cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

💄💋𝑪𝒖𝒕𝒆 𝑮𝒊𝒓𝒍𝒚💃👗

‌‌🩵⃝⃔⤈ ﷽  ╭✨╯᮪ مدل لبــاس ╰💎✧ı آموزش آشپزی ╭✨╯᮪  مـدل مـــوی ╰👗✧I آموزش میکاپ ╭✨╯᮪  استوری و پروف ╰🛍✧ı  لف نده بی صدا ارتباط باما👇👇 @cuteeamgirl16_bot

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
5 003
مشترکین
-1524 ساعت
-937 روز
-34230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

💕 عشق_ممنوعه 💕قسمت_بیست و نه و شریفه داخل اطاق آمد به سوی رخشانه دید و گفت اگر این دختر امشب از اینجا رفت روزگارت را سیاه میکنم شاید نازبهار هنوز نمیداند که دست من تا کجا ها میرسد ولی تو مرا بهتر می شناسی رخشانه با ناراحتی گفت شما بروید خانم جان تا یکساعت نازبهار را آماده میسازم شریفه از اطاق بیرون شد رخشانه از شانه های نازبهار گرفت و او را مقابل خودش ایستاده کرده با مهربانی گفت وقتی دوباره نزد شریفه آمدی باید فکر این روزها را میکردی خواهرم خودت میدانستی یکروز باید این کار را شروع کنی پس اشک هایت را پاک کن و خودت را به تقدیر بسپار اگر الله نخواهد خودش ترا از آن اطاق نجات میدهد لطفاً مرا هم در جنجال نه انداز نازبهار به چشمانی رخشانه دید رخشانه راست میگفت نازبهار این زندگی نکبت بار را همان روزی قبول کرد که دوباره نزد شریفه برگشت و ورقی را که شریفه برایش داد امضا کرد با دستش اشکهایش را پاک کرد و گفت من میروم حمام کنم تو لباسهایم‌ را آماده کن. یکساعت بعد رخشانه کارش تمام شد و گفت زیبا بودی زیباتر شدی نازبهار به صورتی غرق آرایش در آیینه دید این اولین باری بود که او آرایش کرده بود پدرش همیشه برایش میگفت تا وقتی ازدواج نکردی آرایش نکن لبخندی تلخی زد رخشانه سرش را خم کرد و موهای نازبهار را بوسید قطره ای اشک از چشمش روی سر نازبهار ریخت نازبهار چشمش به او خورد از‌ جایش بلند شد و مقابل او ایستاده شده پرسید چرا گریه میکنی خواهرم؟ رخشانه شدت اشک هایش بیشتر شد و با گریه گفت کاش میتوانستم از تو حمایت کنم کاش میتوانستم ترا از اینجا نجات بدهم ولی میدانی بیرون از اینجا هم برای امثال من و تو تاریکی است مرا ببخش که از خواهر بودن فقط اسمش را روی خودم گذاشتم ولی مثل یک خواهر از تو حفاظت نتوانستم نازبهار خواست حرفی بزند که بهشته داخل اطاق شد و پرسید نازبهار آماده شدی خانم جان منتظرت است نازبهار گفت حالا میایم بعد به رخشانه دید و گفت تو بیشتر از همه در حق من خوبی کردی پس خودت را سرزنش نکن این راه را خودم انتخاب کردم پس نتیجه اش هر چی باشد پای خودم باید نوشته شود و از اطاق بیرون شد شریفه در دهلیز منتظر او بود با دیدنش لبخندی رضایت روی لبانش نقش بست و گفت بهشته اطاق را آماده ساخته کوشش کن مهمان ما راضی از اطاق بیرون شود بعد به بهشته گفت نازبهار را به اطاق ببر حالا آقا ارسلان خواهد آمد مرد از ذوق نازبهار لبخندی زد و گفت البته که راست میگویم بلند شو نازبهار بدون گرفتن دست او از جایش بلند شد آن مرد روی تخت نشست و به نازبهار اشاره کرد پهلویش بنشیند نازبهار با فاصله با او روی تخت نشست مرد منتظر به او نگاه کرد وقتی دید نازبهار حرف نمیزند گفت خوب شروع کن منتظر هستم نازبهار دوباره گریه به سراغش آمد و با گریه گفت بخدا من اهل این کارها نیستم من از روی مجبوریت اینجا هستم هیچ جایی برای زندگی ندارم خانم جان برای کمک کرد و برایم جا برای زندگی داد ولی باور کنید من نمیخواهم این کارها را کنم این کار گناه دارد مرد با آرامش پرسید خانواده ات کجا هستند؟ نازبهار چند لحظه در فکر رفت و بعد جواب داد من خانواده ندارم مرد از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد نازبهار با ترس به او خیره شده با خودش گفت خانم جان اگر بفهمد مرا از اینجا بیرون میکند یا الله خودت کمکم کن در همین هنگام آن مرد به سوی او آمد و گفت تو همینجا باش من برمیگردم و بدون شنیدن حرف نازبهار از اطاق بیرون شد لحظات به سختی میگذشت نازبهار در سکوت اطاق به وضوح صدای قلب‌ خود را می شنید دروازه باز شد و همان مرد دوباره داخل اطاق شد و گفت من در موتر منتظرت هستم وسایلت را گرفته بیا و بعد از آنجا رفت نازبهار با خودش گفت یعنی چی چرا منتظر است؟ از اطاق بیرون شد رخشانه گوشه ای دهلیز ایستاده بود و اشک میریخت نازبهار به سوی او رفت و پرسید چی شده چرا گریه میکنی؟ رخشانه غمگین گفت خانم جان ترا به ارسلان خان فروخت با این حرفی رخشانه پاهای نازبهار سُستی کرد و محکم به زمین افتاد رخشانه وارخطا دست او‌ را گرفت نازبهار ناباور لب زد خانم جان چی کار کرد؟ رخشانه گریه اش شدت گرفت فرشته از اطاق بیرون شد و با طعنه گفت نمیدانم داخل اطاق چی جادوی کردی که ارسلان خان بخاطر خریدن تو اینهمه پول داد ولی خوشحال نباش مطمین باش اینجا برایت امن ترین جای ممکن بود الله میداند ارسلان خان چی پلانی در سر دارد خداوند کمک ات کند نازبهار به سوی رخشانه دید و پرسید خانم جان کجاست؟ رخشانه جواب داد چند لحظه قبل به اطاقش رفت نازبهار با عجله از جایش بلند شد و به داخل اطاق شریفه رفت شریفه روی زمین نشسته بود و مصروف تلاوت قرآنکریم بود نازبهار مقابل او نشست و گفت میبخشید نمیخواهم‌ قرآنکریم بی احترامی کنم ولی من باید با شما حرف بزنم شریفه قرآنکریم‌ را بست روی میز گذاشت و به سوی نازبهار دید و گفت هنوز چرا اینجا هستی؟
نمایش همه...
👍 8 3💋 2💊 2🎉 1😘 1
💕 عشق_ممنوعه 🤎قسمت_بیست و نه و شریفه داخل اطاق آمد به سوی رخشانه دید و گفت اگر این دختر امشب از اینجا رفت روزگارت را سیاه میکنم شاید نازبهار هنوز نمیداند که دست من تا کجا ها میرسد ولی تو مرا بهتر می شناسی رخشانه با ناراحتی گفت شما بروید خانم جان تا یکساعت نازبهار را آماده میسازم شریفه از اطاق بیرون شد رخشانه از شانه های نازبهار گرفت و او را مقابل خودش ایستاده کرده با مهربانی گفت وقتی دوباره نزد شریفه آمدی باید فکر این روزها را میکردی خواهرم خودت میدانستی یکروز باید این کار را شروع کنی پس اشک هایت را پاک کن و خودت را به تقدیر بسپار اگر الله نخواهد خودش ترا از آن اطاق نجات میدهد لطفاً مرا هم در جنجال نه انداز نازبهار به چشمانی رخشانه دید رخشانه راست میگفت نازبهار این زندگی نکبت بار را همان روزی قبول کرد که دوباره نزد شریفه برگشت و ورقی را که شریفه برایش داد امضا کرد با دستش اشکهایش را پاک کرد و گفت من میروم حمام کنم تو لباسهایم‌ را آماده کن. یکساعت بعد رخشانه کارش تمام شد و گفت زیبا بودی زیباتر شدی نازبهار به صورتی غرق آرایش در آیینه دید این اولین باری بود که او آرایش کرده بود پدرش همیشه برایش میگفت تا وقتی ازدواج نکردی آرایش نکن لبخندی تلخی زد رخشانه سرش را خم کرد و موهای نازبهار را بوسید قطره ای اشک از چشمش روی سر نازبهار ریخت نازبهار چشمش به او خورد از‌ جایش بلند شد و مقابل او ایستاده شده پرسید چرا گریه میکنی خواهرم؟ رخشانه شدت اشک هایش بیشتر شد و با گریه گفت کاش میتوانستم از تو حمایت کنم کاش میتوانستم ترا از اینجا نجات بدهم ولی میدانی بیرون از اینجا هم برای امثال من و تو تاریکی است مرا ببخش که از خواهر بودن فقط اسمش را روی خودم گذاشتم ولی مثل یک خواهر از تو حفاظت نتوانستم نازبهار خواست حرفی بزند که بهشته داخل اطاق شد و پرسید نازبهار آماده شدی خانم جان منتظرت است نازبهار گفت حالا میایم بعد به رخشانه دید و گفت تو بیشتر از همه در حق من خوبی کردی پس خودت را سرزنش نکن این راه را خودم انتخاب کردم پس نتیجه اش هر چی باشد پای خودم باید نوشته شود و از اطاق بیرون شد شریفه در دهلیز منتظر او بود با دیدنش لبخندی رضایت روی لبانش نقش بست و گفت بهشته اطاق را آماده ساخته کوشش کن مهمان ما راضی از اطاق بیرون شود بعد به بهشته گفت نازبهار را به اطاق ببر حالا آقا ارسلان خواهد آمد مرد از ذوق نازبهار لبخندی زد و گفت البته که راست میگویم بلند شو نازبهار بدون گرفتن دست او از جایش بلند شد آن مرد روی تخت نشست و به نازبهار اشاره کرد پهلویش بنشیند نازبهار با فاصله با او روی تخت نشست مرد منتظر به او نگاه کرد وقتی دید نازبهار حرف نمیزند گفت خوب شروع کن منتظر هستم نازبهار دوباره گریه به سراغش آمد و با گریه گفت بخدا من اهل این کارها نیستم من از روی مجبوریت اینجا هستم هیچ جایی برای زندگی ندارم خانم جان برای کمک کرد و برایم جا برای زندگی داد ولی باور کنید من نمیخواهم این کارها را کنم این کار گناه دارد مرد با آرامش پرسید خانواده ات کجا هستند؟ نازبهار چند لحظه در فکر رفت و بعد جواب داد من خانواده ندارم مرد از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد نازبهار با ترس به او خیره شده با خودش گفت خانم جان اگر بفهمد مرا از اینجا بیرون میکند یا الله خودت کمکم کن در همین هنگام آن مرد به سوی او آمد و گفت تو همینجا باش من برمیگردم و بدون شنیدن حرف نازبهار از اطاق بیرون شد لحظات به سختی میگذشت نازبهار در سکوت اطاق به وضوح صدای قلب‌ خود را می شنید دروازه باز شد و همان مرد دوباره داخل اطاق شد و گفت من در موتر منتظرت هستم وسایلت را گرفته بیا و بعد از آنجا رفت نازبهار با خودش گفت یعنی چی چرا منتظر است؟ از اطاق بیرون شد رخشانه گوشه ای دهلیز ایستاده بود و اشک میریخت نازبهار به سوی او رفت و پرسید چی شده چرا گریه میکنی؟ رخشانه غمگین گفت خانم جان ترا به ارسلان خان فروخت با این حرفی رخشانه پاهای نازبهار سُستی کرد و محکم به زمین افتاد رخشانه وارخطا دست او‌ را گرفت نازبهار ناباور لب زد خانم جان چی کار کرد؟ رخشانه گریه اش شدت گرفت فرشته از اطاق بیرون شد و با طعنه گفت نمیدانم داخل اطاق چی جادوی کردی که ارسلان خان بخاطر خریدن تو اینهمه پول داد ولی خوشحال نباش مطمین باش اینجا برایت امن ترین جای ممکن بود الله میداند ارسلان خان چی پلانی در سر دارد خداوند کمک ات کند نازبهار به سوی رخشانه دید و پرسید خانم جان کجاست؟ رخشانه جواب داد چند لحظه قبل به اطاقش رفت نازبهار با عجله از جایش بلند شد و به داخل اطاق شریفه رفت شریفه روی زمین نشسته بود و مصروف تلاوت قرآنکریم بود نازبهار مقابل او نشست و گفت میبخشید نمیخواهم‌ قرآنکریم بی احترامی کنم ولی من باید با شما حرف بزنم شریفه قرآنکریم‌ را بست روی میز گذاشت و به سوی نازبهار دید و گفت هنوز چرا اینجا هستی؟
نمایش همه...
