cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ســودای تنهایــــی

﴾﷽﴿ رمان در حال تایپ پارت گذاری ✓سودای تنهایی✓ هر روز بجز جمعه ها رمان تا انتها فقط در همین کانال پارت گذاری می‌شود به‌قلم: فائزه محمدی

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
344
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

دوستان فعالیت نداریم به خاطر وضعیت پیش اومده
نمایش همه...
پارت های امشبو خوندین؟😍😍☝️🏻☝️🏻
نمایش همه...
#پارت204 حوصله ام نگرفت به اتاقم بروم ، چون میدانستم اگر بلند شوم خوابم میپرد پس همانجا جایم را درست کردم و پتو را رویم کشیده و دوباره خوابیدم . با احساس خارش روی بینیم هی دستم را روی صورتم کشیدم اما حشره لعنتی دست بردار نبود . _اههههههه برو پی کارت دیگه لنتی! غرولندی کرده و از جایم بلند شدم که با دو جفت چشم که با شرارت بهم خیره شده بودند، مواجه شدم . _باید حدس میزدم ، کار شما دوتا حشره موزیه! +پاشو دیگه ظهر شد صبحونه رو چیدم بیا . _من دیشب دیر خوابیدم احمقا اون موقع که شما خواب بودید بنده بیدار بودم. با وارد شدن به سرویس دیگر صدایشان را نشنیدم. بعد از شستن صورتم در آینه به خود خیره شدم . زیر چشمانم گود شده بود . باید امروز دنبال کار میرفتم ، باید پول اینجا را با لوکاس تسویه میکردم . بعد از خوردن صبحانه ای که نوا حاضر کرده بود ، جولیا تشکر کرد و به خانه‌شان رفت . _نوا حال داری؟ +چرا باز میخوای چه بلایی سرم بیاری؟ _بریم شرکت لوکاس پرونده هامونو بگیری، به لوکاس گفته بودم که این بار تو میری! +باشه بریم . کمتر از چهل دقیقه جلوی شرکت لوکاس بودیم . _خب دیگه عزیزم بپر پایین . +مگه تو نمیای ؟ _نه متاسفانه باید بگم که خودت باید این ماموریت رو انجام بدی. لبخند گشادی زدم و رفتنش را تماشا کردم . خدا می‌داند پا گذاشتن در این شرکت چقدر برایم سخت بود. تمام خاطراتم با لوکاس در این شرکت خلاصه میشد . 🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍
نمایش همه...
#پارت203#بازکننده_قفل_قلب بعد از بازی صدای پخش را بیشتر کردم و آهنگ شادی برای رقص گذاشتم . بعد خوردن شامپاین حسابی پر انرژی شده بودیم . انقدر رقصیده و خوش گذرانده بودیم که دیگر جان ایستادن نداشتیم و هر کدام یک سمتی غش کردیم . دیر وقت بود و قرار شد لیلی و جولیا شب را پیش ما بمانند، وقتی همه خوابیدند من خوابم نمیبرد ، هیچ وقت با سه چهارتا پیک مست نمیشدم و بیشترش هم باعث عود میگرن لعنتیم میشد ، این مقدار فقط ادرنالین خونم را بالا میبرد و بی خوابم میکرد . بعد از خوردن لیوان آبی آرام شده و مشغول جمع کردن بهم ریختگی خانه شدم . نفهمیدم چیشد که روی کاناپه چشمانم گرم شد و به خواب رفتم . با احساس نزدیکی یک نفر به خودم با ترس چشمانم را باز کردم . ++نترس آسو منم . کمی طول کشید تا ویندوزم بالا بیاید ، به پتویی که لیلی داشت رویم می‌انداخت نگاه کردم و فهمیدم کجا خوابم برده است . ++چرا اینجا خوابیدی تو دختر ؟ _نمیدونم نفهمیدم چیشد که خوابم برد ، تو چرا بیداری؟ ++باید برم سرکار . _اها صبحونه خوردی؟ بزار پاشم آماده کنم برات . ++نه تو بخواب خسته ای دیشبم دیر خوابیدی من تو راه یه چیزی میخورم . _باشه مواظب خودت باش .موفق باشی ‌. ++ممنون . من هم از خدا خواسته دیگر اصرار نکردم ، بخاطر خستگی هنوز خوابم می‌امد . 🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤
نمایش همه...
