cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

fatemeh_ghamgin (تاوان به حکم دل)

به دنیای قصه‌های من خوش‌اومدین🌼. مانلی: در حال بازنویسی تاوان به حکم دل: آنلاین پارت‌گذاری: شش/هشت پارت در هفته

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
17 572
مشترکین
-5024 ساعت
-97 روز
-3 17230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

تقدیم نگاه پرمهرتون😍
نمایش همه...
👍 9🥰 2
#۵۵ -حواست کجاست؟ نگاهش برمیگرده به همون مرد مرموز.. چشم میگیره از شدت خجالت- و دستپاچه، لب میزنه: -ب.. بله! آران چشم های دو دو زده ی نازگل رو دقیق از نظر میگذرونه و میگه: -مهمونم و تا اتاق راهنمایی میکنی. تو صورتش با تاکید ادامه میده: -با احترام و بدون حرف! مثل اینکه علناً وظیفه هاش، یکی یکی دارن مشخص میشن در مقابل این مرد عجیب و در این عمارت خاموش! آران یک قدم بزرگ از ورودیه آشپزخونه دور میشه که نازگلِ هول شده، از دهنش در میره که: - پ... پس قهوه تون... چی !؟ بی... بیارم واستون؟ پوزخند آران مطمعناً تاکیدی بر تمسخر و تحقیر دختر جوون هست.. یک ابروش بالا می ره و در این لحظه، کم از یک دون ژوان نیست این مرد: - آ آ آ... امشب خبری از قهوه نیست.. چیز دیگه ای قراره صرف بشه. اینو میگه و بعد از میخ کردن لحظاتی از نگاه پرتلاطم ش به روی دخترک، از پله های مارپیچ عمارت بالا میره.. ____ موظف شده که برای پذیرایی، تا طبقه ی بالا بره و الان درست پشت درب اون اتاق تاریک ایستاده. صدای خنده های نازک و سرشار از عشوه اون دخترِ مهمان، خیلی ملموس به گوش میرسه. ضربه ای آروم به درب اتاق میزنه و چند لحظه بعد، اجازه ش برای ورود اعلام میشه‌‌. #تاوان_به_حکم_دل #فاطمه_غمگین
نمایش همه...
🤔 7👍 5😢 4🔥 1
#۵۶ درب روی پاشنه میچرخه و آروم باز میشه. دختر تازه وارد رو میبینه که با تاپی دکلته و موهای پراکنده شرابی رنگ، روی دسته ی کاناپه ی گوشه اتاق با کم ترین فاصله ممکن از آران نشسته و داره با عشوه و پیچ و تاب دادن به تن و بدن برنزه‌اش، روی سینه ی ستبر و نیمه برهنه ی آران خط های فرضی رسم میکنه. بی‌اختیار از صحنه پیش چشمش نگاه می‌گیره. هیچ درکی نداره و نمیدونه باید چه رفتاری داشته باشه.. تنها حس معذب بودن غالب میشه به وجودش. -سینی رو بذار روی میز. بیا لیوان خانم رو پر کن. آران اینو میگه و به بطری مقابل، اشاره ای میکنه و نازگل همراه با سری پایین افتاده اجابت امر میکنه. -خدمتکار مخصوصته عزیزم؟ صدای پوزخند مردونه ی آران بلند میشه: -جای یه طلب از باباش گرفتم تا تو دست و بالم باشه.. اما امثال اینا، جز کلفتی هیچ هنر دیگه ای ندارن! آخ که این کلمات به ظاهر ساده، چه جادوی دردناکی از تحقیر رو بر وجود نازگل به جا میذارن.. جادویی به مراتب سهمگین تر از تیزیه هر جسم بُرنده! -معلومه جونم. جناب آران نیکفر که هر ننه قمری رو راه نمیده به تختش! نازگل درست در این لحظه، حجم سنگینی از فشار رو درون گلوش احساس میکنه. اتفاقا همین آران نیکفر، این دختر و به درون تختش کشوند و به شکلی دردناک تحقیرش کرد. -معطل چی هستی!؟ گیلاسا رو پر کن. با قدم هایی لرزون کنارِ میز کوچک بار می ایسته. ایکاش که میتونست اینجا بودن و انتخاب نکنه.. ایکاش از خودش اختیار داشت.. یا حداقل یه انتخاب دیگه، جز اینجا و برگشت به خونه کیومرث.. ایکاش! #تاوان_به_حکم_دل #فاطمه_غمگین
نمایش همه...