💕 عشق_ممنوعه 💕قسمت_بیست وهشت حالت چهره ای نازبهار غمگین شد رخشانه پرسید چی شد چرا ناراحت شدی؟ نازبهار غمگین گفت من لباسی ندارم که فردا بپوشم این چند وقت هم دیدی که خانم جان لباسهای کهنه ای دختران‌‌ را برایم میدهد تا بپوشم رخشانه با دستش به شانه ای نازبهار زد و گفت این‌ هم ناراحتی دارد پس من به کدام روز هستم دستی نازبهار را گرفت و به اطاق شان برد الماری اش را باز کرد و گفت هر لباسی را که دوست داری انتخاب کن اما نازبهار حرکتی نکرد رخشانه پرسید چی شده چرا خشک ات زده اوه پس میشرمی درست است خودم برایت انتخاب میکنم تو بیا اینجا بنشین نازبهار روی دوشک نشست و رخشانه چند دست لباس را از الماری بیرون کرد و به سوی نازبهار دراز کرد و‌ گفت ببین کدامش را خوش میکنی نازبهار شرمزده گفت لطفاً‌ این کار را نکن من لباس نمیخواهم رخشانه لباسی دیگری را از الماری کشید و گفت من نمیتوانم ترا بدون لباس با خودم ببرم پس بهتر است از اینها یکی را انتخاب کنی نازبهار گفت ولی من نمیخواهم رخشانه صورتش را به حالت غمگین درآورد و گفت پس حتماً از لباس های من خوشت نیامد نازبهار کمی فکر کرد او نمیخواست رخشانه ناراحت شود برای همین گفت حجاب نداری؟ رخشانه متعجب پرسید میخواهی حجاب بپوشی؟ نازبهار جواب داد من همیشه حجاب میکنم رخشانه چند لحظه به او دید بعد با خوشی گفت البته که دارم ولی کمی مفشن است نازبهار گفت مشکلی نیست فقط حجاب باشد رخشانه حجابی زیبا و قیمتی را از الماری اش بیرون کرد و به نازبهار داده گفت این را برایم از دبی آورده اند نازبهار به سوی رخشانه دید و گفت تشکر خواهر جان رخشانه لباسهای اضافی را دوباره داخل الماری گذاشت و گفت باری آخرت باشد که تشکری میکنی. فردای آنروز هر دو آماده شده از خانه بیرون شدند ولی با این تفاوت که رخشانه صورتش غرق آرایش بود و لباسی بدن نمایی بر تن داشت ولی نازبهار برعکس او با صورتی بدون آرایش و حجابی زیبای از خانه بیرون شدند رخشانه تاکسی را دست داد و هر دو سوار تاکسی شدند و تاکسی حرکت کرد دیری نگذشته بودی که تاکسی پهلوی رستورانتی ایستاده شد و آندو داخل رستورانت رفتند نازبهار که اولین بارش بود به رستورانت آمده بود با دیدن زیبایی آن رستورانت دهنش باز ماند رخشانه که ذوق نازبهار را دید لبخندی زد و گفت دهنت را ببند که مگس داخل نرود نازبهار بازوی رخشانه را فشار داد و گفت چقدر اینجا زیبا است رخشانه گفت باید زیبا باشد چون اینجا بهترین و قیمتی ترین رستورانت کابل است اسم انترکانتینینتال را تا حال شنیدی؟ نازبهار شانه هایش را بالا انداخت و گفت نخیر اولین بار است میشنوم رخشانه خندید و گفت من هم از برکت چند دانه خرپول اینجا را شناختم پشت میزی نشستند و غرق صحبت شدند همزمان با آمدن آندو مردی شیک پوشی داخل رستورانت شد و به سوی میزی که نزدیک میز نازبهار بود رفت و با مردی که پشت آن میز نشسته بود دست داده پشت میز نشست چند لحظه نگذشته بود که صدای به گوشش خورد با خودش گفت چقدر این صدا دلنشین است به سمتی صدا دید و چشمش به نازبهار افتاد با دیدن نازبهار ناخودآگاه لبخندی روی لبانش جاری شد نازبهار و رخشانه غرق دنیای خود شان بودند و بگو بخند داشتند نگاهش را از آندو گرفت و گرم صحبت با مردی مقابلش شد نازبهار و رخشانه بعد از خوردن غذای شان از رستورانت بیرون شده سوار تاکسی شدند و به خرید رفتند. سه روزی میگذشت آنشب همه دور هم نشسته بودند و هر کسی سرش در مبایلش بود رخشانه مثل همیشه پهلوی نازبهار نشسته بود و در مبایلش بعضی تصاویر را به نازبهار نشان میداد که صدای زنگ مبایل شریفه بلند شد با دیدن نمبر روی مبایلش چشمانش برق زد و تماس را جواب داد بعد از چند لحظه حرف زدن تماس قطع شد و شریفه به نازبهار دید و گفت رخشانه برو زود نازبهار را آماده کن تا دو ساعت دیگر مهمانی خاصی قرار است به اینجا بیاید با این حرفی شریفه بدن نازبهار لرزید التماس گونه به شریفه نگاه کرد ولی شریفه بی تفاوت به او گفت عجله کن برو حمام کن رخشانه زود آماده اش کن به بهشته دید و گفت تو هم برو اطاق مهمانخانه را منظم بساز رخشانه دست نازبهار را گرفت و گفت بلند شو خواهرکم نازبهار با گریه گفت من نمیتوانم شریفه با شنیدن حرف نازبهار از جایش بلند شد و به سوی او‌ آمد محکم از بازویش گرفت و او از زمین بلند کرده با خشم گفت ببین دختر جان من اینهمه مدت برایت غذا و‌ مکان مفت نداده ام که امروز اینگونه رفتار کنی تا یکساعت دیگر آماده میشوی وگرنه یک لک برایم بده بعد هر جا خواستی برو رخشانه دست نازبهار را آهسته فشار داد و گفت با من بیا نازبهار لطفاً همه چیز را برایت سخت نکن نازبهار با او به سمتی اطاق شان رفت همینکه داخل اطاق شد خودش را زیر پاهای رخشانه انداخت و گفت لطفاً مرا کمک کن خواهر جان کمک کن از اینجا فرار کنم من نمیتوانم اینجا باشم در همین هنگام دروازه با شدت باز شد .ادامه  دارد
نمایش همه...
