی نزدیک تر از یه رهگذر بوده... چیزی بیشتر از این نمی تونم بگم! حامی دستی به ته ریشش کشید... هروقت در فکر فرو می رفت این کار را می کرد مکثی کرد و گفت: - موافقم! از دیشب این مساله ذهنم رو مشغول کرده... اما چقدر نزدیک‌؟ به سرم تابی داده و با چشمک شیطنت آمیزی بر روی حرفم اصرار کرده و گفتم: - گفتم که... یه تایم زیاد یه گشت اساسی تو هتل میخواد! بیا بریم! بدون اینکه منتظر پاسخش بمانم برای خروج از بالکن به سمت درش می رفتم که با جمله ی بی مقدمه اش در جایم خشک شدم: - پس دعوتت می کنم به یه ناهار اساسی تو رستوران هتل... خیلی وقت یه لقمه غذا با خیال راحت از گلوم پایین نرفته! باید ضعف می کردم برای این ادا و اطوار بانمک و به اصطلاح در لفافه اش! یک ساعت قبل با من پیمان دوستی بسته بود تا بتواند به روش مصالمت آمیز مرا به راه خود بکشاند اما من هم "محیا" بودم اگر او "حامی" بود یک ناهار دوستانه به جایی بر نمی خورد شاید با این روش انتخابی او راه برای پیش برد مقاصدم آسان تر میشد پس با مکثی نسبتا طولانی نیم چرخی بر روی پاشنه ی پا به سمتمش زده و تلاش کردم شیطنت نگاهم را همچنان حفظ کنم و گفتم: - قبلش من یه چایی مهمونت میکنم تو لابی...
نمایش همه...
#پارت_161 #پلی_بک #نویسنده_آنید_8080 یک ساعت دیگر هم از ماندنمان در هتل گذشت و حامی مدام با پزشکی قانونی و سرگروه تیم تجسس در حال گفت و گو بود... هر چه بیشتر می گذشت این پرونده عجیب تر و به همان اندازه ترسناک تر میشد... چطور امکان داشت دو زن دیگر با فاصله ی زمانی زیاد در این منطقه به قتل رسیده و هیچ گزارشی از آن ها نباشد... اگر می توانستیم یک سرنخ کوچک و مشترک از ربط این سه قتل به هم پیدا کنیم کارمان آسان تر و کلاف پیچیده ی این پرونده کمی باز میشد... اما چه نقطه ی اشتراکی؟ قدم زنان خود را به بالکن بزرگ و دل باز اتاقمان در هتل رساندم... ناآرام و کلافه شده بودم فکرم به شدت درگیر اتفاقات اخیر بود! شاید کمی هوای آزاد می توانست حالم را جا بیاورد... باد سردی که می وزید لرز خفیفی به شانه هایم انداخت نگاهم به موج های ناآرام دریا مات ماند و فکرم هزار جا پرسه می زد... دستانم را به بازوهایم رسانده و خود را بغل کرده بودم که در همین حین کاپشن چرم حامی از پشت سر بر روی شانه هایم قرار گرفت و آنچنان گرمای لذت بخشی جایگزین سوز سردی که به جانم افتاده بود را گرفت که نتوانستم کش آمدن لب هایم را کنترل کرده و لبخند نزنم... دستم را به یک طرف لبه ی کاپشنش بند کردم و درحالیکه از نگاه کردن به صورت دوست داشتنی اش با آن اخم ریز جذاب اجتناب می کردم زیرلب گفتم: - ممنون! کمی بلندتر ادامه دادم: - خبر جدیدی هست؟ سرش را به نشانه ی تایید حرف هایم تکان داد: - خبر هست اما چندان خوب نیست... باید برای تشخیص هویت مقتولین جدید و اینکه مطمئن شیم قتل ها کار یک نفر بوده تا صبح فردا صبر کنیم... علی رغم حرف او ناخودآگاه نگاهم رنگ شیطنت به خود گرفت و گفتم: - چه بدی؟ این عالیه! نگاه منتظر و حق به جانب حامی نشان میداد منتظر ادامه ی حرف هایم مانده تا بفهمد این شیطنت هرچند ریز را مدیون چه فکری در ذهن من است،... پس گفتم: - تا فردا زمان داریم یه دوری تو این هتل و اطرافش بزنیم! بالاخره از یجایی باید شروع کرد...
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.