cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون

خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون @aryanmanesh98

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
39 035
مشترکین
-16724 ساعت
-4237 روز
-1 56230 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
پارت جدید👆👆👆👆 کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با  200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁  بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان  میتونن بیان vip 6037701508602353 فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے ❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇 @atreaghshteadmin
8990Loading...
02
‍ ‍ ‍ -حالا چرا اسم بیمارستانو میذارن رستا؟ -چند روز پیش دفتر رئیس بودم این یارو سرمایه گذار اونجا بود. سر اسم بحثشون شد، طرف گفت اگه قراره اسم اینجا رستا نباشه شراکتشو به هم میزنه تِی رو محکم روی زمین کشیدم و بی‌اراده آه بلندی از دهنم بیرون رفت دخترکمو به زور پیش زن صابخونه گذاشتم تا بتونم چند ساعتی بیام نظافت و یه پولی بگیرم کارگرای شرکت حسابی مشغول حرف زدن بودن دوباره یکیشون گفت: خب بازم دلیلشو نگفتی! اون یکی آرومتر پچ زد: میگفت اسم دخترش رستا بوده ولی مرده... اینجا رو به یاد اون ساخته تیره ی کمرم تیر کشید و درد وحشتناکی توی شکمم پیچید. این فقط یه تشابه اسمیه...هوایی نشو احمق... سطل آب از دستم رها شد و صدای بلندی داد که سرکارگر داد زد: هوی حواست کجاست زنیکه؟ خماری یا نئشه؟ جمع کن برگرد شرکت دستمو روی شکمم فشردم و با درد تی رو برداشتم تند گفتم: ب... ببخشید... حواسم پرت شد... الان تمیز میکنم -جل و پلاستو جمع کن و بزن به چاک الان دکتر میاد با صدای بلند و محکمی سر همه به سمتش چرخید -چه خبره اونجا؟ سرکارگر سریع جواب داد: ببخشید آقای دکتر. چیزی نیست یکی از کارگرا حالش خوب نیست دارم ردش میکنم بره... مرد جوون جلو اومد و توی یه قدمیم ایستاد نفسم در نمیومد -منو نگاه کن دختر تی رو محکم بین دستام فشردم و به سختی سر بلند کردم پرسید: تو چند سالته؟ واسه شرکت چقدر کار میکنی تا چندرغاز بهت بدن؟ صدای زیرلبی یکی از کارگرا رو شنیدم -لال نشو دختر... وضعیتتو به دکتر بگو کمکت میکنه دوباره سر پایین انداختم و گفتم: ۱۸سال... -مجردی یا متاهل؟ قبل از این که حرف بزنم، سر کارگر فوضول تند گفت: مجرده آقا. یه بچه کوچیک داره... شوهر نامرد طلاقش داده و ولشون کرده به امون خدا. کس و کار نداره اگه زیر پر و بالشو بگیرید و یه کار درست درمون بهش بدید تا عمر داره کنیزیتونو میکنه... مرد جوون دستشو به علامت سکوت بلند کرد و منو مخاطب قرار داد: چشمای به این قشنگی داری...زبون نداری واسه حرف زدن؟ لبمو گزیدم و آروم گفتم: آقا... من... یه دختر کوچیک دارم... بخاطر اون... حاضرم هر کاری بکنم نگاهشو توی سالن بیمارستان چرخوند چند روز دیگه افتتاحیه بود و واسه همین بیشتر نیروهای نظافتی شرکت اینجا بود واسه تمیز کاری تشر زد: به کارتون برسید...این طبقه باید تا شب تموم بشه نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد: بریم بالا تو اتاق من صحبت کنیم تمام وجودم فریاد میزد که همین الان اینجا رو ترک کنم و پناه ببرم به دخترکم... رستای من توی خونه منتظر بود بغلش کنم و بهش شیر بدم فقط یه دلیل داشتم.... همون رستا! دیگه نمیتونستم بیشتر از این گرسنه و بیمار نگهش دارم میدونستم این دکتر جوون و خوشتیپ ممکنه هر پیشنهاد کثافتی بهم بده ولی دیگه مهم نبود! ابروی من رفته... امیرحسین از خونه‌ی پر از عشقمون پرتم کرد بیرون و حاج بابا طردم کرد... فقط بخاطر تهمتی که نتونستم ثابتش کنم! دیگه نمی‌خواستم آبروداری کنم هرزه میشدم و هرزگی واقعی رو نشونشون میدادم من؛ ته تغاریِ عزیز حاج رسول و عروس حاج احمد یزدانی... دیگه به ته خط رسیده بودم هنوز درد زایمانِ وحشتناکم توی تنم می‌پیچید و من مجبور بودم کلفتی کنم به خودم که اومدم وسط اتاق ایستاده بودم و دکتر رو به روم دست زیر چونم گذاشت و آروم گفت : رنگ به رو نداری! سری تکون دادم و گفتم : مهم نیست... حرفتونو بزنین -من یه اشپز میخوام واسه خونه. جای خوابم بهت میدم، سرپرستی دخترت با من! زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم دورم چرخید و پرسید: چرا جدا شدی از شوهرت؟ سر پایین انداختم و گفتم: هنوز نمیدونم... به من تهمت زد... گفت خیانت کردم... کتکم زد... باردار بودم... دکترا فکر کردن بچه مُرده... همونجا طلاقم داد. ولی بچه‌ام زنده بود... از یادآوری روزای جهنمی پاهام شروع کرد به لرزیدن و قبل از سقوطم، محکم منو نگه داشت حمله ی عصبی دوباره داشت شروع میشد دستشو روی کمرم کشید و آروم گفت: ششش آروم باش... این یه پنیک ساده اس... منو نشناختی شادی؟ روزی که خبر بارداریتو دادی و امیرحسین بدجور زده بودت... فردین تو رو آورد بیمارستان پیش من بهت زده نگاهش کردم -حتی با اون همه کبودی عین پنجه آفتاب بودی. گفتم حیف این دختر واسه امیر... حالا امروز... باور نمیکنم دیدمت در اتاق باز شد و صدایی که به گوشم رسید، خودِ ناقوس مرگ بود -اینجایی شهراد؟دوساعته پایین منتظرم... نمیدونستم دوست دخترت اینجاست خودش بود... امیرِ نامردِ من... کابوس شبانه روزم... قسم خورده بود اگه پیدام کنه منو می‌کشه... -اره؛ دوست دخترمه! میخواستم زودتر بهت نشونش بدم... https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8 https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8 https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8
1 0544Loading...
03
#پارت_۱۲۰ همینجوری که نوک سینم رو میک می‌زد دستش رو بین پام برد و شروع به مالیدن کرد که با صدای نق سمانه هردوتامون تکون سختی خوردیم و توی همون پوزیشن خشکمون زد! اول یه نق ریز و بعد قلت زد.‌ ماهم همین طوری مونده بودیم به خیال اینکه الان خوابش می‌بره. ولی کم‌کم نق زدناش تبدیل به گریه شد. انقدر قلت زد تا سرش سمت ما اومد و با دیدن من گریه‌ش بلند‌تر شد. نمی‌فهمیدم چرا اما این دختر همین یه روزه عجیب مهرش به دام افتاده بود. توماج پوفی‌ کشید و از پشتم بیرون اومد. _ برو بگیرش همینجوری لخت خودمو جلوتر کشیدم و سمانه رو توی بغلم کشیدم که بی‌قرار دستش رو روی سینم گذاشت و خودشو سمتم سوق داد تا بتونه سینمو به دهن بگیره. مک می‌زد و ملچ و مولوچ می‌کرد. انگار نه انگار که سینه من شیر نداره... ولی از چشمای بازش معلوم بود که قرار نیست دوباره بخوابه... _پــــدرســـگ! باید همش برینه تو عیـــش و نوشمـــون... یک لحظه از حرفش خنده‌ام گرفت. ولی می‌دونستم خندیدن من یعنی خراب شدن عصبانیتش و برای همین سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بی سر و صدا کارمو بکنم... چند دقیقه گذشت ولی انگار سمانه واقعاً خوابش پریده بود و تازه دلش بازی می‌خواست. توماج پوفی کشید و شونم رو به سمت پایین هل داد تا یه جورایی روی سمانه سایه بندازم و بهش دید نداشته باشه.‌ _مراقب باش بچه اینورو نبینه بزار کارمو بکنم. یک لحظه انگار یه چیزی از دلم هری ریخت پایین... سینم دست سمانه بود و این‌بار بهراد بود که خودش رو به من می‌مالید و می‌خواست خودش رو داخل بفرسته. کمی از کلفتش رو داخل فرستاد که ناخودآگاه ناله‌ای کردم و گوشه بالشت رو توی مشتم گرفتم. سمانه با صدای من چشمای گنده‌ش رو بالا اورد و همینجوری که میک می‌زد نگاهم کرد. توماج ذره ذره داخل فرستاد و گردنم رو بوسید و دم گوشم پچ زد: _ لعنت بهت لاکردار انقدر تنگی که داره منفجر میشه! انگار نه انگار خریدمت و ازون جنده خونه اومدی... انگار دیگه نتونست تحمل کنه که یهو تا آخر خودش رو داخلم.... https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk دوقلوهای مزاحم نوبتی وسط عشق و حالشون پارازیت میندازن و مجبورن....💦🫠😂 https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk پرمخاطب‌ترین رمان صحنـــه‌دار سال که هـــرجایــی درز نکرده❌⚠️🔞
5462Loading...