😢 14👍 2
#۵۹ با قدم‌های لرزون کنار دختر بلند قد و ترکه ای می ایسته، دستاش پیچ در پیچ به داخل هم میلغزن و ضربان قلبش تندتر از لحظاتی پیش شده. دختر موشرابی مقابلش می ایسته و دست هاشو به دو طرف باز میکنه و با غیظی آشکار همچون اربابی از کوهِ غرور، به نازگل چشم میدوزه و نازگل با چشم هایی که از هجوم اشک تار شده، کمک میکنه تا اون دختر خودش و برای یک معاشقه آماده کنه. چه لحظات سخت تری بود وقتی که مجبور شد خم بشه مقابل پاهای مهمان امشب تا شلوار جینِ یخی رنگش رو دربیاره. اجبار و بازهم اجبار، تنها دستاویز دخترک در این لحظات هست و آران، با فراغ بال و سینه ای فراخ، شاهد تمامیه این صحنه هاست. در این ثانیه ها، این مرد حس و حال عجیبی رو تجربه میکنه. حالی مشابه ی سرد شدن قلب سوخته‌اش. شاید هم خوابیدنه رگ قطور شده ی غیرتش؛ اما واقعا اینطوره- یا آران راه رو داره اشتباه میره؟ کی خبر داره از حال دل دیگری!؟ مسلما هیچ کس.. ولی امان از کلنجار رفتن با خودِ ناآرومِ درون.. امان. دختر تنها با لباس زیر مشکی رنگ از کنار نازگل در خود فرو رفته دور میشه و با قدم‌های موزون که اغراقش، شاید حال هر بیننده ای رو بد کنه- مقابل چشم های قرمز آران می ایسته. آرانی که همچنان برای نازگل مرموز هست و کم کم ترسناک و برای اون دختر مهمان، احتمالاً یک کیس جذاب- برای گذروندن یک شب عالی کنارِ مردی به مثال یک دون ژوان اورجینال! -میتونم برم؟ قبل از آران، اون دخترک پررنگ و لعاب، حین آویزون کردن دستاش به دور گردن قطور مرد، به حرف میاد: -آره دیگه- بهتره بره آران جون. مگه اینکه بخوای در جوار من یه حالی هم به مستخدمت بدی! در این لحظات، چه تلاشی داره میکنه نازگل برای کنترل بغض و جاری نشدن اشک هاش و این، یعنی یک تحسین بزرگ برای مقاومت بی چون و چرای دخترک! آران پیراهنش و پرت میکنه روی کاناپه و برای لحظاتی نگاهش و همچون میخی، فرو میکنه در صورت نازگل. دلش که خنک نشده هنوز.. اما برای امشب کافیه.. هرچند که این آتیش شعله ور شده، هرلحظه بیشتر داره گُر میگیره.. خیلی بیشتر: -برو بیرون. نازگل با شنیدن همین دو کلمه کوتاه، معطل نمیکنه.. به پاهاش جونی میده و قبل از اینکه مقاومتش به انتها برسه و قطره اشکی آشکارا مهمون صورتش بشه، از اتاق خارج میشه. #تاوان_به_حکم_دل #فاطمه_غمگین
نمایش همه...
😢 24👍 10💔 1
#۵۸ مهمان مو شرابیه آران، گیلاسش رو بالا میگیره و با لحنی کشیده که سرشار هست از لوندی، زمزمه میکنه: -این پیک هم به خاطر یه شب هات وخاصی که میخوایم باهم داشته باشیم بریم بالا.. چطوره؟ آران، شبه لبخندی میزنه و به سلامتی معروف رو زمزمه میکنه. نازگل حسابی از این موقعیت پیش رو گیج شده.. به سمت درب اتاق قدم برمیداره. -من اجازه دادم بری!؟ می ایسته. فکر نمیکرد اون مرد، با توجه به دختری که در کنارش هست، حواسش به اون باشه برای همچنان امر و نهی کردن! میخواد ببخشیدی رو زمزمه کنه، اما زبونش نمی‌چرخه.. شاید هم تعمداً نمیخواد. آخه تا کی باید بدون هیچ علت خاصی خوار و خفیف بشه.. تا کی و کجا !؟ -بیا کمکِ خانم کن تا لباساش و دربیاره. به ثانیه ای نمیکشه که چشم های درشتش، درشت تر از حالت طبیعی میشه.. سرش میاد بالا و بهت زده به مردی که این حرف رو زده نگاه میکنه. آران، گیلاسش و روی میز میذاره.. اخمی بین ابروهای پر پشتش میشینه و حین اینکه باقیه دکمه های پیراهن مشکی رنگش و باز میکنه، قدمی به جلو برمیداره. -چرا باید یه مورد رو چندبار بهت گوشزد کرد! مگه گوشات مشکل دارن؟ لب هاش و حرکت میده، اما آوایی از بینشون شنیده نمیشه. بی اختیار نگاهش به زیر می افته.. خب حق داره دخترک.. موقعیت قشنگی نیست.. اصلا قشنگ نیست! -با اینکه دلم میخواد خودت دست به کار بشی و دونه به دونه لباسام و دربیاری، ولی اوکی.. هرجور تو بخوای عزیزم! چشمکی به جانب دخترک تقریبا مَست شده میندازه و با صورتی سرخ شده از حال و احوال عجیبش، سری به جانب نازگل تکون میده. -معطل چی هستی! یالا.. #تاوان_به_حکم_دل #فاطمه_غمگین
نمایش همه...
