cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ساحِـل عِشـق(گُلسا)

❁﷽❁ مسجدِ چشمِ تو بنیانِ جهان است مرا...💛 💫پارت گذاری منظم💫 🦋تا انتها رایگان🦋 تبلیغ و تبادل✨ @fatima99970 لینک دعوت✨ https://t.me/joinchat/OfL8tP3N4RxiMThk

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
790
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

❤️
نمایش همه...
💙🤍💙🤍💙 #پارت_311 امتحانام شروع شده بود و روزای گرم خرداد و یکی یکی به سختی میگذروندم...از طرفی فشار و استرس امتحان ها و از طرفی حال روحی داغونم باعث میشد روزا بیشتر کِش پیدا کنن. راستش اهمیت زیادی هم به درسام نمیدادم و حالا اون رهایی که همیشه بهترین نمره ی کلاس و میگرفت فقط به دنبال پاس شدن و نمره ده بود! قول یک هفته ای که به عمو داده بودم تبدیل به بیست روز شده بود و این عمو رو حسابی ناراحت کرده بود! چندباری باهام صحبت کرده بود و خواسته بود برگردم خونه اما هر بار بیشتر ازش زمان میخریدم..هرچند میدونستم بیشتر از این خونه عمه موندن هم خوب نیست و همین موضوع من و به فکر یه زندگی مستقل مینداخت.. اما میدونستم تحت هیچ شرایطی اجازه تنها زندگی کردن و بهم نمیدادن..! این روزا بیشتر هامون رحیمی رو میدیدم و چندباری هم من و تا خونه عمه رسونده بود و تقریبا از هر فرصتی برای اینکه بیشتر نزدیکم بشه استفاده میکرد..پسر خوب و باشخصیتی بود و به هیچ وجه فراتر از حدش رفتار نمیکرد و همین باعث میشد نسبت بهش جبهه نداشته باشم.. اما راستش همه اینا ظاهر قضیه بودن و سخت ترین قسمت این روزا شبایی بود که با عذاب و به سختی میگذشت..شبایی که تا گریه نمیکردم و غصه نمیخوردم خوابم نمیبرد! دیگه هر کسی با کوچیک ترین نگاه به چهره ام پی به حال و روز اشفته ام میبرد اما خوب بود که کسی چیزی به روم نمیاورد و تحت فشارم نمیزاشت.. در بیخبرترین حالت ممکن نسبت به ماهور به سر میبردم و هر جا هرکی حرفی راجبش میزد به یه نحوی حرفش و قطع میکردم یا اون محل و ترک میکردم..در اصل با این کار بیشتر خودم و اذیت میکردم اما انگار با خودم لج کرده بودم و حتی ذره ای دلم به حال خودم نمیسوخت! اگر بخوام راجبه رابطه نیلو و سامان هم بگم در این حد باخبر بودم که خوب با هم کنار اومده بودن و کمتر تو سر و کله هم میزدن و کم کم قلق هم دیگه رو پیدا کرده بودن..تو همه این روزای لعنتی مثل همیشه نیلو سنگ صبورم بود و تقریبا هر روز باهم صحبت میکردیم راجبه هر کس و هرچیزی حرف میزدیم و تمام تلاششو میکرد تا با شوخی ها و حرفاش حال و هوام و عوض کنه..
نمایش همه...
تقدیم نگاهتون🦋
نمایش همه...