04
#پارت_۲۸۰ کوله مدرسمو انداخت تو بغل راننده پسرش ثریا:این چند روزم لطف کردم که نگهش داشتم گنداتو همیشه من باید جمع کنم؟قاضی که اینو بست به ریشت حداقل قبل اینکه عروس خونه‌ات کنی ببرش دکتر معاینه کنه پرده مرده داشته باشه... نگاه پر از انزجاری حواله‌ام کرد ثریا:البته دختر پاک و باکره که دل نمیکنه همچین جاهایی بره... از خجالت و شرم سرمو پایین انداختم،بیچاره وار به دیوار تکیه دادم رسماً بدبخت شده بودم وقتی پدر خودم منو پس زده چه انتظاری از دیگرون داشتم‌؟ صدای پاشنه کفشاش بهم فهموند رفته... خیره موزاییک کف محضر بودم که دو جفت کفش مشکی براق مقابل دیدم ظاهر شد خودش بود‌‌‌... کاش اون روز غرورم طغیان نکرده بود کاش به حرف سما گوش نداده بودم تا از روی یه کراش بچگانه و احمقانه پا بزارم تو اون خراب شده...هنوزم با یادآوری اون لحظه ها تنم یخ میزنه... من هنوز دبیرستانو تموم نکرده بودم وقت ازدواجم بود؟ اونم با مردی که پانزده سال از خودم بزرگتر بود تو دریایی که من ماهی بی عرضه و کوچیکی بودم اون نهنگ محسوب میشد... اون منو درسته می بلعید بی رحم بود و بداخلاق...نامرد بود... رادان:سرتو بالا بگیر مصیبت... قطره اشکی از چشمم چکید بابا همیشه از گل نازک‌تر بهم نگفته بود البته قبل این ماجرا... سرمو بلند کردم نگاهم روی چهره خشنش که از نظر سما جذاب بود و دخترکش نشست... نگاهش برای چند ثانیه رو گونه سرخم که اثر دست بابا بود نشست و اخماش بیشتر تو هم شد... ازش میترسیدم راننده‌اش پشت سرش ظاهر شد... از راه مدرسه رفته بودم به اون مهمونی کذایی و هنوز فرم مدرسه تنم بود... رادان:باید باهات چیکار کنم؟ آب دهنمو قورت دادم من الان یه بی آبرو بی کس حساب میشدم جایی رو نداشتم برم...بابا فقط رضایت داد زن این مرد بشم تا بیشتر از این آبروش ریخته نشه و بعد رفته بود... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk بعد از یک ماه به خونه برگشته بود البته به زندان من برای سر زدن به زندانیش... میدونستم این مدت با کی بوده... البته که اون زنشو از همه قایم می‌کنه تا فرصت هاشو از دست نده... اسمش بیتا بود دوست دختر شوهرم رو میگم... ولی سرنوشت من چی میشد پس باید می نشستم تا اون زندگیشو بکنه؟ نه اینبار دیگه کوتاه نمی اومدم... #ازدواج_اجباری #اروتیک🔞🔥 #مافیایی https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
8673Loading...
05
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
4720Loading...
06
......
9223Loading...
07
پارت جدید👆👆👆👆 کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با  200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁  بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان  میتونن بیان vip 6037701508602353 فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے ❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇 @atreaghshteadmin
1 2670Loading...
08
Media files
3511Loading...
09
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
6271Loading...
10
- حموم رفتن با زنی که پریوده درست نیست آقای محترم🛀🩸 میلاد خنده ی عصبی کرد و به دکتری که بالا سر من بود با خشم گفت: - خانم دکتر به شما چه که من با زنم حموم میرم یا نمیرم؟ هااان؟ زنمه خانممم! خانم دکتر همینطور که سعی داشت سرم من رو وصل کنه با صدای آرومی به من گفت: - یعنی خدا بهت رحم کنه فقط! با این حال پردت تا الان آسیب ندیده باشه باید خداتو شکر کنی... از درد گریه امونم نمیده حرف بزنم که دوباره صدای میلاد میاد: - قربونه اون چشمای اشکیت بشم من خانومه قشنگم! درد داری تاج سرم؟! الان خوب میشی یکم تحمل کن زندگیم. آخی پر از درد میگم که یهو با خیس شدنه بین پام... - آقای محترم برید بیرون رحم همسرتون خون ریزی داخلی کرده... https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0
4231Loading...
11
دختری که به دنیای ماوراء دزدیده شده و اونجا جذب مرد قدرتمندی میشه که تو عمارت خاندان سلطنتی نگهش داشته ولی دلیلشو بهش نمیگه ... با احساس حضور شخصی سربلندکردم. در اولین نگاە مرد قد بلندی کە در قسمت ورودی دفتر ایستادە بود را دیدم. بە خودم آمدم دیدم مقابل میزم ایستادە است. فاصلەی در ورودی تا میز من زیاد بود و یک شخص عادی نمی توانست آنقدر سریع باشد پس قطعا او یک انسان نبود. بە چشمان مرد مقابلم زل زدم. خم شد و دستش را روی میزم ستون کرد. _ زیباتر از زمانی که دیدمت به نظر میای میستی! _ اممم ... ما همدیگه رو میشناسیم؟ پوزخند جذابی زد که دهانم را خشک کرد. این مرد جذاب بود! احساس کردم برای لحظه ای در نگاهش حس آشنایی دیدم.... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 _اینجایی؟ همان پسری  را دیدم که من را دزدیده بود. -اومده بودم ببینم حالت خوبه. +من چجوری اومدم اینجا؟ من کجام؟ با شیطنت جلو آمد و سوالاتم را نادیده گرفت. _ سه روز بیهوش بودی.متاسفم. من نمیخواستم بهت صدمه بزنم. https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 ⚜مجموعه رمان سرزمین پری ها⚜ نویسنده : کیابیگی ❌۳جلد کامل بدون حذفیات❌
5237Loading...
12
صدام می‌زد «جوجه‌اردک زشت» و نمی‌دونست قلبم براش می‌تپه… من قاتی اون یکی نوه‌های قشنگِ عمارتِ شاه‌بابا، هیچ‌وقت به چشم امیرپارسا نمی‌اومدم. هرچی بزرگ‌تر شدم، بهم بی‌توجه‌تر شد! وقتی برای دوره‌ی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانه‌روز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم می‌خواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه. چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذاب‌تر و سرسخت‌تر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همه‌ی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار می‌کرد🫠 اسم هر دختری می‌اووردن می‌گفت نه! کم‌کم شایعات زیاد شد. مردم می‌گفتن تو آمریکا با زن دیگه‌ای بوده. شاه‌بابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیه‌ام که شده فورا با دخترخاله‌م ازدواج کنه! 💔 شبی که تو اتاقم گریه می‌کردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره‌ و پیام داد: «چه‌جوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجه‌اردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناه‌خانم؟» https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk ❌عاشقانه‌ای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابل‌پیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
6752Loading...
