cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رسمی محدثه کمالی| خورشید خونین شده

﷽ پیج اینستاگرام: instagram.com/mohadeseh_kamali_official خالق کتاب های چاپی✍️: تعبیر رویاهای مهتابی(نسل روشن) خورشید خونین شده(آئی‌سا) ققنوس در بند(آئی‌سا) ‌ ‌ [ مَنو + تُو ] ‌ تا آخرِش شَخصیت داستانِ هَمیم!🌌🕊️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 203
مشترکین
-224 ساعت
-197 روز
-11830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

ادرس دقیق رفقا: شبستان راهروی غرفه ۲۳ انتشارات آئی‌سا
نمایش همه...
رفقا سلام روزتون بخیر تقریبا یک سالی میشه که با هم در ارتباطیم و من در هر لحظه از زندگی مهر شما رو از این طریق دریافت کردم و حالا فرصتی پیش اومده که بتونم شما رو از نزدیک برای اولین بار ببینم... از یک مسیر دور و با کلی دوندگی برای رسوندن خودم به نمایشگاه کتاب تهران، فقط به عشق دیدن روی ماه شما دارم میام و امیدوارم که بتونم از نزدیک ببینمتون❤️ منو خورشیدم در غرفه نشر آئی‌سا منتظرتون هستیم🥰 روز حضور من در غرفه انتشارات آئی‌سا: پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت🌈 ساعت ۲ بی‌صبرانه مشتاق هستم برای دیدنتون😍
نمایش همه...
2⃣2⃣ پارت خدمت شما😎😉
نمایش همه...
2⃣2⃣ پارت خدمت شما😎😉
نمایش همه...
دیگر کنترلی بر چشمانی که روی صورت او می‌گشت، نداشتم. - دوستت دارم نورچشمی. احساس کردم جمله‌ بی‌مقدمه‌ام بند دل او را پاره کرد. ناخوداگاه دست به شالش که طی فعالیت پایین افتاده بود، برد تا روی شانه مرتبش کند که مانعش شدم. - ولش کن جانم. با آن فاصله‌ی کم و رایحه‌ ضعیف عطر یاس، تنم داغ‌تر شده بود و آغوشم تب‌دارتر. رگ کنار گردنم به دل‌دل افتاده بود و قلب بیمارم دیوانه‌وار می‌زد. فشار دستم را روی کمرش بیش¬تر کرده و آن‌قدر به خود نزدیکش کردم که تن یسنا کاملاً مماس با تنم شد. آرام سرم را بالا کشیدم و کنار گوشش لب زدم: - کم با بوی عطر تنت و موهات جون به سرم کردی که عطر یاسم اضافه کردی بی‌انصاف؟ به دنبال منبع عطر بینی‌ام را پایین کشیدم: - پس عطر میوه‌ بهشتیت از این‌جاست! یسنا با جانی مرتعش، نگاه از چشمان به خون‌ نشسته و پرخواهشم برداشت. با صدای دورگه¬ای زمزمه کردم: - حال این مرد تب¬دار خوب نیست، تو بدترش نکن. تقلا نکن... اگه بگن آخر دنیاست و اگر نجنبی مجسمه می¬شی من حاضرم توی همین حال که ریه‌هام پـر از عطریه که سال‌هاست توی خودم حبسش کردم که یه وقت نپره و بی‌نفس بشم، مجسمه بشم. حاضرم سنگ بشم... شاید هزار سال دیگه بگن یه سهیل نامی حین‌ نگاه کردن به عزیزترین کسی که داشت، سنگ شد. پشت چشمی نازک و لبش را غنچه کرد که باعث شد دلم هری بریزد. - انقدر دلبری نکن آقا گرگه. بعدشم سنگ شدت به چه دردم می¬خوره جناب؟ من خودت رو می¬خوام. نفسی عمیقی کشیدم و یادش را به گوشه¬ای از ذهنم پرتاب کردم. چانه‌ام را روی زانو گذاشته و به صدای گنجشک¬ها گوش سپردم. - خسته¬م. با چشم¬های نیمه¬باز و خسته نگاهی داخل حیاط انداختم و روی آغل نگه داشتم. پرنده را یادش رفت یا شاید هم او یادش بود و من یادم رفت. *** بدون توجه به ننه که لای در ایستاده بود و با حالت عجیبی نگاهم می‌کرد ساک را بستم. دسته¬هایش را با دست راستم گرفتم و یاعلی¬گویان بلند شدم. - سفر به خیر مادر. گونه‌اش را بوسیدم، پیشانی‌اش را و آخر سر بوسه عمیقی روی دستان چروکیده‌اش نشاندم. - برو عزیزم، خدا به همراهت. لبخندی زدم و بی‌درنگ تا دم در رفتم. پرده را کنار زدم و کفش¬هایم را همان¬طور ایستاده پوشیدم. ننه سینی حاوی قرآن و آب را از روی جاکفشی برداشت و بالای سرم گرفت. سه بار از زیرش رد شدم و آخرسر بوسه‌ای روی قرآن نشاندم. خواستم در را باز کنم که ننه صدایم کرد. - بله؟ نگاهی گذرا به آغل انداخت و سینی حاوی قرآن را روی جاکفشی گذاشت. به سمت آغل رفت و پرنده را برداشت. دست روی کاکل او گذاشت و همان-طور که نوازشش می‌کرد به سمتم آمد. - بدش به محمد. ابرو در هم کشیدم و خواستم مخالفت کنم که پرنده را به سمتم گرفت. - بدش سهیل. تو قول دادی. پرنده را گرفتم و با لب و لوچه آویزان نگاهش کردم. - آخه همین امروز؟ محمد کی برگرده و اینا رو بذاره خونه¬شون؟ لبخندی زد و پیشانی¬ام را بوسید. - شاید صلاح یک چیز دیگه باشه مادر. این یکی رو هم از طرف من ببر. برو خدا همراهت. نفسم را از بند قفسه سینه رها کردم. پشم غره‌ای به بذل و بخشش رفتم. پرنده‌ها را در آغوش گرفتم و زیر نگاه خیره ننه وارد کوچه شدم. - خداحافظ. - خدا نگه¬دار. التماس دعا.
نمایش همه...
- نتونستن گاهی اوقات کلمه غم¬انگیزیه. سری تکان دادم که ادامه داد: - مثل وقتایی که حرفی روی دلت سنگینی می‌کنه و نمی¬تونی به زبون بیاریش... اما می¬تونه شیرین باشه مثلا وقتایی که نمی¬تونی ازش بگذری، وقتایی که نمی¬تونی دوریش رو تحمل کنی. وقتایی که نمی¬تونی عاشقش نباشی... قلبم سر خورد و افتاد. مبهوت به طرفش برگشتم که لبخندی زد. - سعی کن حرف بزنی سهیل. من از عاشق بودن هیچ پیشینه¬ای ندارم و نمی¬خوام که با من حرف بزنی. با کسی حرف بزن که بهش اعتماد داری اما حرف بزن. نذار توی دلت بمونه. هرچی توی خودت بریزی اون بار سنگین و سنگين‌تر می¬شه. لبم را تر کردم و چشم بستم. خسته بودم. مانند کسی که سال¬هاست حبس شده در زندان. مانند کسی که یک کوه را از پا درآورده و همچنین خسته بودم مثل عاشقی که دلش شکسته و این بدترین نوع خستگی¬ست. مسیر سختی بود و بالاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم. به محض رسیدن