😱 15👍 4
#۵۷ با دست هایی لرزون، لیوان های پایه بلند رو از نوشیدنی قرمز رنگ پر میکنه. حس تحقیر و حقارت و در این لحظات، به وضوح احساس میکنه.. خب مطمعناً هدف هم تنها همین امر بوده.. حقارت و آزار! بغض شو بی صدا قورت میده و با تمام صبری که برای آرامشش به خرج میده، کمی از میز فاصله میگیره و با چشم هایی که سعی داره هر نقطه ای رو نگاه کنه جز صحنه مقابل رو، زمزمه میکنه: -میتونم برم؟ آران، سری به نشونه مخالفت تکون میده: -میری داخل حموم، هردو جکوزی رو باز میکنی تا کاملا پر بشن. دوتا حوله هم از کمد انتهای اتاق برمیداری و میذاری تو رختکن. قبلش هم اسپیلیت و روشن میکنی! بلند میشه و قامت ورزیده ش قد علم میکنه مقابل نگاه نازگل.. لیوان نوشیدنی و برمی‌داره و در همون حین، دستی دور کمر دخترک مهمان میندازه، که تماماً سعی داره خودش و بچسبونه به تن مردونه ی‌اش. -وایسادی که! تحکم صدای مرد اونقدر بالاست که تکونی میخوره و وجودش از انقباض ناشی از استرس جدا میشه. جکوزی های مقابل، مالامال از آب شده و گرمای مطبوعی، تمام فضای مقابل رو احاطه کرده. دم عمیقی میگیره برای تنفس بهتر و بعد از قرار داد حوله های سفیدرنگ در رختکن، از سرویس میاد بیرون! #تاوان_به_حکم_دل #فاطمه_غمگین
نمایش همه...
😢 14👍 3
#۵۴ نازگل تجربه دردناکی رو از سَر گذرونده و فشاری که در بیست‌وچهار ساعت گذشته از انقباض تنش در وجودش نشسته بود رو هنوز احساس میکنه. تو اتاق کوچکش نشسته. بی اختیار شب سخت گذشته در ضمیرناخودآگاهش جون میگیره‌‌.. وای که چقدر تلخ و چقدر سیاه بود اون ثانیه ها! صدای التماس‌های خفه شده‌اش در سرش اِکو‌وار میچرخه و نگاه آران که تنها با لبخندی عجیب که بی شباهت به یک پوزخند نبود، نگاهش میکرد و انگار در این عالم نبود! سرش و میذاره روی دستاش و در خودش جمع میشه. تنها پتویی که کنارش هست رو دور خودش میپیچه و سعی میکنه با یاد ذکرهایی که مامان زهراش بهش یاد داده بود، خودش رو کمی آروم کنه! تاریکی، سکوت شب و ماه سفیدرنگ هلالی شکل که از لای پنجره کوچک اتاق سرک کشیده؛ تنها شاهدان تنهایی و عمق درد یک دختر نوزده ساله هستن. * * * چند روز از اقامتش در عمارت میگذره و دیگه یه موضوعی رو خوب میدونه؛ اونم اینکه، زندگیه قبلیش کنار کیومرث هیچ رنگ سفیدی نداشته که الان بخواد حسرتش و بخوره و خودش رو به آب و آتیش بزنه تا برگرده به خونه پدری. همیشه همه چیز واسش خاکستری رنگ بوده، یک خاکستریه بی انتها. و اینجا... با صدای زنگ اف اف که در فضای سالن منعکس میشه، از افکارش رها میشه و تکونی میخوره.‌. و دومین زنگ! #تاوان_به_حکم_دل #فاطمه_غمگین
نمایش همه...
👍 12😢 4🔥 1🤔 1
#شروع_رمان...
نمایش همه...
👍 9
جایی به نام سرزمین پریان وجود دارد، که فقط بچه‌ها می‌توانند وارد آن شوند ولی آنها نمی‌دانند که آنجا سرزمین پریان است تا اینکه بزرگ میشوند و قد میکشن و زمانی این حقیقت را می‌فهمند که دیگر راه ورود یادشان نمی آید و تازه آن موقع هست که میفهمن چه چیزی را ازدست داده اند. این، تراژدیه زندگی است در دوره ی گذر از روزهای زیبای کودکی، دروازه های بهشت بسته میشوند و دوره طلایی به پایان می‌رسد- از آن به بعد، آنها باید روزهای معمولی را در شرایط یکنواختی از زندگی بگذرانند اما فقط افراد اندکی که قلبشان همچنان کودک می ماند، می‌توانند آن جاده گمشده و رویایی را دوباره و دوباره پیدا کنن اینان هستن که که می‌توانند از سرزمینی که روزگاری در آن می‌ زیسته ایم و برای همیشه از آن اخراج شده ایم، بشارت هایی به ما بدهند مردم به آنها؛ لقب شاعر، هنرمند و قصه گو میدهند، ولی اینها، همان هایی هستن که هرگز راه ورود به سرزمین پریان را از یاد نبرده اند🌱 دختر قصه گو✨ روز قلم مبارک📚✏️
نمایش همه...
❤‍🔥 17👍 2🥰 2🎉 1
تقدیم نگاه پرمهرتون😍
نمایش همه...
👍 15
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.