💙🤍💙🤍💙 #پارت_310 کسی خونه نبود..احتمالا نیلای و نیما مثل همیشه کلاس بودن و عمه هم گفته بود قراره بره خونه عمواینا.. با عجله وارد اتاق شدم و برگه های لعنتی رو از روی میز برداشتم و به طرف در خروجی دوییدم.. در ماشین و که باز کردم سرش و از تو گوشیش بالا اورد..پوشه رو به سمتش گرفتم و لبخند زدم: _خدمت شما..باعث زحمتتون شدم.. پوشه رو از دستم گرفت و معنادار نگاهم کرد: _به اون خانم رها جاویدی که تو شرکت و دانشگاه می‌بینمش نمیاد انقدر تاروفی باشه..از صبح ده بار گفتی و هر بار گفتم زحمتی نبوده برعکس رحمته! _اخه دوست ندارم دیگران فکر کنن قدردان لطفشون نیستم.. _دیگران همچین فکری نمیکنن خیالت راحت. در ماشین و باز کردم و حین پیاده شدن گفتم: _ببخشید که به داخل تعارفتون نکردم..به استاد سلام برسونید با لبخند سری تکون داد و گفت: _چشم حتما بزرگیتونو میرسونم. * _عمو و زنعمو خوب بودن؟ در قابلمه رو گذاشت و کنارم نشست: _اره عزیزم گفتم که همه خوب بودن فقط ناراحت این بودن که چرا برنمیگردی که اونم خیالت راحت گفتم حالا حالا ها قرار نیست بزارم جایی بری! _سامان و ماهی چی؟خونه بودن؟ _سامان که بیرون بود ماهی هم تازه از دانشگاه اومده بود..اما راستش زنداداش میگفت این روزا ماهور حالش خوب نیست..شبا دیر میاد صبا زود میره اخمو هم که بود اخموترم شده! _سالاد درست کنم؟ معنادار نگاهم کرد و سرش و تکون داد: _درست کن دخترم وسایلش اماده تو یخچاله. دوست نداشتم اسمش و بشنوم و از حال و روزش با خبر بشم در واقع سعی میکردم نسبت بهش بی اهمیت باشم اما میدونم که دارم خودم و گول میزنم وگرنه اون ماهیچه لعنتی که تو سینمه با شنیدن اسمش انچنان تند میزنه که انگار میخواد صداش به گوش کل دنیا برسه..
نمایش همه...
سلام بچه ها کسی هست که بتونه یه اسم با فونت قشنگ طراحی کنه؟ @n_mir18
نمایش همه...
AnimatedSticker.tgs0.50 KB
💙🤍💙🤍💙 #پارت_309 _خوبه تا خونه میرسونمت و همونجا برگه هارو ازت میگیرم..اصلا دوست ندارم پدر بفهمه همچین کاری کردم وگرنه دیگه بهم اعتماد نمیکنه و سر کلاساش راهم نمیده _نه اخه اینجوری شما به زحمت میوفتید اصلا میرم واقعیتو به استاد میگم اینطوری بهتره... _فکرش و از سرت بیرون کن..زحمتی هم نیست از خدامه! گیج پرسیدم: _چرا؟ _چی چرا؟ حس کردم شاید جوابش معذبم کنه چون باید خیلی خنگ میبودم که معنی نگاه ها و توجه هاش و متوجه نشم: _هیچی بازم ممنونم از لطفتون پس ساعت چهار تو پارکینگ می‌بینمتون.. از سر راه کنار رفت و کوتاه گفت: _می‌بینمت! بعد از تموم شدن کلاسام همونطور که قرار بود به طرف پارکینگ اساتید رفتم و کنار ماشین هامون رحیمی منتظر موندم تا بیاد.. تقریبا بعد یک ربع دیدمش از دور که با عجله قدم برمیداشت.. وقتی نزدیکم رسید لبخند زد و گفت: _سلام شرمنده منتظر موندین یکم کارم طول کشید.. _سلام خواهش میکنم در اصل شما باید من و ببخشید که مزاحمتون شدم.. وریموت و زد و در سمت من و باز کرد: _نگو این حرف و دختر بشین خسته ای. ابروهام از توجه و مهربونش بالا پرید.. بعد از اینکه من نشستم در و بست و خودشم نشست و ماشین و راه انداخت. تو کل مسیر مدام صحبت کرد و راجب هر چیز عادی و معمولی حرف میزد و سعی میکرد من و هم به حرف بگیره که تقریبا موفق هم بود.. _همین جا نگهدارید لطفا به در سفید خونه عمه اینا اشاره کرد و ماشین و نگهداشت: _اینجاست؟ _بله یه چند لحظه صبر کنید سریع میرم بالا و برگه هارو میارم براتون.. _باشه عجله نکن سریع پیاده شدم و کلیدی که عمه بهم داده بود و از جیبم بیرون اوردم و در و باز کردم..
نمایش همه...