13
پارت جدید👆👆👆👆 کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با  200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁  بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان  میتونن بیان vip 6037701508602353 فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے ❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇 @atreaghshteadmin
5840Loading...
14
Media files
3420Loading...
15
آخرین بازمانده ی نسل جادوگر ها که مخفیانه در حال امتحان جادوی سیاهه، مچش توسط پادشاه جذاب و خشن گرفته میشه که اونو مجبور میکنه براش ... به وضوح ترس و لرزشش را احساس می کردم و برای دیدن آن، به قدرت های جادویی ام نیازی نداشتم. قیچی را از پاکت باز نشده اش، بیرون آوردم و به سمتش هل دادم تا طره ای از موهایش را ببرد. سعی کردم برای آن که بخش های بعدی کار، او را بیشتر از این وحشت زده نکند، با او حرف بزنم. _ اولین بارته میای اینجا؟ موهای بریده شده را برداشتم و انتهای بخشی از آن ها را با چسب به سر عروسک چسباندم. + بله. با دوستام اومدم. ابرویی بالا انداختم و دسته ای از موها را جدا کردم. _ فکرکنم شما تبدیل به مشتری های ثابت ما بشید. +بله، این موضوع برای من مهمه ... حس میکنم که ...ارزش امتحان کردن رو داشته باشه. استفاده از▪️ جادوی سیاه ▪️برای رسیدن به ... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 🔱مجموعه سرزمین پری ها🔱 نویسنده : کیابیگی سه جلد کامل در کانال
1881Loading...
16
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
4310Loading...
17
#پارت۲۵۶ _ رو بدنِ زنتون آثارِ تجاوز وجود داره. چند ساعت خونریزی داشتن. چیزی که مشخصه اینه که ایشون توسط چند مرد به اجبار لمس شدن و … رگ شقیقه‌ی امیرپارسا داشت منفجر می‌شد. قلبش یک‌پارچه آتش بود و نفس نداشت. داشت می‌مرد از این شکنجه‌ی روحی! دکتر مکثی کرد تا به مردِ مقابلش زمان بدهد. متأثر گفت: _ از این‌جا به بعد تصمیم با شماست که بخواید کنارشون بمونید یا … امیرپارسا با اخمی وحشتناک، فوری حرف زن را قطع کرد: _ «یا»یی وجود نداره!! پناه زن منه! جونِ منه! زندگی منه! نمی‌دانست دختری که داخل اتاق روی تخت بیمارستان با تنی بیمار و رنج‌کشیده افتاده، صدایش را می‌شنود. پناه بیش‌تر بغض کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. سِرم به دستش وصل بود و اگر توان داشت دلش می‌خواست همان لحطه برود بیرون و مردِ عاشقش را بغل کند… امیرپارسای بی‌دلش… مجنونش… مجنونی که سال‌ها قربان صدقه‌ی همین موهای طلایی‌اش رفته بود و به خاطر او با دنیا می‌جنگید. امیرپارسا می‌خواست وارد اتاق شود که این‌بار هلن‌بانو جلویش را گرفت. چادرش را جمع کرد و دستش را گذاشت روی چهارچوب اتاق بیمارستان تا مانع رفتن او پیش پناه شود: _ عکسش همه‌جا پخش شده! کل محل دارن از عروسِ بی‌آبروشده‌ی ما حرف می‌زنن! سی و پنج سال با عزت تو این شهر زندگی کردی. نگو که می‌خوای نگهش داری شازده؟ امیرپارسا خط و نشان کشید: _ اگه یه کلمه از این حرفا رو جلوی پناه بزنید… _ نذاشتن لباس تو‌ تنش بمونه!! تو مهمونی بوده!! حیثیت نذاشته برامون! الان… _ مااادر!! بسههه! دست نازلی‌رم بگیر و از این‌جا برو! نذار بهت بی احترامی کنم! من زنمو تنها نمی‌ذارم! پشتشم! عاشقشم! خشم و بغض و دردی کمرشکن در صدایش حس می‌شد. پناه ملافه‌ی سفید را روی سر کشید و بغضش با صدا شکست. نازلی به تخت نزدیک شد. مثلا آمده بود مراقبش باشد! _ می‌بینی باعث بدبختی امیری؟ چرا ولش نمی‌کنی؟؟ چرا از زندگیش نمی‌ری که راحت شه؟؟ آبروش رفته! آبروی دایی رفته! همه رو بدبخت کردی پناه. به خاطر امیر برو! اگه واقعا عاشقشی برو! برنگرد به اون خونه. قلب پناه بیش‌تر شکست. هق می‌زد. لابد برود که او بماند کنار امیرش… نازلی از بچگی عاشق امیرپارسا بود! این را همه می‌دانستند. بعد عقدشان، یک هفته مریض شد. این را هم همه فهمیدن که از عشق امیرپارسا بیمار شده بود… امیرپارسا وارد اتاق شد و به محض دیدن گریه‌ی پناه، قدم تند کرد سمتش. ملافه را کنار زد و صورت پناه را گرفت: _ چی شده عزیزم؟ درد داری؟ خدا می‌دانست ته قلب خودش چه اتشی افتاده بود. _ نه… امیر؟… _ جانِ امیر؟ _ کاش من می‌مردم. لبه‌ی تخت نشست. موهای دخترک را نوازش کرد… سرش را… عمر و جانش بود پناه. عصبانی غرید: _ ششش… می‌خوای منو بکشی با این حرفا؟ و تنِ شکسته‌ی او را بغل کرد. چشم‌هایش تر بود. خدا داشت امتحانش می‌کرد… خدا داشت با عشق این دختر و غیرت و غرورش، امتحانش می‌کرد… پناه تصمیمش را گرفته بود. باید می‌رفت. باید این مرد را با همه‌ی عشقی که بهش داشت تنها می‌گذاشت تا خوشبخت شود. می‌رفت یک جای دور… یک شهر دور… اصلا یک کشور دیگر… ولی نمی‌دانست چه طوفانی در انتظارش است… نمی‌دانست حامله است؛ از خودِ امیرپارسا… https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 سه سال بعد _ یه دختری اومده گالری، می‌خواد آقا رو ببینه. _ امشب عروسی آقاست. سرشون شلوغه. اگر مشتریه بگید بعدا بیاد. _ می‌گن مشتری نیستن! آشنان. بچه کنارشونه. کارشون مهمه… به آقا بگید «گل طلایی». امیرپارسا مقابل آینه داشت کراواتش را می‌بست. در فکر بود. فکر دختری که سه سال پیش گمش کرد و زمین و زمان را هم به هم ریخت، پیدایش نشد. دختری که حتی یک شب بدون عشق او، بدون فکر به خاطراتش نخوابید… _ گل طلایی؟ امیرپارسا تا این را شنید، قلبش ایستاد. چرخید سمت رحمانی و میز تلفن. _ آقا می‌گن یکی اومده گالری دیدنتون. گویا آشناست. کارشن واجبه… گفتن نشون به نشون «گل طلایی»! امیرپارسا نفهمید با چه حالی قدم تند کرد سمت میز تلفن. بعد سوییچ را برداشت و دوید سمت حیاط… ❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌ قسمت بعدی پسره بعد سه سال دختره رو می‌بینه و به خاطر عشق اولش، جشن عروسی رو به هم می‌زنه، ولی….😭😰 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
4733Loading...
18
❌❌❌❌❌❌❌❌ ولم کن عوضی تو یه قاتل دیوونه ای که به پدر و مادر خودتم رحم نکردی... خنده ی عصبی میکنه و بازوم رو محکم فشار میده که از دردش ناله ی بلندی میکنم... یه بار دیگه این حرفو تکرار کنی یلدا... نزاشتم حرفش تموم بشه و گفتم تو دیوونه ای... با عصبانیت هولم داد که سرم به دیوار برخورد کرد و...🔥 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 بگردم برای دل دخترک داستانمون🥹
1800Loading...
19
پارت جدید👆👆👆👆 کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با  200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁  بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان  میتونن بیان vip 6037701508602353 فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے ❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇 @atreaghshteadmin
5340Loading...
20
Media files
8170Loading...
21
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
7240Loading...
