cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

زَرنــــابـــــــ ~دِلــ بیــقراران~

مجموعه دل‌ بی‌قراران اثر: 𝐁𝐚𝐫𝐟𝐚 فقط یک قصه‌گو پایان : خوش🌟🎀

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
14 356
مشترکین
-1324 ساعت
-1827 روز
-10430 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
#پارت_8❌❌❌ - میمی هامو میخوری که گولم بزنی جای حرف زدن واست ناله کنم؟ دستش سمت‌ موهام رفت و توی مشتش گرفت - آخ ... جسم کوچیکم بین عضله های قوی و قد بلندش گم شده بود و تمام وجودم برای بودن کنارش له‌له می‌زد - هیششش ...آروم تر دختر کوچولو ... https://t.me/+lj1twxCL7_Q5MDg0 سیاوش شاهی، دکتر جدی و جذاب، ددیِ دختر کوچولوی مریضش میشه و اونو وارد زندگیش میکنه، اما عسل رو فقط به عنوان دختر کوچولوی لوسش قبول داره و... 🔞🔥
1891Loading...
02
سیاوش شاهی، دکتر جدی و جذاب، ددیِ دختر کوچولوی مریضش میشه و اونو وارد زندگیش میکنه، اما عسل رو فقط به عنوان دختر کوچولوی لوسش قبول داره و... 🔞🔥 https://t.me/+lj1twxCL7_Q5MDg0 عسل دختر کوچولویی که عاشق دکترش میشه و حسابی براش دلبری میکنه تا این که ...
4531Loading...
03
Media files
5690Loading...
04
افتادی دنبال پسری که حتی پلیسم نمی‌تونه بگیرتش بچه... شونه ای انداختم بالا و توجهی به قیافه پر از حرص و اخمش نکردم: - خب منم از همین ویژگیت اصلا خوشم اومده محکم و با حرص کوبید تو پیشونیش و غرید: - اینارو نمیگم که بیشتر ازم خوشت بیا تو باید از من بترسی احمق نه که عاشقم شی با عجز خودمم توپیدم: - خب چیکار کنم نمی‌ترسم اخماش پیچید توهم و اینبار بلند غرید: - باید بترسی... جوری که محافظ پشت سرش یک قدم اومد جلو و گفت: - آقا چیزی شده؟ دستی لای موهاش کشید و سری انداخت بالا و روبه من ادامه داد: - همین الان خانوم گلی سوار ماشین میشی مستقیم میری مدرست دیگم دور و برم نبینمت کولمو روی دوشم جابه جا کردم که سمت اسبش رفت و بلند گفتم: - اسمم فرگل نه گلی درضمن ترم یک دانشگاه شدم دیگه مدرسه نمیرم کمی سمتم مایل شد که لبخندی زدم: - اومده بودم همین اسممو بگم چون دیگه تلفنامو جواب نمیدی - اکی گفتی حالا به سلامت گل گلی ناخوتسته خندیدم که سوار اسب مشکی رنگش شد و خیره بهم گفت: - دختر جون برو، من تورو توی اون مهمونی مست بودم اشتباهی یه گوهی خوردم بوسیدم تموم شد برو دیگه نیا پی من باور کن من همیشه این قدر مهربون نیستم لبخندم جمع شد، چرا ازش نمی‌ترسیدم؟ از هیکلش که دو برابر من بود از تتو های ترسناکش و حتی از آدماش که هر کدوم یه قیافه عجیب غریب داشتن و حتی اسلحه دور کمرش؟! یا جای چاقوی روی صورتش!! چرا نمی‌ترسیدم؟ بی توجه به تهدیداش جلو رفتم که نچی کرد: - دارم زر میزنم ور میزنم عر میزنم هر چی میزنم اصلا به یه ورتم نمیگیریا -نمی‌خوای سوار اسب کنی منو؟ تو چشمام خیره شد، به آدماش نیم نگاهی کرد و آروم جوری که خودم بشنوم توپید: -می‌دونستی اولین نفری هستی که تهدیدای منو به تخمت می‌گیری برو دیگه بی‌ادب بود و منم جوابش رو با شوخی دادم: - من چون ندارم - چی نداری؟! - همون تخم احساس کردم خندش گرفت چون دستی روی لب هاش کشید ولی با اخم تصنعی گفت: -من آدم نرمالی نیستم برو پی زندگیت بمونی شر میشه واست شونه هامو انداختم بالا: -از زندگی نرمال بدم میاد، درضمن ازت نمیترسم با پایان جملم بینمون سکوت شد و کمی با تردید نگاهم کرد اما در آخر لبخند خیلی خیلی کمرنگ و‌محوی زد و گفت: -خب‌‌... اسم منم امیر... امیر عصار و این شروع داستان ما بود... https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk -آییی درد داره درد داره... امیر بازوشو چنگ می‌زدم و هق هقم دیگه تو اتاق پیچیده بود و هر کار می‌کرد که لذت جایگزین درد بشه من باز فشار خیلی زیادی رو داشتم حس می‌کردم که پچ‌زد: -همیشه این چونت در حال فک زدن حتی تو اوج درد و لذت هیش الان تموم میشه دیگه تا حالا همچین دردی رو تو‌ این ناحیه حس نکرده بودم و نالیدم: -تمومش کن آیی این درد و تموم کن نمی‌خوام دیگه اصلا پاشو دارم میمیرم پاشو بلند نشد فقط دوتا دستام که به عقب هولش می‌داد و گرفت و بالا سرم قفل کرد و با دست دیگش سرم و سمت بالشت چرخوند و در گوشم لب زد: -یادت گفتم باید بترسی از من نترسیدی اینم آخر عاقبتش دختره ی لوس ننر نالیدم: - خیلی بدی -خودت گفتی عاشق بد بودنمی یادته؟ https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk
3340Loading...
05
با تمام سرعت به سمت اتاقمان رفتم تا باز در کلوزت پنهان شوم. نباید می‌فهمید سه روز است تمام شهر را زیر و رو کرده و من هنوز در خانه هستم. تحمل تحقیرهایش را ندارم. باز می‌گوید حتی جایی ندارم که فرار کنم و به اجبار زنش شدم! از جلوی درب کلوزت رد شد! به در نزدیک شدم. حالش انگار خوب نیست! روی تخت بزرگش نشست. دست‌ها و صورت و پاهایش خیس است! نه صندل و نه جوراب دارد! سرش را هم انگار شسته! نکند با دختری بوده؟ می‌گفت هر کسی به جز من! - بلد نیستم.. نمی‌تونم! نموند ازش یاد بگیرم! نفهمیدم چه گفت! ایستاد. به سقف نگاه کرد: - اگه واقعا خدایی باید کمکم کنی! به سمت جانمازم که مسخره می‌کرد رفت! می‌گفت اگر خدایی بود وضعم این نبود! نشست! چادرم را مشت کرده بو می‌کشید: - چند روزه نیستی..! ولی بوی این یه ذره کم نشده الهه..! اگه این نبود تا حالا مرده بودم..! قلبم ریخت! انگار از ارتفاع سقوط کردم! مرا می‌گفت؟ به من چنین حسی داشت؟ - کجایی بی‌معرفت؟ چیکار کنم برگردی؟ دیگه نفسم بالا نمیاد! دارم دیوونه میشم! نمی‌کشم! ناگهان سرش را بالا برد. دست‌هایش مشت بود: خدای زوری مگه جواب میده؟ نفسم بند آمد. زمان فریادش پنهان می‌شدم! قامت ورزیده‌اش شبیه به کتک خورده‌ها وا رفت. دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد: - نمی‌دونم واقعا هستی یا نه! ولی بیا با هم یه قراری بذاریم خدا! با خداست؟ چنان شوکه شدم که بی‌حواس در را کمی باز کردم. صدایش لرزید: - الهه رو به من برگردون... قول میدم اگه بیاد ازش نماز خوندن یاد بگیرم... باشه؟ دوباره سرش را بالا گرفت: اگه خدایی می‌دونی به کسی التماس نکردم! جوابمو بده؟ صدایش درمانده بود، اما جملاتش طلبکارانه! خنده‌ام گرفت! انگار شنید! سر چرخاند، ندیدم! با "هه" آرامی گفت: - روانیم کرده! انگار یه گوشه‌ وایساده نگام می‌کنه! انگار فهمیده از نبودنش چه حالی‌ام! دستم روی سینه مشت شد! قلب نبود! طبل می‌کوبند! نگاهم پر شد! باز سر بالا کشید. صدایش اینبار مستاصل بود: - اگه دلشو شکستم که رفت، منم دلم شکسته! گفته بود نمیره! گفت هیچ وقت از خونه‌ی شوهر شرعیش نمیره! تو که می‌دونی چقدر دیوونه‌اشم؟ برش‌گردون! ناگهان فریاد زد: دِ خب لامصب اصلاً تو خدا..! اونی که قایم کردی زن منه! زنم! هیجانی که به دلم ریخت را نمی‌توانم نگه دارم. با مکث گفتم: خودش می‌دونه! مکث کرد و چرخید. با چادر میان انگشتان ایستاد. انگار فکر کرد اشتباه می‌بیند! جلوآمد! چشم بسته گریه می‌کردم. با انگشت به بالا اشاره کردم. تمام نیرویم صرف یک جمله شد: - هیع... بهش قول دادی... هیع! لمسی روی مچ دست‌هایم حس کردم! نزدم! اما فشارش می‌گوید عصبانی‌ست! چشم باز کردم. دست‌هایم رابه بینی‌اش چسباند! بو کشید! بوسید! لرزاندم: - خدایا..! انگار هستی..! بهم بگو کجا بوده؟ انگار شوکه است! به پشتم اشاره کردم. بغض دار گفتم: - این‌تو بودم! جایی ندارم برم. هیچ‌کجا جز... مکث کردم: خونه‌ی شوهرم! نفس ندارد. چادرم از دستش رها شد. دست های بزرگش دورم پیچید! با "هاع" شوکه‌ای نفس گرفتم! گونه‌ام به قلبش چسبید! گوشم ضربان تندش را می‌شنود! حالا قلبم را با صدای لرزانش نوازش می‌کند: - بهش قول دادم اگه بیای... یاد بگیرم! یاد می‌گیرم... قول میدم، ولی الان... بذار باور کنم خودتی نامرد!... بذار حس کنم زنم تو خونه‌ی خودم بوده!... زیر سقف خودم!... بذار بفهمم کسی جز خودم روشو ندیده!... یادم بیاد جز من به کسی نگاه نمی‌کنه که نرفته! https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk آتامان مجبور میشه برای نجات الهه از دست یه قوم باهاش ازدواج کنه تا الهه رو قصاص نکنن! از قبل عاشق الهه‌ست اما بهش نمیگه! تا روزی که....😍♥️🥹 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk الهه با سادگی و صداقتش پدری ازش در میاره که زود مادر میشه😅🙈 #فصل‌سرد‌باغچه🌱 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk عاشقانه‌‌های مرد سرد و یخی مثل آتا رو از دست ندید! الهه رو می‌پرسته! به همه‌ی قوم می‌فهمونه جای الهه کجاست! دختری که میگن قاتله! آتا میشه پدرِ پسر الهه تا همه رو ساکت کنه😎😍♥️
1141Loading...