بدون آن¬که از آن زن و شوهر تشکر کنم به سمت مخالف قدم برداشتم. صدای تعارف¬های¬شان شنیده می‌شد اما اهمیتی ندادم و دست¬هایم را در جیب فروبردم. به سرکوچه رسیده بودم که صدای قدم¬هایش را شنیدم. کنارم قرارگرفت و نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش را برای آن¬ها تکان داد. می‌شنیدم، می‌فهمیدم، درک درستی داشتم اما آن¬قدر حوصله نداشتم که حرفی بزنم یا توجهی کنم. نزدیک خانه که شدیم نگاهی به در خانه خودشان کرد و دستش را جلو آورد. - خب منم برم. خبر می¬دم بهت که کجا می¬خوام ببرمت. یادش بود. خب من هم بودم یادم می‌ماند و طرف را به هر کجا که می¬خواستم می‌کشاندم. دست از جیب درآورده و دستش را فشردم. قفل دهانم بالاخره شکسته شد و لب¬های خشک شده¬ام از هم فاصله گرفت. - منتظر خبرت می¬مونم. دستم را از داخل دستش بیرون کشیدم و بدون تعارف کردن آن را بستم. پشت در نشستم و آرام‌آرام روی زمین سر خوردم. تمام تنم در گرما می¬سوخت. جلوی چشمانم تار شده و می¬لرزیدم. هیچ¬گاه حرف مردم تمامی نداشت. همیشه زخم زبان‌¬های¬شان تا عمق وجودت را خواهد سوزاند. گاهی از رفقا و گاهی از خانواده. هرچه نزدیک¬تر، نیش و کنایه¬ها عمیق¬تر. سرفه¬ای کردم و سر تب¬دارم را روی دستانم گذاشتم. گویا خاطراتش آن¬قدر زیاد بود که حتی موقع سرماخوردگی هم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید او بود. - بیا یه¬کم آب بخور. خودم هم طالب آب بودم؛ پس لیوان را از دستش گرفته و لاجرعه سر کشیدم؛ اما عطشی که حس می‌کردم، با آب رفع نمی‌شد. با این حال لبخندی زدم، کمی نیم‌خیز شدم و لیوان را به دستش سپردم. - مرسی جانم! مثال بارز "الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی" شدی‌... ها! یسنا خندید و دست روی شانه‌ام گذاشت و به عقب هلم داد. - تو این زبون رو نداشتی چی¬کار می‌کردی؟ بخواب که اگه بیش¬تر از این تب کنی دیگه پرستاری‌ای در کار نیست. قصد اذیت¬کردنش را داشتم؛ پس خودم را محکم نگه داشته و لب زدم: - فکر می‌کنی زورت به من می‌رسه نیم‌¬وجبی؟ یسنا قاطع سر تکان داد و دوباره هلم داد؛ اما دریغ از حتی یک سانت عقب رفتن! آخرش هم با خستگی دست کشید و گفت: - ولش کن دلم نیومد، به مریضیت رحم کردم. لب¬هایم با خنده کش آمد و در همان حال که ساعد یسنا را نگه داشته بودم، به عقب رفتم و روی تخت خوابیدم. - صددرصد. او هم به‌ طرفم کشیده شد و برای حفظ تعادل، دستانش را در امتداد شانه‌هایم قرار داد. صورتم را بالای صورت ترسیده¬اش نگه داشتم. - چی¬کار داری می‌کنی؟ - من مریضم دیگه آره؟! آبشار موهای سیاهش که یک‌طرفه روی دوشش ریخته بود، حالا کنار گوش و گونه‌ من را نوازش می‌کرد. - نه پس، منم که تب کردم و روی تخت افتادم.
نمایش همه...