22
🕯⚜ پسری از خاندان سلطنتی که پا به پای کنجکاوی های دخترک پیش می رود و سرنوشت آن دو ... کنار باغچە دراز کشیدە بودیم و مرا با لطافت نوازش می کرد، مثل خواب هایم.  گل زیبایی را در گیرە ای کە قسمتی از موهایم را  جمع کردە بود،فرو کرد.  بە عقب برگشتم. لبخند دلفریبی بە من زد.  او پاداش تمام ناراحتی ها، شب بیداری ها و لحظات تلخ زندگی ام بود. ژانر: عاشقانه،تخیلی،بزرگسال،معمایی https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 رمان به صورت کامل در : @kabnovels @kabnovels
3242Loading...
23
‌🔥مامانت بهت یاد نداده چطوری از شوهرت تمکین کنی؟! ترسیده خیره به مرد روبه رویم میشوم که با عربده ایی که میکشد کل خانه به لرزه می افتد: - انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری هرزه! مانند جلاد ها شده بود و صدای هق هقه من را نمیشنید کمربندش را از کمرش در آورد که با گریه نالیدم: - میلاد غلط کردم....بخدا یاد میگیرم....آخ.... با ضربه ایی که به دستم خورد جیغی از درد کشیدم و دستهایم را محافظ صورتم قرار دادم تا کمربندش به صورتم آسیب نزند. - نزن....دردم...میاد...میلاد... آنقدر با کمربندش به تن و بدنم کوبید که خودش خسته شد و من مانند یک مرده گوشه ی اتاق افتاده بودم و جانی دیگر در من نمانده بود... - یلدا... میخواستم بگویم جانِ یلدا اما این روزها آنقدر تنفر برانگیز شده بود که دیگر میخواستم از زندگی ام برود... - نمیخواستم بزنمت دسته خودم نیست یهویی وحشی میشم! سرفه ایی کردم که خون از دهنم جاری شد و میلاد با دیدن این صحنه ترسیده به سمتم آمد: - یلدا جانم خوبی؟ تاج سرم بخشید گوه خوردم دیگه نمیزنمت! نفسم دیگر بالا نمی آمد گویی دیگر زندگی برایم پایان یافته بود.... - م...میلاد.... - حرف نزن حرففففففف نزننننن یلدا زنگ میزنم آمبولانس.... هول زده تلفن را برداشت و شماره ایی را گرفت: - همسرمه آقا داره خون بالا میاره... نمیدانم پشت خط آن یک نفر چه گفت که خشمگین فریاد کشید: - حرومزاده میگم داره خون بالا میاره تو داری از من بیست سوالی میپرسی؟! - به ولای علی یکم دیگه اینجا نباشید بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم! آدرس را  گفت و تلفن را بر روی زمین کوبید، دیوانه وار در خانه قدم میزد و بر خودش لعنت میفرستاد.... دیگر چشمانم را نمی‌توانستم باز نگه دارم... - یلداااا.... یلداااااااااا صداهای اطرافم کمو کمتر شده بود که صدای آمبولانس آمد و..... https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 رمانی متفاوت که همه را به وجد می آورد👌🔥
3281Loading...
24
_ جوجه‌شهریِ ناناز، این ‌ادا‌ها رو شبا واس شوهرت دربیار نه ما! شنیدم آقاتون دُم‌کلفته! کجاست که از زندون در نیووردتت؟ نکنه ولت کرده دیگه نمی‌خوادت؟ زانوهایم را بیشتر در بغل جمع کردم. حال حرف زدن نداشتم. هنوز باورم نمی‌شد کارم به این‌جا کشیده… گوشه‌ی بند نشسته و آن‌قدر گریه کرده بودم که چشم‌هایم شده بود دو کاسه‌ی خون. زن دیگر که هیکل درشتی داشت گفت: _ شنیدم قهرمان تیم ملی تکواندو بودی! عروس یه خاندان پولدار و سیاست مدار؟ راسته؟… شوهرت دیگه عمرا دنبالت نمیاد. مادرشوهرتو رو به کشتن دادی. کدوم مردی با قاتل مادرش رو یه تخت می‌خوابه؟؟ قطره‌ی دیگری از چشمم پایین افتاد. راست بود. از عرش به فرش افتاده بودم… _ من کسی رو نکشتم. فاطی تمسخر آمیز قهقهه زد و کتری آب جوش را روی میز وسط اتاق گذاشت. _ اگه نکشته بودی که این‌جا نبودی، چِش‌آبی! قیافتم شبیه خارجیاست! امیرپارسا هروقت موهای طلایی‌ام را می‌بوسید می‌گفت عاشقشان است. دلم برایش تنگ بود… یک ماه از ندیدنش می‌گذشت… هرگز به ملاقاتم نیامد… هیچ‌کس نیامد… _ عکس شوهرشو دیدم. بد لقمه ایه. خوش قد و بالا و کراواتی. اوووف! شنیدم مادرشوهرشو کشته. دوباره قلبم شکست. لرزیدم: _ من نکشتم. بقیه خندیدند. کبرا گفت: _ شوهرت بی زن نمیمونه. هرکی بیاد تو بند، جاش بیرون زود پُر می‌شه. امیرپارسا بود اسمش؟؟؟ جووون بابا! _ خفه شو! یک‌دفعه قیامت شد. حمله کرد سمتم. بقیه‌ هم طرف او بودند. کتکم زدند. نفهمیدم چه شد. تعدادشان زیاد بود. خون از دماغم می‌ریخت. سرباز خانمی وارد بند شد. محکم گفت: _ جواهریان، بیا بیرون ‌ملاقاتی داری! شوهرت اومده. شوکه شدم. تپش قلب گرفتم. از خوشحالی نمی‌دانستم چه کنم. گریه‌ام گرفت. امکان داشت واقعا امیر باشد؟ فاطی با لحن چندشش گفت: _ الان که وقت ملاقات نیست. اوووو! انگار راست‌راستکی شوهرت خیلی خاطرتو ‌می‌خواد! چادر رنگی انداختم روی سرم. دقایقی بعد دست‌بند به دست نشستم مقابلش. عصبانی بود. از چشم‌هایش خون می‌چکید. زل زدم به صورتش… به ته‌ریش‌هایش… به چشم‌ها و لب‌هایش… دلم لک زده بود برای آن بوسه‌های داغش… اخمش غلیظ‌تر شد. غرید: _ صورت چی شده؟ این‌جا اذیتت می‌کنن؟ می‌دم پدرشونو دربیارن! سرم را پایین انداختم و هق زدم. _ نه، چیزی نیست… دستش را جلو آورد. به زیر چشمم کشید: _ هم‌بندیات بودن؟ بیچاره‌شون می‌کنم. لبخند خیسی زدم… پر از بغض! پر از عشق… مثل بچگی‌ها پشتم بود. حامی‌ام بودم… دستم را گرفت و اخم‌آلود فشرد: _ چوب حراج زدی به زندگی و آبروم… ولی زنم بودی! دوستت داشتم… _ داشتی؟ دیگه نداری؟ _ نمی‌ذارم این‌جا اذیتت کنن… عمر و جون من بودی پناه. _ بودم؟ دیگه نیستم؟ _ هلن‌بانو داره می‌میره… به خاطر تو! کل خونواده رو به هم ریختی! حیثیتمو بردی! تو کشتی منو! برخاست. از کتش گرفتم. چرا به صورتم نگاه نمی‌کرد؟ متنفر بود از من؟ پس چرا بعداز ماه‌ها تا این‌جا آمده بود؟ ناگهان چشمم به حلقه‌اش افتاد: _ این حلقه‌ چیه؟ گریه کردم. هق زدم. جیغ زدم: _ امیر این حلقه چیه؟ رفت سمت در. سربازهای خانم بازویم را گرفتند. من را می‌کشیدند سمت بند و من هنوز نگاهم به عقب بود. به امیرپارسا… هفته‌های بعد، دیگر کسی جرأت نمی‌کرد دست روی من بلند کند. شرایط عوض شد. هوایم را داخل بند داشتند. می‌دانستم کار خودش است… ولی دیگر ندیدمش… دیگر هرگز به ملاقاتم نیامد… من ماندم و کابوس حلقه‌ای که توی انگشتش بود. ندیدمش تا روزی که آزاد شدم و همان لحظه ی اول، ماشین سیاهی مقابل زندان منتظرم بود… ❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌ قسمت بعدی پسره بعد یه سال دختره رو جلوی زندان می‌بینه و عشق اولش و دور از چشم همه می‌بره خونه‌ی خودش، ولی دختر عاشق قصه نمی‌دونه که….😭😰 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
7202Loading...