06
. -هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟ کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمی‌دانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود. -من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست ! عمه خانم پوزخند زد. -عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد. لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست. -من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش! عمه آرام جلو آمد. کسی چه می‌دانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود. -من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه. -انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچه‌ی ترگل.... عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد. -کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه . گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد -یغما عمه بیا! کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند. -عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه! عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود‌. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق می‌زد. -تو دهن زدن که کار شماست عمه جان! این عمه هم خدای طعنه زدن بود. -کاریش نداشته باش عمه جون. صدایش می‌لرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل می‌گذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود. -تو چته یغما! پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند. -درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. -امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟ آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود -دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه. -شروع کنم بازم میزنی ؟ دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت. -تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من... عمه آرام جلو آمد. -یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن... چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین می‌شد. -چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ... عمه تند و کوتاه کلامش را برید. -یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق! شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق می‌داد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس.. عمه بی رحمانه ادامه داد‌ -میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله. لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید‌ -ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش... با چیزی که شنید.... https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 #پارت👆
4461Loading...
07
#part1 - نکن داداش سردار، عماد داره نگاه می‌کنه! نگاهش رو سمت عماد می‌چرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده! دستش رو بین پام می‌کشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه.. - خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمی‌دونه زنش جن.دگی می‌کنه؟ هق می‌زنم... قفسه‌ی سینه‌م تیر می‌کشه... انگار نفس ندارم. - من... با کسی.... نخوابیدم! لاله‌ی گوشمو زبون می‌زنه.... طوری که حس میکنم تنم می‌لرزه... حرکت ماهرانه‌ی انگشتاش نفرت‌انگیزانه احساسات زنونه‌م رو قلقلک داده و من از خودم چندشم می‌شه... از این که نمی‌تونم جلوی احساساتم رو بگیرم هلم می‌ده... روی زمین میوفتم، روی سرامیک‌های سخت و سرد.... عماد همچنان نگاهم می‌کنه من اما سمتش نمی‌چرخم... دلم می‌خواد همین جا بمیرم. - تو رو خدا، اون... اون برادرته! بی‌توجه کمربندش رو باز می‌کنه و نگاهش سمت برادر کوچکش می‌لغزه - اون برادر من نی... با خشم شلوارش رو درمیاره و جمله‌ش ناتمام می‌مونه با صدای درمونده‌ی من.... - رحم کن... رحم کن سردار.... پاهای چفت شده‌م رو از هم باز می‌کنه و بین‌پاهام میشینه... دامن بلند و پلیسه‌م کنار می‌ره و من درمونده هق می‌زنم... - گریه نکن... - ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی. دستش رو بند شومیز دکمه دارم می‌کنه و با یک حرکت تموم دکمه‌هاش رو می‌کنه. - من مست نمی‌شم، کاملا تو حال خودمم. نگاهش روی قفسه‌ی سینه‌م می‌چرخه... مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناک‌تره... با پشت انگشتاش جناق سینه‌م رو نوازش می‌کنه و من نفسم بند میاد - تو ماشین اون لندهور چیکار می‌کردی؟! با هق هق التماسش می‌کنم - می‌گم داداش، به خدا می‌گم... مشتش رو محکم روی سرامیک‌ها می‌کوبه و نعره‌ش وحشت زده‌م میکنه - به من نگو داداش! مشتش رو توی دستم می‌گیرم... - خیل خب... نمی‌گم. نمی‌گم داداش... التماست می‌کنم ولم کن. هیچ توجهی نشان نمی‌ده... سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا می‌زنه و نگاه خیره‌اش بند سینه‌م می‌شه... - نگران نباش، لذت می‌بری... انگشتش روی ن.وک سینه‌ام سر می‌خوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته می‌شه... حس میکنم دارم میمیرم - ببین... زن‌داداش ش.هوتی من! سرش رو جلوتر میاره و دندون‌های من قفل می‌شن وقتی اون روی سینه‌م خم میشه... مغزم گر می‌گیره و حس می‌کنم دارم منفجر میشم - زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه... هلم می‌ده و کمر لختم با سرامیک‌های سرد برخورد می‌کنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم می‌شوه... - سردار... - جوون! الآن می‌کنـ.مت... چقدر داغی! هق می‌زنم و اون خودش رو بین پاهام جا می‌کنه - نکن... من باکره‌م. https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
2141Loading...
08
#پارت۴۶🩸 حالت تهوع گرفته بودم، چرا نمی‌رسید... دلم‌ می‌خواست در آغوش غریبش پناهم دهد. با تصور سهیل هقی زدم، می‌دانستم‌ اگر به برادرهایم بگویم یکی‌شان یا قاتل می‌شود و یا مقتول پدرم هم... قلب بیمارش را چه می‌کردم تنها چاره‌ام مامور پلیسی بود که شهادتش قطعا دلیل محکمی بود برای رهایی من از این بند. - خونه جدید گرفتم... یه سبک جزیره‌ای داره آخه وسط یه شهر دور افتاده است تا هیشکی صدای شکستن استخوناتو نتونه بشنوه! نفسم بند آمد و با چشمان گرده شده نگاهش کردم، روانی... - اونجوری چشاتو برام گرد نکن... دلم‌ می‌خواد قورتت بدم... نمی‌تونی بفهمی‌ چقدر دلم می‌خواد اون تن و بدن خوشگلتو زیر تنم خردش کنم! تکه گلدان شکسته‌ای که کنار بود را برداشتم و سمتش پرت کردم. - بمیر‌ عوضی... خدا لعنتت کنه، کاش‌ بمیری اسمت از روی زمین پاک بشه هوراد سلطانی... کاش بمیری بی‌پ*در! از روی صندلی که بلند شد تنم‌ لرزید - جااان... توله وحشی... بخورمت توله من! آب دهانم را روی زمین پرت کردم و با چندش گفتم - ازت عقم میگیره عین‌ یه تپاله!
6171Loading...
09
فصل دو خوناب تموم شده، فصل سه سرداب تموم شده، فصل چهار پر از هیجانه❤️‍🔥😋🎉 هزینه عضویت ۳ فصل فقط 63.000تومان هستش 5892101537993616 حکیمزاد فیش رو به ادمین بفرستید و کلی پارت خوشمزه با حضور قدرتی یاسرخان بخونید😎😋❤️‍🔥👇👇👇 @armadmin_vip
6120Loading...
