️به گذشته برگردیم⁉️(آغوش)
💓به نام خدا💓 ❌️مطالعه ی رمان "به گذشته برگردیم" از هر کانالی جز این کانال حرام هست.❌️ ☔ به قلم نازیلا.ع 🌈معرفی رمان های نویسنده @ROMANAZILA ☔اینستاگرام نویسنده https://Instagram.com/nanovels
نمایش بیشتر16 020
مشترکین
-2624 ساعت
+3897 روز
-11430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت ورود به کانال VIP (کسب درآمد) رایگانه💙👇🏼
💵 https://t.me/+yn1b8ZNZIyZlZWU0
7700
به مناسبت تولد ادمین به مدت ۱ ساعت ورود به کانال VIP (کسب درآمد) رایگانه💙👇🏼
💵 https://t.me/+yn1b8ZNZIyZlZWU0
7600
- چرا شوهر من شب سالگرد ازدواجمون باید بیاد خونهی یه زن غریبه؟!
مهسا درحالیکه نگاهش به فرسامه که روی کاناپهی خونهی من خوابیده، این سؤال رو میپرسه.
نگاه دقيقی به صورتش میندازم.
یک سال پیش، تو همچین شبی من هم به آرایشگاه رفته بودم و تدارک یه جشن دونفره دیده بودم. ظاهر مهسا هم همین رو نشون میداد.
یک سال پیش، من هم به هر دری میزدم که بگم فرسام خیانتکار نیست و این مهسا بوده که سراغش رفته!
صدای فرسام تو گوشم میپیچه.
"ببین کجا برام کم گذاشتی که رفتم سراغ یه زن دیگه!"
این حرفی بود که دقیقا یک سال پیش، زمانی که فهمیده بودم فرسام تو سالگرد روز آشناییمون با مهسا ازدواج کرده، تحویلم داده بود!
مهسا منتظر نگاهم میکرد. به تلخی گفتم:
- ببین کجا براش کم گذاشتی که اومده اینجا!
مهسا با حرص از کنارم رد میشه و نزدیک کاناپه می ایسته. با دیدن موهای ژولیده و دکمه های باز پیراهن فرسام به تته پته میفته.
- فرسام م... مس...
با پوزخند سر تکون میدم.
- آره. مسته!
- تو مستش کردی و اینجا کشوندیش؟! اصلا... اصلا تو کی هستی؟!
با انزجار نیم نگاهی به فرسام میندازم.
- من چیزی رو که تُف کردم، دوباره استفاده نمیکنم! حالا هم دست شوهرت رو بگیر و از اینجا برو!
مهسا پا روی زمین میکوبه.
- تا نفهمم تو کی هستی از اینجا نمیرم! چرا فرسام رو مست کردی؟!
- حالا که خیلی دلت میخواد بدونی من کیم...
کاغذ صیغه نامه رو پیدا میکنم و به دستش میدم.
- چند وقت با هم دوست بودیم و بعد هم محرم شدیم. قرار بود ازدواج کنیم، اما پارسال، دقیقا شب آشناییمون اومد اینجا و گفت ازدواج کرده! از اون شب تا الآن هیچ خبری ازش نداشتم... امشب هم خودش مست بود و اومد اینجا! علاوه بر اینها، فیلم دوربینهای مداربسته ی ساختمون هم هست!
دست مهسا ناباورانه روی صورتش میشینه. زمزمهش رو که میگفت "پس شب عروسیمون اومده بود اینجا" شنیدم.
- حالا که همه چیز رو فهمیدی، دستش رو بگیر و از اینجا برو!
مهسا کاغذها رو روی میز پرت میکنه و به سمت فرسام میره.
اونقدر جیغ و داد میکنه که بالآخره فرسام بیدار میشه، به محض بیدار شدنش با جیغ میگه "طلاقم رو ازت میگیرم" و میره.
مهسا میره و من میمونم با فرسامی که هنوز هم مسته و درک درستی از موقعیتش نداره.
چندبار مهسا رو صدا میکنه.
جلوتر میرم و بهش میگم: مگه زنت برات کم گذاشته که اومدی خونهی یه زن غریبه؟!
چشمهای فرسام با شنیدن صدام کامل باز میشه و دور تا دور خونه رو نگاه میکنه.
با صدای خشدار میپرسه: من اینجا چیکار میکنم؟!
با تفریح نگاهش میکنم.
- احتمالا زنت برات کم گذاشته که اومدی خونهی یه زن غریبه!
رنگ صورتش میپره.
- مهسا که اینجا نبود؟!
با لبخند سر تکون دادم.
- چرا! من خبرش کردم!
به سختی از جا بلند میشه.
فکر میکنم قراره از خونه خارج بشه و بره دنبال مهسا، اما در کمال ناباوری درحالیکه تلوتلو میخوره به سمتم میاد و...😳😱
https://t.me/+2y4bGgq7WcZjMDA0
https://t.me/+2y4bGgq7WcZjMDA0
5500
Repost from N/a
_اول در بزن بعد برو داخل . دختر مجرد تو خونه تنهاست ، یه وقت خدایی نکرده لباس تنش نیست!
تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت.
بدون در زدن داخل شده بود
گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت:
_مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟
_من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم!
کمربند شلوارش را باز کرد.
قصدش رفتن به حمام بود:
_دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست!
_هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی!
خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟
شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید:
_بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی میترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره!
_شوهرش بدم ینی؟
دستش روی دستگیره ماند .