25
پارت امشب👆
2 4201Loading...
26
#پارت۲۶۹ حتی اگر می‌فهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش می‌مردم برایم مهم نبود. -می‌خوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی. او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظه‌ای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید: -خب؟! توجهی به قلب بی‌قرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم. -مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟! دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیله‌های سیاهش، چشمانم تَر شد. -دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه. نمی‌دانم چه شد که از بستن ساعت صرف‌نظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد. -واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش می‌ری؟! راستش از این اصرار و خودخواهی‌ام خجالت کشیدم و مژه‌هایم به زیر افتاد. -ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما. به سمت میزش رفت و پوشه‌ای را را باز کرد. -دختری که اسمش می‌ره تو شناسنامه‌ی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه! نمی‌دانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم. -عاشقتون می‌شم! آخر من پول می‌خواستم چکار؟ اخلاق هم که نداشت. اما نمی‌دانست جان می‌دهم  برای خلق تنگ و آن گره‌ی بین دو ابرویش. پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد. -زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونه‌م و با کفن سفید خونه‌م و ترک می‌کنه. سر از روی کاغذ‌ها بلند کرد و چشمانش روی مردمک‌های بی‌قرارم ریز شد. -فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست. باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد. -هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمی‌خوام. هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست. -تو خونه‌ی من می‌شوری، می‌پزی بچه‌هام و بزرگ می‌کنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمی‌کنی. نه عشق و نه محبتی. حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر می‌شد؟ -بهتون قول می‌دم که همین بشه. بدون هیچ توقعی. -خوبه! نمی‌دونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزه‌ت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و... اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلام‌های پدر درارش شروع شده بودند. -خواسته‌هام شاید نامعقول باشه. این‌که غیرمستقیم به رابطه اشاره می‌زد، جانم را می‌گرفت. نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم. خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد. -به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت. کف دستش با ضربه‌ی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند. -تمام برگه‌ها رو امضا کن! مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد. -اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی‌. نخونده امضا کن. استامبری مقابلم قرار داد: -و اثر انگشت بزن‌. تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود. از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دست‌خورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش می‌کردم. -من همین‌جا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده. انگشت اشاره‌ام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم. -تموم شد. پوشه را برداشت و پوزخندی زد. -بدبختیِ جدید مبارک. بزاقم را سخت فرو خوردم. مردمک‌هایش، مانند ستاره‌ای در آسمان تاریکِ شب می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد. -برو درسات و بخون و منتظر باش. خواستم آرام از کنارش رد شوم،  اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید. خم شد و کنار گوشم پچ زد: -بله‌ای که می‌دی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر می‌شه. سرش کج و به خدا قسم که لب‌هایش کوتاه نرمه‌ی گوشم را لمس کردند. -یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونه‌ی من اومدن پیدا کن. کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم. -به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمی‌شه. بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد. -امروز و بهت مرخصی می‌دم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم. حتی موفق نشدم قدمی بردارم. دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد. https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 #پارت‌واقعی #ازدواج‌اجباری
6090Loading...
27
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید جاوید :کمتر تکون بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آماندا:جاوید ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... جاوید:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0 ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
1 4041Loading...
28
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
6450Loading...
29
_ یکی یکی دستتونو بکنید تو واژنش صف بکشید لطفا نگران نباشید زمانِ زایمان هرکاری بکنیم پارگی داریم مخصوصا برای ایشون که سنشون کمه و لگن کوچیکه دخترک وحشت زده هق زد درد شکمش کم بود که ماما هم می‌ترساندش یکی از دانشجوهای مامایی پرسید _ استاد اینجور مواقع هیچ راهی جز پارگی نیست؟ _ باید سزارین بشه ، بیمارستانای خصوصی انجام میدن اما اینجا نه چون بودجه ندارن تا آخرین لحظه به هزینه‌ی بیمارستان سزارین انجام نمیدن ماما که برای ضدعفونی دست هایش رفت دانشجوی دیگری با دلسوزی سمتش خم شد و آرام گفت _ شوهرت نمیتونه پولشو بده؟ بدنت نابود میشه دردش وحشتناکه اینجا بیمارستان دولتیه وضع همینه آذین دستش را مقابل دهانش گرفت تا از دردش فریاد نکشد شوهرش؟ شوهرش سهامدار اصلی بیمارستانِ نور بود! بزرگ ترین و مجهزترین بیمارستانِ ایران حالا او کجا بود؟ در جنوبی ترین و ضعیف ترین بیمارستانِ تهران بی توجه میانِ گریه التماس کرد _ توروخدا بهم بی حسی بزنید ، دارم میمیرم ماما وارد اتاق شد با اخم و بی حوصله _ چه بی حسی دخترجون؟ باید جون داشته باشی زور بزنی حس نکنی چطوری میخوای فشار بیاری؟ آذین بی جان پچ زد _ کمرم داره میشکنه _ چندسالته؟ _ شونزده انگار دلِ ماما به رحم آمد که رو به دانشجوها اشاره زد _ بریم زائوی اتاق ۳۳ آموزش این بچست تحمل نداره آذین بغض کرده با تشکر نگاهش کرد که زن صدایش را بالا برد _ زور بزن ، زور بزن خونریزی کنی بیچاره ای دخترک با درد هق زد _ خیلی درد داره _ زور بزن گل دختر یکم ناز و عشوه میومدی شوهرت میفرستاد بیمارستان خصوصی سزارین ریز هق زد ناز و عشوه؟ هیچکس خبر نداشت از زندگیِ فلاکت بار دخترک _ بیرون ایستاده؟ من باهاش حرف بزنم آذین با غم گریه کرد _ نه ... آی خدا مردم ... نیومد باهام کارش تا همینجا بود ... انتقامشو گرفت و بیخیال شد زن از حرف هایش هیچی نمی‌فهمید آذین دوباره از درد فریاد کشید و زن کیف کهنه اش را آورد _ بیا زنگ بزن باهاش حرف بزنم آذین ترسیده هق زد _ منو میکشه _ زنگ نزنی از خونریزی می‌میری! 😭😭😭😭😭😭😭😭قرار بود دختره رو بدونِ عقد حامله کنه تا انتقامِ مرگ خواهرشو بگیره اما....... پارتش کامل موجوده تو کانال🔞 دو پارت بعد👇 با خشم رو به منشی دستور داد _ قراردادای سال دیگه رو با شرکت آرارات لغو کن اگر دلیل پرسیدن بگو دستورِ پیمان خان بوده با خودم تماس بگیرن من سهام نصفِ مراکز خصوصی درمانی رو دارم ، بی خبر از ما حق نداره بیاد این سمت منشی مضطرب جواب داد _ چشم رئیس هم زمان موبایلش به صدا درآمد به شماره نگاه کرد و دندان روی هم فشرد دخترکِ مزاحم تماس را وصل کرد _ چی میگی آذی؟ نگفتم فقط وقتی زنگ بزن که در حال مرگ باشی؟! اونم نه چون نجاتت بدم ، بخاطر اینکه خیالم راحت شه دخترِ توحید رفته پیشِ خواهرِ جوون مرگم! صدای زن غریبه بود _ چی میگی جناب؟ من مامای بیمارستان بعثتم پیمان اخم کرد بیمارستان چرا؟ باز هم موش شدنِ دخترک و مظلوم نمایی هایش؟ با پوزخند سمتِ آسانسور رفت بهش بگید پیمان گفته دیشب اونقدر نزدمت که کارت به بیمارستان بکشه خودشو به موش مردگی نزنه زن بهت زده سکوت کرد و پیمان با بی رحمی ادامه داد _ صدا رو آیفونه؟ میشنوی آذین؟ امشب ولی اصلا رو مودِ خوبی نیستم اصلا هرچی به سالگردِ پروانه نزدیک‌تر میشیم بیشتر دلم میخواد زیر دست و پام لهت کنم تا بیمارستانی واسه خودت مسکن و آرام‌بخش بگیر ، امشب و دووم بیاری! درس خوبی داده بود دلش نمی‌خواست دخترک حس کند با این مظلوم نمایی ها کوتاه می آید خواست تماس را قطع کند که صدای جیغ آذین و بعد جمله ی زن در گوشش پیچید _ من متوجه نمیشم چی میگید آقای محترم خانمتون دارن وضع حمل میکنن لگنشون خیلی برای زایمان طبیعی کوچیکه اگر بودجه‌اشو دارید انتقال بدیم بیمارستان خصوصی برای سزارین وگرنه جونِ مادر و بچه در خطره پیمان پوزخند زد بودجه؟ او نمیدانست بودجه‌ی نیمی از بیمارستان خصوصی های تهران از جیبِ پیمان تامین می‌شود؟ با خباثت پچ زد _ بودجه‌اشو ندارم خانم ، بذارید بمیره! هم خودش ، هم توله‌ی چموشش که زیر مشت و لگد باباش نمرد! آذین دوباره از درد هق زد و پیمان تماس را قطع کرد نمیدانست تا سال ها ، آخرینِ صدایی که از دخترک شنیده همان صدای گریه می‌شود! که پزشکِ زنان دلش می‌سوزد و به هزینه‌ی خودش دخترک را به بیمارستان دیگری منتقل‌ میکند ، مادر و فرزند زنده می‌مانند و بعد از سه سال ورق برمی‌گردد!! که بعد از مرگِ پزشکِ بی کس و کار تمام ارث و میراث به آذین و پسرکوچولویش می‌رسید آذین برمی‌گردد تا پیچک شود به جانِ پدرِ بچه‌اش! https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk https://t.me/+a7cX5OkFKMRmYTdk
1 2227Loading...