10
لگدی به چرخ ماشین زدم وقت پنجر شدن بود این وقت شب، یه دفعه از ماشینش پیاده شد و کنارم ایستاد وگفت : -برید از ماشینم جک و آچار رو بیار کنار صندوق عقب ماشینش ایستادم همین که دنبال وسایل می گشتم بوی عطری بینیم رو پُر کرد تا سرم را بلند کردم لب زد: -عزیزم خیلی وقته منتظر این لحظه م‌ فشار دستش را روی دستم حس کردم و هرچی می خواستم حرف بزنم اما هیچ صدایی ازدهنم خارج نمی شد .برق چاقویش را حس کردم یاد لباس عروس مراسم فردا شب افتادم و بی‌صدا به راه افتادم . -چی زدی عزیزم! بشین تا بریم خونه. با دهنی بسته شده من رو زیر صندلی قایم کرد و به راه افتاد بعد از چند ساعت خود را روی تخت در خانه ای ناآشنا دیدم که ... https://t.me/+YYj9wn5v1q00OWFk
1292Loading...
11
-  سینه هات و قرمز کرده بچه! با بغض به کیسان نگاه کردم. - من بلد نیستم سینه هام و بذارم دهنش آقا کیسان. میشه کمکم کنید؟ کنارم نشست و با دلسوزی دست جلو آورد. - میگی من بذارم دهنش؟ منم بلد نیستم دختر. حس کردم با دیدن سینه‌م رنگ رخش پرید. - لعنتی‌! گفت و دست داغش رو...💦🔞🙊 https://t.me/+WXHwtJ47vb1iZmM0 دختره برای بزرگ کردن بچه‌ی کوچیکش صیغه یه استاد دانشگاه میشه و...🥲❌
2912Loading...
12
-  سینه هات و قرمز کرده بچه! با بغض به کیسان نگاه کردم. - من بلد نیستم سینه هام و بذارم دهنش آقا کیسان. میشه کمکم کنید؟ کنارم نشست و با دلسوزی دست جلو آورد. - میگی من بذارم دهنش؟ منم بلد نیستم دختر. حس کردم با دیدن سینه‌م رنگ رخش پرید. - لعنتی‌! گفت و دست داغش رو...💦🔞🙊 https://t.me/+WXHwtJ47vb1iZmM0 دختره برای بزرگ کردن بچه‌ی کوچیکش صیغه یه استاد دانشگاه میشه و...🥲❌
3310Loading...
13
-زن بیوه دل ندارن حاجی ؟ مرد استغفرالله گفت. - خانم ما تنهاییم توی این خونه، این چه لباسیه! نمیگی دست و دل این مرد مجرد که از قضا صیغه محرمیت هم بینمون هست می‌لرزه؟ پوزخند زدم. - دیوونه شدین! دستش و روی پای برهنه‌م گذاشت و..❌ https://t.me/+WXHwtJ47vb1iZmM0 محرمیت حاجی سکسی و دانشجو بیوه هجده ساله💦🔥❌
3760Loading...
14
-زن بیوه دل ندارن حاجی ؟ مرد استغفرالله گفت. - خانم ما تنهاییم توی این خونه، این چه لباسیه! نمیگی دست و دل این مرد مجرد که از قضا صیغه محرمیت هم بینمون هست می‌لرزه؟ پوزخند زدم. - دیوونه شدین! دستش و روی پای برهنه‌م گذاشت و..❌ https://t.me/+WXHwtJ47vb1iZmM0 محرمیت حاجی سکسی و دانشجو بیوه هجده ساله💦🔥❌
2631Loading...
15
Media files
1 1370Loading...
16
_ فکر می کردی خوشم میاد با مردی زندگی کنم که همش به فکر زن یه نفر دیگه است؟ می دونی چقدر عزت نفسمو خدشه دار کردم و غرورمو زیر پام گذاشتم تا جایی تو دلت برای من باز بشه؟ نزدیک تر آمد. با صدایی که رفته رفته تحلیل می رفت ادامه داد: _ اصلا من به درک... برای دخترت چی؟ از من بدت میاد از دخترتم بدت می آد؟ از چند سال پیش فهمیدم دیگه تو به درد زندگی نمی خوری ولی تحمل کردم...تحمل کردم به خاطر رعنا...گفتم بزرگتر بشه کمتر ضربه می خوره . راحتتر درک می کنه که پدرش چه آدم بی لیاقتیه.  مهراب داد زد: _ بس کن این حرفا رو...اگه تو نمی خوای مسالمت آمیز حلش کنیم وکیل می گیرم و قانونی اقدام می کنم. پوزخند پیروزمندانه ای صورتش را پر کرد. با ابرویی بالا رفته گفت: _ برو بگیر ولی برای خودت بد می شه. علاوه بر مهریه ی من که باید بدی، نصف اموالتم باید به نامم بزنی.  _ به جهنم. هر چی می خوای پرت می کنم جلوت... سوزش اشکی در چشمش نشست. هنوز هم مهراب را دوست داشت و او چه بی رحمانه از جدایی دم می زد. در حالی که صدایش از لرزش بغض ناموزون شده بود گفت: _ مرسی که مثل سگ می خوای پرت کنی جلوم! ولی لازم نیست. از شما زیاد به ما رسیده. فقط چند تا شرط دارم و دیگه نمی خوام ببینمت. از همین امشبم اجرا می شه. نمی خوام وقتی حرفم تموم میشه دیگه تو این خونه باشی. حداقل حرمت اینو دیگه نگه دار. از صدای لرزان آفاق و اشک هایی که در شرف جاری شدن بود ناراحت بود. از دست خودش، از دست دلش...از دست زمانه دلگیر بود. اما گلنار ارزشش را داشت. می توانست این ناراحتی را به دوش بکشد تا به گلنار برسد. کوتاه زمزمه کرد: _ باشه. دستی به سینه ی پر تپشش کشید و گفت: _ رعنا مال منه. تا فردا ظهر سه دنگ سهمت از خونه رو به اسم رعنا می زنی، سهامت از بیمارستانم واگذار می کنی به من. فقط در این صورت مهریه ازت نمی گیرم و توافقی جدا می شیم. دلیل طلاقمون رو هم خودت باید به رعنا بگی. من چیزی نمی گم. همین الان هم میگی و میری. سرگرم درآوردن حلقه ی ازدواجش شد. حلقه ای که تنها وقتی از خانه بیرون می رفت می پوشید. قبل از اینکه مهراب قدمی به عقب بردارد گفت: _ اینو بگیر. چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و حلقه را در جیب پیراهن مردانه اش انداخت. خوب به مهراب نشان داد که نمی خواهد لمسش کند. درحالی که همیشه مشتاق لمس تنش بود. چیزی در دل مهراب تکان خورد. چیزی که بالاتر از پشیمانی بود. آفاق چرخید و پشتش را به او کرد. در دل خداخدا می کرد که دستش را بگیرد و نگذارد از او دور شود. همین که این فکر از ذهنش عبور کرد دستانش را مشت کرد و فحشی به دل احمقش فرستاد. تا کی به تمنای وصال دلی بود که خود در گرو دلی دیگر بود؟ مهراب به پشت لرزان آفاق خیره ماند. می دانست لرزشش از گریه های بی صدایی است که به آن عادت کرده بود. دست در جیب کرد و حلقه ی پر الماس را برداشت و روی میز کنار تخت گذاشت. آفاق صدای بسته شدن در را که شنید روی زمین آوار شد و دستان مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت و هق زد. https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 #پارت‌واقعی #کپی‌ممنوع یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍رمان التیام  که نزدیک۷۰۰ پارت آماده داره و یه عاشقانه با چاشنی انتقامه. این رمان در کانالvip به اتمام رسیده و فرصت عضویت محدوده زود جوین شین تا باطل نشده❌️ https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8
3040Loading...
17
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
7433Loading...