👍 6😍 4 3🥰 3🎉 3👀 3💋 2😘 2 1👌 1💯 1
💕 عشق_ممنوعه 💕قسمت_بیست وهشت حالت چهره ای نازبهار غمگین شد رخشانه پرسید چی شد چرا ناراحت شدی؟ نازبهار غمگین گفت من لباسی ندارم که فردا بپوشم این چند وقت هم دیدی که خانم جان لباسهای کهنه ای دختران‌‌ را برایم میدهد تا بپوشم رخشانه با دستش به شانه ای نازبهار زد و گفت این‌ هم ناراحتی دارد پس من به کدام روز هستم دستی نازبهار را گرفت و به اطاق شان برد الماری اش را باز کرد و گفت هر لباسی را که دوست داری انتخاب کن اما نازبهار حرکتی نکرد رخشانه پرسید چی شده چرا خشک ات زده اوه پس میشرمی درست است خودم برایت انتخاب میکنم تو بیا اینجا بنشین نازبهار روی دوشک نشست و رخشانه چند دست لباس را از الماری بیرون کرد و به سوی نازبهار دراز کرد و‌ گفت ببین کدامش را خوش میکنی نازبهار شرمزده گفت لطفاً‌ این کار را نکن من لباس نمیخواهم رخشانه لباسی دیگری را از الماری کشید و گفت من نمیتوانم ترا بدون لباس با خودم ببرم پس بهتر است از اینها یکی را انتخاب کنی نازبهار گفت ولی من نمیخواهم رخشانه صورتش را به حالت غمگین درآورد و گفت پس حتماً از لباس های من خوشت نیامد نازبهار کمی فکر کرد او نمیخواست رخشانه ناراحت شود برای همین گفت حجاب نداری؟ رخشانه متعجب پرسید میخواهی حجاب بپوشی؟ نازبهار جواب داد من همیشه حجاب میکنم رخشانه چند لحظه به او دید بعد با خوشی گفت البته که دارم ولی کمی مفشن است نازبهار گفت مشکلی نیست فقط حجاب باشد رخشانه حجابی زیبا و قیمتی را از الماری اش بیرون کرد و به نازبهار داده گفت این را برایم از دبی آورده اند نازبهار به سوی رخشانه دید و گفت تشکر خواهر جان رخشانه لباسهای اضافی را دوباره داخل الماری گذاشت و گفت باری آخرت باشد که تشکری میکنی. فردای آنروز هر دو آماده شده از خانه بیرون شدند ولی با این تفاوت که رخشانه صورتش غرق آرایش بود و لباسی بدن نمایی بر تن داشت ولی نازبهار برعکس او با صورتی بدون آرایش و حجابی زیبای از خانه بیرون شدند رخشانه تاکسی را دست داد و هر دو سوار تاکسی شدند و تاکسی حرکت کرد دیری نگذشته بودی که تاکسی پهلوی رستورانتی ایستاده شد و آندو داخل رستورانت رفتند نازبهار که اولین بارش بود به رستورانت آمده بود با دیدن زیبایی آن رستورانت دهنش باز ماند رخشانه که ذوق نازبهار را دید لبخندی زد و گفت دهنت را ببند که مگس داخل نرود نازبهار بازوی رخشانه را فشار داد و گفت چقدر اینجا زیبا است رخشانه گفت باید زیبا باشد چون اینجا بهترین و قیمتی ترین رستورانت کابل است اسم انترکانتینینتال را تا حال شنیدی؟ نازبهار شانه هایش را بالا انداخت و گفت نخیر اولین بار است میشنوم رخشانه خندید و گفت من هم از برکت چند دانه خرپول اینجا را شناختم پشت میزی نشستند و غرق صحبت شدند همزمان با آمدن آندو مردی شیک پوشی داخل رستورانت شد و به سوی میزی که نزدیک میز نازبهار بود رفت و با مردی که پشت آن میز نشسته بود دست داده پشت میز نشست چند لحظه نگذشته بود که صدای به گوشش خورد با خودش گفت چقدر این صدا دلنشین است به سمتی صدا دید و چشمش به نازبهار افتاد با دیدن نازبهار ناخودآگاه لبخندی روی لبانش جاری شد نازبهار و رخشانه غرق دنیای خود شان بودند و بگو بخند داشتند نگاهش را از آندو گرفت و گرم صحبت با مردی مقابلش شد نازبهار و رخشانه بعد از خوردن غذای شان از رستورانت بیرون شده سوار تاکسی شدند و به خرید رفتند. سه روزی میگذشت آنشب همه دور هم نشسته بودند و هر کسی سرش در مبایلش بود رخشانه مثل همیشه پهلوی نازبهار نشسته بود و در مبایلش بعضی تصاویر را به نازبهار نشان میداد که صدای زنگ مبایل شریفه بلند شد با دیدن نمبر روی مبایلش چشمانش برق زد و تماس را جواب داد بعد از چند لحظه حرف زدن تماس قطع شد و شریفه به نازبهار دید و گفت رخشانه برو زود نازبهار را آماده کن تا دو ساعت دیگر مهمانی خاصی قرار است به اینجا بیاید با این حرفی شریفه بدن نازبهار لرزید التماس گونه به شریفه نگاه کرد ولی شریفه بی تفاوت به او گفت عجله کن برو حمام کن رخشانه زود آماده اش کن به بهشته دید و گفت تو هم برو اطاق مهمانخانه را منظم بساز رخشانه دست نازبهار را گرفت و گفت بلند شو خواهرکم نازبهار با گریه گفت من نمیتوانم شریفه با شنیدن حرف نازبهار از جایش بلند شد و به سوی او‌ آمد محکم از بازویش گرفت و او از زمین بلند کرده با خشم گفت ببین دختر جان من اینهمه مدت برایت غذا و‌ مکان مفت نداده ام که امروز اینگونه رفتار کنی تا یکساعت دیگر آماده میشوی وگرنه یک لک برایم بده بعد هر جا خواستی برو رخشانه دست نازبهار را آهسته فشار داد و گفت با من بیا نازبهار لطفاً همه چیز را برایت سخت نکن نازبهار با او به سمتی اطاق شان رفت همینکه داخل اطاق شد خودش را زیر پاهای رخشانه انداخت و گفت لطفاً مرا کمک کن خواهر جان کمک کن از اینجا فرار کنم من نمیتوانم اینجا باشم در همین هنگام دروازه با شدت باز شد .ادامه  دارد
نمایش همه...