نگاهی به محمد انداختم و سرم را تکان دادم. اگر کمی به عقب مایل می¬شد پیراهنش با کوه خاکی می¬شد. تکیه به سنگ‌های ریز و درشت و کوه زد که با زبری آن همانند خنجری روی تنش خش انداخت و بر خستگی¬اش بیش¬تر دامن زد. روی زمین سر خورد و دست زیر چانه گذاشت. - شانس ما حالا یه مگس هم پر نمی¬زنه. کنارش روی زمین خاکی نشستم و یک پایم را حائل کردم و آرنجم را روی آن گذاشتم. - خب چرا اومدی باهام؟ چشم¬غره‌ای رفت و پس سرش را به کوه تکیه داد. - تنها بودی. - خب؟ مشکلش چیه؟ دست روی چشمانش گذاشت و لب زد: - رفیق نیمه راه بودن توی مرام من نیست. مانند او سرم را به کوه تکیه دادم. - من و تو رفیق نیستیم یعنی شبیه هم نیستیم که بخوایم رفیق بشیم. چشم باز کرد و کمی سرش را کج کرد تا بتواند من را ببیند. - چرا فکر می‌کنی بین ما تفاوت وجود داره؟ مانند خودش به طرفش برگشتم. - چون اعتقادات¬مون متفاوته. لبش یه طرف پایین انحنا پیدا کرد و دستش را روی پایم گذاشت. - یه روز می¬فهمی که ما انسان¬ها باید شیفته شخصیت و انسانیت باشیم نه دین و ایمان. دوستی من و تو که سهله من با سنی هم رفاقت می‌کنیم. تا وقتی که اون قدر انسان هستیم که هر کجا ظلم دیدیم، فریاد بزنیم. هر کجا مظلوم دیدیم، دفاع کنیم و هر کجا ناتوان دیدیم، دستگیر باشیم یعنی ما انسانیم. پوزخندی زدم و به آسمان خیره شدم. - همه این¬ها هم می¬گرده به دین و مذهب شخص. نگاهم به ستاره¬های چشمک¬زن آسمان بود که گفت: - اینم یه روز می¬فهمی که این دین و مذهب، فرصتیه برای تجدید بیعت با خوبی‌ها و فرصتی برای محکوم کردن ستم¬های روزگار نه ابرازِ تاسف! نه سوگواری! تا وقتی از بندِ تکراری‌ای که دیگران توی گوشت خوندن رها نشی، مفهوم انسانيت و دوستی رو نمی¬فهمی. خواستم جوابش را بدهم که با دیدن نور از انتهای جاده، از جا بلند شدم. هرچه نیسان نزدیک¬تر می¬شد، نورهای لامپش هم بیش¬تر خودنمایی می‌کرد. دست روی چشم¬های ریز شده‌ام گذاشتم و آن یکی دستم را برایش تکان دادم. چراغش را خاموش کرد که محمد از جا بلند شد. نگاهی به داخل نیسان انداختم و چشمم روی زنی که بچه‌ای بغل کرده و کنار راننده بود، ایست کرد. مرد از پشت فرمان پیاده شد و نگاهی به ما انداخت. - سلام. چی شده؟ لبخندی به خاطر لهجه شیرینش روی لبانم نشست و محمد نزدیک مرد شد. - ببخشید تهران می¬رید؟ مرد سری تکان داد که محمد ادامه داد: - می¬شه لطف کنید ما رو هم تا یه جایی برسونید؟ نگاهش از سرتاپای ما را کاوید و سپس به طرف زنش که پنجره را پایین داده بود و حرف¬های ما را می¬شنید، برگشت. زنش چشم بست و سرش را مثبت تکان داد. - بله حتما، فقط باید پشت ماشین بشینید. محمد سری تکان داد و با لبخند به عقب ماشین نگاه کرد. مرد به سمت در راننده رفت و پتویی از داخل برداشت و به سمتم گرفت. - بفرمایید. سرده تا تهران یخ می¬زنید. تشکری کرده و پشت ماشین نشستیم. محمد پتو را روی خودش کشید و کمی هم روی من. ماشین که حرکت کرد، جان از تنم رفت. لا جون به بدنه نیسان تکیه داده و بغض سنگینم را خفه می¬کردم. با هر حرکت ماشین، سرم تکان می¬خورد اما اهمیتی نمی¬دادم و به تاریکی بی¬انتهای جاده خیره بودم. - نامزدت چرا رفت؟ خاطرات آن مدت مثل فیلمی از مقابل چشمم رد شد و فقط خدا می¬دانست چه درد بدی درون قلبم است. - نتونستم نگه¬ش دارم. سکوتی سنگین حکم¬فرما شد و هیچ کدام تمایلی به شکستنش را نداشتیم. به جاده خلوت چشم دوخته بودم که محمد لب زد:
نمایش همه...