#پارت202 دخترها را به اتاق مهمان راهنمایی کردم تا لباس هایشان را عوض کنند. بعد از کمی حرف زدن به آشپز خانه رفتم تا میز شام را بچینم . به کمک نوا غذا ها را کشیدیم و بعد از اماده شدن دخترها را صدا زدم . --همه اینارو خودتون پختین ؟ جولیا به غذاها اشاره کرد . _همشونو نوا پخته منم یه کوچولو کمکش کردم ، بشینید تا از دهن نیوفتاده . لبخندی روی لبم نشاندم و خودم شروع کردم تا مهمان هایمان احساس معذب بودن نکنند . بعد از شام خوردن و جمع کردن میز دخترها با خنده و شوخی ، ظرف ها را در ماشین ظرفشویی گذاشتم . --بچها نظرتون چیه بازی کنیم ؟ +چه بازی ؟ --پوکر¹ ! _اخه ما پوکر ندارم . ++نگران نباشید جولیا همیشه همراهشه. نوا با لب های آویزان در جواب لیلی نالید . +من بلد نیستم . --اشکال نداره یادت میدم . _بچها اینا هم با خودتون ببرید تا من بیام . همان طور که به سمت کوسن هایی که جلوی شومینه چیده بودم میرفتند ، هر کدام ظرفی از از تنقلات را با خودشان بردند . با ریموت نور فضا را کمتر کردم و چراغ های رنگی را روشن کردم . به سمت سیستم پخش رفتم و موبایلم را وصل کردم و آهنگ لایتی پلی کردم . این کارم مصادف شد با بلند شدن اووو گفتن بچها . به آشپز خانه برگشتم و چهارتا پیک باریک و پایه بلند بیرون کشیده و در یک سینی گذاشتم و داخل هر کدام مقداری یخ ریختم . 🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍 ¹ بازی فکری - گروهی است که با شانس و بلوف زدن بسیار همراه است. بازی پوکر نوعی از بازی ورق و یکی از معروفترین و محبوب‌ترین بازی‌های قمارخانه‌ای در سرتاسر جهان است. البته پوکر ذکر شده تو بازی به هدف قمار نبوده و بازی کاملا دوستانه و تفریحی بوده! 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
نمایش همه...
#پارت201 برای دور همی بعداز شامشان کوسن های رنگی را جلوی شومینه چید . بعد از انجام کارهای متفرقه برای درست کردن دسر به نوا در آشپز خانه پیوست. تنقلاتی که نوا خریده بود را در ظرف ریخت و روی کانتر آماده گذاشت . مشروب ها را هم داخل یخچال گذاشت تا خنک شوند . بعد از تمام شدن کارشان دوش گرفته تا آماده شوند . آسو هودی‌ای همرنگ با چشمانش به همراه شورتک جینی پوشید . موهایش را بعد از خشک کردن دو گوشی بست. به طرز دیوونه واری خواستنی شده بود . میکاپ سبکی انجام داد و صندل های فانتزیش را پوشید . نوا با دیدنش لبخندی زد ، آسو همون آسوی سابق شده بود . نوا بافت کرم رنگی به همراه جین سفید زاپ داری پوشیده بود و موهای فرش را بالای سرش گوجه ای بسته بود . در حال آنالیز یکدیگر بودند که در همان حین زنگ در به صدا در امد . آسو به سمت در رفت تا در را برای مهمان هایش باز کند. (آسو) وقتی در را باز کردم به محض دیدنم لیلی جیغ خفه ای کشید و خودش را در بغلم انداخت . اول هنگ کرده و بعد دستم را پشتش گذاشتم و چند ضربه آرام بهش زدم . از جلوی در کنار رفته تا وارد شوند . با جولیا هم دست دادم و به داخل دعوتشان کردم . چند دقیقه را به آنالیز دوستان جدیدمان گذراندم . لیلی پیراهن اندامی صورتی رنگی به همراه پالتوی بلندی به تن داشت و تق تق پاشنه های بلندش اولین چیزی که بود توجه هرکسی را جلب می‌کرد . جولیا نیم تنه ی مشکی رنگی زیر کت چرم مشکی رنگش به تن داشت و موهایش برخلاف لیلی که پشت سرش بسته بود آزادانه روی شانه هایش رها کرده بود . 🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤
نمایش همه...
#پارت200 _ماشین داری منو برسونی؟ یکیشون رو ماشین دستی کشید و گفت : ++بهش تکیه دادی ،حالا نگفتی برسونیمت یا نه؟ آسو داشت از خنده در دلش ریسه می‌رفت و به این فکر کرد تا امدن نوا تفریح خوبی پیدا کرده بود . سیگار بعدی را که روشن کرد کام عمیقی ازش گرفت . _چرا که نه هوا خیلی سرده خوشحال میشم منو برسونید .البته بگما من مسیرم کمی دوره مشکلی ندارین؟ --مگه کسی می‌تونه با دختری به این خوشگلی مشکلی داشته باشه . پسر بعداز تمام شدن حرفش دستش را دراز کرد تا آسو را لمس کند که آسو با آرامش از بین دندان های کلید شده اش اخطار داد. _کافیه سر انگشتت به من بخوره تا بدم دستتو برات قطع کنن ! پسرها با چشمانی گشاد شده به دختر مرموز روبه رویشان خیره شده بودند ، آسو پک دیگری به سیگارش زد و به دست خشک شده پسر پوزخندی زد . _مگه نه؟ توکه دوست نداری تا آخر عمرت با یه دست زندگی کنی ؟ به محض تمام شدن حرفش صدای نوا را شنید . +مشکلی پیش اومده آسو ؟ چشمکی به پسرها زد . _نه مشکلی نیست . سیگارش را خاموش کرد و ریموت را از جیبش بیرون کشید و صندوق را باز کرد . در را باز کرد و جلوی چشمان مبهوت شده پسرها سوار ماشینش شد . شیشه را پایین داد و لبخندی زد . _روز خوش آقایون . و برایشان بوس فرستاد ، بعد از سوار شدن نوا گازش را گرفت و به سمت برج حرکت کرد . بعد از جابجا کردن وسایل ها نوا مشغول آشپزی شد و آسو هم خانه را مرتب کرد . 🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍
نمایش همه...