30
....
2 58310Loading...
31
......
2 4900Loading...
32
Media files
3430Loading...
33
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
4600Loading...
34
_ردی ! تو به درد من نمیخوری کوچولویی زبونتم درازه بعدی! _  توکه هنوز امتحانم نکردی! چشم روی هم میفشارد _ برو بچه وقت منو نگیر چیتو امتحان کنم؟ دست به دکمه هایش میبرد _تو که هیچیمو ندیدی آخه از کجا میدونی ریزه ام ؟ مرد نیشخند میزند _ چیکار میکنی دیوونه؟ ما دنبال مدلیم نه چیز دیگه! دختر با بالاتنه برهنه روبه رویش می ایستد _ میدونم یه روش خاص برای پسندیدن داری من مشکلی ندارم ! مرد نچی میکند و حرفش را قطع میکند _ نه ممنون ... برو تا نگفتم لخت بندازنت جلو شرکت! به او نگاه میکند هیروان شاه منش صاحب برندی که شنیده بود خودش مدل هایش را قبل از اینکه راهی دبی کند شخصا تست میکند. با مواد هایش در شکمشان ! باید اوراهم قبول میکرد ! ناامید نگاهش میکند _ اگه الان قبولم نکنی به همه دخترای پشت در میگم میخوای باهاشون چیکار کنی!  مرد با تعجب نگاهش میکند او نباید میدانست . هیچکس نباید باخبر میشد. با کدام جرعت اورا تهدید به همچین چیزی میکرد؟ از جا بلند میشود قد دختر  در مقابلش نیم وجب بود _ چی میخوای از من خاله ریزه؟ کی تورو فرستاده؟ دختر با جسارت لب میزند _ میخوام باهات باشم همین! مرد پوزخند بزند _ بعدش؟ _ بعدش گورمو گم میکنم دیگه منو نمیبینی ! سر تکان میدهد از این دختر نمیگذشت به خواسته اش که رساند خلاصش میکرد. _ ده دقه! دربیار اون وامونده رو ! https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk میخوام با من باشی! تو چشماش اینو گفته بود ! باور نمیکرد دختری به سن اون انقدر جسور باشه که این حرفو به یه مرد بزنه!  با بچه ها نمیخوابید میدونست روحش تحمل کارای وحشیانشو نداره اما او اصرار کرده بود این دختر کی بود؟ چی میدونست از هیروان شاه منش؟ شیطان مواد مخدر ایران که دنبال مدل برای جاسازی مواد میگشت!
1812Loading...
35
- یه سکس خوب می‌تونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده. این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه. چشم‌هاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت: - شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمی‌خوره اونی باشه که تو فکر می‌کنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری. با چشم‌های ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد: - آخ سرم. - خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست. با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم: - زیر این میمیرم می‌خوای نظرتو عوض کنی؟ - چیکار می‌کنی خانوم بوق چرا می‌زنی. اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟ نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد می‌زد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت: - طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده. لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم - ببخشید آقا نمی‌دونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون. لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت. - بی‌خیال خانوم الان کارم تموم می‌شه می‌تونین برید. نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و می‌خوند. این پسر دقیقا همونی بود که می‌تونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسره‌ی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمی‌رسه ولم کرده بود. من با این مکانیک تا تهش می‌رفتم تا بسوزه. چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت: - خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمی‌فهمی چه غلطی می‌کنی وای.. پام رو بیرون گذاشتم و گفتم: - آب از سرم گذشته پسره رو می‌خوام. همین امشب عقلم کار نمی‌کرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود. ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. - امری بود؟ لب‌هام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمی‌شنوه و محکم گفتم: - چقدر می‌گیری امشب و با من بگذرونی؟ کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشت‌های روغنیش گفت: - تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانه‌ی پرسیدی. نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود. - دویست ملیون خوبه؟ فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی. پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت: - مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمی‌خوابم. سکسکه‌ای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم: - هوم، الان به من توهین کردی. باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد. - بکش کنار خانوم الان یکی می‌بینه. - با من بخواب امشب، هر چیزی که می‌خوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم می‌شیم که انگار از اول نبودیم. دستش رو روی دست منی که داشتم با دست‌هام از خجالت تن تحریک شده‌ش درمی‌اومدم گذاشت و کنار گوشم گفت: - لعنتی چرا اینکار رو می‌کنی تو کی هستی؟ - من هیچکس نیستم فقط می‌خوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، من‌و بکن و بعدش از زندگیم برو. لب‌های تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت: - جرت میدم دختره‌ی لعنتی. https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
4971Loading...
36
- یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم. https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
1910Loading...
37
Media files
3570Loading...
38
- یه سکس خوب می‌تونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده. این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه. چشم‌هاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت: - شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمی‌خوره اونی باشه که تو فکر می‌کنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری. با چشم‌های ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد: - آخ سرم. - خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست. با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم: - زیر این میمیرم می‌خوای نظرتو عوض کنی؟ - چیکار می‌کنی خانوم بوق چرا می‌زنی. اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟ نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد می‌زد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت: - طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده. لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم - ببخشید آقا نمی‌دونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون. لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت. - بی‌خیال خانوم الان کارم تموم می‌شه می‌تونین برید. نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و می‌خوند. این پسر دقیقا همونی بود که می‌تونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسره‌ی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمی‌رسه ولم کرده بود. من با این مکانیک تا تهش می‌رفتم تا بسوزه. چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت: - خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمی‌فهمی چه غلطی می‌کنی وای.. پام رو بیرون گذاشتم و گفتم: - آب از سرم گذشته پسره رو می‌خوام. همین امشب عقلم کار نمی‌کرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود. ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. - امری بود؟ لب‌هام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمی‌شنوه و محکم گفتم: - چقدر می‌گیری امشب و با من بگذرونی؟ کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشت‌های روغنیش گفت: - تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانه‌ی پرسیدی. نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود. - دویست ملیون خوبه؟ فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی. پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت: - مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمی‌خوابم. سکسکه‌ای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم: - هوم، الان به من توهین کردی. باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد. - بکش کنار خانوم الان یکی می‌بینه. - با من بخواب امشب، هر چیزی که می‌خوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم می‌شیم که انگار از اول نبودیم. دستش رو روی دست منی که داشتم با دست‌هام از خجالت تن تحریک شده‌ش درمی‌اومدم گذاشت و کنار گوشم گفت: - لعنتی چرا اینکار رو می‌کنی تو کی هستی؟ - من هیچکس نیستم فقط می‌خوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، من‌و بکن و بعدش از زندگیم برو. لب‌های تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت: - جرت میدم دختره‌ی لعنتی. https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
4300Loading...