محمود جام خودش را پر کرد و سر کشید. طعم تلخش باعث شد تا چشمانش را ریز کند. دستش را در هوا تکان داد و سرش مدام تکان می‌خورد. - روزای اول سهیل نمی‌کشید آخه. اخمی کردم که محمد بخار قلیان را حلقه¬حلقه خارج کرد و لب زد: - چه¬جوری راضیش کردید؟ محمود پوزخندی زد، به چشمانم خیره شد و جام را سر کشید. - اوف ننه. با زبان لبش را تر کرد، زیادی مست بود و حالاتش عجیب و غریب. - ما راضیش نکردیم که نامزدش راضیش کرد. تنم سِر شد. سرم کج شد. نگاهم پلک‌های پایین افتاده‌اش را نشانه رفت. محمد قلیان را از لبش فاصله داد و متعجب نگاهم کرد. - نگفته بودی شیطون! نامزد داری و من خبر نداشتم؟! پلک زدم... محکم... سنگین... اما حرف نه که محمود انگشت اشاره و وسطش را کنار هم قرار داد و آن¬ها را مانند پا به حرکت درآورد. - آره ولش کرد و فِرت... مشتش را باز و در هوا تکان داد. با لحنی کشیده و چشمانی خمار لب زد: - دود شد. ساختمان بی‌وقفه و بی‌امان چرخید. هوا کم بود. نفس کم بود. سقف خانه میل آوار شدن داشت. سرم سنگین بود. - خفه شو محمود. حتی صدای احمد هم نتوانست مرا از حالتم بیرون بکشد. محمد نگاهش را به من دوخت و در نگاهش گنگی رخنه کرد. احمد سریع به سمتم آمد و لب زد: - خوبی؟ نفس‌های رفته‌ام میلی به برگشتن نداشت. تا مرز جان دادن رفتم. کاش مست می¬کردم کاش اهمیتی به حضور محمد نمی‌دادم و مثل همیشه در عالم بی¬خیالی می¬رفتم... امان از این کاش¬های بیهوده. سری تکان داده و بزاق دهانم را قورت دادم. از جایم بلند شدم و بدون نگاه کردن به جمع به سمت در رفتم. - صبر کن باهات بیام. سرم را منفی تکان دادم و در را باز کردم. - خب ببین چی¬کار کردی بزمجه! محمود مستانه خندید و سرش را به مبل تکیه داد. - سقف می¬چرخه بچه¬ها. قهقهه زد و دورانی دستش را تکان داد. - الان سقوط می‌کنیم... ویژ... دست درون جیب¬هایم گذاشتم و در را بستم، اما صدای محمد از همان¬جا هم قابل شنیدن بود. - من باهاش می¬رم نگران نباش. همان یک جمله بود که در هم و نامفهوم، پس و پیش، دور و نزدیک گوش‌هایم را پر کرد. در را باز کرد و خودش را کنارم رساند و نگاهی به چهره‌ام انداخت. - می¬خوای حرف بزنی؟ فکم منقبض شد و سرم را منفی تکان دادم. دلم تنهایی می‌خواست. بودن با آدم‌هایی که دوستم دارند برایم سخت بود. من هر که را دوست داشتم از دست داده بودم. هر که با من مانده، صدمه دیده بود. به هر که اعتماد کردم خنجر شده بود. دیر زخم¬هایم خوب خواهد شد. دیر اعتمادم برخواهد گشت. نگاهم به آسفالت‌های زمین بود و قدم¬هایم را نگاه می¬کردم. - خسته شدم سهیل. از فکر بیرون آمدم و به اویی که نفس‌نفس می¬زد، چشم دوختم. - نیم ساعته دارم پا به پات میام. خسته شدم خب... یه نگاه به این‌جا بنداز! می‌دونی چه¬قدر تا خونه مونده؟ چشم چرخاندم و به جاده خیره شدم. یک طرف این جاده دره بود و طرف دیگرش کوه. صدای هوهوی باد شنیده می‌شد و تنهایی جاده را به رخ می‌کشید. جاده هم تنها بود، مثل من... - حواست کجاست سهیل؟ بشینیم یه¬کم؟
نمایش همه...