18
_تا قبل از اینکه عاقد بیاد بهتره که این لباس های مشکی رو دربیاری و سر سفره عقد حاضر بشی، این پنبه رو از گوشت بیرون بنداز که بذارم خواستگار برای بیوه داداشم بیاد. بغضم رو به سختی قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم: _قیصر خان من خونه عزیزجون میمونم و با هیچکس هم ازدواج نمیکنم. ازدواج من و شما درست نیست. بخوام صادق باشم من از قیصر خان مثل اسمش ازش وحشت داشتم. قدمی به سمتم اومد و خیره تو چشم های اشکیم، محکم گفت: _تو زنِ قیصر آهنگر میشی دختر! شده دستات رو میبندم پای سفره عقد می شونمت، ولی نمیذارم یک روز دیگه اسم بیوه روت باشه. چونه ام لرزید. این مرد همیشه زورگو بود و حالا بعد از مرگ کاوه به اصرار خودش و خانواده اش باید زنِ پسر بزرگ میشدم. _کاوه هنوز 3ماهه فوت کرده چطور دلتون راضی میشه من با شما ازدواج کنم؟ دیگه اشک هام دراومده بود. وقتی دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بالا اورد، به سکسکه افتادم. سرش رو خم کرد و جدی و بدون ذره ای رحم گفت: _به روح کاوه قسم تا یک دقیقه دیگه پایین نبودی کاری میکنم آرزوت این باشه یکبار قبل از مرگت رنگ آفتاب رو ببینی. با انگشتاش چندضربه به گونه ام زد و از اتاق بیرون رفت. قیصر خان بزرگترین کارگردان کشور که بازیگرها از جدیتش حرف میزدند محال ممکن بود زیر حرفش بزنه. شک نداشتم اگه به عقدش در نمی اومدم حتی نمیذاشت به قول خودش رنگ آفتاب رو ببینم. https://t.me/+-lFSOoH9nO5hMmY0 https://t.me/+-lFSOoH9nO5hMmY0 https://t.me/+-lFSOoH9nO5hMmY0 لاوین دختر 17ساله ای که با کاوه آهنگر ازدواج میکنه ولی هنوز 3ماه بیشتر از ازدواج‌شون نمیگذره که کاوه تو تصادف میمیره. پسر ارشدِ خانواده آهنگر، قیصر 32ساله از قضا بزرگترین کارگردان کشور از سر تعصب لاوین رو به عقد خودش در می‌آره تا شایعه هایی که اون مشکل جنسی داره رو بخوابونه ولی با حامله شدن لاوین...🙈🍓 این رمان مناسب همه سنین نیست🫀✨
3252Loading...
19
⁠ - kocholo 5 min dige bia tahe bagh, shortetam darar (کوچولو 5 مین دیگه بیا ته باغ، شورتتم درآر.) وحشت‌زده نگاهی به اطراف می‌اندازم. تمام خانواده امروز دور هم جمع شده‌اند و کاوه از من می‌خواهد بدون شورت ته باغ بروم! برایش تایپ میکنم: - نمی‌تونم بیام کاوه، همه هستن شک می‌کنن. کوتاه می‌نویسد: - bia. می‌بینمش که کمی آن طرف‌تر کنار پدرم ایستاده و به حرف‌هایش گوش می‌دهد. بی‌نتیجه دست و پا می‌زنم: - کاوه قول میدم شب بیام خونه‌ات، الآن از خیرش بگذر. یکی بفهمه... جمله‌ام را کامل نمی‌کنم و در پیام بعدی می‌نویسم: - خونم حلاله کاوه. می‌بینمش که سیگاری آتش زده و از آن فاصله‌، چشم‌هایش را به من می‌دوزد. از نگاهش وحشت می‌کنم. پیام جدیدی از او می‌رسد: - akhey, mitarsi baba jonet bafahme zirkhab mani? (آخی، می‌ترسی بابا جونت بفهمه زیر خواب منی؟) بغضم را قورت می‌دهم و مادرم تشر می‌زند: - دریا چرا حواست نیست؟ خاله پرسید رو خواستگارت فکر می‌کنی یا نه؟ صدای مادرم به قدری بلند است که همه می‌شنوند. قلبم توی دهانم می‌کوبد و نگاه خشمگین کاوه را می‌بینم. - نه مامان من هنوز بچه‌ام، چه خواستگاری. 17 سالمه کلا! التماس در نگاهم می‌ریزم کاوه کاری نکند. گوشی در دستم می‌لرزد و هشدار داده: - sabram dare tamom mishe! (صبرم داره تموم میشه!) مامان می‌گوید: - چه بچه‌ای اخه. من همسن تو بودم، داداشتو داشتم. نمی‌فهمم چه می‌گویند و چه می‌شود، با یک عذرخواهی دنبال کاوه ته باغ می‌روم. دستم کشیده میشود و به درختی کوبیده میشوم: - می‌خوای شوهر کنی کوچولو؟ با اجازه‌ی کی؟ دستش از دامنم رد شده و زیر شورتم می‌رود. انگشتانش لای پایم را لمسم می‌کنند. پر از استرس بغضم منفجر می‌شود: - من گه بخورم. هرآن منتظرم یکی سر برسد. - نمی‌خوای که فیلمتو پخش کنم، مگه نه دریا؟ لبش روی گردن و بالای سینه‌ام به حرکت در می‌آید. گریه‌هایم را تمام می‌کنم و آرام پچ می‌زنم: - نه، خواهش میکنم کاوه، الآن یکی سر می‌رسه. شورتم را می‌کشد و صدای جر خوردنش در سکوت ته باغ گوشم را آزار می‌دهد. شماتت‌گر می‌گوید: - دختر بد، مگه نگفتم شورتتو درار؟ کمربندش را باز می‌کند و من را بیشتر به درخت پشت سرم می‌فشارد: - خشک خشک بکنمت؟ هوم؟ دختر بد حرف گوش نکن. دو انگشتنش را فشار می‌دهد، بلند ناله می‌کنم و هق می‌زنم: - کاوه توروخدا، دردم می‌آد. انگشتش را بیرون می‌کشد و خودش را بدون رحم درونم می‌کوبد: - باید تنبیه بشی. می‌خوای شوهر کنی؟ وقتی زیر من زن شدی گه خوردی شوهر کنی. آتیشت می‌زنم. صدای جیغ وحشت‌زده‌ی مادرم را میان درد وحشتناک پیچیده در پایین تنه‌ام می‌شنوم: - اونجا چه خبره؟ شما دوتا دارید چه غلطی می‌کنید؟ چشم‌هایم بسته می‌شود و می‌دانم که روزهای خوش زندگی‌ام، وقتی تمام شد که این مرد پا به حریمم گذاشت! https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 کاوه ملک خلبان هات و دون ژوانی که سر گرفتن بکارت سربه‌زیر ترین دختر فامیل، شرط‌بندی می‌کنه.
7431Loading...
20
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+velUy2YlyS0xNmM8 #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
3670Loading...
21
Media files
1700Loading...
22
-کاندوم بزار.... دخترک لب گزید و با خجالت گفت: -نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...! خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت. -خب خودت قرص ال دی بخور...! دخترک باز هم خجالت کشید. -اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟! ابروهای خانوم دکتر در هم رفت. دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد... -واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟! دخترک لب گزید و سکوت کرد. خانوم دکتر اما دست بردار نبود... -مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟! چشم افسون را غم گرفت. -مجبور شدم...! خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت. -چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟! دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه.... رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او... خانوم دکتر چشم باریک کرد. -اذیتت که نمی کنه...؟! افسون مظلومانه سر پابین انداخت... یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد... حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد. -راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...! خانوم دکتر کنجکاو پرسید. -در چه حد سکس دارین...؟! افسون دستی به شالش کشید. -حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!! زن متعجب به صندلی اش تکیه داد. -عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...! افسون داغ دلش تازه شد. -منم برای همین اومدم اینجا...! خانوم دکتر نفسش را بیرون داد. -خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...! لب گزید... -والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...! دکتر فکری کرد... -اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم.... دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند. افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد... یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد... پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید... - آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟! دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...! مرد سر کج کرد. -والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش تحریک میشه...! زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود... اخم کرد. -دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!! مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...! حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد... -اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...! پاشا نوچی کرد. -بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!! زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟! افسون لب گزید. -خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش... بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد.... -پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....! پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد. سمت دخترک رفت و دستش را گرفت. حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟! https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 ♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
751Loading...