1
💕 عشق_ممنوعه 💕 قسمت_ بیست  وهفت سمیع گفت دلت کاملاً جم باشد خواهر من تا چند روز برایت خانه پیدا میکنم ولی اگر امکان داشته باشد برای چند روز از خانه بیرون نشوید شریفه گفت درست است سمیع جان حالا میتوانی بروی سمیع با شریفه خداحافظی کرد و‌ خواست سوار موتر شود که شریفه پرسید راستی حاجی سالم چی وقت از دبی میاید؟ سمیع لبخندی زد و‌ جواب داد هر وقت سیر شود هر دو با هم خندیدند و سمیع سوار موتر شده و از آنجا رفت دروازه بان به شریفه گفت خود تان همه چیز را در اینجا بلد هستید باز هم اگر چیزی کار داشتید برایم بگویید شریفه گفت درست است فعلاً شب بخیر و داخل خانه رفت نازبهار گوشه ای دهلیز روی مُبل نشسته و به زمین خیره شده بود شریفه پرسید دیگران کجا هستند؟ نازبهار از فکر بیرون شد و جواب داد خانه را میبینند شریفه روی مُبل مقابل نازبهار نشست و گفت از تو خوشم می آید نادیده معلوم نمیشوی نازبهار چیزی نگفت شریفه ریموت تلویزون را گرفت و تلویزون را روشن کرد که زرلشت پیشتر از دیگران به دهلیز آمد و گفت خانم جان چقدر اینجا زیباست من حتا در خواب هم اینگونه یک خانه ای زیبا را تصور کرده نمیتوانستم شریفه به سوی او دید و گفت نشست و برخواست تو با پولدار ها است ولی هنوز هم نادیده گی میکنی فرشته پهلوی شریفه نشست و گفت از حق نگذریم اینجا خیلی زیبا است رخشانه آخرین نفر بود که به دهلیز آمد با دیدن تلویزون از تعجب چیغی زد و به سوی تلویزون رفته گفت چقدر این تلویزون بزرگ است شریفه خنده ای کرد و گفت از دست شما نادیده ها بیایید بنشینید باید حرف بزنیم همه دور هم نشستند شریفه گفت برای چند روز همه ای ما استراحت میکنیم به سمیع گفتم برای ما یک خانه ای خوب در یک موقعیت خوب پیدا کند خانه که پیدا شد دوباره کار خود را شروع میکنیم بهشته با خوشی گفت یعنی این چند روزی که استراحت میکنیم در این خانه میباشیم بهاره با طعنه گفت پس کجا باشیم مگر ما هم جایی داریم؟ شریفه گفت حالا من خیلی خسته هستم میروم میخوابم چهار اطاق دیگر هم است شما ها آنجا بخوابید از جایش بلند شد و بلند گفت شب تان بخیر همه با او شب بخیر گفتند و مصروف نگاه کردن به تلویزون شدند نازبهار از جایش بلند شد و به سمتی اطاقی رفت رخشانه پشت سرش راه افتاد و پرسید میتوانم همرایت بیایم نازبهار جواب داد البته‌ که میتوانی با هم داخل اطاقی رفتند رخشانه به اطراف دید و گفت میبینی چقدر این خانه زیباست نازبهار چیزی نگفت و روی تخت نشست رخشانه مقابل او نشست به او خیره شد نازبهار پرسید چرا اینگونه میبینی؟ رخشانه جواب داد میدانم تو مثل بقیه خوشحال نیستی که به اینجا آمدی نازبهار لبخندی تلخی زد و گفت مگر خوشحالی من اهمیت دارد؟ همینکه حالا در سرک های قدم نمیزنم برایم جای شکر دارد رخشانه روی تخت دراز کشید و‌ گفت میدانی این خانه از یک حاجی است ثروتمندترین حامی خانم جان است همیشه وقتی به خانم جان مشکلی اتفاق می افتد این مرد مثل یک فرشته خانم جان را کمک میکند نازبهار که علاقه ای به دانستن این موضوعات نداشت گفت تو استراحت کن من نمازم را ادا کرده میایم از جایش بلند شد ولی چیزی به فکرش آمد به سوی رخشانه دید و گفت راستی خواهر جان من میخواهم قرآنکریم تلاوت کنم ولی نزد خودم ندارم رخشانه روجایی را روی سرش کشید و گفت خانم جان همیشه نزد خودش قرآنکریم را نگه میدارد میتوانی از او بخواهی نازبهار متعجب با خودش گفت عجیب است شریفه قرآن تلاوت میکند. یک هفته گذشت و بالاخره سمیع یک خانه ای مناسب برای شریفه پیدا کرد و شریفه با دختران به آنجا رفتند همه با دیدن خانه ای جدید شان خوشحال شدند و شریفه با فرشته و ساره به بازار رفت تا وسایلی خانه را خریداری کند چند روزی از آمدن شان به آن خانه میگذشت همه طبق معمول به کارهای شان شروع کرده بودند نازبهار هم کارهای آشپزخانه را انجام میداد. آنشب وقتی همه غذای شان را خوردند رخشانه با نازبهار در شستن ظروف کمک میکرد رخشانه رو‌ به سوی نازبهار کرد و گفت تو هم هر روز در خانه هستی هیچ دلتنگ نمیشوی؟ نازبهار جواب داد نخیر اینگونه راحت هستم رخشانه دست از پاک کردن اجاق گرفت و نزدیک نازبهار رفته گفت وعده داده بودی یکروز همرایم به غذا خوردن میروی چطور است فردا برویم؟ بعد کمی خریداری هم کنیم نازبهار غمگین گفت خانم جان اجازه نخواهد داد رخشانه لبخندی زد و گفت اجازه گرفتن را به من بمان تو نظر خودت را بگو میخواهی برویم؟ نازبهار گفت بلی میخواهم رخشانه با خوشی گفت پس همینجا باش من اجازه گرفته برمیگردم و از آشپزخانه بیرون شد نازبهار دوباره مشغول شستن ظروف شد چند دقیقه ای نگذشته بود که رخشانه دوباره نزد او‌ آمد و گفت خانم جان اجازه داد فردا با هم چکر میرویم. ادامه دارد
نمایش همه...