39
_ردی ! تو به درد من نمیخوری کوچولویی زبونتم درازه بعدی! _  توکه هنوز امتحانم نکردی! چشم روی هم میفشارد _ برو بچه وقت منو نگیر چیتو امتحان کنم؟ دست به دکمه هایش میبرد _تو که هیچیمو ندیدی آخه از کجا میدونی ریزه ام ؟ مرد نیشخند میزند _ چیکار میکنی دیوونه؟ ما دنبال مدلیم نه چیز دیگه! دختر با بالاتنه برهنه روبه رویش می ایستد _ میدونم یه روش خاص برای پسندیدن داری من مشکلی ندارم ! مرد نچی میکند و حرفش را قطع میکند _ نه ممنون ... برو تا نگفتم لخت بندازنت جلو شرکت! به او نگاه میکند هیروان شاه منش صاحب برندی که شنیده بود خودش مدل هایش را قبل از اینکه راهی دبی کند شخصا تست میکند. با مواد هایش در شکمشان ! باید اوراهم قبول میکرد ! ناامید نگاهش میکند _ اگه الان قبولم نکنی به همه دخترای پشت در میگم میخوای باهاشون چیکار کنی!  مرد با تعجب نگاهش میکند او نباید میدانست . هیچکس نباید باخبر میشد. با کدام جرعت اورا تهدید به همچین چیزی میکرد؟ از جا بلند میشود قد دختر  در مقابلش نیم وجب بود _ چی میخوای از من خاله ریزه؟ کی تورو فرستاده؟ دختر با جسارت لب میزند _ میخوام باهات باشم همین! مرد پوزخند بزند _ بعدش؟ _ بعدش گورمو گم میکنم دیگه منو نمیبینی ! سر تکان میدهد از این دختر نمیگذشت به خواسته اش که رساند خلاصش میکرد. _ ده دقه! دربیار اون وامونده رو ! https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk https://t.me/+fkiSF3SrtlgxYmRk میخوام با من باشی! تو چشماش اینو گفته بود ! باور نمیکرد دختری به سن اون انقدر جسور باشه که این حرفو به یه مرد بزنه!  با بچه ها نمیخوابید میدونست روحش تحمل کارای وحشیانشو نداره اما او اصرار کرده بود این دختر کی بود؟ چی میدونست از هیروان شاه منش؟ شیطان مواد مخدر ایران که دنبال مدل برای جاسازی مواد میگشت!
1590Loading...
40
- یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم. https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0 https://t.me/+6IqzWlWPttE0ODE0
1901Loading...
پارت جدید👆👆👆👆 کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با  200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁  بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان  میتونن بیان vip 6037701508602353 فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے ❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇 @atreaghshteadmin
نمایش همه...
-حالا چرا اسم بیمارستانو میذارن رستا؟ -چند روز پیش دفتر رئیس بودم این یارو سرمایه گذار اونجا بود. سر اسم بحثشون شد، طرف گفت اگه قراره اسم اینجا رستا نباشه شراکتشو به هم میزنه تِی رو محکم روی زمین کشیدم و بی‌اراده آه بلندی از دهنم بیرون رفت دخترکمو به زور پیش زن صابخونه گذاشتم تا بتونم چند ساعتی بیام نظافت و یه پولی بگیرم کارگرای شرکت حسابی مشغول حرف زدن بودن دوباره یکیشون گفت: خب بازم دلیلشو نگفتی! اون یکی آرومتر پچ زد: میگفت اسم دخترش رستا بوده ولی مرده... اینجا رو به یاد اون ساخته تیره ی کمرم تیر کشید و درد وحشتناکی توی شکمم پیچید. این فقط یه تشابه اسمیه...هوایی نشو احمق... سطل آب از دستم رها شد و صدای بلندی داد که سرکارگر داد زد: هوی حواست کجاست زنیکه؟ خماری یا نئشه؟ جمع کن برگرد شرکت دستمو روی شکمم فشردم و با درد تی رو برداشتم تند گفتم: ب... ببخشید... حواسم پرت شد... الان تمیز میکنم -جل و پلاستو جمع کن و بزن به چاک الان دکتر میاد با صدای بلند و محکمی سر همه به سمتش چرخید -چه خبره اونجا؟ سرکارگر سریع جواب داد: ببخشید آقای دکتر. چیزی نیست یکی از کارگرا حالش خوب نیست دارم ردش میکنم بره... مرد جوون جلو اومد و توی یه قدمیم ایستاد نفسم در نمیومد -منو نگاه کن دختر تی رو محکم بین دستام فشردم و به سختی سر بلند کردم پرسید: تو چند سالته؟ واسه شرکت چقدر کار میکنی تا چندرغاز بهت بدن؟ صدای زیرلبی یکی از کارگرا رو شنیدم -لال نشو دختر... وضعیتتو به دکتر بگو کمکت میکنه دوباره سر پایین انداختم و گفتم: ۱۸سال... -مجردی یا متاهل؟ قبل از این که حرف بزنم، سر کارگر فوضول تند گفت: مجرده آقا. یه بچه کوچیک داره... شوهر نامرد طلاقش داده و ولشون کرده به امون خدا. کس و کار نداره اگه زیر پر و بالشو بگیرید و یه کار درست درمون بهش بدید تا عمر داره کنیزیتونو میکنه... مرد جوون دستشو به علامت سکوت بلند کرد و منو مخاطب قرار داد: چشمای به این قشنگی داری...زبون نداری واسه حرف زدن؟ لبمو گزیدم و آروم گفتم: آقا... من... یه دختر کوچیک دارم... بخاطر اون... حاضرم هر کاری بکنم نگاهشو توی سالن بیمارستان چرخوند چند روز دیگه افتتاحیه بود و واسه همین بیشتر نیروهای نظافتی شرکت اینجا بود واسه تمیز کاری تشر زد: به کارتون برسید...این طبقه باید تا شب تموم بشه نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد: بریم بالا تو اتاق من صحبت کنیم تمام وجودم فریاد میزد که همین الان اینجا رو ترک کنم و پناه ببرم به دخترکم... رستای من توی خونه منتظر بود بغلش کنم و بهش شیر بدم فقط یه دلیل داشتم.... همون رستا! دیگه نمیتونستم بیشتر از این گرسنه و بیمار نگهش دارم میدونستم این دکتر جوون و خوشتیپ ممکنه هر پیشنهاد کثافتی بهم بده ولی دیگه مهم نبود! ابروی من رفته... امیرحسین از خونه‌ی پر از عشقمون پرتم کرد بیرون و حاج بابا طردم کرد... فقط بخاطر تهمتی که نتونستم ثابتش کنم! دیگه نمی‌خواستم آبروداری کنم هرزه میشدم و هرزگی واقعی رو نشونشون میدادم من؛ ته تغاریِ عزیز حاج رسول و عروس حاج احمد یزدانی... دیگه به ته خط رسیده بودم هنوز درد زایمانِ وحشتناکم توی تنم می‌پیچید و من مجبور بودم کلفتی کنم به خودم که اومدم وسط اتاق ایستاده بودم و دکتر رو به روم دست زیر چونم گذاشت و آروم گفت : رنگ به رو نداری! سری تکون دادم و گفتم : مهم نیست... حرفتونو بزنین -من یه اشپز میخوام واسه خونه. جای خوابم بهت میدم، سرپرستی دخترت با من! زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم دورم چرخید و پرسید: چرا جدا شدی از شوهرت؟ سر پایین انداختم و گفتم: هنوز نمیدونم... به من تهمت زد... گفت خیانت کردم... کتکم زد... باردار بودم... دکترا فکر کردن بچه مُرده... همونجا طلاقم داد. ولی بچه‌ام زنده بود... از یادآوری روزای جهنمی پاهام شروع کرد به لرزیدن و قبل از سقوطم، محکم منو نگه داشت حمله ی عصبی دوباره داشت شروع میشد دستشو روی کمرم کشید و آروم گفت: ششش آروم باش... این یه پنیک ساده اس... منو نشناختی شادی؟ روزی که خبر بارداریتو دادی و امیرحسین بدجور زده بودت... فردین تو رو آورد بیمارستان پیش من بهت زده نگاهش کردم -حتی با اون همه کبودی عین پنجه آفتاب بودی. گفتم حیف این دختر واسه امیر... حالا امروز... باور نمیکنم دیدمت در اتاق باز شد و صدایی که به گوشم رسید، خودِ ناقوس مرگ بود -اینجایی شهراد؟دوساعته پایین منتظرم... نمیدونستم دوست دخترت اینجاست خودش بود... امیرِ نامردِ من... کابوس شبانه روزم... قسم خورده بود اگه پیدام کنه منو می‌کشه... -اره؛ دوست دخترمه! میخواستم زودتر بهت نشونش بدم... https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8 https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8 https://t.me/+LvIPtMnWnDI1ZDY8
نمایش همه...