23
- یه سکس خوب می‌تونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده. این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه. چشم‌هاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت: - شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمی‌خوره اونی باشه که تو فکر می‌کنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری. با چشم‌های ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد: - آخ سرم. - خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست. با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم: - زیر این میمیرم می‌خوای نظرتو عوض کنی؟ - چیکار می‌کنی خانوم بوق چرا می‌زنی. اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟ نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد می‌زد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت: - طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده. لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم - ببخشید آقا نمی‌دونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون. لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت. - بی‌خیال خانوم الان کارم تموم می‌شه می‌تونین برید. نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و می‌خوند. این پسر دقیقا همونی بود که می‌تونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسره‌ی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمی‌رسه ولم کرده بود. من با این مکانیک تا تهش می‌رفتم تا بسوزه. چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت: - خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمی‌فهمی چه غلطی می‌کنی وای.. پام رو بیرون گذاشتم و گفتم: - آب از سرم گذشته پسره رو می‌خوام. همین امشب عقلم کار نمی‌کرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود. ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. - امری بود؟ لب‌هام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمی‌شنوه و محکم گفتم: - چقدر می‌گیری امشب و با من بگذرونی؟ کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشت‌های روغنیش گفت: - تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانه‌ی پرسیدی. نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود. - دویست ملیون خوبه؟ فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی. پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت: - مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمی‌خوابم. سکسکه‌ای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم: - هوم، الان به من توهین کردی. باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد. - بکش کنار خانوم الان یکی می‌بینه. - با من بخواب امشب، هر چیزی که می‌خوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم می‌شیم که انگار از اول نبودیم. دستش رو روی دست منی که داشتم با دست‌هام از خجالت تن تحریک شده‌ش درمی‌اومدم گذاشت و کنار گوشم گفت: - لعنتی چرا اینکار رو می‌کنی تو کی هستی؟ - من هیچکس نیستم فقط می‌خوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، من‌و بکن و بعدش از زندگیم برو. لب‌های تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت: - جرت میدم دختره‌ی لعنتی. https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
2303Loading...
24
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
920Loading...
25
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
2500Loading...
26
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+velUy2YlyS0xNmM8 #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
3330Loading...
27
Media files
2860Loading...
28
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
1440Loading...
29
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
3280Loading...
30
- یه سابقه دار و از زندان آزاد کردی که بشه شریکت تو شرکت، تو اصلاً عقل داری دختر؟ بگو اصل داستان چیه من‌و واسه چی می‌خوای؟ بی توجه به صدای بلندش نگاهم رو، روی اون تتو‌ها وجای زخم روی سر و گردنش چرخ دادم، این مرد واقعا ترسناک بود اما باهوش بود. - حق داری، من یه چیزی فراتر از یه شراکت ساده می‌خوام. اخم‌هاش توی هم شد فکش رو به هم فشرد و با خشم گفت: - چی می‌خوای ازم، فقط کافیه معقول نباشه تا گردنتو خورد کنم و بقیه‌ی عمرم به عنوان قاتل تو زندان باشم. داشتم از ترس قالب تهی می‌کردم، وحشت داشتم که بگم چی توی سرمه، اگه می‌فهمید، اگه عصبی می‌شد، همینجوریش هم اینقدر ترسناک بود که می‌خواستم به گریه بیفتم. - دِ بگو دیگه لعنتی. شونه هام از داد بلندش بالا پرید و ترسیده به حرف اومدم. -ازت یه بچه می‌خوام. چشم‌هاش درشت شد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با مکث گوشش رو سمتم لبام آوردم و گفت: - یه بار دیگه نشخوارکن چی گفتی؟ یه قدم عقب رفتم، نیم نگاهی به در اتاق انداختم و گفتم: - کلی پول دادم تا آزاد بشی... من... من.. فقط ازت یه بچه می‌خوام، اگه بچه نداشته باشم نمی‌تونم از پدرم ارث ببرم شرط گذاشته، تو به من یه بچه بده و برو. نفسش رو سخت بیرون داد، دو بار گردنش روبه چپ وراست خم کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه با خشم به گردنم چنگ زد، تنم رو به دیوار کوبید و فریادش من‌و تا مرز سکته پیش برد. - مدل جدیه هرزه بازیه عوضی؟ من‌و از زندان در آوردی تا بی‌ناموسی کنم؟ اشتباه به عرضت رسوندن دخی، من زندان بودم ولی پسر حاجیم، حلال حروم سرم میشه. دست روی مچش گذاشتم و با وحشت گفتم؛ - محرم می‌شیم، صیغه‌م کن. فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد و من به سرفه افتادم. - درمورد من چی فکر کردی؟که یه بچه می‌کارمو بعدش ولش می‌کنم؟ اشتباه کردی دختر اشتباه، بهتره من‌و برگردونی تو زندان. ولم کرد، به سرفه افتادم اما قدم هاش سمت در و فکر خراب شدن نقشه‌م دیوونه کرد که جیغ زدم: - وقت ندارم، به همه گفتم حامله‌م لعنتی، چی ازت کم میشه، عشق و حالتو می‌کنی و گورتو گم می‌کنی. اصلا به تو چه که بچه ای هست یا نه، قرار نیست هیچوقت بفههه تو باباشی، فکر می‌کنه اون نامزد حرومزاده‌م باباشه. بیشتر از قبل عصبی شد، سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه مشت گره کردش توی دهنم کوبیده بشه با یه جهش خودم رو بهش رسوندم و لب‌هام رو روی لبش کوبیدم‌ م اگه این مرد رو رام نمی‌کردم شیرین نبودم. - تو به من یه بچه میدی لعنتی. https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0 https://t.me/+1ieqWSWaFKs2ZjY0
3222Loading...
31
-باید بری بشینی روی پاش و لباش رو ببوسی...! چشمان دخترک درشت شدند. -چی میگین بچه ها...! برم لبای کی رو ببوسم... حالتون خوبه...؟! تارا شانه بالا انداخت. -نکفتیم که برو باهاش بخواب، یه ماچش می کنی و میای این ور ...!!! افسون اخم کرد. -زهرمار یه جوری میگه انگار داداشمه یا شوهرم که برم ماچش کنم مرتیکه رو ببین سه تای منه... چطوری ازش آویزون شم ماچش کنم...؟! بهار خندید. شانه بالا انداخت. -به ما ربطی نداره گفتی جرات ما هم دو گزینه پیش روت گذاشتیم یا باید بری اون گنده بک چشم ابی رو که با سه تا هم قد خودش نشسته رو ماچش کنی یا مجبوری بری اون پیرمرده کچل خیکی رو بماچی... حالا انتخاب با خودته عزیزم...!!! ناخودآگاه نگاهش به ان سمتی که پیرمرد نشسته بودافتاد و بادیدن لبخندش که دندان طلایش از همان فاصله هم معلوم بود و ریش هایی که حین سر کشیدن دوغ روی ریش هایش ریخته و اروغی هم تنگش زد... حالش را بد کرد و عق زد... نگاه دو دوستش کرد و مظلومانه نگاهشان کرد. -نمیشه یه تجدید نظری بشه...؟! تارا نوچی کرد... -وقتت داره می گذره... بلند نشی گزینه اون پسر خوشگله چشم ابی حذف میشه و اونوقت باید بری پیش اون جذاب خیکیمون و باهاش دوغ دوبل بزنی...!!! اب دهان فرو داد. چاره ای نبود. خود قوانین بازی را وضع کرده که بی چون و چرا باید اجرا شود و این نهایت نامردی بود... بلند شد و نگاهی به تخت سمت راستش انداخت و مرد را دید که نشسته با سه مرد دیگر که مانند خودش گنده و غول بیابانی بودند در حال مذاکره بود... نگاهی به دو دوستش کرد که لبخندهای دندان نمایشان را به نمایش گذاشته و سمت ان مرد ابرو بالا انداختند که یعنی برود و وقت را تلف نکند... گامی برداشت... ضربان قلبش دست خودش نبود. هیجان زده نزدیکشان شد... دستش را مشت کرد و نفسش را بیرون داد. تصمیمش را گرفت. هرچه زودتر باید تمامش می کرد. بر سرعت قدم هایش افزود و بی هوا به مرد چشم آبی که رسید،میان بهت مرد سریع روی پایش نشست که حرف مرد قطع شد و دخترک خودش را بالا کشید و لب هایش را روی لب های مرد گذاشت... تمام بدنش مثل بید می لرزید... عرق شرم از کمرش شره کرده بود و چیزی تا غش کردن فاصله نداشت. نمی بوسید فقط لب به لب هایش چسبانده بود که سریع خودش را جدا کرد و خواست از روی پایش بلند شود که دست هایی نگذاشتند و او را بیشتر توی آغوش گرم و داغ مرد کشیدند... نگاه لرزانش را به بالا کشید و خجالت زده لب گزید. اخم های درهم مرد ترسی توی تنش نشاند... -بب.. خشید... م.. م.. میشه... و... ولم... کنین...!!! مرد با اخم هایی در هم عمیق و پر نفوذ خیره اش بود... با اشاره به سه مرد جلوی رویش با جدیت گفت: جلسه تموم شد، می تونین برین...! سه مرد رفتند و دخترک بار دیگر خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت... -می.. خوام... برم...! مرد دست پشت گردنش گذاشت و با جدیت گفت: جواب بوسه ات و که گرفتی بعد میری... افسون تند گفت... -ف.. فقط... یه... بازی... بود. مرد پوزخند زد. -نمیشه بیای تو روز روشن لبای یه مرد و ببوسی و بعدش در بری...! -من فقط با.... مرد فرصت نداد و لب روی لبش گذاشت که حرف در دهان دخترک ماند... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
1020Loading...