🥰 9👍 7 3👀 3😍 2😘 2 1👌 1💯 1💋 1🦄 1
00:16
Video unavailable
ᭂ - مــــیــــڪــاپ :✨ #آرایــــشــــ🪽🤍• 𖡻 ‏𓆩•.👠✨👗.•𓆪 #𝙈𝙖𝙠𝙚𝙪𝙥 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ 💄💋@Cute_girly0💃👗 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ دنیایی دخترونه🧝‍♀       ┄┅┄┅✶❤️✶┄┅┄┄ https://t.me/+1Rz4Ehwcx8xiMDA9 ┄┅┄┅✶🥳✶┄┅┄┄ عاشقانه🤗👇 https://t.me/+7EUN7HsmJyM2NzM0 ┄┅┄┅✶👒✶┄┅┄┄ دخترونه💄👇           https://t.me/+m9YnB1oUjxIyZGRl
نمایش همه...
5👍 4🎉 4😍 4 2🔥 1🥰 1👌 1💯 1💋 1😘 1
00:49
Video unavailable
#زیبایی_رفع_جوش🫶💜 ‏𓆩•.👠✨👗.•𓆪 #𝙈𝙖𝙠𝙚𝙪𝙥 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ 💄💋@Cute_girly0💃👗 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ دنیایی دخترونه🧝‍♀       ┄┅┄┅✶❤️✶┄┅┄┄ https://t.me/+1Rz4Ehwcx8xiMDA9 ┄┅┄┅✶😍✶┄┅┄┄ عاشقانه❤️👇 https://t.me/+7EUN7HsmJyM2NzM0 ┄┅┄┅✶👒✶┄┅┄┄ دخترونه💄👇           https://t.me/+m9YnB1oUjxIyZGRl
نمایش همه...
👍 4😍 4 3🥰 3 2🔥 2👌 2👀 2😘 2🎉 1💯 1
00:49
Video unavailable
#زیبایی_رفع_جوش🫶💜 ‏𓆩•.👠✨👗.•𓆪 #𝙈𝙖𝙠𝙚𝙪𝙥 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ 💄💋@Cute_girly0💃👗 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ دنیایی دخترونه🧝‍♀       ┄┅┄┅✶❤️✶┄┅┄┄ https://t.me/+1Rz4Ehwcx8xiMDA9 ┄┅┄┅✶😍✶┄┅┄┄ عاشقانه❤️👇 https://t.me/+7EUN7HsmJyM2NzM0 ┄┅┄┅✶👒✶┄┅┄┄ دخترونه💄👇           https://t.me/+m9YnB1oUjxIyZGRl
نمایش همه...
1😍 1
00:18
Video unavailable
- مــــیــــڪــاپ :✨ #آرایــــشــــ🪽🤍• 𖡻 ‏𓆩•.👠✨👗.•𓆪 #𝙈𝙖𝙠𝙚𝙪𝙥 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ 💄💋@Cute_girly0💃👗 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ دنیایی دخترونه🧝‍♀       ┄┅┄┅✶❤️✶┄┅┄┄ https://t.me/+1Rz4Ehwcx8xiMDA9 ┄┅┄┅✶🥳✶┄┅┄┄ عاشقانه🤗👇 https://t.me/+7EUN7HsmJyM2NzM0 ┄┅┄┅✶👒✶┄┅┄┄ دخترونه💄👇           https://t.me/+m9YnB1oUjxIyZGRl
نمایش همه...
😍 5 4🎉 3 2👀 2🥰 1👌 1💯 1💋 1😘 1
00:14
Video unavailable
#مدل_مو ‏𓆩•.👠✨👗.•𓆪 #𝙈𝙖𝙠𝙚𝙪𝙥 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ 💄💋@Cute_girly0💃👗 ‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‎‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌࿐••♡❤️♡••࿐ دنیایی دخترونه🧝‍♀       ┄┅┄┅✶❤️✶┄┅┄┄ https://t.me/+1Rz4Ehwcx8xiMDA9 ┄┅┄┅✶🤩✶┄┅┄┄ عاشقانه🤗👇 https://t.me/+7EUN7HsmJyM2NzM0 ┄┅┄┅✶👒✶┄┅┄┄ دخترونه💄👇          https://t.me/+m9YnB1oUjxIyZGRl
نمایش همه...
2 1🥰 1🎉 1💔 1👀 1😇 1🙉 1🦄 1