نزدیکم آمد و کنار گوشم لب زد: - خدا ازت نگذره. خندیدم که چشم¬غره¬ای رفت و قدم¬هایش را کوتاه برداشت. به سمت¬شان رفتیم و روی مبل نشستیم. - راستش اصلا فکر نمی¬کردم که سهیل بتونه راضیت کنه که بیای این‌جا. دست‌هایم را درون جیب شلوارم فروبردم و پوزخندی به حرف محمود زدم. - ممنون. فکر نمی¬کنم دیگه همچنین جایی بیام. این بار هم به دلايلی اومدم. لبخندی روی لبم نشست و کنارش ایستادم. - در هر صورت خوشحالم کردی که اومدی. صدای محجوبانه‌اش کنار گوشم بلند شد: - بعدا حسابت رو می¬رسم. لب گزیدم و سری به معنای "نه" تکان دادم. - نه داداش من رو عفو کن. دیگه قول، قوله دادی پس پاش واستا. "آهانی" مرموزی گفت و به گل¬های رزی که روی میز چوبی خودنمایی می‌کردند، خیره شد. - والا من که پاش واستادم. امیدوارم وقتی منم شرطم رو گفتم تو هم پاش واستی. لبخندی حواله نگاه آرامش کردم. - زیاد سخت نگیر مشتی. یک ابرویش از حرفم بالا پرید و درحالی¬که سعی داشت خنده‌اش را مهار کند، لب گزید: - همون¬قدر که تو سخت گرفتی باید انتظار سختی باشی. از حرفش خنده ریزی کردم و مشتی به بازویش زدم. - غلط کردم. می¬خوای بی¬خیال شیم؟ منفی سرش را تکان داد و به یوسفی که قلیان می¬کشید، خیره شد. - دیگه دیره. من این‌جا اومدم. با دیدن این‌جا فهمیدم کجا ببرمت. مشکوک نگاهش کردم. - کجا؟ مسجد؟ امامزاده؟ چای پخش کنم؟ حلیم بپزم؟ خندید و پا روی پا انداخت. - به وقتش می¬فهمی. هیچ کدوم از اینایی که گفتی نیست. از قضا کارهاش جور‌جوره، فقط چند تا اسم باید جابه‌جا بشن. از گفته¬هایش هیچ نفهمیدم. گنگ نگاهش کردم که لبخندی به چهره در هم شده‌ام زد. با کوبیده شدن دست محمود سر شانه‌ام هر دو از جا پریدیم و به سمتش برگشتیم. بلند و با خنده گفت: - نشد دیگه! از همین الان پچ‌پچ‌هاتون رو شروع کردید. حینی که چپ¬چپ نگاهش می‌کردم، چینی بین پیشانی‌ام نشاندم: - اشکالی داره از نظرت؟! با لبخند رو به احمد گفتم: - نکنه حرف زدن موقوف شده این‌جا؟ احمد پاهایش را روی مبل دراز کرد و دهانه قلیان را از درون دهان یوسف بیرون کشید و با لباس خشکش کرد و به لب نزدیک کرد. - راحت باش داشی. به لبخندی قناعت کردم و لب زدم: - خوبه. تقریبا نیم ساعت گذشته بود و محمد دست زیر چانه گذاشته بود. گاهی هم در بحث با ما شرکت می‌کرد و خودی نشان می‌داد. محمود نگاهش جدی شده بود و بیانگر هیچ چیز. توقع داشت محمد را مجبور به کارهایی که می‌کنیم، کنم، اما شرط من و او فقط بر سر نشان دادن مکان¬¬مان بود. - می¬دیش به من؟ با تعجب نگاهش کردم که چشمکی زد. - تنها خلاف منه. نیمچه لبخندی روی لبم نشست که احمد با چشمانی قرمز شده نی قلیان را به طرف او گرفت. محمود جامش را روی میز کوبید و با لحن کش¬داری گفت: - اولالا. پس اون¬قدرا هم پاستوریزه نیستی! محمد پشت چشمی برای محمود نازک و دهانه قلیان را به لبش نزدیک کرد. - دیگه چه کنیم بد عادت¬مون کردن و هر کار هم بکنم نمی¬تونم ترکش کنم. تنها خلاف منه.
نمایش همه...