32
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+velUy2YlyS0xNmM8 #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
2780Loading...
33
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+velUy2YlyS0xNmM8 #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
1882Loading...
34
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 https://t.me/+velUy2YlyS0xNmM8 #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
2650Loading...
35
هامونِ صدر، رئیسِ مافیایی جذاب و هاتی که زنِ بیوه‌ی رقیبش دلش و برده. دختره و عقد می‌کنه و وسط کَل‌کَلا و لجبازیاشون هر شب برنامه دارن و حسابی...🔥🫦 #مافیایی #فول‌صحنه #هات🔞🫦
1801Loading...
36
Media files
8290Loading...
37
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
4991Loading...
38
-باید بری بشینی روی پاش و لباش رو ببوسی...! چشمان دخترک درشت شدند. -چی میگین بچه ها...! برم لبای کی رو ببوسم... حالتون خوبه...؟! تارا شانه بالا انداخت. -نکفتیم که برو باهاش بخواب، یه ماچش می کنی و میای این ور ...!!! افسون اخم کرد. -زهرمار یه جوری میگه انگار داداشمه یا شوهرم که برم ماچش کنم مرتیکه رو ببین سه تای منه... چطوری ازش آویزون شم ماچش کنم...؟! بهار خندید. شانه بالا انداخت. -به ما ربطی نداره گفتی جرات ما هم دو گزینه پیش روت گذاشتیم یا باید بری اون گنده بک چشم ابی رو که با سه تا هم قد خودش نشسته رو ماچش کنی یا مجبوری بری اون پیرمرده کچل خیکی رو بماچی... حالا انتخاب با خودته عزیزم...!!! ناخودآگاه نگاهش به ان سمتی که پیرمرد نشسته بودافتاد و بادیدن لبخندش که دندان طلایش از همان فاصله هم معلوم بود و ریش هایی که حین سر کشیدن دوغ روی ریش هایش ریخته و اروغی هم تنگش زد... حالش را بد کرد و عق زد... نگاه دو دوستش کرد و مظلومانه نگاهشان کرد. -نمیشه یه تجدید نظری بشه...؟! تارا نوچی کرد... -وقتت داره می گذره... بلند نشی گزینه اون پسر خوشگله چشم ابی حذف میشه و اونوقت باید بری پیش اون جذاب خیکیمون و باهاش دوغ دوبل بزنی...!!! اب دهان فرو داد. چاره ای نبود. خود قوانین بازی را وضع کرده که بی چون و چرا باید اجرا شود و این نهایت نامردی بود... بلند شد و نگاهی به تخت سمت راستش انداخت و مرد را دید که نشسته با سه مرد دیگر که مانند خودش گنده و غول بیابانی بودند در حال مذاکره بود... نگاهی به دو دوستش کرد که لبخندهای دندان نمایشان را به نمایش گذاشته و سمت ان مرد ابرو بالا انداختند که یعنی برود و وقت را تلف نکند... گامی برداشت... ضربان قلبش دست خودش نبود. هیجان زده نزدیکشان شد... دستش را مشت کرد و نفسش را بیرون داد. تصمیمش را گرفت. هرچه زودتر باید تمامش می کرد. بر سرعت قدم هایش افزود و بی هوا به مرد چشم آبی که رسید،میان بهت مرد سریع روی پایش نشست که حرف مرد قطع شد و دخترک خودش را بالا کشید و لب هایش را روی لب های مرد گذاشت... تمام بدنش مثل بید می لرزید... عرق شرم از کمرش شره کرده بود و چیزی تا غش کردن فاصله نداشت. نمی بوسید فقط لب به لب هایش چسبانده بود که سریع خودش را جدا کرد و خواست از روی پایش بلند شود که دست هایی نگذاشتند و او را بیشتر توی آغوش گرم و داغ مرد کشیدند... نگاه لرزانش را به بالا کشید و خجالت زده لب گزید. اخم های درهم مرد ترسی توی تنش نشاند... -بب.. خشید... م.. م.. میشه... و... ولم... کنین...!!! مرد با اخم هایی در هم عمیق و پر نفوذ خیره اش بود... با اشاره به سه مرد جلوی رویش با جدیت گفت: جلسه تموم شد، می تونین برین...! سه مرد رفتند و دخترک بار دیگر خواست خود را عقب بکشد که مرد نگذاشت... -می.. خوام... برم...! مرد دست پشت گردنش گذاشت و با جدیت گفت: جواب بوسه ات و که گرفتی بعد میری... افسون تند گفت... -ف.. فقط... یه... بازی... بود. مرد پوزخند زد. -نمیشه بیای تو روز روشن لبای یه مرد و ببوسی و بعدش در بری...! -من فقط با.... مرد فرصت نداد و لب روی لبش گذاشت که حرف در دهان دخترک ماند... https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0 https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
1481Loading...
39
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
2760Loading...
40
- یه سکس خوب می‌تونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده. این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه. چشم‌هاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت: - شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمی‌خوره اونی باشه که تو فکر می‌کنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری. با چشم‌های ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد: - آخ سرم. - خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست. با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم: - زیر این میمیرم می‌خوای نظرتو عوض کنی؟ - چیکار می‌کنی خانوم بوق چرا می‌زنی. اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟ نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد می‌زد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت: - طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده. لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم - ببخشید آقا نمی‌دونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون. لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت. - بی‌خیال خانوم الان کارم تموم می‌شه می‌تونین برید. نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و می‌خوند. این پسر دقیقا همونی بود که می‌تونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسره‌ی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمی‌رسه ولم کرده بود. من با این مکانیک تا تهش می‌رفتم تا بسوزه. چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت: - خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمی‌فهمی چه غلطی می‌کنی وای.. پام رو بیرون گذاشتم و گفتم: - آب از سرم گذشته پسره رو می‌خوام. همین امشب عقلم کار نمی‌کرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود. ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. - امری بود؟ لب‌هام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمی‌شنوه و محکم گفتم: - چقدر می‌گیری امشب و با من بگذرونی؟ کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشت‌های روغنیش گفت: - تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانه‌ی پرسیدی. نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود. - دویست ملیون خوبه؟ فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی. پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت: - مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمی‌خوابم. سکسکه‌ای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم: - هوم، الان به من توهین کردی. باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد. - بکش کنار خانوم الان یکی می‌بینه. - با من بخواب امشب، هر چیزی که می‌خوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم می‌شیم که انگار از اول نبودیم. دستش رو روی دست منی که داشتم با دست‌هام از خجالت تن تحریک شده‌ش درمی‌اومدم گذاشت و کنار گوشم گفت: - لعنتی چرا اینکار رو می‌کنی تو کی هستی؟ - من هیچکس نیستم فقط می‌خوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، من‌و بکن و بعدش از زندگیم برو. لب‌های تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت: - جرت میدم دختره‌ی لعنتی. https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
5434Loading...
#پارت_8❌❌❌ - میمی هامو میخوری که گولم بزنی جای حرف زدن واست ناله کنم؟ دستش سمت‌ موهام رفت و توی مشتش گرفت - آخ ... جسم کوچیکم بین عضله های قوی و قد بلندش گم شده بود و تمام وجودم برای بودن کنارش له‌له می‌زد - هیششش ...آروم تر دختر کوچولو ... https://t.me/+lj1twxCL7_Q5MDg0 سیاوش شاهی، دکتر جدی و جذاب، ددیِ دختر کوچولوی مریضش میشه و اونو وارد زندگیش میکنه، اما عسل رو فقط به عنوان دختر کوچولوی لوسش قبول داره و... 🔞🔥
نمایش همه...
سیاوش شاهی، دکتر جدی و جذاب، ددیِ دختر کوچولوی مریضش میشه و اونو وارد زندگیش میکنه، اما عسل رو فقط به عنوان دختر کوچولوی لوسش قبول داره و... 🔞🔥 https://t.me/+lj1twxCL7_Q5MDg0 عسل دختر کوچولویی که عاشق دکترش میشه و حسابی براش دلبری میکنه تا این که ...
نمایش همه...