sticker.webp0.43 KB
💙🤍💙🤍💙 #پارت_307 *فلش بک* صدای زنگ گوشیم که بلند شد از کنارم برداشتمش و با دیدن اسم هامون رحیمی که رو صفحه افتاده بود ابروهام بالا پرید.. ببخشیدی گفتم و از کنار شراره بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. ایکون سبز رنگ و کشیدم و گفتم: _الو؟ _سلام _سلام بفرمایید؟ _حالتون خوبه؟ _خیلی ممنون شما خوبید؟ _خوبم به خوبی شما..راستش تماس گرفتم حالتون و بپرسم چند روزه شرکت و دانشگاه نمیاید نگرانتون شدم _ممنون از احوال پرسیتون یه مشکلی پیش اومد برام درگیر اون بودم _کاری از دستم ساخته اس؟ _نه مرسی از لطفتون! _ راستی پدر گفتن بهتون بگم تا اینجا دو جلسه غیبت داشتید؛ اگر فردا صبح هم سر کلاس حاضر نشید این درس و حذف میشید! کلافه موهام و پشت گوشم بند کردم و گوشه تخت نشستم: _اخ یادم نبود اصلا..مرسی که یاداوری کردین چون شنیدم که استاد سر مسئله حضور غیاب با کسی تعاروف ندارن و هر چقدرم دانشجوی خوبی باشی به راحتی اب خوردن حذفت میکنن! تک خنده ای کرد و گفت: _بله درست شنیدین یکم تو این مسائل سخت گیر هستن..پس فردا صبح می‌بینمتون! _بله حتما بازم ممنون که یاداوری کردین. _خواهش میکنم خانم..شبتون بخیر _همچین تماسش اونم این وقت شب برام قابل تامُل بود و فکرم و درگیر کرد! * مثل همیشه ردیف جلو رو برای نشستن انتخاب کرده بودم و وقتی هامون رحیمی همراه پدرش وارد کلاس شد تعجب کردم! تنها صندلی خالی تو ردیف جلو کنار دستیم بود که هامون دقیقا همونجا رو برای نشستن انتخاب کرد.. وسطای کلاس بود که استاد شروع کرد به تحویل گرفتن تکالیفی که دو جلسه قبل اعلام کرده بود و من یادم رفته بود امروز همراه خودم بیارمش! بخاطر خنگیم با کف دست رو پیشونیم کوبیدم و زیر لب به خودم غر زدم.. این تکلیف سه نمره داشت و امروزم اخرین مهلت تحویلش بود! از من بعید بود این فراموش کاری ها!
نمایش همه...
💙🤍💙🤍💙 #پارت_308 _خب بچه ها همه کاراشونو تحویل دادن؟شما چطور خانم جاوید؟ با استرس و شرمندگی به استاد نگاه کردم اما قبل از اینکه بخوام چیزی بگم هامون رو به پدرش گفت: _خانم جاوید جلسه پیش تکلیفشونو تحویل من دادن فراموش کردم نشونتون بدم استاد سر تکون داد و برگه های بچه هارو تو کیفش گذاشت با تعجب به سمتش برگشتم..کی من تحویلش دادم؟!چرا همچین چیزی گفت؟! نگاهم و بی جواب گذاشت و مشغول صحبت با یکی از پسرا شد.. بعد از پایان کلاس با عجله به دنبالش افتادم و از پشت سر صداش کردم: _اقای رحیمی! وسط راه رو وایساد و به طرفم برگشت: _بفرمایید؟ _بابت کارتون ممنونم اما نیازی بود به پدرتون دروغ بگید! من اون تکلیف و انجام دادم اما فراموش کردم با خودم بیارم.. دوست نداشتم فکر کنه تنبلی کردم و تکلیفم و انجام ندادم..درصورتی که کلی زحمت کشیده بودم برای انجامش! چند ثانیه عمیق نگاهم کرد و بعد گفت: _میدونم متوجه گرفتگی و ناراحتیت شدم..اما ای کاش دلیلشو میدونستم و کاری از دستم برمیومد برای بهتر شدنت! عادت نداشتم به مفرد خطاب شدنم! معذب نگاهم و پایین انداختم و چیزی نگفتم _بگذریم فردا قراره بیام شرکت برام بیار اونجا تا سریع تر به دست بابا برسونم سریع سرم و بالا اوردم و بیحواس گفتم: _من دیگه پام و تو اون شرکت نمیزارم! از جوابم جا خورد و ابروشو بالا انداخت: _مشکلی پیش اومده؟ خودم و جمع و جور کردم و بریده بریده گفتم: _نه چیز مهمی نیست..یعنی هست اما خب.‌..نمیخوام راجبش صحبت کنم..لطفا یه جای دیگه رو مشخص کنید. نگاهی به ساعتش انداخت و بعد از چند ثانیه گفت: _امروز تا چه ساعتی کلاس داری؟ _تا چهار _بعدش میری خونه؟ _بله _خوبه تا خونه میرسونمت و همونجا برگه هارو ازت میگیرم..اصلا دوست ندارم پدر بفهمه همچین کاری کردم وگرنه دیگه بهم اعتماد نمیکنه و سر کلاساش راهم نمیده
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.