#پارت199 #بازکننده_قفل_قلب نوا از حرف آسو تعجب کرد و ذوق زده استقبال کرد . در این مدت اولین باری بود که آسو خودش برای بیرون رفتن اشتیاق نشان داده بود . شلوار جینش را با پالتوی مشکی رنگش پوشید ، کلاه مشکی رنگی سرش کرد. سیگار را همراه فندکش در جیبش گذاشت . تصمیم گرفته بود اینده اش را اینبار بدون تکیه به هیچ کسی بسازد و اول از همه هم باید حال خودش را بهتر میکرد . پشت رول نشست و با نوا به سمت فروشگاه بزرگی راند . اصلا به خانه نرسیده بود ، خرید مفصلی داشتند! وارد مرکز خرید که شدند هر کدام سبدی برداشته و به سمت قفسه ها راهی شدند . سبد آسو زودتر از چیزی که فکرش را میکرد پرشد ، هر چیزی که فکرش را میکرد که ممکن است لازم شود . در آخر سبدش را به سمت انتهای فروشگاه برد و با چند بطری مشروبات الکلی خریدش را تمام کرد . به نوا نگاه کرد ، خرید اوهم تمام شد بود . حوصله اش نمی‌گرفت منتظر بماند تا همه آنها زا دانه دانه فروشنده حساب کند برای همین سبدش را به نوا سپرد . _نوا تا تو حساب کنی منم بیرون منتظرتم . تموم که شد از کارگرشون بخواه تا کمکت کنه خریدارو بیاری . منتظر جوابی نماند و از فروشگاه خارج شد ، بخاطر سرمای دلچسب هوا هوس کرد سیگاری آتیش بزند . به تسلای مشکی رنگش تکیه داد و یک نخ سیگار از جیبش خارج کرد . آخرین پک را از سیگارش گرفت و ان را زیر پایش خاموشش کرد . نگاهش به جلوی پایش بود که متوجه ایستادن دو جفت کفش مردانه در دید رأسش شد . با کنجکاوی نگاهش را بالا کشید و روی صورت دو پسر روبه رویش متوقف شد . --جایی میری خانوم خوشگله؟ برسونیمت! 🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍
نمایش همه...
دوباره حال من و شعر می‌شود مبهم دلی کـه دست خودم نیست می‌شود کم کم- در آرزوی حرم غرق در غم و ماتم اگر اجازه دهد زائرش شوم، من هم- ‌ «غروب در نفس تنگ جاده خواهم رفت پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت» السلام علیک یا اباعبدالله الحسین «ع» 🖤 اربعین حسینی تسلیت باد🖤 التماس دعا
نمایش همه...
#پارت198 پوزخندی زد و با خودش زیر لب زمزمه کرد . --دشمنی بین منو تو تقصیر تو نبود فواد ، لاله تورو هم تو آتیش طمع خودش سوزوند ، دلم برات تنگ شده ، دیگه کسی نیست وقتی دارم مشروب میخورم همش بهم گیر بده ، مگه داداشم نبودی؟ کجایی پس ؟ کجایی بزنی تو گوشم و بگی این اشغال چیه که دارم خودمو باهاش خفه میکنم ؟! اه حسرت باری کشید . در این یک هفته لب به غذا نزده بود ، تنها همدمش سیگارش بود . به نوا هم اجازه نمی داد زیاد نزدیکش شود ، زیر چشمانش گود رفته بود و کمی لاغر تر شده بود. درکل این هفته گوشه ای نشسته بود و اتفاق ان روز را در ذهنش مرور میکرد . به خودش قول داد هیچ وقت لوکاس را نبخشد. گاهی کم میاورد و با لوکاس خیالی حرف میزد ، درد و دل میکرد و در آخر عصبی میشد و بدو بیراه می‌گفت . این یک هفته برایش مثل یک سال گذشت . با لیلی و جولیا آشنا شده بود ، همان شب دیدشان وقتی به آپارتمانش امده بودند . از آشنایی با انها خوشحال شد ، دوست داشت اینجا با آدم‌های بیشتری آشنا شود . از دخترها خوشش امده بود و خیلی زود با هم صمیمی شدند . نوا برای عوض شدن حال آسو و بیرون کشیدنش از ان پوسته تنهاییش ، لیلی و جولیا را امشب به مهمانی دعوت کرده بود . نوا در زد و وارد اتاق دود گرفته آسو شد . + من دارم میرم بیرون خرید می‌دونی که شب مهمون داریم چیزی لازم نداری برات بخرم ؟ سیگارش را در جا سیگاریش خفه کرد . _صبر کن منم باهات میام . 🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤🖤🤍🤍🖤
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.