Repost from N/a
افتادی دنبال پسری که حتی پلیسم نمی‌تونه بگیرتش بچه... شونه ای انداختم بالا و توجهی به قیافه پر از حرص و اخمش نکردم: - خب منم از همین ویژگیت اصلا خوشم اومده محکم و با حرص کوبید تو پیشونیش و غرید: - اینارو نمیگم که بیشتر ازم خوشت بیا تو باید از من بترسی احمق نه که عاشقم شی با عجز خودمم توپیدم: - خب چیکار کنم نمی‌ترسم اخماش پیچید توهم و اینبار بلند غرید: - باید بترسی... جوری که محافظ پشت سرش یک قدم اومد جلو و گفت: - آقا چیزی شده؟ دستی لای موهاش کشید و سری انداخت بالا و روبه من ادامه داد: - همین الان خانوم گلی سوار ماشین میشی مستقیم میری مدرست دیگم دور و برم نبینمت کولمو روی دوشم جابه جا کردم که سمت اسبش رفت و بلند گفتم: - اسمم فرگل نه گلی درضمن ترم یک دانشگاه شدم دیگه مدرسه نمیرم کمی سمتم مایل شد که لبخندی زدم: - اومده بودم همین اسممو بگم چون دیگه تلفنامو جواب نمیدی - اکی گفتی حالا به سلامت گل گلی ناخوتسته خندیدم که سوار اسب مشکی رنگش شد و خیره بهم گفت: - دختر جون برو، من تورو توی اون مهمونی مست بودم اشتباهی یه گوهی خوردم بوسیدم تموم شد برو دیگه نیا پی من باور کن من همیشه این قدر مهربون نیستم لبخندم جمع شد، چرا ازش نمی‌ترسیدم؟ از هیکلش که دو برابر من بود از تتو های ترسناکش و حتی از آدماش که هر کدوم یه قیافه عجیب غریب داشتن و حتی اسلحه دور کمرش؟! یا جای چاقوی روی صورتش!! چرا نمی‌ترسیدم؟ بی توجه به تهدیداش جلو رفتم که نچی کرد: - دارم زر میزنم ور میزنم عر میزنم هر چی میزنم اصلا به یه ورتم نمیگیریا -نمی‌خوای سوار اسب کنی منو؟ تو چشمام خیره شد، به آدماش نیم نگاهی کرد و آروم جوری که خودم بشنوم توپید: -می‌دونستی اولین نفری هستی که تهدیدای منو به تخمت می‌گیری برو دیگه بی‌ادب بود و منم جوابش رو با شوخی دادم: - من چون ندارم - چی نداری؟! - همون تخم احساس کردم خندش گرفت چون دستی روی لب هاش کشید ولی با اخم تصنعی گفت: -من آدم نرمالی نیستم برو پی زندگیت بمونی شر میشه واست شونه هامو انداختم بالا: -از زندگی نرمال بدم میاد، درضمن ازت نمیترسم با پایان جملم بینمون سکوت شد و کمی با تردید نگاهم کرد اما در آخر لبخند خیلی خیلی کمرنگ و‌محوی زد و گفت: -خب‌‌... اسم منم امیر... امیر عصار و این شروع داستان ما بود... https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk -آییی درد داره درد داره... امیر بازوشو چنگ می‌زدم و هق هقم دیگه تو اتاق پیچیده بود و هر کار می‌کرد که لذت جایگزین درد بشه من باز فشار خیلی زیادی رو داشتم حس می‌کردم که پچ‌زد: -همیشه این چونت در حال فک زدن حتی تو اوج درد و لذت هیش الان تموم میشه دیگه تا حالا همچین دردی رو تو‌ این ناحیه حس نکرده بودم و نالیدم: -تمومش کن آیی این درد و تموم کن نمی‌خوام دیگه اصلا پاشو دارم میمیرم پاشو بلند نشد فقط دوتا دستام که به عقب هولش می‌داد و گرفت و بالا سرم قفل کرد و با دست دیگش سرم و سمت بالشت چرخوند و در گوشم لب زد: -یادت گفتم باید بترسی از من نترسیدی اینم آخر عاقبتش دختره ی لوس ننر نالیدم: - خیلی بدی -خودت گفتی عاشق بد بودنمی یادته؟ https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk https://t.me/+asQHRaJ0ku9mOTlk
نمایش همه...
Repost from N/a
با تمام سرعت به سمت اتاقمان رفتم تا باز در کلوزت پنهان شوم. نباید می‌فهمید سه روز است تمام شهر را زیر و رو کرده و من هنوز در خانه هستم. تحمل تحقیرهایش را ندارم. باز می‌گوید حتی جایی ندارم که فرار کنم و به اجبار زنش شدم! از جلوی درب کلوزت رد شد! به در نزدیک شدم. حالش انگار خوب نیست! روی تخت بزرگش نشست. دست‌ها و صورت و پاهایش خیس است! نه صندل و نه جوراب دارد! سرش را هم انگار شسته! نکند با دختری بوده؟ می‌گفت هر کسی به جز من! - بلد نیستم.. نمی‌تونم! نموند ازش یاد بگیرم! نفهمیدم چه گفت! ایستاد. به سقف نگاه کرد: - اگه واقعا خدایی باید کمکم کنی! به سمت جانمازم که مسخره می‌کرد رفت! می‌گفت اگر خدایی بود وضعم این نبود! نشست! چادرم را مشت کرده بو می‌کشید: - چند روزه نیستی..! ولی بوی این یه ذره کم نشده الهه..! اگه این نبود تا حالا مرده بودم..! قلبم ریخت! انگار از ارتفاع سقوط کردم! مرا می‌گفت؟ به من چنین حسی داشت؟ - کجایی بی‌معرفت؟ چیکار کنم برگردی؟ دیگه نفسم بالا نمیاد! دارم دیوونه میشم! نمی‌کشم! ناگهان سرش را بالا برد. دست‌هایش مشت بود: خدای زوری مگه جواب میده؟ نفسم بند آمد. زمان فریادش پنهان می‌شدم! قامت ورزیده‌اش شبیه به کتک خورده‌ها وا رفت. دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد: - نمی‌دونم واقعا هستی یا نه! ولی بیا با هم یه قراری بذاریم خدا! با خداست؟ چنان شوکه شدم که بی‌حواس در را کمی باز کردم. صدایش لرزید: - الهه رو به من برگردون... قول میدم اگه بیاد ازش نماز خوندن یاد بگیرم... باشه؟ دوباره سرش را بالا گرفت: اگه خدایی می‌دونی به کسی التماس نکردم! جوابمو بده؟ صدایش درمانده بود، اما جملاتش طلبکارانه! خنده‌ام گرفت! انگار شنید! سر چرخاند، ندیدم! با "هه" آرامی گفت: - روانیم کرده! انگار یه گوشه‌ وایساده نگام می‌کنه! انگار فهمیده از نبودنش چه حالی‌ام! دستم روی سینه مشت شد! قلب نبود! طبل می‌کوبند! نگاهم پر شد! باز سر بالا کشید. صدایش اینبار مستاصل بود: - اگه دلشو شکستم که رفت، منم دلم شکسته! گفته بود نمیره! گفت هیچ وقت از خونه‌ی شوهر شرعیش نمیره! تو که می‌دونی چقدر دیوونه‌اشم؟ برش‌گردون! ناگهان فریاد زد: دِ خب لامصب اصلاً تو خدا..! اونی که قایم کردی زن منه! زنم! هیجانی که به دلم ریخت را نمی‌توانم نگه دارم. با مکث گفتم: خودش می‌دونه! مکث کرد و چرخید. با چادر میان انگشتان ایستاد. انگار فکر کرد اشتباه می‌بیند! جلوآمد! چشم بسته گریه می‌کردم. با انگشت به بالا اشاره کردم. تمام نیرویم صرف یک جمله شد: - هیع... بهش قول دادی... هیع! لمسی روی مچ دست‌هایم حس کردم! نزدم! اما فشارش می‌گوید عصبانی‌ست! چشم باز کردم. دست‌هایم رابه بینی‌اش چسباند! بو کشید! بوسید! لرزاندم: - خدایا..! انگار هستی..! بهم بگو کجا بوده؟ انگار شوکه است! به پشتم اشاره کردم. بغض دار گفتم: - این‌تو بودم! جایی ندارم برم. هیچ‌کجا جز... مکث کردم: خونه‌ی شوهرم! نفس ندارد. چادرم از دستش رها شد. دست های بزرگش دورم پیچید! با "هاع" شوکه‌ای نفس گرفتم! گونه‌ام به قلبش چسبید! گوشم ضربان تندش را می‌شنود! حالا قلبم را با صدای لرزانش نوازش می‌کند: - بهش قول دادم اگه بیای... یاد بگیرم! یاد می‌گیرم... قول میدم، ولی الان... بذار باور کنم خودتی نامرد!... بذار حس کنم زنم تو خونه‌ی خودم بوده!... زیر سقف خودم!... بذار بفهمم کسی جز خودم روشو ندیده!... یادم بیاد جز من به کسی نگاه نمی‌کنه که نرفته! https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk آتامان مجبور میشه برای نجات الهه از دست یه قوم باهاش ازدواج کنه تا الهه رو قصاص نکنن! از قبل عاشق الهه‌ست اما بهش نمیگه! تا روزی که....😍♥️🥹 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk الهه با سادگی و صداقتش پدری ازش در میاره که زود مادر میشه😅🙈 #فصل‌سرد‌باغچه🌱 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk عاشقانه‌‌های مرد سرد و یخی مثل آتا رو از دست ندید! الهه رو می‌پرسته! به همه‌ی قوم می‌فهمونه جای الهه کجاست! دختری که میگن قاتله! آتا میشه پدرِ پسر الهه تا همه رو ساکت کنه😎😍♥️
نمایش همه...