لحظه ای تعلل کرد
گویا دیار کلا خانه نبود
کجا رفته بود این وقت شب؟
_این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟
-ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه!
-باشه ننه. کاری نداری؟
عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد.
دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد.
زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش میتوانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد
-تو؟
دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمیداد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد
ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد:
-آروم باش...معذرت میخوام
کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را میدهد
بیرون رفت
در حمام را بست اما ذهنش...
سرش را به شدت تکان داد
این دیگر چه کوفتی بود؟
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
❌❌❌
چند هفته بعد
_دامن چیندار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد!
گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز میگرفت:
-آخه خجالت میکشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟
-نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه!
دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا رانهای تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد
موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود
-این خیلی کوتاه نیست؟
گفت و پاهایش را به هم چسباند
عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت
شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند
حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت
-ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست
دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد
-صبح به خیر
صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید
وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت
قلب دخترک تند میتپید
عاشق این مرد بود
همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد
چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت
-خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی...
شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است
قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟
تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟
عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست
-دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه!
شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید
نمیدانست چرا حالش بد شده
-بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟
لبخند روی لب عزیز نشست
اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد:
-نگران نباش. من میدونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه!
گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت
شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد
از ت*م پدرش نبود اگر اجازه میداد دخترک به آن مهمانی برود!
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
23700
Repost from N/a
_مرده اومده جلوی اونهمه کارمندام، میگه زنت کتکم زده...!
https://t.me/+llA5EyrIBt4yMTA0
خیلی سعی کردم جلوی خنده ام و بگیرم.
_تو زنی هلیا... باید خانومی کنی نه اینکه بری تو خیابون با مردم گلاویز بشی...!
لپم و از داخل گاز گرفتم تا نخندم.
_مرده دو برابر دو هیکل داشت سر و صورتش زخمی بود... چطوری واقعا تونستی؟!
دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده.
محمد جواد عصبی گفت:
_بخند... بایدم بخندی...
زن من شدی... منی که یه محل سر اسمم قسم می خورن و اون همه کارمند ازم حساب می برن، اما هر روز باید یکی و ببینم که زدی ناکار کردی...
با خنده روی پاهاش نشستم.
_بهم توهین کرد.... منم سرش و شکوندم...
اونارو ولش... من دلم واست تنگ شده بودااا...
محمد با اخم هایی درهم لب زد.
_الان داری بحث و عوض میکنی؟!
با لوندی تاپم و از تنم بیرون کشیدم.
_نه دارم به شوهرم میگم الا...
هنوز حرفم تموم نشده بود، کمر باریکم اسیر دستاش شد و...
https://t.me/+llA5EyrIBt4yMTA0
https://t.me/+llA5EyrIBt4yMTA0
تو این داستان ما یه آقا محمدجواد داریم...
متشخص و مغرور و فوق العاده مودب!🧑🔬
از اون طرف یه هلیا خانومم داریم که تا کسی بهش میگه بالا چشمت ابروعه، میزنه فک و دهن طرف و میاره پایین...🤣
حالا این دو تا آدم کاملا متفاوت اگه عاشق هم بشن چی میشهههه😂🔥
روایت عاشقانه و طنز محمدجواد و هلیا 😍👇
https://t.me/+llA5EyrIBt4yMTA0
7600
Repost from N/a
- من برای ازدواج با شما چند تا شرط دارم!
- شما جون بخواه! اگه گفتم نه! گردن من از مو باریکتره!
خیره به گلهای گلدون روی میز گفتم: درسته شما در ازای ازدواج با من، آقاجانم رو از زندان آزاد میکنید، اما من ازتون یه خواهشی داش...
حرفم رو قطع کرد.
- خواهش نه! شما دستور بده، الساعه اجرا میشه!
مستقیم به صورتش نگاه کردم.
- بعد از ازدواج هیچ رابطهای با هم نداشته باشیم... مثل دو تا دوست، دو تا همخونه، دو تا...
دنبال واژهی مناسبی میگشتم که ساسان با جدیت ادامه داد: دو تا خر... دو تا اسکل... دو تا الاغ...
با بهت نگاهش کردم که غرید: اینطوری به من نگاه نکن! میخوام زن بگیرم، عروسک ویترینی که نمیخوام از دور بهش نگاه کنم!
از جا بلند شد.
- آقات وقتی آزاد میشه که تمام و کمال برای من بشی!
و غرغرکنان زیرلب ادای من رو درآورد.
- دو تا دوست! دو تا همخونه!
https://t.me/+mcfx1YGI7Jk3MzJk
#ازدواجیاجباریباپسرعیاش🔥
دختری که بخاطر بدهی باباش مجبور به ازدواج با مرد عیاش و هوسباز میشه...
https://t.me/+mcfx1YGI7Jk3MzJk
یه رمان غیرقابل پیش بینی که هر قسمتش هیجانه🔥
ᵃᵐᵇⁱᵛᵃˡᵉⁿᶜᵉ|آمبیوالانس
💕به نام خدا💕 ❌️مطالعه ی رمان "آمبی والانس" از هر کانالی جز این کانال حرام هست.❌️ ☁آمبی والانس به قلم نازیلا.ع ❄معرفی رمان های نویسنده و نحوه ی عضویت در وی آی پی رمان آمبی والانس @ROMANAZILA ❄اینستاگرام نویسنده
https://Instagram.com/nanovels18300
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.