بچه¬های محل دزدن عشق منو می¬دزدن عشق منو می¬دزدن احمد مثل فنر کمرش را لرزاند و به یوسف کوبید که یوسف کمرش را گرفت و با حالت مسخره‌ای نگاهش کرد. محمد از دیدن صحنه مقابلش، با تعجب گفت: - اینا دیوونن. مات و مبهوت به صحنه رقص¬شان نگاه کرد و من بی¬حس گفتم: - رد دادن. اشک توی چشمان همگان جمع شده و احمد خودش را در آغوش تک¬تک بچه¬ها می‌انداخت و وقتی جلوی یوسف قرارگرفت، سینه¬هایش را به شکل مضحکی لرزاند و بعد مثل فیلم¬های کلیشه، خودش را در آغوش یوسف پرت کرد و باعث شد شلیک خنده بچه¬ها تمام خانه را بردارد. وضعیت وقتی داغان‌تر شد که یوسف با این‌که از خنده قرمز شده بود، کمر احمد را محکم نگه داشت و عاشقانه نگاهش کرد. احمد با وضعیت اسفباری خودش را روی دست¬های یوسف تکان داد و آن¬قدر این صحنه مسخره بود که باعث شد به خنده بیفتم. محمد با خنده گفت: - این‌جا کجاست دیگه!؟ محمود خودش را کنار محمد رساند و با پوزخند نگاهش کرد. - برای ما بهشته اما برای امثال شما جهنمه. لحظه¬ای اخم¬های محمد در هم شد اما هیچ نگفت. بچه¬ها از شدت خنده سرخ شده بودند. احمد دست دور گردن یوسف انداخت که محمود تنه‌ای به محمد زد و به طرف بچه¬ها رفت. همگی دور هم جمع و یک حلقه تشکیل دادند و همگام با آهنگ، پاهای¬شان را بلند کرده و مانند رقص مازندرانی به زمین کوبیدند و یک صدا فریاد زدند: - پنجه رو وقتی که وا می‌کنی به هر طرف نگاه نگاه می‌کنی پنجه رو وقتی که وا می‌کنی این¬ور و اون¬ورو نگاه می‌کنی از این کوچه تا اون کوچه می¬دونند که با نگات منو صدا می‌کنی که با نگات منو صدا می‌کنی پنج گنده¬بک، کنار هم ایستاده بودند و محکم پاهای¬شان را به زمین می¬کوبیدند و مسخره¬بازی درمی¬آوردند. یوسف وسط جمع قرارگرفت و مانند شالیزارها که برنج می¬کارند دستش را بالا برد و دوباره پایین آورد و سینه‌هایش را لرزاند. لوده¬ترین اتفاق ممکن وقتی رخ داد که احمد از بین جمعیت خارج شد و وسط حلقه قرار گرفت و مثل غشی¬ها خودش را به زمین کوبید و مانند کسی که تشنج کرده باشد، خودش را روی زمین لرزاند. صدای خنده، کرکننده شد. لبخندم را کنترل کرده و به سمت سیستم صوتی رفتم و در یک حرکت خاموشش کردم. خاموشی که در سالن حکمفرما شد، همگی به سمت من چرخیدند و وقتی چشم¬شان به من و محمد افتاد، مات و مبهوت نگاهم کردند. با طعنه لب زدم: - ماموریت انجام شد برادران. این شما و این محمد. محمد لب گزید. یوسف از روی زمین بلند شد و تک سرفه‌ای کرد. باجدیت نگاه‌مان کرد. - یاران اسلام، اجرکم عندالله. بریم سراغ ختم انعامی که گفته بودیم. احمد داداش شما شروع کن بقیه فیض ببرن و مجلس منور بشه. - جمیعا صلوات. به طرز مسخره و با صدای بلندی صلوات فرستادند. احمد به سمت محمد آمد و با خنده به مبل اشاره کرد. - افتخار که می¬دید برادر؟ اخمی کرده و گفتم: - مرض، نیشت رو ببند. احمد به نشانه تسلیم دستانش را بالا برد و ساکت شد اما بقیه لبخند آرامی به لب داشتند و این لبخند نوای توفان می¬داد. چشم از بقیه گرفته و به اویی که با لبخند خاصی نگاهم می¬کرد، دوختم. - بشینیم؟
نمایش همه...