Repost from N/a
. -هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟ کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمی‌دانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود. -من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست ! عمه خانم پوزخند زد. -عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد. لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست. -من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش! عمه آرام جلو آمد. کسی چه می‌دانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود. -من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه. -انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچه‌ی ترگل.... عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد. -کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه . گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد -یغما عمه بیا! کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند. -عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه! عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود‌. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق می‌زد. -تو دهن زدن که کار شماست عمه جان! این عمه هم خدای طعنه زدن بود. -کاریش نداشته باش عمه جون. صدایش می‌لرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل می‌گذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود. -تو چته یغما! پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند. -درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. -امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟ آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود -دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه. -شروع کنم بازم میزنی ؟ دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت. -تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من... عمه آرام جلو آمد. -یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن... چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین می‌شد. -چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ... عمه تند و کوتاه کلامش را برید. -یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق! شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق می‌داد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس.. عمه بی رحمانه ادامه داد‌ -میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله. لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید‌ -ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش... با چیزی که شنید.... https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 https://t.me/+ZmiGHBLVapZkMWQ8 #پارت👆
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
#part1 - نکن داداش سردار، عماد داره نگاه می‌کنه! نگاهش رو سمت عماد می‌چرخونه... عمادی که دو ساله تنها حرکتش، گردش مردمک چشماش شده! دستش رو بین پام می‌کشه و زیر گوشم پچ پچ میکنه.. - خجالت کشیدی؟! از چی؟! فکر کردی نمی‌دونه زنش جن.دگی می‌کنه؟ هق می‌زنم... قفسه‌ی سینه‌م تیر می‌کشه... انگار نفس ندارم. - من... با کسی.... نخوابیدم! لاله‌ی گوشمو زبون می‌زنه.... طوری که حس میکنم تنم می‌لرزه... حرکت ماهرانه‌ی انگشتاش نفرت‌انگیزانه احساسات زنونه‌م رو قلقلک داده و من از خودم چندشم می‌شه... از این که نمی‌تونم جلوی احساساتم رو بگیرم هلم می‌ده... روی زمین میوفتم، روی سرامیک‌های سخت و سرد.... عماد همچنان نگاهم می‌کنه من اما سمتش نمی‌چرخم... دلم می‌خواد همین جا بمیرم. - تو رو خدا، اون... اون برادرته! بی‌توجه کمربندش رو باز می‌کنه و نگاهش سمت برادر کوچکش می‌لغزه - اون برادر من نی... با خشم شلوارش رو درمیاره و جمله‌ش ناتمام می‌مونه با صدای درمونده‌ی من.... - رحم کن... رحم کن سردار.... پاهای چفت شده‌م رو از هم باز می‌کنه و بین‌پاهام میشینه... دامن بلند و پلیسه‌م کنار می‌ره و من درمونده هق می‌زنم... - گریه نکن... - ببین تو الان تو حال خودت نیستی سردار... تو رو خدا کاری نکن بعدا پشیمون بشی. دستش رو بند شومیز دکمه دارم می‌کنه و با یک حرکت تموم دکمه‌هاش رو می‌کنه. - من مست نمی‌شم، کاملا تو حال خودمم. نگاهش روی قفسه‌ی سینه‌م می‌چرخه... مست نیست اما از هر آدم مستی ترسناک‌تره... با پشت انگشتاش جناق سینه‌م رو نوازش می‌کنه و من نفسم بند میاد - تو ماشین اون لندهور چیکار می‌کردی؟! با هق هق التماسش می‌کنم - می‌گم داداش، به خدا می‌گم... مشتش رو محکم روی سرامیک‌ها می‌کوبه و نعره‌ش وحشت زده‌م میکنه - به من نگو داداش! مشتش رو توی دستم می‌گیرم... - خیل خب... نمی‌گم. نمی‌گم داداش... التماست می‌کنم ولم کن. هیچ توجهی نشان نمی‌ده... سوتین سفید رنگم رو با انگشت بالا می‌زنه و نگاه خیره‌اش بند سینه‌م می‌شه... - نگران نباش، لذت می‌بری... انگشتش روی ن.وک سینه‌ام سر می‌خوره و انگار روی سر من آب داغ ریخته می‌شه... حس میکنم دارم میمیرم - ببین... زن‌داداش ش.هوتی من! سرش رو جلوتر میاره و دندون‌های من قفل می‌شن وقتی اون روی سینه‌م خم میشه... مغزم گر می‌گیره و حس می‌کنم دارم منفجر میشم - زر زر نکن... بذار داداشم هم با دیدنمون به اوج برسه... هلم می‌ده و کمر لختم با سرامیک‌های سرد برخورد می‌کنه... از اینکه تحریک شدم، از خودم چندشم می‌شوه... - سردار... - جوون! الآن می‌کنـ.مت... چقدر داغی! هق می‌زنم و اون خودش رو بین پاهام جا می‌کنه - نکن... من باکره‌م. https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk
نمایش همه...
کــْیـٖــنـٓــٓـه‍ 🐦‍🔥🔥𝐯𝐢𝐩

این رمان برای سنین زیر 20 مناسب نمی‌باشد🔞🚫 نویسنده: طلا

#پارت۴۶🩸 حالت تهوع گرفته بودم، چرا نمی‌رسید... دلم‌ می‌خواست در آغوش غریبش پناهم دهد. با تصور سهیل هقی زدم، می‌دانستم‌ اگر به برادرهایم بگویم یکی‌شان یا قاتل می‌شود و یا مقتول پدرم هم... قلب بیمارش را چه می‌کردم تنها چاره‌ام مامور پلیسی بود که شهادتش قطعا دلیل محکمی بود برای رهایی من از این بند. - خونه جدید گرفتم... یه سبک جزیره‌ای داره آخه وسط یه شهر دور افتاده است تا هیشکی صدای شکستن استخوناتو نتونه بشنوه! نفسم بند آمد و با چشمان گرده شده نگاهش کردم، روانی... - اونجوری چشاتو برام گرد نکن... دلم‌ می‌خواد قورتت بدم... نمی‌تونی بفهمی‌ چقدر دلم می‌خواد اون تن و بدن خوشگلتو زیر تنم خردش کنم! تکه گلدان شکسته‌ای که کنار بود را برداشتم و سمتش پرت کردم. - بمیر‌ عوضی... خدا لعنتت کنه، کاش‌ بمیری اسمت از روی زمین پاک بشه هوراد سلطانی... کاش بمیری بی‌پ*در! از روی صندلی که بلند شد تنم‌ لرزید - جااان... توله وحشی... بخورمت توله من! آب دهانم را روی زمین پرت کردم و با چندش گفتم - ازت عقم میگیره عین‌ یه تپاله!
نمایش همه...
👍 34 15
فصل دو خوناب تموم شده، فصل سه سرداب تموم شده، فصل چهار پر از هیجانه❤️‍🔥😋🎉 هزینه عضویت ۳ فصل فقط 63.000تومان هستش 5892101537993616 حکیمزاد فیش رو به ادمین بفرستید و کلی پارت خوشمزه با حضور قدرتی یاسرخان بخونید😎😋❤️‍🔥👇👇👇 @armadmin_vip
نمایش همه...
Repost from N/a
لگدی به چرخ ماشین زدم وقت پنجر شدن بود این وقت شب، یه دفعه از ماشینش پیاده شد و کنارم ایستاد وگفت : -برید از ماشینم جک و آچار رو بیار کنار صندوق عقب ماشینش ایستادم همین که دنبال وسایل می گشتم بوی عطری بینیم رو پُر کرد تا سرم را بلند کردم لب زد: -عزیزم خیلی وقته منتظر این لحظه م‌ فشار دستش را روی دستم حس کردم و هرچی می خواستم حرف بزنم اما هیچ صدایی ازدهنم خارج نمی شد .برق چاقویش را حس کردم یاد لباس عروس مراسم فردا شب افتادم و بی‌صدا به راه افتادم . -چی زدی عزیزم! بشین تا بریم خونه. با دهنی بسته شده من رو زیر صندلی قایم کرد و به راه افتاد بعد از چند ساعت خود را روی تخت در خانه ای ناآشنا دیدم که ... https://t.me/+YYj9wn5v1q00OWFk
نمایش همه...