👍 2
#پارت_۱۲۰ همینجوری که نوک سینم رو میک می‌زد دستش رو بین پام برد و شروع به مالیدن کرد که با صدای نق سمانه هردوتامون تکون سختی خوردیم و توی همون پوزیشن خشکمون زد! اول یه نق ریز و بعد قلت زد.‌ ماهم همین طوری مونده بودیم به خیال اینکه الان خوابش می‌بره. ولی کم‌کم نق زدناش تبدیل به گریه شد. انقدر قلت زد تا سرش سمت ما اومد و با دیدن من گریه‌ش بلند‌تر شد. نمی‌فهمیدم چرا اما این دختر همین یه روزه عجیب مهرش به دام افتاده بود. توماج پوفی‌ کشید و از پشتم بیرون اومد. _ برو بگیرش همینجوری لخت خودمو جلوتر کشیدم و سمانه رو توی بغلم کشیدم که بی‌قرار دستش رو روی سینم گذاشت و خودشو سمتم سوق داد تا بتونه سینمو به دهن بگیره. مک می‌زد و ملچ و مولوچ می‌کرد. انگار نه انگار که سینه من شیر نداره... ولی از چشمای بازش معلوم بود که قرار نیست دوباره بخوابه... _پــــدرســـگ! باید همش برینه تو عیـــش و نوشمـــون... یک لحظه از حرفش خنده‌ام گرفت. ولی می‌دونستم خندیدن من یعنی خراب شدن عصبانیتش و برای همین سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بی سر و صدا کارمو بکنم... چند دقیقه گذشت ولی انگار سمانه واقعاً خوابش پریده بود و تازه دلش بازی می‌خواست. توماج پوفی کشید و شونم رو به سمت پایین هل داد تا یه جورایی روی سمانه سایه بندازم و بهش دید نداشته باشه.‌ _مراقب باش بچه اینورو نبینه بزار کارمو بکنم. یک لحظه انگار یه چیزی از دلم هری ریخت پایین... سینم دست سمانه بود و این‌بار بهراد بود که خودش رو به من می‌مالید و می‌خواست خودش رو داخل بفرسته. کمی از کلفتش رو داخل فرستاد که ناخودآگاه ناله‌ای کردم و گوشه بالشت رو توی مشتم گرفتم. سمانه با صدای من چشمای گنده‌ش رو بالا اورد و همینجوری که میک می‌زد نگاهم کرد. توماج ذره ذره داخل فرستاد و گردنم رو بوسید و دم گوشم پچ زد: _ لعنت بهت لاکردار انقدر تنگی که داره منفجر میشه! انگار نه انگار خریدمت و ازون جنده خونه اومدی... انگار دیگه نتونست تحمل کنه که یهو تا آخر خودش رو داخلم.... https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk دوقلوهای مزاحم نوبتی وسط عشق و حالشون پارازیت میندازن و مجبورن....💦🫠😂 https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk https://t.me/+PPVWKBoUN-ozOTBk پرمخاطب‌ترین رمان صحنـــه‌دار سال که هـــرجایــی درز نکرده❌⚠️🔞
نمایش همه...
#پارت_۲۸۰ کوله مدرسمو انداخت تو بغل راننده پسرش ثریا:این چند روزم لطف کردم که نگهش داشتم گنداتو همیشه من باید جمع کنم؟قاضی که اینو بست به ریشت حداقل قبل اینکه عروس خونه‌ات کنی ببرش دکتر معاینه کنه پرده مرده داشته باشه... نگاه پر از انزجاری حواله‌ام کرد ثریا:البته دختر پاک و باکره که دل نمیکنه همچین جاهایی بره... از خجالت و شرم سرمو پایین انداختم،بیچاره وار به دیوار تکیه دادم رسماً بدبخت شده بودم وقتی پدر خودم منو پس زده چه انتظاری از دیگرون داشتم‌؟ صدای پاشنه کفشاش بهم فهموند رفته... خیره موزاییک کف محضر بودم که دو جفت کفش مشکی براق مقابل دیدم ظاهر شد خودش بود‌‌‌... کاش اون روز غرورم طغیان نکرده بود کاش به حرف سما گوش نداده بودم تا از روی یه کراش بچگانه و احمقانه پا بزارم تو اون خراب شده...هنوزم با یادآوری اون لحظه ها تنم یخ میزنه... من هنوز دبیرستانو تموم نکرده بودم وقت ازدواجم بود؟ اونم با مردی که پانزده سال از خودم بزرگتر بود تو دریایی که من ماهی بی عرضه و کوچیکی بودم اون نهنگ محسوب میشد... اون منو درسته می بلعید بی رحم بود و بداخلاق...نامرد بود... رادان:سرتو بالا بگیر مصیبت... قطره اشکی از چشمم چکید بابا همیشه از گل نازک‌تر بهم نگفته بود البته قبل این ماجرا... سرمو بلند کردم نگاهم روی چهره خشنش که از نظر سما جذاب بود و دخترکش نشست... نگاهش برای چند ثانیه رو گونه سرخم که اثر دست بابا بود نشست و اخماش بیشتر تو هم شد... ازش میترسیدم راننده‌اش پشت سرش ظاهر شد... از راه مدرسه رفته بودم به اون مهمونی کذایی و هنوز فرم مدرسه تنم بود... رادان:باید باهات چیکار کنم؟ آب دهنمو قورت دادم من الان یه بی آبرو بی کس حساب میشدم جایی رو نداشتم برم...بابا فقط رضایت داد زن این مرد بشم تا بیشتر از این آبروش ریخته نشه و بعد رفته بود... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk بعد از یک ماه به خونه برگشته بود البته به زندان من برای سر زدن به زندانیش... میدونستم این مدت با کی بوده... البته که اون زنشو از همه قایم می‌کنه تا فرصت هاشو از دست نده... اسمش بیتا بود دوست دختر شوهرم رو میگم... ولی سرنوشت من چی میشد پس باید می نشستم تا اون زندگیشو بکنه؟ نه اینبار دیگه کوتاه نمی اومدم... #ازدواج_اجباری #اروتیک🔞🔥 #مافیایی https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
نمایش همه...
👍 4 1
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
نمایش همه...
......
نمایش همه...
42👍 16🔥 1🤔 1
پارت جدید👆👆👆👆 کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با  200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁  بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان  میتونن بیان vip 6037701508602353 فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے ❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇 @atreaghshteadmin
نمایش همه...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
نمایش همه...
Repost from N/a
- حموم رفتن با زنی که پریوده درست نیست آقای محترم🛀🩸 میلاد خنده ی عصبی کرد و به دکتری که بالا سر من بود با خشم گفت: - خانم دکتر به شما چه که من با زنم حموم میرم یا نمیرم؟ هااان؟ زنمه خانممم! خانم دکتر همینطور که سعی داشت سرم من رو وصل کنه با صدای آرومی به من گفت: - یعنی خدا بهت رحم کنه فقط! با این حال پردت تا الان آسیب ندیده باشه باید خداتو شکر کنی... از درد گریه امونم نمیده حرف بزنم که دوباره صدای میلاد میاد: - قربونه اون چشمای اشکیت بشم من خانومه قشنگم! درد داری تاج سرم؟! الان خوب میشی یکم تحمل کن زندگیم. آخی پر از درد میگم که یهو با خیس شدنه بین پام... - آقای محترم برید بیرون رحم همسرتون خون ریزی داخلی کرده... https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0 https://t.me/+_pNJoqyGz89lYWI0
نمایش همه...